اولین باران

 http://s2.picofile.com/file/8101784992/%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

اولین باران و صبح و شبنم و نورو نوید

می زند فریاد

می زاید امید

بوی جان می آید از خاک زمین

سبزه می آید ز  باران ها پدید

ریگ ها، تر می شوند از شور عشق

دانه باور می کند صبح سپید

برگ ها احساس زیبای بهاری می کنند

ساقه ها شوری به جان برگ جاری می کنند

ریشه ها در جستجوی خاک باران خورده اند

شاخه ها امید را تا آسمان ها برده اند

دانه ها لبیک  قد قامت  به خود آراسته

هر کجا باغیست از خواب زمستان خاسته

در به روی لاله ها وا می شود

بار دیگر عمر معنا می شود

پیله ها وا می شود، پروانه ها پران و شاد

باغ ریحان همدم نجوای انسان می شود

کوه فریاد وفا و دشت احساس صفا

در بیابان بوته ای دنیای صحرا می شود

بلبلان سرشار چه چه، قمریان سرشار کو

آدمی سرشار به به ،ماهیان سرشار هو

این همه خاک و گیاه و دشت و کوه و سبزه زار

بلبل و قمری و باغ و شاعر و شعر و بهار

از نوید قطره ای یکباره بر پا می شود

وه چه ساده

ابر و باران

با نوید خود زمینی را معطر می کند

لحظه های ناب را همپای پر احساس گوهر می کند


"محمود مسعودی(ساده)"

راز شبنم

شبنمی بعد شبی تار و بلند

وقت دیدار نسیم سحری

ذره هایش همه یکجا می کرد

تا که با قدرت و زیبایی عشق

به لب برگ گلی بنشیند


بوسه گاه شبنم در کمینگاه سحر

بر لب سرخ ترین برگ امید

پر از سبز ترین حس بهار

در فرودی آرام

ساکت و سر به گریبان و تفکر کرده

در پی ساختن یک خاطره بود


ساکت اما شفاف

ساده اما حراف

در شبستان خیال

رو به دالانی باغ

پی پرداختن یک خاطره بود


برگ شادان شده از لطف بهار

قطره را در دل خود جا می کرد

قطره با بوسه ی رنگین امید

چشم بر سینه تفتیده ی صحرا می کرد


شبنم اما دل چندان خوشی از قاصد خورشید نداشت

اولین شعله ی تیر بر گلوگاه بلور

حکم پرواز وی امضا می کرد

یک طرف شوق سفر

یک طرف پای وفا

همه را می فهمید

باز با اینهمه او

در پی ساختن خاطره بود


آری این صبح و فرود

با طلایی نفس خورشیدی

وقت معراج به بالا می رفت

و ندایی می گفت باز هم می آیم

تا که صبح است و نسیم و امید

نسل من پابرجاست

باز هم می آیم

که دل تنگ شما تازه کنم


من و خاکستری و حس بهار

به تفکر ساکت

که خداوند نسیم و شبنم

در دل هر ذره

رازی از جنس امید

نوری از جنس خدا

بهر ادراک و تقلای بشر

به امانت داده

که اگر دیده بر آن جویا شد

راز شبنم هویدا گردد.

"محمود مسعودی(ساده)"

پاییز خوش نگار

در چشم من

تو زیبا

زیباتر از بهاری

شاعرتر از نگاری

عاشق تر از هزاری

رعنای رازداری

راهی به نو بهاری

آری هماره گویم

پاییز خوش نگاری

"محمود مسعودی(ساده)"

شهر کاجستان

شهر من با کاج هایی سربلند

می کشاند دل به دام و می نماید در کمند

شهر من با کاج ها بیدار و قلبش می تپد

تازه می سازد نفس با هر تقلای درخت

شهر من معتاد این اکسیژن است

در نبود ابر و باران،

در حضور خاک و طوفان

کاج ها منبع احساس سلامت شده اند

تا بگیرند شکاف دل بی تاب کوبر

سوزنی برگ  رفوگر شده اند


خمره هاشان پر از خاطره باد

روزگار بازی

گوکی از کاج خدا

لنگ لنگان وسط میدان بود

تا که در رهگذر خاطره ها

بگذارد اثری و بماند در ذهن

روزگار کوزه

که نگهبانی آب خنکش می کردند

تا عبور خاشاک یا سقوطی بی تاب

آرامش آب را پریشان نکند


شهر من

سبزترین حس کویرست به فریاد بلند

قد برافراخته بر بام زمان،

در بلندای بلند باغران

کوه هایی که ز اعماق زمین

 پی اصرار زمان آمده اند

و درختانی به دیدار کویر ،

که پابسته و دلبسته مقیمش شده اند


کاج های شهر من

شاعرانی هستند

ساکت و احساسی

قدبلند و مغرور

که پر از حس شکوفایی دل ها هستند


هر که قدر کاج را می داند

هدیه می گیرد از او مصراعی

و من اکنون به زبانی ساده

به شما می گویم

سبزی او شعر گلخند من است

سوزن او سوز لبخند من است

قد بلند  باغ  در بند   من است

شهر کاجستان بیرجند من است

"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران

حس بارانی که وقت نیمه شب

سقف آهن خانه ام را می زند

نرم نرمک باز احیا می کند

 شعر باران بوی خاک آلوده  را

کم کمک در سینه ام جا می کند

قطره ی باران  خواب آلوده را

میهمان خاطراتم می شود

می نویسد خاطراتی تازه را

ناگهان در ذهن سرد آسمان

با جرقه روز روشن می شود

با صدای غرش  شبناک رعد

در تنم احساس جوشن می شود

نم نم باران به دادم می رسد

جام احساست به کامم می رسد

 

چتر افکار، ز بن می بندم

می روم زیر سرود باران

سوی تنهایی یک بوته ی شاد

سوی آبراهه ی بیدار شده

همنفس با نیمه شب های سکوت

می روم با جویباران تا قنوت

چشم باران خورده و گرمای تب

می برد من را به بی پهنای شب

در مسیر لحظه هایی ماندنی

خیس از افسانه های بی نصیب

چشم در چشمان رویا

گوش بر حرف نسیم

می روم  تا دم بارانی صبح

می نویسم ز شبی رویایی

یا ز دیوار سفید و شبح نورانی

که پر از خاطره های گذراست

چه دل انگیز شبی بود آنشب

من و احساس و تو و مطلق شب

تو و احساس و من و هق هق تب

بهترین بود هنوز

بهترین هست هنوز

حس باران که به سقف سحرم می کوبید

کوبه ی عشق به احساس ترم می کوبید


"محمود مسعودی(ساده)"

