دلبران فصل یخ بسته

سلام ای برف های تازه ی امید

سلام ای دلبران فصل یخ بسته

به اوج قله هامان شادمان باشید

که دشت دوردست هم شادمان گردد

که چوپانی برای گوسفندش فکر نان گردد

لباسی از عروسی بر تن رنجور شهر افکن

امید زایشی بر جسم و جان ساقه ها انداز

به پارو گو که یک امشب تامل کن

مرا بر پشت بام آدمیت ها تحمل کن 

درخت را گو که باید سر فرود آورد    

اگر خواهد که روزی گل به بار آرد

بشین در زیر پای تک درخت کوچه باغ امشب

بگو آماده ی فصل بهاران شو

بگو تا دختر کوچه بدون چتر  باز آید

بفهمد برف عاشق را 

بسازد آدمی از برف و گوید راز خود با او

بگو در شیب های شرق احساسی

دوباره کودکان بر برف بنشینند

دوباره قیل و قالی تازه را تا بی کران گویند

بگو با چشمه ها که چشم شان روشن

خبرهای خوشی از کوه می آید

"محمود مسعودی(ساده)"

شب های مهرآباد

چند روز قبل از پایان ماموریت اقماریم مطلع شدم که روز شنبه ساعت 10 صبج در تهرا جلسه است و تاکید بود که جتما در جلسه حضور یابم مجبور شدم برنامه برگشتم را از جمعه به شنبه بیاندازم تا در جلسه حضور یابم بدین منظوربلیط راعوض کرده 7 صبج شنبه گرفتم که  به موقع به جلسه برسم

از آنحا که از کمپ ما تا فرودگاه 3 ساعت راه بود و اگر می خواستم صبح بروم باید 3 صبح راه می افتادم و این از لحاظ ایمنی مشکل داشت ساعت 5 بعداز ظهرجمعه از محل کارم راه افتادم شب را در اتاقکی از پیمانکار در اهواز گذراندم و 6 صبح برای حرکت در فرودگاه اهواز بودم خوشبختانه بر خلاف دفعات قبل تاخیرچندانی نداشت  ساعت 8:30 دقیقه تهران بودم در فرودگاه مدیر محترم اداره را دیدم و از آنجا که با خوش شانسی تمام چند روز قبل از ناحیه ما بازدید کرده بودند مرا شناختند و خوشبختی بیشتر اینکه مردی خاکی و خوش مشرب بودند و اجازه دادند در خودروی ایشان تا اداره همسفرشان باشد خوشحال بودم که امروز چه روز خوبی خواهد بود .

