فقط تنها سه حرف

سکوتی پر ز حرف می خواهم ای دوست

پر از حرف شگرف می خواهم ای دوست

برای دل تپیدن های دائم

تو را کوهی ز برف می خواهم ای دوست

برای غرقه گشتن در وجودت

من اقیانوس ژرف می خواهم ای دوست

برای گفتن از گلواژه هایت

تو را استاد صرف می خواهم ای دوست

برای قدردانی از وفایت 

 تو را در در صدف می خواهم ای دوست

تو آهنگی برای شعرهایم

تو را با نشر و لف می خواهم ای دوست

برای زنده ماندن در وجودت

تو را در عمق و کف می خواهم ای دوست

برای معنی آهنگ عشقت

شرابی پر ز کف می خواهم ای دوست

لبان غنچه ات یکبار وا کن

فقط تنها سه حرف می خواهم ای دوست

الهی در کنار ساده باشی

جواهر روی رَف می خواهم ای دوست


اکسیژن بوسه

صد قطره ز اکسیژنِ بوســـــه بر لبت ارزانی

صد جرعه ز هیدروژن میان بوسه ها زندانی

هرگاه به هم رسند لــب های شما با لــب من

این آب حیات است که می دمــد به آبادانی

محمود مسعودی

دلتنگ تو

آن که دلتنگ تو  گردد دگر  آرام   ندارد

دل که همرنگ تو گردد دگر ایهام ندارد

هر که پابست  خدایی شد  و   راهی

دل که پابست  تو گردد  غم ایام  ندارد

سکوت شوره زاران

هنگام سحر وضو ز باران بکنید

سجّاده ی روزه را شکوفه باران بکنید

هنگامه ی روییدن گل های دعا

یادی ز سکوت شوره زاران بکنید

من نگرانم

من نگرانم

نگران رویاهای آدم

نگران دلتنگی حوا

نگران وجدان قابیل

نگران فراموشی هابیل

نگران کلاغی که آلت دست شده

نگران دست های عادت

نگران تکرارهای عبادت

من نگرانم نگران آدمیت



سهم من و تو ز هم

سهم من و تو زهم فقط دلتنگیست

رفتن به خیال و قصه های رنگیست

چون حس بهاریی که افسانه شده

آغوش تو نقاش شب دلتنگیست




چیست سهم من از این دلتنگی

همه ی تنگ دلی های جهان رنگی

تا کجا رنگ ریا بر لحظاتم بزنم

کاش رومی روم بودمی یا زنگی

حس ناب رمضان

تقدیم تو باد حس ناب رمضان
یک جرعه ی عاشقی ز جام رمضان
در وقت فرود بوسه بر دست دعا
یادی بنما ز تشنه های رمضان

چشم واکن چشم بستن ساده است

چشم واکن ،چشم بستن ساده است

هیچ ندیدن، حرف ها را ناشنیدن ساده است

در نگاه جغد و در ویرانه ها

در صدای تیر و در شب ناله ها

در سیاهی های شبگردان دزد

در عبور ابر تشنه از میان ناله ها

هست افسونی نهان ،جستجو کن وی را

بشکن این عادت تکراری را

بس کن این قصه ی بی عاری را

قدمی بردار

اثری بگذار

شاید باری از دوش خدا برداری

و سبکتر شوی و راحت تر

جای خالی ربنای استاد شجریان


صدای ربنای استاد شجریان به نظر می رسد ندایی است که فراتر از کره خاکی تو را فرا می خواند ،حسی غیر از یک صدا و یک دعا  به تو می دهد. احساس می کنی پر پرواز تو است. در انتهای یک روز روزه داری و امساک انگار تو را به ملکوت وصل می کند.

این ربنا با تمام قدرت و قوا فریاد می زند خدا حالا که به من توفیق دادی از من نگیر و صدای شجریان این صدا را انگار از زمین بالاتر می برد و تو را هم همراه. و جای بسی تاسف است که دیگرانی این وسیله توفیق را می گیرند.

ربنای شجریان در هر کجای ایران یعنی رمضان یعنی روزه یعنی اتصال

ای وای که راهی که آدم ها را به بالاتر از زمین و خاک وصل می کند به خاطر سیاست و لجاجت قطع گردد.