تشنگی در راه است


تشنگی در راه است حفاظت محیط زیست

ابر بی جان شده است

دشت عریان شده است

عوض بارش برف ، بارش خاک فراوان شده است

ده بالا دستی ،خالی از جنبش انسان شده است

ده پایین دستی: ... آه ، ویران شده است


چشمه ها بی تابند

شایدم در خوابند

رودها فرسوده

جوی ها سرگردان

سبزه ها پژمرده

ساز ها نامیزان

قطره ها گم شده اند

ذره ها در میدان

باد جای باران از خاک خبرها دارد

خاک از سرعت سیلاب خبر می آرد


ده و دریاچه و تالاب همه منتظرند

بس که خشکیده ی تالاب به سر کوفته است

بس که ترسیده ی مرداب به خود سوخته است

همه ذرات رس و خاک شدند وارونه

وقت جان کندن آنها شده است

گل و گلزار که هیچ

نی و نیزار به خود می لرزد

شب بیدار که هیچ

روز دیدار  به خود می لرزد

دل و دلدار که هیچ

خصم غدار به خود می لرزد


فوج بی تاب مهاجر ز سفر افتاده

موج بی آبی باران به جگر افتاده

ترس تاریکی جنگل ز نظر افتاده

جان آدم،

جان حیوان و گیاه،

جان هر بوته و جنبنده ی خاکی به خطر افتاده

 

تشنگی در راه است

سد بی آبی کوه، پر بی تابی است

رود بی آبی دشت، تا خدا جاری است

دشت سرگشته جان،ز وفا عاری است

دل آدم:

چه بگویم

که کجا شور و پر و بالی هست

شاید از شدت بی عاری است


تشنگی در راه است

ای فلان ابن فلان ابن فلان

قبل از اسمع خاک

قبل از افهم آب

تو بفهم

جان این آدم خاکی به خطر افتاده

"محمود مسعودی(ساده)"

کیست بگرفته گلوگاه بشر؟

بوته در خاک زمین

تیشه در دست بشر

سبزه در دشت وسیع

غافل از دام بشر

شاخه در دامن گهواره ی باد

ارّه در فکر زمین خوار  بشر

قوچ در صخره ی مغرور بلند

تیر در ذهن کماندار بشر

آب در راه رسیدن به وصال

سد و بیراهه به افکار بشر

یک طرف باغ و طبیعت و درخت

یک طرف تیشه و اصرار بشر

نفس شهر به تنگ آمده است

کیست بگرفته گلوگاه بشر ؟


"محمود مسعودی(ساده)"

قدر باید دانست

تا نفس هست قدم باید زد

بین خورشید و شب و ثانیه ها

پی صبح و سحر و قافیه ها

شب به عطر شب بو

صبح به عشق شبنم

روز بهر دیدار گل بابونه

عصر،تماشای غروب پاییز

شب نباید بد گفت به تاریکی رازآلوده

که پلی بهر تماشای خداست

صبج باید فهمید:

نسیمی که ز دیدار خدا آمده است

بعد آب پاشی پیرزن همسایه

تا که دل های همه تازه شود

روز دیدار همین امروز است

کار امروز به فردا مسپارید دگر

کوچه باغ پاییز ،

خش خش بیداری

آخرین ذره ی نور،

عصر یک روز پر از حادثه ها

همه تصویرگر عشق زمین با بشر است

قدر باید دانست

لب رود و سفر ماهی ها

آب حوض و چشمک شادی ها

تابش آمده از لای درختان بلند

سبزه ی روییده بر کاهگل دیواری

برگ رنگی شده در باغچه ی پاییزی

یا همین لحظه ی احساسی صبح

بعد پایان شب تار و سیاه

بازگشت خورشید از سر کوه بلند

رفتن ماه که دل تازه کند

قدر باید دانست

غنچه ی واشده در ساحل صبح

صدف آمده از رویا را

دانه های رنگی

به نمایندگی از موج و مه و دریا را

یا همین ولوله ی آدم ها

پی یک لقمه ی نان

پی یک لحظه سفر

پی یک عمر سکوت

پی یک قافیه از شعر خدا

قدر باید دانست

طاقت گل فقط چند روز است

طاقت شبنم او چند ساعت

رخنه ای باید کرد به زیبایی گل

به بلور شبنم

بهر ساختن خاطره ای تصویری

از دلی آینه گون

که به دیوار زمان آویزد

و بماند تا آخرین لحظه ی شب بیداری

قدر باید داست

همه ی گل ها را

همه ی دنیا را

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق های کوچه باغی

رد پایی تازه می بینم:

به عمق شاخه ها

در میان دانه ها

از تقلای شب پروانه ها

عشق های کوچه باغی

عمرشان کوتاه است

زود میوه را می چینند

و زرد باید گردی

که جایی بهر سبزی

بهر شادابی نیست

آری بهار نزدیک است 

و تو

هوس تازه تری در دل و در سر داری

نیست راهی بجز از پژمردن

زردی از دست تو و آزردن

می روم تا تو به دنیای خودت تازه شوی

رسم دنیا این است

عمر این عشق از سبز بهار تا زرد خزان

فقط چند روز است

و تو با سر به زمین خواهی خورد

و زیر پای پاییز

چند روزی همه درگیر تو و رنگ رخت خواهند بود

لاجرم:

عبرت بی عبرت یک مزرعه یا باغ و درخت خواهی شد

و برگی تازه جای تو را خواهد گرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق تقدیم شما

من نمی دانم :

به کجا نفسم می گیرد

آتش و سوز در این بوالهوسم می میرد

یا که معبود کجا و چگونه

به دلم جرات دل کندن و رفتن،

به سرم فکر شکفتن خواهد داد

یا باغ سبزی که نشانم دادند

کی بود فصل بهارش

کی بود گل به کنارش

کی زمان حکم توقف به تنم خواهد داد

کی جهان مهر سکوت بر لبم خواهد زد

ولی می دانم

که به هر لحظه و هر تکراری

رمزی آکنده ز عشق است نهان

کار من تقدیم است

به هر عابر باغ ابدی

که چو من هیچ نمی داند از این راه دراز

کار من تقدیم است

هر چه باشد نامش

مهربانی و محبت

یا که احساس قشنگ شادی

یا که لبخند سفید دم صبح

یا که یه گوشه ی چشمی به نسیم

یا که یک بوسه به هر گونه ی اشک آلوده

یا که گرم کردن دستی تشنه

یا که همدردی یک ثانیه بی برگی

کار من تقدیم است

به درخت و عابر به نسیم و باران

و به هر کس که در این نزدیکیست

عشق تقدیم شما

"محمود مسعودی(ساده)"