بعد از جلسه  متوجه شدم دوستم که برای همین جلسه شب قبل به تهران رسیده بود و مثلادرخواست مهمانسرا را هم داده بود بعد از حضور در محل مهمانسرا گفته بودند محل برای مسئولین بالاتر رزرو شده و جانداریم ایشان هم با رئیس مان تماس می گیرد و رئیس محترم می فرمایند صله ارحام بجا آورید و به خانه اقوام بروید (از آنجا که بارها با این داستان روبرو شده ام می توانم حال و روزش را در این موقع تصور کنم)بگذریم که در آن حالت خسته و کوفته چگونه خود را ساعت 11 شب به کرج می رساند و بعد از صله ارحام 5 صبح خارج می شود تا در جلسه حضور یابد بعد از اطلاع از این موضوع به همراه ایشان به مسئول مربوطه مراجعه می کنیم و ایشان می فرمایند بله مهمانسرا رزرو است و ما هم بودجه نداریم برای شما جایی رزرو کنیم اعصاب هر دو نفرمان حسابی خرد می شود می گوییم بریم نهار بخوریم تا حداقل قاروقور شکم بخوابد به رستوران اداره که می رسیم می گویند تمام شد آقا تمام شد  دوستان شروع می کنند به تعارف ولی خودشان هم می دانند غذایشان برای خودشان هم کافی نیست لاجرم به رستورانی در خارج اداره می رویم هنوز ناهار را نیاورده اند که گوشی دوستم زنگ می زند و به دوستم می گویند بلیط شما لغو شده و ناهار را زهر مارش می کنند(دوباره حال و روزش را خوب می فهمم که از این داستان ها زیاد داشته ام ولی سعی می کنم به گونه ای دلداریش دهم) بعد از ناهار وی بدنبال گرفتن بلیط می رود و من بدنبال گرفتن بعضی از وسایل سالانه که به ما تحویل می دهند وسایل را که تحویل می دهند لباس اصلی را که لباس مناسبی هم هست به من نمی دهند می گوید رئیس اسمت را خط زده است همزمان رئیس هم از راه می رسد می پرسم چرا می گویند چون شما گقته اید نمی دانم لباس را گرفته اید یا نه و لباس ها هم کم بوده به شما نداده ایم (البته واقعا من نمی دانستم چون مربوط به دوسال پیش بود و نخواستم دروغ بگویم) در حالی که حسابی از موضوع درست نشدن مهمانسرا اعصابم خرد است می گویم این بی انصافی است و بعدا می فهمم رئیس حسابی از این حرف من دلخور است. حالا چکنم من به خاطر جلسه مجبور شده ام بلیطم را عقب بیندازم اداره هم مهمانسرا نمی دهد دوستانی تعارفم می کنند که به خانه آنها بروم ولی من که از مزاحمت متنفرم  تصمیم می گیرم به خانه یکی از همولایتی ها بروم  ساعت 4 از اداره بیرون می زنم خوشبختانه یکی از دوستان دیگر مرا می بیند و همسفرش می شوم و تا جایی که ممکن است مرا می رساند بعد از پیاده شدن در تماسی متوجه می شوم که همولایتی یی که می خواستم به خانه ایشان بروم هم در تهران نیست فشار عصبیم دوچندان می شود. با اندکی تمرکز  بر خود مسلط می شوم 150 تا 200هزار تومان پول هتل را ندارم لاجرم به هتلی که بارها در آن خوابیده ام و روسایم هرگز ندانسته اند می روم.

صندلی های آهنی و خشک ترمینال 2 فرودگاه مهرآباد، از همه چیز غافل می شوم و در افکار خودم شناور شروع می کنم به زمزمه و دلنوشته هایم را بر کاغذ و کیبورد می نویسم  در همین افکارم که ناگهان مدیر محترم اداره را در جلوی چشمان می بینم یادم می آید که ایشان قرار بود امروز بعد از ظهر دنبال پسرشان بیاید و ایشان می پرسد اینجا چه می کنی پروازت کی هست وقتی می گویم 6 صبح می پرسند پس چرا اینجایی حتما مهمانسرا را به موقع رزرو نکرده ای و من شرح ماوقع می دهم که مهمانسرا توسط بزرگان رزرو است و هتل هم که اداره برایمان نمی گیرد چون ما کمترین ها هستیم و ارزش هتل نداریم و علیرغم اینکه فقط به خاطر جلسه اداره آمده ایم ولی حالا سرگردانیم ایشان با معاونت اداره تماس می گیرند ولی تلاش ایشان هم به نتیجه ای نمی رسد و من تنها دلخوشی من این است که حداقل دو خوش شانسی اوردم اول اینکه صبح سرگردان نشدم و با ماشیم مدیر محترم به راحتی به اداره رسیدم ودوم اینکه حداقل مدیر محترم دید که من امشب مهمان هتل صندلی دار ترمینال 2 مهر آباد هستم. مدیر که آدم خاکی و دوست داشتنی است  چند سوال دیگر هم می کند و با فرزندش می رود و من دوباره به غلیان افکار خودم فرو می روم تا یکی دیگر از شب های مهرآباد را بگذرانمبه نظر شما غیر از لغزاندن قلم بر کاغذ یا فشردن دکمه های کیبورد به جای فشردن دندان ها چه می توان کرد ، وقتی همه می دانند ولی تو فقط باید بر صفجه کیبورد دلنوشته بنویسی و تازه رئیسم ناراحت است که من گفته ام بی انصافی است.

ننوشتم که گله کنم چون به شب های مهرآباد و مشکلات و سرگردانی های اینگونه سفرها که هیچکس جز خودم از آنها خبر ندارد عادت کرده ام و از طرفی هم خودم این شرایط را برگزیده ام فقط نوشتم که برای خودم یاد آوری کنم که هیچم.


