بیا باورکن

چشم من مست مدام است بیا باورکن

ساقی و جام به کام است بیا باور کن

غم ایام فراری ست ز میخانه ی ما

شربت عشق به جام است بیا باور کن

طوطیم هست سخنگو و شکر ها شیرین

لب و شکر چه به کام است بیا باور کن

بلبلان مست و قناری همه مشغول غزل

هر دو لب بر لب جام است بیا باور کن

مسجد و میکده مدهوش گلاب است هنوز

هر چه گل هست بنام است بیا باور کن

یک شب از بهر خدا عشوه خود ارزان کن

فقط امشب شب عام  است  بیا باور کن

شکوه کم کن بنگر شهر تو را منتظر است

جمله ی قوم  چه رام است بیا باور کن

ساده دل در گرو مهر تو دادست بفهم

هی مکن عشوه جرام است بیا باور کن

"محمود مسعودی(ساده)"

خرافات یا خر آفات

در زبان محاوره و حتی رسمی هر گاه چیزی از حد تصور و انتظار ما بزرگتر باشد یک خر به آن اضافه می کنیم و مثلا می گوییم خرمهره، خرمگس ،خر...

امروز داشتم با خودم فکر می کردم این خرافات هم احتمالا همان خر آفات بوده است که به مرور زمان در نوشتار ساده شده ولی تاثیر و کار کردش مانده، چون خرافات واقعا در ملت هایی مثل ما بزرگترین آفت در مقابل پیشرفت و ترقی جامعه است . بزرگترین دلیل برای درجا زدن است و به همین لیل به آن می گویند خر آفات

"محمود مسعودی(ساده)"

کیش شطرنج توام

کیش شطرنج  توام ماتم مکن

گر چه مشتاقم ،بی تابم مکن

تا که فتح قلعه ی دل ها کنی

بی نصیب  از لعبت نابم مکن

"محمود مسعودی(ساده)"

در دام ما

سوزن پرگار تو بر  گرد  ما  زد  حلقه ای

غافلی از اینکه خود در دام ما افتاده ای

"محمود مسعودی(ساده)"

راز شبنم

شبنمی بعد شبی تار و بلند

وقت دیدار نسیم سحری

ذره هایش همه یکجا می کرد

تا که با قدرت و زیبایی عشق

به لب برگ گلی بنشیند


بوسه گاه شبنم در کمینگاه سحر

بر لب سرخ ترین برگ امید

پر از سبز ترین حس بهار

در فرودی آرام

ساکت و سر به گریبان و تفکر کرده

در پی ساختن یک خاطره بود


ساکت اما شفاف

ساده اما حراف

در شبستان خیال

رو به دالانی باغ

پی پرداختن یک خاطره بود


برگ شادان شده از لطف بهار

قطره را در دل خود جا می کرد

قطره با بوسه ی رنگین امید

چشم بر سینه تفتیده ی صحرا می کرد


شبنم اما دل چندان خوشی از قاصد خورشید نداشت

اولین شعله ی تیر بر گلوگاه بلور

حکم پرواز وی امضا می کرد

یک طرف شوق سفر

یک طرف پای وفا

همه را می فهمید

باز با اینهمه او

در پی ساختن خاطره بود


آری این صبح و فرود

با طلایی نفس خورشیدی

وقت معراج به بالا می رفت

و ندایی می گفت باز هم می آیم

تا که صبح است و نسیم و امید

نسل من پابرجاست

باز هم می آیم

که دل تنگ شما تازه کنم


من و خاکستری و حس بهار

به تفکر ساکت

که خداوند نسیم و شبنم

در دل هر ذره

رازی از جنس امید

نوری از جنس خدا

بهر ادراک و تقلای بشر

به امانت داده

که اگر دیده بر آن جویا شد

راز شبنم هویدا گردد.

"محمود مسعودی(ساده)"

هجران

همجون لب یار ما دلم خونین است

چون زلف کجش ترانه ام مشکین است

خونین دلی و ترانه هایم به کناری

هجران وی از برای ما سنگین است

"محمود مسعودی(ساده)"

وقتی که تو نیستی

وقتی که تو نیستی بر سرم آواریست

افسانه ی   زندگی   فقط   زندانیست

گر  فکر  و  خیال هم  به دادم   نرسد

انگار   همین   شبم   شب پایانیست

"محمود مسعودی(ساده)"

من که می دانم

من که می دانم در آخر خاک بادم می کنی

می زنی تیر خلاصم، کی تو یادم می کنی

من که می دانم ترحم نیست در چشمان تو

سنگ سخت کوه بی جان را نمادم می کنی

من که می دانم که عمری مشق عشق

می ستانی بی دلیل و بی سوادم می کنی 

من که می دانم شرابت را ندادی رایگان

صد ز من بستانی و قیری به کامم می کنی

من که می دانم سرابی بود رویای بهشت

باغ رویا را ز من بگرفته و ناگه خرابم می کنی

با توام دنیا که دایم تلخ و شیرین می دهی

عاقبت هم شعر سنگی بر مزارم می کنی

"محمود مسعودی(ساده)"