یادمان باشد

یادمان باشد باید از خاک زمین دل بکنیم

سمت پرواز بسویی دگر است


یادمان باشد آخر خط

بیشترین بُعد بشر

به اندازه ی یک عمر زمین خواری است


یادمان باشد

سفر از چوب به خاک

سفر آخر این عالم تکراری است

"محمود مسعودی(ساده)"



یادمان باشد

ایستگاه آخر

آخرین ریل سفر

آخرین بالش این راه دراز

آخرین زمزمه های آواز

همه یکسان به بشر جاری است


یادمان باشد بی بهانه،با بهانه

بپریم از لب جوی

نبریم آب ز روی

خوش نشینیم و نگویم ناخوش

کین همان رسم جوانمردی است

با ژئوفیزیک

زمین و این همه باور

به عمق و سطح و در بستر

شمال و غرب و در خاور

ز نفت و معدن و گوهر


تو را از دور می خواند 

بسوی نور می خواند


که از فیزیک از شیمی

ز ثقل و موج و مغناطیس

ز برق و باد و از طوفان

بجو آرامش انسان

ز لطف جاری یزدان


گهی با لرزه تاقدیسی

گهی با ثقل گنبد را

گهی آهن ز مغناطیس

گهی با برق آبی را


خلاصه با  ژئوفیزیک

ز می پر کن جامی را

"محمود مسعودی(ساده)"

برگ پاییزی و عابر

برگی از شاخه فتاد

زرد و بی جان و خمیر

آخرین روز سفر

آخرین سطر امید

عابری غوطه ور ثانیه ها

دل تنگش به نیستان می برد

برگ بی حوصله تر از هر روز

با قلم موی خدایی ابدی

در اتاق پرو پاییزی 

جامه اش رنگ حقیقت می زد

باد غافل ز دل عابر و برگ

نقشه ی حمله فراهم می کرد

آب در حسرت آغوش

به سوی ابدیت می رفت

شاخه تنها شده بود

نه بهاری و نه تابستانی

که دهد سایه سردی به گلی

که همه بال و پرش ریخته بود

مادری همچو درخت

غافل از باد خزان

نوگلش راهی هجران می کرد

زینت سبزه ی بستان می کرد

آسمان تنها بود

چشم بر خاک زمین که چه زیبا شده بود

نور، آن قاصد خورشید خدا

بهر ابراز وفا آمده بود

پنجره وا که بگوید حرفی

که کند همدردی

که بفهمد غم سنگین درخت

و بجوید دل همسایه خویش

قطره ای منتظر قایق رنگینش بود

شبنمی منتظر همسفر دیرینش

عابر خسته به نعلین فشاری آورد

جیغ زد برگ و به قربانگه تاریخ نشست

آخرین لحظه ی مرگ

با صدایی خش دار

برگ با عابر گفت

دیر یا زود تو هم می افتی

باد آرام گذشت

آب بی تاب نگشت

پنجره بسته  و عابر راهی

آسمان ابری شد چشم خورشید ببست

عمر چند روزه ی یک برگ گذشت

زیر پای پاییز تا ابد مدفون شد

"محمود مسعودی(ساده)"