من هیچم و تو هیچی بر خویش چه می پیچی

گر  شاهی  و  گر  بنده  در  خاک کفن پیچی

ای  عاقل  دور اندیش  جز  لطف خدا مندیش

بنگر   که از  اول  هم  هیچی  بُده  در هیچی

بازداشت۶ساعته برای اینکه پررو شده اید

در حال اجرای یک پروژه بودیم که می شد گفت یک پروژه ملی بودو باید کابل های ما از محلی عبور می کرد که می گفتند محدوده ای نظامی است . اگر کابل ها عبور نمی کرد حسابی به اطلاعات برداشتی صدمه وارد می شد . کار های اولیه را انجام دادیم ولی به ما اخطار کردند که به منطقه نزدیک نشویم . پرسیدیم به ما بگویید از کجا نزدیک تر نیایم جوابی نداند . از طریق سیستم اداری مجوز گرفتیم ولی مسئولین محلی باز هم اجازه ندادند .  

روز های آخری بود که باید وضعیت این محدوده نهایی می شد .پیمانکار از من پرسید چکنیم فکری کردم و دیدم از طرفی به ما نمی گویند تا کجا کار کنیم برای ما هم هر چند متری نزدیک تر می شدیم اهمیت داشت گفتم افراد در نزدیک محدوده منتظر باشند تا من یک نفر را بفرستم شاید این بار جواب واضحی بدهند . افراد وقتی وارد منطقه می گردند انگار در محدوده ای قرار می گیرند که توسط افراد بازداشت می گردند و گفته می شود باید مسئول شما بیاید . مجبور شدم برای آزادی دو نفر بازداشتی به منطقه بروم در حال گفتگو و قدم زدن با مسئول مربوطه بودم که از فنس وارد محدوده آنها شدیم هنوز فکر می کردم قرار است برویم و داخل اتاق با هم صحبت کنیم که گفت شما خیلی پررو شده اید آهای سرباز چشم های این را ببند. مجال حرف زدن نیافتم که داخل یک انباری 2 در 2 با کلی خرت و پرت و آشغال بودم .  

خلاصه بعد از کلی تلفن و بحث در بیرون از محدوده و تبادل پیام بین مسئولین عالی رتبه در تهران ساعت 5 بعد از ظهر بعد از 6 ساعت آزاد شدیم. البته بنده خدا بعد آزادی کلی عذرخواهی کرد . ولی باز هم نگفت کجا کار کنیم و کجا نکنیم وحتی با حذف بخش مهمی از کار روز بعد دوباره کابل های ما رو بریدند.

زباله های رها بعد از روز عاشورا

پروژه ای داشتیم که در آن یک شرکت پیمانکاری چینی پیمانکار بود . من و همکارم موضوع رعایت مسائل زیست محیطی را خیلی سخت می گرفتیم و همیشه تذکر می دادیم که رعایت گردد. اجازه رها کردن هیچگونه زباله ای را در طبیعت نمی دادیم و اگر مشاهده می شد به شدت برخورد می کردیم. تا اینکه روز بعد از عاشورا به همرا ه مسئول ایمنی و محیط زیست پیمانکار بیرون رفتیم . ناگهان من از دور مشاهده کردم در داخل رودخانه و نزدیک آب کوهی از ظروف یکبار مصرف قیمه آلود بر روی زمین پخش شده است شصتم خبردار شد موضوع چیه بنا براین با نگاه به طرف مقابل خودم را مشغول کردم و مثلا مشغول عکاسی بودیم وقتی به محل زباله ها رسیدیم طرف که انگار دستم را خوانده بود گفت ببین ما اینها را نریختیم ها اصلا ظروف ما این مدلی نیست . من هم بدون هیچ جوابی همه چی رو تو دلم ریختم و فقط تاسف خوردم. آری بعد از مصرف ناهار قیمه در روز عاشورا همه زباله ها را در اینجا خالی کرده بودند. آخه یکی نیست بگه دوست عزیز امام حسین (ع) فقط سینه زدن روضه خوندن و گریه کردن نیست  اینها هم  به نوعی جزو اهداف امام حسین بود . اگه اونروز ظروف یکبار مصرف نبود تا امام حسین رها نکنه و به این وسیله به ما یاد داده باشه که  این کار را نکنید حداقل ارزش قایل بودن برای خود و احترام به  دوست و همسایه و طبیعت را که به ما یاد داده است. آی خداااااااااااااااااااااااااااااااا  