پاییز خوش نگار

در چشم من

تو زیبا

زیباتر از بهاری

شاعرتر از نگاری

عاشق تر از هزاری

رعنای رازداری

راهی به نو بهاری

آری هماره گویم

پاییز خوش نگاری

"محمود مسعودی(ساده)"

مگرنه

این راه پر از سنگ و سفال است مگرنه

پرآبی رود از کرم و لطف جبال است مگرنه

خورشید همه لطف خدا است بر عاشق

بی نور رخش حرف و سوال است مگر نه

جنگل که شده مامن و ماوای دل سبز

بی لطف رخش حرف محال است مگر نه

هر چند کویر تشنه و تفتیده ی آب است

جز او چی کسی فکر وصال است مگر نه

تقوا همه اندیشه و احساس خداییست

آدم همه جا محو گل روی جمال است مگر نه

برگرد به دریای خود ای قطره ی ناکام

جز دامن دلدار همه فکر و خیال است مگر نه

گوهر که ز دریای طلب در صدف توست

گر دیر بجنبی قدمش سوی ملال است مگر نه

ای ساده چه دانی که کمینگاه زمانه

فرصت ندهدتا که ببینی مجال است مگر نه

"محمود مسعودی(ساده)"

تنهایی ، زیبایی

تنهایی آدمی اگر یک دریاست

                                        لیوان محبتی کفایتش می باشد

زیبایی آدمی اگر یک دنیاست

                                       یک لحظه تبی کفایتش می باشد



"محمود مسعودی(ساده)"

شهر کاجستان

شهر من با کاج هایی سربلند

می کشاند دل به دام و می نماید در کمند

شهر من با کاج ها بیدار و قلبش می تپد

تازه می سازد نفس با هر تقلای درخت

شهر من معتاد این اکسیژن است

در نبود ابر و باران،

در حضور خاک و طوفان

کاج ها منبع احساس سلامت شده اند

تا بگیرند شکاف دل بی تاب کوبر

سوزنی برگ  رفوگر شده اند


خمره هاشان پر از خاطره باد

روزگار بازی

گوکی از کاج خدا

لنگ لنگان وسط میدان بود

تا که در رهگذر خاطره ها

بگذارد اثری و بماند در ذهن

روزگار کوزه

که نگهبانی آب خنکش می کردند

تا عبور خاشاک یا سقوطی بی تاب

آرامش آب را پریشان نکند


شهر من

سبزترین حس کویرست به فریاد بلند

قد برافراخته بر بام زمان،

در بلندای بلند باغران

کوه هایی که ز اعماق زمین

 پی اصرار زمان آمده اند

و درختانی به دیدار کویر ،

که پابسته و دلبسته مقیمش شده اند


کاج های شهر من

شاعرانی هستند

ساکت و احساسی

قدبلند و مغرور

که پر از حس شکوفایی دل ها هستند


هر که قدر کاج را می داند

هدیه می گیرد از او مصراعی

و من اکنون به زبانی ساده

به شما می گویم

سبزی او شعر گلخند من است

سوزن او سوز لبخند من است

قد بلند  باغ  در بند   من است

شهر کاجستان بیرجند من است

"محمود مسعودی(ساده)"

قطار روزگار

دورگردون  غیرگردش  با  قطاری بیش  نیست

عمر  انسان  چار  فصل روزگاری بیش نیست

کوه و دشت و دره و دریا ز پشت   شیشه ها

خواب و رویایی درون بیشه زاری بیش نیست

هر  مسافر  چند روزی  میهمان کوپه هاست

کاخ دنیا هم سرانجامش مزاری بیش نیست

نه  به  میل  خود  مسافر یا پیاده  می شوی

راهروها، کوپه ها غیراز حصاری بیش  نیست

بی سبب  خود  را به دیوار و در و بستر  مزن

نیک تر  بنگر که بینی جز فراری بیش نیست

لاجرم  چون  ایستگاه  آخرت   خواهد  رسید

جنبشی باید که دنیا جز قراری بیش  نیست

چون  بلیط  روزهای   زندگی   یکدانه   است

گر سفر بسیار باشد چند هزاری بیش نیست

کسی  نمی پرسد  که چون است  حال  تو

چشم بر هم می زنی غیر غباری بیش نیست

در  قطار  زندگی  با  همسفرها  ساده  باش

زود خواهی دید خزانی در بهاری بیش نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران

حس بارانی که وقت نیمه شب

سقف آهن خانه ام را می زند

نرم نرمک باز احیا می کند

 شعر باران بوی خاک آلوده  را

کم کمک در سینه ام جا می کند

قطره ی باران  خواب آلوده را

میهمان خاطراتم می شود

می نویسد خاطراتی تازه را

ناگهان در ذهن سرد آسمان

با جرقه روز روشن می شود

با صدای غرش  شبناک رعد

در تنم احساس جوشن می شود

نم نم باران به دادم می رسد

جام احساست به کامم می رسد

 

چتر افکار، ز بن می بندم

می روم زیر سرود باران

سوی تنهایی یک بوته ی شاد

سوی آبراهه ی بیدار شده

همنفس با نیمه شب های سکوت

می روم با جویباران تا قنوت

چشم باران خورده و گرمای تب

می برد من را به بی پهنای شب

در مسیر لحظه هایی ماندنی

خیس از افسانه های بی نصیب

چشم در چشمان رویا

گوش بر حرف نسیم

می روم  تا دم بارانی صبح

می نویسم ز شبی رویایی

یا ز دیوار سفید و شبح نورانی

که پر از خاطره های گذراست

چه دل انگیز شبی بود آنشب

من و احساس و تو و مطلق شب

تو و احساس و من و هق هق تب

بهترین بود هنوز

بهترین هست هنوز

حس باران که به سقف سحرم می کوبید

کوبه ی عشق به احساس ترم می کوبید


"محمود مسعودی(ساده)"

بهتر از شیطان

گفت شیطان: دیده ام در آدمی

بهتر از شیطان رفیق و همدمی

حرص و آز و شهوت و جاه و مقام

درس می گویند  برایم  هر دمی

"محمود مسعودی(ساده)"

بی انصافی


دل  بریدن ز  سر کوی  تو  بی انصافیست

گر چه صدها گله از زلف کمندت باقیست

ساحل  ار  عاشق  موجست  تحمل  باید

زانکه این سرزنش موج ز لطف ساقیست

من  و  ببریدن مهرت  چه  حکایت    باشد

حاش لله  که  مرا  بهر  تو صد بی تابیست

دوری   ساحل   و   دریا  ، روایت چه کنی

ساحل ار دور شود فایده اش بی نامیست

طعنه  بر  موج  مزن  سرزنشش کمتر کن

گر  نکو  بنگری  این  موج  ز  ناهمواریست

هر  کرا   دور  زمان  در  کنف  مهر  تو  زاد

تا ابد در   صدف  مهر   و   وفا   زندانیست

هی نگو ساده که پیچیده کنی مشکل من

مشکلم  دوری  از چشمه  این  بیداریست

طلب  بوسه  ز ساحل گنهی هست بزرگ

زآنکه هر بوسه ی ساحل ز پیش ویرانیست


"محمود مسعودی(ساده)"

تشنگی در راه است


تشنگی در راه است حفاظت محیط زیست

ابر بی جان شده است

دشت عریان شده است

عوض بارش برف ، بارش خاک فراوان شده است

ده بالا دستی ،خالی از جنبش انسان شده است

ده پایین دستی: ... آه ، ویران شده است


چشمه ها بی تابند

شایدم در خوابند

رودها فرسوده

جوی ها سرگردان

سبزه ها پژمرده

ساز ها نامیزان

قطره ها گم شده اند

ذره ها در میدان

باد جای باران از خاک خبرها دارد

خاک از سرعت سیلاب خبر می آرد


ده و دریاچه و تالاب همه منتظرند

بس که خشکیده ی تالاب به سر کوفته است

بس که ترسیده ی مرداب به خود سوخته است

همه ذرات رس و خاک شدند وارونه

وقت جان کندن آنها شده است

گل و گلزار که هیچ

نی و نیزار به خود می لرزد

شب بیدار که هیچ

روز دیدار  به خود می لرزد

دل و دلدار که هیچ

خصم غدار به خود می لرزد


فوج بی تاب مهاجر ز سفر افتاده

موج بی آبی باران به جگر افتاده

ترس تاریکی جنگل ز نظر افتاده

جان آدم،

جان حیوان و گیاه،

جان هر بوته و جنبنده ی خاکی به خطر افتاده

 

تشنگی در راه است

سد بی آبی کوه، پر بی تابی است

رود بی آبی دشت، تا خدا جاری است

دشت سرگشته جان،ز وفا عاری است

دل آدم:

چه بگویم

که کجا شور و پر و بالی هست

شاید از شدت بی عاری است


تشنگی در راه است

ای فلان ابن فلان ابن فلان

قبل از اسمع خاک

قبل از افهم آب

تو بفهم

جان این آدم خاکی به خطر افتاده

"محمود مسعودی(ساده)"