حق آدم دود و گاز و مرگ نیست

نیمه شب بی خبر از خواب پرید

هر طرف بی سبب و تاب دوید

سحرین خواب خوشش جنگی بود

نفسش تنگ و هوا ابری بود

پدرش خواب خدا را می دید

مادرش آدمکی سنگی بود

آدمیت زخدا غافل بود

عقل از بیخ و ز بن زائل بود

پسرک سوخت و فریاد کشید

دخترک چشم نبست داد کشید

نفسش سخت به تنگ آمده است

سوزش سینه به جنگ آماده است

خواست بیداد کند داد نداشت

خواست فریاد کند یاد نداشت

کمی آنسوتر از این شهر غریب

همه با یاد خدا ،همه با ذکر و دعا

سخن از صبح بهشت می گفتتند

گرچه مخلوق خدا می کشتند

دود با گاز و فشنگ آمده بود

بمب و موشک ز تفنگ آمده بود

نفس خلق به تنگ آمده بود

سینه ی خلق خدا خسته ز درد

گشته همخانه به افسانه ی زرد

هر طرف جامه ی بی جانی و درد

پاره می کرد زمان را به نبرد

هر طرف سایه سنگینی و مرگ

بر هیاهوی زمان می زد چنگ

آی آدم های جویای بهشت

ای تمام زنده ها از خوب و زشت

دست بردارید از این آدم کشی

حق آدم هاست غیر از ناخوشی

حق آدم دود و گاز و مرگ نیست

حق کودک رنگ زرد برگ نیست

حق آدم ها سرود زندگیست

گفتن از شادی و از سرزندگیست



به یاد تمام کودکانی که گرفتار جنگ و بمب و تفنگند بخصوص در سوریه ی اینروزها

ردی به یادگاری بر ماسه های ساحل

بر ماسه های ساحل ،ردی به یادگاری بگذاشته گذشتی

غافل ز اینکه ساحل قبل از تو هم همین بود

با موج می پریدیم

هر چند نمی رسیدیم

هی آمدیم و رفتیم ،ساحل فقط زمین بود

دریا که موج می زد

احساس فوج می زد

دریا عقب که می رفت ،احساس در جنین بود

نازت به باد می رفت

وقتی که باد می رفت

ساحل همیشه می ماند،گویی که اولین بود

هنگام زرد دریا

بر روی سنگ تنها

موج ار که زنده می شد،فریاد در کمین بود

پرنده های پرواز

پروانه های دلباز

هر سوی می پریدند آری هدف همین بود

رفتی تا رهایی

بر پهنه های آبی

اشکست چشم دریا،شاید دلت حزین بود

بر روی جلبک سبز

بر روی خشکی مرز

دیدم صدف شکسته ،تنها امیدم این بود

بوی کاهگل

از سراشیبی کوچه و جوی بی آبی

قدم قدم رد تو را جستجو کردم

تا رسیدم به زیر درخت دانایی

هیچ نبود هر چه خاطرات خودم زیر رو کردم

قیر آمیخته با ماسه سرخ

زیر سنگینی غلطک

کار افکار مرا ساخته بود

ناگه از انتظار ترسیدم

از سکوت درخت انار ترسیدم

ناخوداگاه دویدم

به سوی ساباطی 

به زیر دالانی

به زیر سقف ،آخرین اجر سمت  بالایی

نبود هیچ اثری

هیچ خبری

جز گلی که زندانیست

بوی کاهگل مرا به خویش آورد

دیدمش دست در دست دیگری می رفت

آب پاشیده بود روی زندانی

حاکم اکنون فقط دلتنگیست

چشم بینا 

لب گویا

گوش هایم شنوا

همه اعضای وجودم خوبند

سینه ام پر احساس

نگهم در پی یاس

دل من دریایی

در پی زیبایی

باغ ها سبز و شکوفه خندان

غصه ها زرد و غمم در سندان

ماه همچنان دانا است

زیر نورش نفسم پویا است

خواب هایم پر از رویا است

رویاها همگی زیبا است


ناگهان لشکر نشناخته ای

با شبیخون خود انداخته ای

رمز آن بی تابی

قصد آن ویرانی

با هجومی مغولی

فاتح عمق دل و

حاکم تحمیلی جان می گردد

قصد حاکم همه سرگردانی

قطع هر قصه ز خوش اقبالی

مزرع سبز به یکباره خزان می گردد

طالع نحس به یکباره عیان می گردد

مالیات می خواهد

فدیه و جزیه و صد حرف نهان می خواهد

شاه ، دلتنگی بی حرف و زبان می گردد

گوییا دلتنگی شاه بی نام جهان می گردد

حاکم اکنون فقط دلتنگیست

حکم او جاری بی آهنگیست




حس خودبیگانگی

چشمه خشکید

باغ خشکید،

 کام رفت

حس ماندن از لب  هر بام رفت

سبزه خشکید

تاغ خشکید،

برگ رفت

رنگ شادی از حضور جام رفت

تاک ترسید

خاک رقصید

رنگ رفت

حس روییدن ز هر اقدام رفت

هر کلاغ مانده ی بی همسفر

بی نصیب از گردش ایام رفت

ساقه بی نان

ریشه بی جان

برگ رفت

تاب و تب از شعر پر ایهام رفت

اعتبار هر درخت از آب در کهسار بود

کوه تنها شد و حتی اعتبار از نام رفت

آسمان بی روح و

کوه از ابر خالی پرشده 

رود پر جوش و خروش از یاد این ایام رفت

کشتزار سبز گندم خاک یک ویرانه شد

هر چه بالا رفت خاک از یاد او الهام رفت

جوی خشک و

رود خشک و

مَرغزاران مرده است

جنبش و و زایندگی ازنطفه ی این سام رفت

دل شکست و

دلبری ها کهنه پوش خانه شد

مش حس از باغ و میرزا از دل گلفام رفت

قمریان محزون و

بلبل ساکت است

فکر عشق و عاشقی از عاشق ناکام رفت

ساده ماند و

سادگی و

و حس خودبیگانگی

گوییا نور امید از دیده و اندیشه ی ایتام رفت