20 ملیون تومان به کی می رسه

سال 80 بود که حادثه هوایی مسیر تهران خرم آباد روی داد و در برخورد با کوه تعدادی زیادی از هموطنان جانشان را از دست دادند. چند روز بعد از این حادثه من پروازی در مسیر بوشهر داشتم . هوا بسیار نامناسب بود و چشم همه از حادثه چند روز قبل خرم آباد حسابی ترسیده بود. به دلیل بدی هوا هواپیما تکان های بسیار شدیدی داشت بطور که جیغ و سرو صدای همه بویژه خانم ها بلند شده بود. به جرات می توانم بگویم همه ترسیده بودند و محکم نشسته بودند. من در حال خواندن روزنامه بودم روزنامه را به پشت صندلی جلویی چسبانده بودم و مشغول خواندن بودم. با شروع این تکان های شدید دستانم خشک شده بود و روزنامه همانطور ثابت مانده بود و چشم هایم حرکت نمی کرد که بتوانم بخوانم، حتی قدرت پایین آوردن روزنامه را هم نداشتم و خشک شده بودم. در همین حین ناگهان چشمم به یک تیتر افتاد که نوشته بود به ازای هر کدام از جانباختگان حادثه خرم آباد 20 ملیون تومان به  بازماندگان پرداخت می گردد . در آن شرایط سخت خنده ای ناخودآگاه بر لبانم نشست که این 20 ملیون ما داره به کی می رسه . بعد از این خنده زور زورکی هوا بهتر شد و تکان های هواپیما کم کم تموم شد

به اطراف تان اعتماد نکنید

چند سال پیش سفری داشتیم به مالزی. در پارک بازی با یکی از دوستان مشغول قدم زدن بودیم یه سرکار خانم از جلوی ما عبور کرد ورفت. دوستم یه جمله نه چندان خوب در مورد اون خانم گفت . ناگهان خانم برگشت ونگاهی کرد و لبخندی زد و رفت . من ودوستم از خجالت آب شدیم . یادتان باشد زیاد به اطاف تان اعتماد نکنید حتی جایی که فکر نمی کنید شاید کسی باشد که بشناسدتان یا بفهمدتان.

راست می گن آدم عاقل زیر پاشو خالی نمی کنه

دیروز باید برای ماموریت اعزام می شدم ولی مسئول تهیه بلیط اداره فرمودند بلیط نتوانستند گیر بیاورند ومن مجبورم با اتوبوس مسافرت کنم . نه اینکه فکر کنید من چقدر سختمه با اتوبوس سفر کنم . سالهای سال با اتوبوس سفر کردم و علیرغم اینکه چندین سال است هر ماه 4 بار می رم وسط آسمون خدا و بر میگردم هنوز هم سفر با اتوبوس را ترجیح می دهم، ولی مشکل اینه که طرف خیلی راحت می گه بلیط گیر نیومد حالا تو هی بگو خوب بابا به زنگ ها یا پیام هام جواب می دادی تا خودم مثل دفعه قبل یه فکری بکنم . به هر صورت قسمت بود یه سفر 16 ساعته با اتوبوس داشته باشیم حداقلش اینه که زیر پای آدم خالی نیست.

 یه دفعه توی پرواز یه بنده خدایی صندلی کنار من نشسته بود به نظر می رسید اولین بارشه سوار هواپیما می شه ، هواپیما موقع نشستن حسابی تکون داشت وبنده خدا حسابی ترسیده بود . علیرغم اینکه منم ترسیده بودم سعی می کردم دلداریش بدم . تا اینکه بالاخره یه بار دیگه هواپیما به سلامتی نشست . وقتی نشست یه جمله ای گفت که همیشه تو ذهنم مونده گفت: راست می گن آدم عاقل زیر پاشو خالی نمی کنه