کاش بسیاری می دانستند همین ربنای خالی گاهی از ساعت ها سخنرانی روزه دار را به خدا نزدیک تر می کند .

ای وای سیاست که اینقدر در دین ریز شده است که بخاطر وی صدایی ملکوتی قطع می گردد.

شاید تصمیم گیرندگان نمی دانند بخاطر تلنگر هایی که این دعا می توانست بر دل مردمان بزند و نزد باید بازخواست شوند.

برای من بعنوان یک شهروند هیچ توضیحی قابل قبول نیست هر چند برای شمای سیاستمدار دلیل بسیار است.

هبوط

هر شب به بهانه ای تو فردا کردی

عشق من و خویش را معما کردی

بی باده و جام و عشق آزاده بدم

تا بنده شوم به سینه غوغا کردی

و آنگه  به  تمام  ذره های  بدنم

با  قصه ی  خود هبوط معنا کردی

رفتم  که شکایت  تو با  غیر کنم

دیدم  همه  اغیار  ز سر وا کردی

من ماندم و تو به زیر مهتاب خدا

ناگفته سخن ،چشم مرا وا کردی

خواببده شدم کنار احساس بهار

فجر  نامده ، راهیم به دنیا کردی

من ساده شدم به دام تو  افتادم

عمریست متحیرم چه به ما کردی

اکنون ز  فراق   بی قرارم  بینی

کاش حل معمای همین جا کردی

سکوت آب

سکوت آب

ذره ذره آدمی را آب خواهد کرد

کوه ودشت و دره را بی تاب خواهد کرد

وقتی صدای شرشر آبی به کوهستان نپیچد

رود یعنی خسته است

ابر یعنی راه بارش بسته است

معنیش دریا بدون زایش است

معنیش ماما نیامد آب در نطفه خفه گردیده است

داغ  بر دل ها ی موجودات عالم مانده است

رود وقتی خسته شد،

 جنگل  از حسرت لبانش بسته خواهد شد

درخت را فراموش ،گل را پژمرده ،گیاه را اخراج خواهد کرد

پشه تنها ، جیرجیرک ساکت ،خزه بی طاقت خواهد شد

پرنده خواهد مرد. شیر خواهد افسرد

شیر که نباشد نظم  بهم می ریزد

مگس که نباشد بوی تعفن بلند خواهد شد

کلاغ که نباشد قار و قور شکم ها سکوت نخواهد کرد

گردونه متوقف و سرگردانی غذا خواهد شد

نبود پرنده ها یعنی سکوت ،

نبود گیاه یعنی صدای پای خاک  یعنی صدای غرش طوفان

صدای خاک که طوفانی شد آب مهاجر افسانه ها می گردد

از جنگل بی گیاه و پرنده ی همدم خاک چه  می ماند جز تنهایی، جز تنفر

تو بگو از جنگل چه می ماند  چز شیر بی یال و دم

و آنوقت در روز عریانیش تو را نخواهد پذیرفت و تو تنها خواهی شد

سکوت آب را باید فهمید

سکوت آب بوی مرگ می دهد

بوی مرگ گندم ،بوی مرگ نان 

بوی مرگ آدم، بوی مرگ حیات

اعتبار مردگان

هر کسی کو مرد ما یکباره یادش می کنیم

ختم سوم تا به یک سال اعتبارش می کنیم

هی بدین سو و بدان سو همچو بادی می رویم

جامه را بر تن دریده ، داغدارش می کنیم

جامه مشکی، ریش همچون جنگل و دل را غمین

همچو استاد سخن ، یاد از وقارش می کنیم

از برای خواندن حمدی و شاید سوره ای

لب به لب نزدیک و دایم بیقرارش می کنیم

در تمام سنگ فروشی های شهر از بهر خود

شعر خوبی جسته ،بر سنگ مزارش می کنیم

هر کجایی پیش چشم دیگران خوش بیان

خاک بر سر کرده، آبی بر مزارش می کنیم

از برای چشم مردم یا که ارسال ثواب

معرفت ها کرده، مکتب را به نامش می کنیم

سبزه می کاریم روی قبر و با پر های گل

باغ خالی از گلی را وامدارش می کنیم

این همه با خود وفا داریم بهر رفتگان

زنده ها را بی دلیل افسوس خوارش می کنیم