من نگرانم

من نگرانم

نگران رویاهای آدم

نگران دلتنگی حوا

نگران وجدان قابیل

نگران فراموشی هابیل

نگران کلاغی که آلت دست شده

نگران دست های عادت

نگران تکرارهای عبادت

من نگرانم نگران آدمیت



چشم واکن چشم بستن ساده است

چشم واکن ،چشم بستن ساده است

هیچ ندیدن، حرف ها را ناشنیدن ساده است

در نگاه جغد و در ویرانه ها

در صدای تیر و در شب ناله ها

در سیاهی های شبگردان دزد

در عبور ابر تشنه از میان ناله ها

هست افسونی نهان ،جستجو کن وی را

بشکن این عادت تکراری را

بس کن این قصه ی بی عاری را

قدمی بردار

اثری بگذار

شاید باری از دوش خدا برداری

و سبکتر شوی و راحت تر

سکوت آب

سکوت آب

ذره ذره آدمی را آب خواهد کرد

کوه ودشت و دره را بی تاب خواهد کرد

وقتی صدای شرشر آبی به کوهستان نپیچد

رود یعنی خسته است

ابر یعنی راه بارش بسته است

معنیش دریا بدون زایش است

معنیش ماما نیامد آب در نطفه خفه گردیده است

داغ  بر دل ها ی موجودات عالم مانده است

رود وقتی خسته شد،

 جنگل  از حسرت لبانش بسته خواهد شد

درخت را فراموش ،گل را پژمرده ،گیاه را اخراج خواهد کرد

پشه تنها ، جیرجیرک ساکت ،خزه بی طاقت خواهد شد

پرنده خواهد مرد. شیر خواهد افسرد

شیر که نباشد نظم  بهم می ریزد

مگس که نباشد بوی تعفن بلند خواهد شد

کلاغ که نباشد قار و قور شکم ها سکوت نخواهد کرد

گردونه متوقف و سرگردانی غذا خواهد شد

نبود پرنده ها یعنی سکوت ،

نبود گیاه یعنی صدای پای خاک  یعنی صدای غرش طوفان

صدای خاک که طوفانی شد آب مهاجر افسانه ها می گردد

از جنگل بی گیاه و پرنده ی همدم خاک چه  می ماند جز تنهایی، جز تنفر

تو بگو از جنگل چه می ماند  چز شیر بی یال و دم

و آنوقت در روز عریانیش تو را نخواهد پذیرفت و تو تنها خواهی شد

سکوت آب را باید فهمید

سکوت آب بوی مرگ می دهد

بوی مرگ گندم ،بوی مرگ نان 

بوی مرگ آدم، بوی مرگ حیات

صبح عالی متعالی بامدادان نیکو


صبح عالی متعالی بامدادان نیکو

خنده بر لب متوالی عطرهاتان خوشبو

دمتان گرم و نفس جاری باد

شعله عشق بر افکار شما ساری باد

عشق تان پر شور، شورتان پیوسته

پسته ی لب به تقاضای شما خندان باد

بامدادان شاد ، نیکو خلقتان

خلق خوش جاری بود در صبح تان

شمع تان نورانی و شعله بلند

بخت و اقبالت بلند و بی گزند

طبل شادی هایتان پرسر صدا

قصه ی غم از کتاب تان جدا

نور صبح آید دمادم سویتان

هی زند شانه خم گیسویتان

عاشقی پرسه زنان کویتان

زلف وی پیچیده بر بازویتان

صفحه شطرنج تان یابد ثبات

غصه ها گردند هردم کیش ومات

بوسه های قرض تان گردد ادا

بوسه ها تان طعم شیرین وفا

یارتان پیوسته در آغوش تان

چون نسیم صبحدم همدوشتان

گوش کن این را و گو بر اهل کو

صبح عالی متعالی بامدادن نیکو

رفتن یا ماندن

ای روزگار

رفتن خطاست

ماندن بزرگتر

رفتن تایید تو

ماندن تکذیب خود

بمانم یا بروم

تایید کنم یا تکذیب

شک ندارم

حکم از آن توست

مشکوک هم نیستم

به بی وفایی تو

ولی نا امید؟

نه نیستم

دم غنیمت دانیم

به خودم می گویم

و به تو

و به هر کس که در این نزدیکیست

و به هر گوش که هنوز قصد شنیدن دارد

دم غنیمت دانیم

شاید

این صبح

آخرین دیدار خروس سحریست

گوش سپاریم به آواز سحر

دل سپاریم به احساس طلوع

شاید

این آخرین ذره ی نوریست که از سهم شما جامانده

پاک کن دل ز افکار پریشان به جامانده ز اعصار و قرون

عشق را تقسیم کن،غصه ها را منها ،جمع را کامل کن ،ضربان را باور و توان را یاری

ماهی تنگ به دریا بسپار

تا که با شادی او دل خود تازه کنی

قفس مرغ خدا را بشکن

تا بفهمی که سوی پرواز کجا می باشد

هیچ ناگفته سخن در دل خود جا مگذار

عشق را ابراز کن 

بال و پر باز نموده  ز خودت آغاز کن

چشم در چشم حقیقت 

گوش بسپار ندای او را

باورش کرده

به زلفان کجش شانه بزن

دم غنیمت دانیم

سرکشیم این همه اکسیژن را

تا که فرمول خدا ساده شود 

بزن این آخرین فریاد

بزن بر باد و بر باران

بزن بر خاک و بر طوفان

بزن بر حس افسردن

بزن بر شمع در زندان


بزن بر طبل تو خالی

بزن بر رسم بی عاری

به سیر و صبر و نیلوفر

بزن بر هر چه می دانی


بزن تا وارهی از شب

بزن تا بگذری از تب

بزن تا روشنی زاید

بزن بر تیره گون مطلب


بزن بر شام بی پایان

بر این عریان تر از عریان

بزن بر غفلت پنهان

بر این نامردی انسان


بزن بر دف و داییره       

بزن بر غم که شبگیره  

که عبرت هم نمی گیره

بزن که فصل زنجیره   

  