کوه دلتنگی نصیب ماست


میان کوه ها هم کوه دلتنگی نصیب ماست

میان قله ها تک قله ی سنگی نصیب ماست

میان دره ها تنها ،عمیق و بی نصیب و سرد

ز بس با باد تنهاییم بدآهنگی نصیب ماست

میان دشت های سبز و خندان دانه می کاریم

ولی وقت درو احساس اردنگی نصیب ماست

میان باغ ها بر طرف جو ،شاد و غزل خوانیم

ولی هنگام چیدن درد کوررنگی نصیب ماست


"محمود مسعودی(ساده)"

نی

نی چو  خالی شد نوایش آسمانی می شود

چونکه  پر باشد کجا ساز  جدایی  می شود

گر درون  خویش  با صد  من شکر  پر کرده ای

بس که سنگینی کجا ذکرت خدایی می شود

"محمود مسعودی(ساده)"

عطش

گفتم  به  بوسه ای عطشم را  فرونشان

زان  لب  به باغ  عافیتم  دانه ای   نشان

گفتا که آتش است و دوچندان کند عطش

گفتم  که  آب  تویی آتش من را فرونشان

"محمود مسعودی(ساده)"

انعکاس عشق

انعکاس خویش را در ساحل سنگی به راهت ریختم

چشم مستی گشتم و تک قطره هایم را به پایت ریختم

با صدف ماندم کنار ساحلت با ماسه هم نجوا شدم

گاهگاهی کشتم این دلتنگی و گاهی به جامت ریختم

موج می آمد به گوش صخره می گفت می گذشت

من ولی ماندم به پایت،لحظه هایم را به کامت ریختم

ماسه ها با رنگ شادی زیر نور ماه و مهر آسمان

زانعکاس عشق می گفتند همانی که به نامت ریختم

قطره ای دریا اگر بر روزگار محو رویا می رسید

قطره اشکی می نمودم قسط شادی را ز وامت ریختم

کودکان ساحلی مشق شنا کردن به من آموختند

هر چه آوردم به کف دُر یا گهر ،در غمزه هایت ریختم

در شمیم انتظارت صبح ساحل را سراسر هم زدم

هر چه گفتم با زبان آن شب به کام روزگارت ریختم

گفت صیادی مرا چون است شرح زندگی با زلف تو

گفتم آن ماهی که از دوری دریا جان به جامت ریختم

غنچه ی سرخ شقایق ها کنار ساحل اما بی ریا

شاید اشک عاشقی باشد که من آنرا به خاکت ریختم

"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران

حس بارانی که بر صحرای سوزان خواهمت

گل به دامان ببنمت همچون گلستان خواهمت

در مسیر ساقی سیمن چنان پروانه ای

گرد  ماه  روی ساقی در  میستان خواهمت

شمع بزم مهربانان ، محفل شعر و غزل

با غزل همخانه و مست و غزلخوان خواهمت

با پرستوی مهاجر در مسیر بادهای روزگار

راهی عشق خدا  بی ترس طوفان خواهمت

بیشه ای هستم که در بی ابری فصل بهار

قتلگاه قطره ام ، چون گل به دامان خواهمت

تشنگی جویم ز دست ابرهای روزگار

تا بفهمی من تو را چون آب حیوان خواهمت

گر چه ذوالقرنین نمی یابد اکسیر حیات

همسفر با خضر و الیاس و هزاران خواهمت

"محمود مسعودی(ساده)"

از کوی تو تا شهر دلم

از کوی تو تا شهر دلم فاصله ای نیست

اما ز تو در شهر دلم غلغله ای نیست

از این همه لطفی که ز کوی تو روان است

ای یار چرا بر دل تنگم صله ای نیست

ما تشنه ی عرشیم و تو راهی به زمینی

بر روی گسل هست دل و زلزله ای نیست

شاید که بد اندیش در اندیشه ما هست

کز زلف کمند تو مرا سلسله ای نیست

رود ار که به دریا نرسد مرگ به راه است

مرداب اگر هست ،در او سنبله ای نیست

کوهیم که در پیش غمت دشت خرابیم

زیرا که در این دشت دگر قافله ای نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

کیست بگرفته گلوگاه بشر؟

بوته در خاک زمین

تیشه در دست بشر

سبزه در دشت وسیع

غافل از دام بشر

شاخه در دامن گهواره ی باد

ارّه در فکر زمین خوار  بشر

قوچ در صخره ی مغرور بلند

تیر در ذهن کماندار بشر

آب در راه رسیدن به وصال

سد و بیراهه به افکار بشر

یک طرف باغ و طبیعت و درخت

یک طرف تیشه و اصرار بشر

نفس شهر به تنگ آمده است

کیست بگرفته گلوگاه بشر ؟


"محمود مسعودی(ساده)"