بزن بر من و ما می شو

بزن از خود رها می شو

بزن بر هر چه می خواهی

بزن و از شب جدا می شو


بزن بر برگ حسرت زا

بزن بر شوری دریا

بمان با درد کوهستان

بزن بر درد وحشت زا


بزن بر تیر و بر تارش

بزن بر شاخ و بر سارش

بزن بر مانده ی برجا

بزن بر حرف بودارش


بزن که هر چه باداباد     

بزن که می شوی آزاد   

به پای سرو آزادی        

بزن این آخرین فریاد      


باز کن پنجره را

باز کن پنجره را

بوی خدا می آید

بوی نورانی خورشید

بوی تسبیح و دعا می آید

پرده ی شب ز گذرگاه زمان می گذرد

بوی احساس قرابت

بوی توحید و ثنا می آید

شاید این نزدیکی

یک نفر بیدار است

دست در دست خدا

روی سجاده ی نور

پی تجدید قوا می آید

یا که از پنجره ای

پی شمعدانی صبح

صوت بلبل ز سما می آید

باز کن پنجره را

تا نسیمی گذری

تازه سازد رخ خوابیده شب

یا خروس سحری

باز گوید ز گذرگاه دل انگیز طرب

باز کن پنجره

تا ببارد خورشید

تا بجوشد چشمه

تا بخواند گندم

تا برقصد ساقه

تا همان عابر هر روزه صبح

به سلامی دل ما تازه کند

به سلامی که از انفاس خدا می آید


هیچکس منتظر باران نیست

هیچکس منتظر باران نیست

چون نگیرد دل من

من که در هر نفسم ابر بهاری دارم

همه سرگرم زمین گشته و از گردش ایام غافل


هیچکس منتظر یاران نیست

چون نباشم غمگین

من که در هر قدمم اشک تو جاری دارم

همه سرگرم شعارند و از شعر و شعورش غافل


هیچکس منتظر انسان نیست

چون نگویم هذیان

من که در هر سخنی یاد نگاری دارم

همه سرگرم شعائر هستند و از فهم حقایق غافل


هیچکس منتظران شیران نیست

چون نمانم تنها

من که در هر لب خود شعر عیانی دارم

همه سرگرم روباه شده و از مکر نهانی غافل


هیچکس منتظر پیران نیست

چون نگویم ای داد

من که در هر نفسم پند و جوابی خواهم

همه سرگرم ظواهر شده از بطن حقیقت غافل


هیچکس منتظر باران نیست

چون نبارد دل من

من که آغاز بهارم با اوست

همه سرگرم مرداب و از مستی باران غافل

انتهای رود

روزی تمام می شوم

می رسدم به انتها

شمع و کتاب و رازقی

نور و حساب و زندگی

خورشید ادامه می دهد

غروب و سایه و سحر

ماه نهفته می شود

ماه به ماه و در به در

نه طبل خسته می شود

نه پرده بسته می شود

نه داد من رسد به کس

نه کس رسد به داد من

نه سبزه پسته می دهد

نه پسته بسته می شود

هر که به انتها رسد

قصه ادامه می دهد

من به کرانه می روم

عشق به خانه می رسد

وقت غروب  قلب من

وصل دوباره می شود

فلک وفا نمی کند

چوب ز خانه می رود

به لای چرخ زندگی

چرخ ادامه می دهد

هر که به جستجوی خود

به آه و ناله می شود

کوزه به خاک می رسد

دسته شکسته می شود

آب به داد می رسد

کوزه دوباره می شود

این سفر مدام را

دست به چانه می شود

غروب از پی طلوع

نقش وجود می زند

نقش طلوع عمر را

دوباره بود می زند

رود در انتهای خود

به جاوادنه می رسد

بعد ره دراز خود

به دُّر و دانه می رسد


کوه صدا می زند مرا

کوه صدا می زند مرا

دعوتم به مهمانی سنگ های لایه لایه 

به کنجکاوی راه های نرفته

به شادی درخت تازه شکفته

دعوتم به چشمه هایی که زلالند و صبور

به قله های که بر فرازند و پر غرور

به لحظه هایی که تشنه اند به حضور

دعوتم به چشمان جغد کوهستان

به جیک جیک گنجشک های باغستان

به سکوت پر راز و رمز تاکستان

دعوتم به شرشر آبشار

صدایی ز زندگی سرشار

دعوتم به قله ای برفی

به دره ای بدان ژرفی

دعوتم به متانت ، به مردانگی ، به سکوت 

به رفاقت ، به شرافت ، به کوه با جبروت

دل سپاریم به فردای درخت

در جنگلی دورتراز فکر بشر ولی در قله رویای بهار

برف سنگین و هوا ابری بود

آسمان با دل پر می غرید

زمین در زیر سرما ، یخ زده بر خویش می لرزید

دوصد دست و هزاران انگشت به سوی آسمان عشق پیوسته در حال دعا بودند

زوزه ی گرگ دل برف زمین آب می کرد

برف آرام آرام یاد دریا می کرد

خویشتن خویش در قصه جویبار پیدا می کرد

برف ها لوح سفیدی بودند که قلم موی زمان سرنوشت دریایی برایشان رقم می زد 

گرگ ها در سوی دگر  دست در دست هم حلقه ی وحدت زده غران بودند

زوزه شان گوش فلک کر می کرد.

درختان ، پرِ احساس  دل انگیز بهاری بودند که زیر سنگینی برف خم به ابرو دارند

ولی همه در فکر بهارند که گل به سر بگذارند

ریشه هاشان همه در حس هستند  

برف آب شده را با دل خوش می نوشند

گرگ ها غافل از این اندیشه

فکر یک لقمه نانند ولی

رهگذر ، ترسیده ز دیوار سفید بند در بند

یادتان باشد هر که دندان دهد نان دهد

نترسیم از بارش روزگار و یا گرگ های دندان برفی

بترسیم از دوری فصل بهار دل خویش

و من راهی پیچش جاده ام

که چون ماری خوش خط و خال

در سفیدی پر برف کوهی بلند

گرفتار حس شادابی است

من و  این جنگل و برف و جاده

من این آب که از برف به راه افتاده

همه راهی  دریای اجل می باشیم

خوش بود چون برف پی آب کردن غم ها باشیم

پی شستن روزگار سخت زمستان باشیم

مثل درخت زیر سنگینی برف همه در فکر بهاران باشیم

گرگ را معجزه دانیم در این برف سفید

جاده را قطع کن فاصله دانیم در صبح سپید

دل سپاریم به اندیشه ابر گذری که در اندیشه رویاندن گل می باشد

دل سپاریم به فردای درخت شاد باشیم امروز

شاد باشیم امروز

من و  این جنگل و برف و جاده

من و این آب که از برف به راه افتاده

همه راهی  دریای عدم می باشیم

خوش بود چون برف پی آب کردن غم ها باشیم

پی شستن روزگار سخت زمستان باشیم

مثل درخت زیر سنگینی برف همه در فکر بهاران باشیم

گرگ را معجزه دانیم در این برف سفید

جاده را قطع کن فاصله دانیم در صبح سپید

دل سپاریم به اندیشه ابر گذری که در اندیشه رویاندن گل می باشد

دل سپاریم به فردای درخت شاد باشیم امروز


ای ثانیه ها به کجا چنین شتابان

ای ثانیه ها به کجا چنین شتابان

به کجا شما روانید

گرگ دنبال شما کرده مگر

بگذارید نفس تازه کنم

من هنوز حس جوانی دارم

در دل امید امانی دارم

بگذارید که چشمم به افق خیره شود

تا که زیبایی وی را بچشم

بگذارید تا شبنم برگی تنها

خلوت تنهایی من را سیراب کند

از چه اینگونه گریزانید و گویی ترسان

با که در حال ستیزید و فرار

بگذارید نفس تازه کنم

من هنوز بستر گرمم پر از احساس است

ای شما ای همه دار و ندار من و دل

ای شما ای همه ی پاییز و بهار من و دل

بگذارید که بگویم رازی

جان من با نفس تند شما آمیخته

شیشه عمر من از دست شما می افتد

نگذارید که این شیشه چنین در مرز احساس و خطر سیر کند

اندکی آهسته ، همه ثانیه ها در گذرند

پیش رو هیچ خبر نیست که از آن بی خبرم

بگذارید نفس تازه کنم

مادرم گفت بجنبید که این بی احساس  منتظر مادر و فرزند نمی ماند و جا می مانید

آن یکی گفت پسر تندتر باش در قاموس این اسب چموش جمله یاری نیست 

خواهرم گفت بپرس یاد منم هست هنوز

ولی پدر که همخانه وی بود چند روزی بیشتر

گفت رحم و شفقت نیست در او

خالی از هر احساس بار او احساس است

دل مبندید به او که غمتان بسیار عمرتان کوتاه است


بر مزار لحظه ها

بر مزار لحظه ها گریه ندارد سودی

قربانی مکن این لحظه ی جامانده خود

هیچ گوش شنوا نیست در این شهر غریب

بی جهت بر باد مده حرف دل  و گوهر دردانه خود

مسلخ ثانیه ها را به گلستان بکشان

دامنش پر زگل و ریحان کن

یادگاری که تو را از گذر عمر روان می ماند

نقش مهریست که بر پرده پندار زنی

منتظر معجزه ماندن خطایی است بزرگ

خویش را معجزه عالم دان

ایمان بیاور به آغاز هر روزه ی خویش

و بیندیش که:

بر مزار لحظه ها گریه ندارد سودی


سهم من از امروز


کلبه ای دنج در گوشه ای از خاک زمین

که در چشم کسان کوچک و بهر دل من بسیار است

و تنوری که گرما بخش سفره احساس من است

همه سهم من از امروز است


باغ ما

کودکی بودم افکار بلندی داشتم

باغ ما در طرف شرق زمین روستا رو به دشتی شاد بود

پشت بر کوه که پشتوانه بی چون چرای باغ بود

باغ ما جان زمان بود در کالبد بی روح زمین

گاه گاهی که چغوکی هوس جفت گزیدن می کرد

لانه می ساخت سر اولین شاخه دور از دستم

که مبادا دست نامیمونی تیر بر جوجه ی معصوم قشنگش بزند

و من در افسون جیک جیک اولین روز نو آمدگان سخت شناور بودم

باغ پر ز آواز قمری بود و بلبل که مهمان درختان صنوبر می شد

باغ ما سبز تر از روح زمین بود آنروز

گرم تر از گرمی دستی در دشت کویر

ولی افسوس که باغم پژمرد همه افکار بلند من و دل را آزرد

باغ ما خشک تر از احساس تیر خورده در دشت کویر است کنون

هیچکس از حال وی درد و درونش خبری باز نجست

همه افکار بلندم به خود پیچیدند و به احتضار افتادند.

شود آیا که از این بستر سرد برخیزند

و دوباره سر بر آرند افکار من از خواب زمستانی خویش

کاش می شد که که تا عمق زمین ، اوج زمان یا که بالاتر از ابر گذشت،

رفت بیدار نمود اینهمه تنهایی را

باغ ما منتظر ریزش احساس پر از شبنم ابری است که در دل بجز از قصه دیدار ندارد حرفی

من و او منتظریم تا ببارد باران و آبیاری کند اندیشه روئیدن را

هم بر خاک زمین هم بر فکر در خواب نخسبیده من

می شود آیا?


بقچه بر بند

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

بگذر از سردی دود و ماشین

راهی شام کویرم که مهتاب رخ است

راهی شب و سحر ها که پر از استاره ست

راهی صبح کویرم که بی تاب من است

بقچه بربند سفر در پیش است

ماسه های بادی، بادهای خاکی

تپه های پر چین ، چینه های رنگین

همه افسانه لوتند و من افسون ویم

می روم تا که به آرامش صحرا برسم

ماسه در دست بگیرم غم دل شسته ز دنیا ببرم

پی سبزینه به اعماق کویرم چه کسی می داند

پی تک سلولی یا یکی پشه ی تنها ز اعماق زمان

من پی خورشیدم و گرمای زمین

می روم تا که بجویم وی را

تا شبی همدم یک لحظه سکوتش باشم

پشت بر خاک نهم ، چشم بر ماه و هزار استاره

جستجوی استاره بختم بکنم

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

ماسه و خاک و گیاه و همان استاره

باد و هر بوته که از شهر جدا افتاده

 و در این دشت پر از باد به پا استاده

می روم تا که بجویم ره بیراهه شهداد ز خرمای خبیص

ساربانی شاید رفته پی بی تابی تنها شترش

و نمکزار امانش برده و مهمان نمکزار شده

می روم تا که بپرسم حال تک بوته تاغ

که آیا نفسی هست هنوز

می روم همنفس باد بیابان باشم

که همیشه تنهاست سوتکی در دستش

کوه می سازد از این تنهایی

و ما انسانها غافلیم از شب بی تاب کویر 

که چسان نورانیست

می روم تا نبکا می روم تا برخان

می روم تا که بپرسم حالی از شوری رود 

یا که از قصه گندم بریان

و حال شترانی که مهمان کویرند هنوز

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند 

از چشمان تو خواندم

من از چشمان تو خواندم :

که باید کوله بر بندم

دگر جای من اینجا نیست

در این تفتیده ی بی باد و بی باران

در این حرمت شکن و این لحظه های تا ابد بی جان

من از لب های تو خواندم

که مانم تا ابد تشنه

چو بوتیمار سر گردان تمام عمر با غصّه

چو اُشتر در میان دشت افتاده

نه آب و نه علف نی ساربان عاشقی تا حال من پرسد

من از ابروی تو خواندم

که گیر افتاده ام در پیچش این عشق نافرجام

در این سودای فرتوت پر از ایهام

در این غربت نشینی های بی انجام

در این گمگشته های سرد بی اقدام

من از گیسوی تو خواندم

که اینجا جز سیاهی هیچ راهی نیست

و هیچ آبی از این چاه زنخدان تو جاری نیست

و تنها لحظه های مانده را امید و آهی نیست

در این میخانه دیگر اشتیاقی نیست

بباید کوله را بردارم و بار سفر بندم

کویر است عمق چشمانت

فقیر است قلب عریانت

نمی بینم سرودی از دو چشمانت

خداحافظ ، نگیر دیگر نشانم را

غباری می شوم دور از غروب زرد پیمانت

درون خویش می پیچم

به عمق سینه درویش می میرم

ولی یاد از تو و چشمان بی روحت نمی گیرم

درون کوله بارم را پر از مهر و وفا دیدی همه یکباره دزدیدی

کنون بگذار خالی باشد این پندار

و من در این همه عریانی شب های بی پایان

کنار ماسه های گرم صحرا

می روم تا از خودم غافل شوم

و ندر خیالات محالم بار دیگر با دلم حایل شوم

تمام عمر این کوله به روی دوش می ماند

دگر هرگز به گوش هیچکس حتی زمین

افسانه هایت را نمی گویم

بجنبید زمان کوتاه است

چرخش عقربه ها

گذر ثانیه ها 

تاپ تاپ دل ما

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

برگ های پاییز

سینه های لبریز

مردن هر پالیز

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

خویش در آیینه ها

رفتن سفینه ها

جستن دفینه ها

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

عمر کوتاه بهار

بی وفایی نگار

دوری از اهل دیار

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

اشک های شادی

عشق های بادی

قبرهای خالی

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است



سر بکش ثانیه های پر را

زیر درخت احساس

بعد از عبور از کوچه اقاقی

دو قدم مانده به طلوع شبنم 

نرسیده به آخرین برگ پلاسیده باغ

روی سختی زمین زیر زردی درخت

کنار قارچ های هرزه در بستر برگ های زرد

مابین کرمهایی که می لولند و دنبال حشرات بی جانند

در آخرین ثانیه های هستی

زمانیکه آخرین جرعه زمین سرکشیده می شود

لحظه ای دفن شده پی آن می گردم

اگر آدرس بهتری داری تو بگو ، غفلت جایز نیست

و گرنه دست تو بر روی دست خواهد ماند

و افسوس های تو بر هم تل انبار خواهند شد

برو پیدایش کن و سر بکش ثانیه های پر را

قرمز می فروشم تا سبز کنم

سر چاراه گل سرخی حکم به توقفم داد

گفتم دیر است باید بروم

گفت قرمز است

گفتم چی گل را می گویی یا چراغ را

گفت هر دو ولی چه فرقی می کند

به احترام هر دو باید ایستاد

چراغ را بخاطر قانون

و گل را بخاطر عشق

هر دو قرمزند ولی یکی دیگر را سبز می کنند

می گویم خودت چی

می گوید من را هم

من زردم که قرمز می فروشم تا سبز شوم و سبز کنم

شاخه ای خریدم و به حرفش می اندیشیدم که

می گفت زردم قرمز می فروشم تا سبز کنم



من مسافرم

من مسافرم

مسافر شهر های دور

فکر من کوتاه  و زادم در غبار

هر کسی گوید به نوعی زادگاهم را

یکی  گوید، ناگهان از آسمان افتاده ای

یکی گوید تو بویی از بهشت آورده ای

دیگری گویدکه جد توست میمونی زرنگ

هر کسی گوید به نوعی و منم حیران و سرگردان و می دانم سفر دارم

سفر تا روز های ناشنیده ، راه های ناشناخته و فکرهای کس ندیده

فقط  دانم که چند روزی مهمانم در این کهنه رباط

همه اهل سفر باشند و من هم

ولی غافل تر از آنند که یادی از سفر باشد

چنان مشغول می گردند که گویی اول و آخر همین جایند

از شما پنهان چه سازم من هم اینسانم

همیشه با خودم باید بگویم

مسافر راه رفتن پیش رو دارد 

و غفلت هیچ جایز نیست

جایز نیست


گل حسـرت

گل حسرت به پاییز آمد اما، همیشه خواب او خواب بهار است

درونش شعله های زرد بینی که یاد لحظه های وصل یار است



گل حسـرت  تک  و  تنهـا  کنار خـار  روئیـده      ز ره  جـامـانده و در حسرت  دیدار  روئیـده

بهاران را به  امیدی  درون  خانه اش  مـانده     به روز زرد پاییزی ز عمق سینه تبدار روئیده




گل حسرت خاطرات بهار را ورق می زد

بغض های انتظار دفتر دیروز

خواب های بهار و شبنم هر روز

را ه های نرفته ، اشک های جامانده

شعر های نگفته بر لبان مانده

سبزه ها دل غمین و خار ها شادان

سنگ ها سخت و شاخه ها لرزان 

آرزوی وصال و ترس هجرت را

اشک های خفته ز دور وصلت را

بر باد رفته امیدش را ، صورتک های صبح عیدش را

بود امیدش به مرگ دلسردی ،بگذرد خزان آیدش سبزی

زمستان که آمد و برفش ، سفید شده تمام رگ هایش

 خفته در زیر خاک ها خروار ،صد بهار آمد و گذشت بر او کار

حسرتش همیشه بر دل ماند، برگ و ریشه همیشه در گل ماند

هر ورق در دل او ماجرایی داشت

آخرین ورق همیشه مشکل داشت

با آخرین ورق بسته شد این دفتر ، ولی باز  ماند قصه ی گل حسرت


تا باران بعدی

بغض تو نطفه ای است همیشگی در وجود من

باران که می آید

جان می گیرد

هی بزرگ می شود

و جایش تنگ

زایمانش چشمه ای می شود

و برای لحظه ای آرامم می کند

تا باران بعدی

هجوم دیوار

اینروز ها هر جا نگاه می کنی هجوم دیوار است

هجوم آهن و سیمان و قیرهای سیاه

آهن هایی که دارازند و بر کوتاهی قد آدمی می خندند

سیمان هایی که سختند و راه بر نفوذ می بندند

قیر هایی که سیاهند و با حضور نور می رقصند

اینروز ها احساس پشت دیوار است

حتی

به گرد عشق دیوار است

به گرد عاطفه دیوار است

به گرد ثانیه دیوار است

به گرد دیوار هم دیوار است

باید

آهن ها را ذوب کرد

سیمان ها را پودر کرد

قیرها را آب کرد 

تا هیچ دیواری بالا نرود

و هیچ سدی ساخته نشود


غدیر همیشه بر سریر می ماند

غدیر نه اول است و نه آخر

غدیر نقطه ایست در میانه عالم

نقطه ای که کج فهمیده شد

و شاید هم کج فهمانده شد

و شد نقطه آغازی بر طبل جدایی

جدایی که تن امت را لرزاند

و شد آنچه نباید می شد

اگر غدیر همان بود که مصطفی می گفت

امروز یکی بودیم و یکپارچه

کاش آخرت خواهان دنیااندیش

اندکی فکر امروز امت بودند

و از خویش می گذشتند

غدیر در گودی خم بود

ولی همیشه سرفراز می ماند

غدیر همیشه بر سریر می ماند

دست احمد به دست امیر می ماند


باور نمی کنی

باور نمی کنی که:

طلوع تو

باغ عشق مرا بارور کرد

و

غروب تو

تمام سبزینه های عشق مرا خشکاند

آخرین قرار

کوچه باغ های بجد بیرجند


تنها سر قرار تو در کوچه باغ صبح

در سایه های کم و بیش صبح انتظار

بی قرار ماندم و ماندم نیامدی

صد بار و بیشتر از اول تا آخر کوچه قدم زدم

صد سال و بیشتر دستم به دو سوی کمر زدم

صدها نفس بدون اکسیژن بیرون شدند و تو هرگز نیامدی

گشتم دو باره به کوچه باغ در پی ردی ز پای تو

گفتم که شاید عبور کرده ای از روزگار من

شاید سپرده ای به پاییز تنها بهار من

شاید و شاید من دردی دوا نکرد اصلا صدا نکرد

ماندم به کوچه باغ تا تمام نور صبح رفت و غروب امید خسته  ز راهی دگر رسید

در غربت غروب در دور دست زندگی دستی به دست غبار دیدم و گم شدی

این آخرین قرار من و صدها امید بود

بعد از غروب تمام زندگیم شعری سپید بود

چه زیباست


چه زیباست

 پنجره های عشق رو به دریایند

کوه های پرغرور رو به بالایند

تمام عقربه ها رو به فردایند

ماسه ها زینتی به صحرایند

باغ ها همنشین شب هایند

شعرها غم زدای دلهایند

دره های عمیق تنهایند

رودها ابتدای دریایند

وخوش به حال دو چشم  میگونت

کز طلوع تا غروب شعر می زایند

می خوام بشم خط موازیت

می گه می خوام بشم خط موازیت

که تا آخر کنارت بمونم

اگر قطعت کنم رد می شی از من

 اونوقت باید تو آرزوت بمونم

می گم می دونی که وصل اینجا حرومه

می گه آره ولی اونجوری هم یه بوسه هست تمومه

اینم بدون وقتی تخیل به افق می رسه این دو تا خط هم به پای هم می رسه


 

بدا به حالمون

مرگ که خودش یه نقطه ته خطه  

پایان انتظار آغاز فصله 

یه جورایی هم ، نقطه ی آغاز وصله 

بدا به حالمون اگه مرگ یکی دیگه  تنها نقطه وصلمونه