کاش می شد مرد تا جست اعتبار دیگری

چون نفس باشد دمادم بی قرارش می کنیم

شکرپاره

شکر پاره،  لبت کو،  شکرت کو؟

دو چشم  خوشکل  زیباچرت کو؟

مرا که عالمی دیوانه خوانند

تو پرسش کن دل خوش باورت کو؟



تو را دیدم که  ساکت  و  حزینی

تک و تنها  به یک گوشه  نشینی

نپرسیدم  چه شد از ما  گذشتی

که چشمت گفت از ما دل غمینی


الهی  چند  سپیده  گل  شمارم

که شاید گلرخی همچون تو یابم

نگا کن وقت گذشت آفتاب دراومد

نشونی  ده که عشقت برده تابم


صدایی از لب بومی شنیدم

گمون کردم که یارم را  ببینم

ولی  پّر بود و رد  در آسمونی

پری  بودی  که پروازت  ندیدم



اگر حرف و سخن داری منم گوش

اگر  احساس  لب داری بکن نوش

تو که دل برده ای و دل نداری

فراموش کن  همه،بگشای آغوش



شبی گشتم خیالت را  هم آغوش

نه من طاقت نه بودی درشما گوش

چنان اندر حضورت غرق بودم

که یادم رفت کتری می زند جوش


شبی نوری به کوهستان درخشید

به قلب  عاشقم عشق  تو بخشید

تمام شب درون خود نشستم

که کی بتوان شراب از وصل  نوشید



خوشا صبح و سحرگاهی که امید

برآید از لب بامم چو خورشید

بگوید ساز و آواز و دهل کو

که روح بر دل و بر جانم ببخشید



کبوتر جان  چرا   طاقت  نداری

همین چند روز باشد بی قراری

به چشم نازکت اشکی نبینم

خدا  کی  بگذرد  این روزه داری


جوان بودیم  و خام و  غم ندیده

گلی در دست،خورشیدی به سینه

تو می گفتی نترس دنیا  دو روزه

مو  گفتم  چون  تویی دنیا ندیده


گل سرخم چرا  اینگونه زردی

مگر داری به سینه آه و  دردی

الهی درد عاشق را دوا کن

نخشکد سنبلی در دست مردی



دهل و طبل و سرنا را  بکوبید

ز بام قلعه مردم را بگویید

که از سوی فلق آواز آید

به غیر از عشق از دنیا نجویید



اگر  ابری  بزن  باران  کن  امشب

چنان دلتنگیم عصیان کن امشب

که این پیچیده اوضاع پریشان

بسی درهم شده طوفان کن امشب



زندانی احساس

ای وای اگر زندانی احساس گردی

دلداده ی گل بوته ای از یاس گردی

دنیا شود کوچک و بوی یاس  گیرد

حتی میان جمع دور از ناس گردی



ای وای اگر دلداه ی یک ناز گردی

با  بوته های  رازقی همراز گردی

دنیا همه  غرق  نیازت می نماید

حتی اگر  با کوله  باری  بازگردی


ای وای اگر در دام چشمی رام  گردی

در دام زلفی افتی  و  همگام   گردی

دنیا سراسر اشک و دامی می نماید

آخر به  اسم  عاشقی  بدنام   گردی


سکوت ، اول و آخر شکستنیست

گفتم :سکوت

گفت: اول و آخر شکستنیست

گفتم :سجود

گفت:آخرِِ عشقی ندیدنیست

گفتم: وفا

گفت: هشدار نوعی گسستنیست

گفتم: جفا

گفت :آن هم گذشتنیست

گفتم :طلا

گفت: یک نوعش خریدنیست

گفتم :رفیق

گفت :دُرّی که سفتنیست

گفتم :طلوع

گفت: زیبا و دیدنیست

گفتم : غروب

گفت :طلوع آمدنیست

گفتم :وصل

گفت: رویای عاشقیست

گفتم : وصال

گفت :پایان عاشقیست

گفتم: دلم

گفت :مواظب باش شکستنیست

گفتم:  عشق

گفت :حسی شکفتنی اما نگفتنیست

گفتم:عشق

گفت: کاخ مجللیست

گفتم : عشق

گفت: بی وصل ماندنیست

گفتم :امید

گفت :هرگز نخفتنیست

گفتم :بهار

گفت :وصلی شکفتنیست

گفتم : خزان

گفت: فصلی که دیدنیست

گفتم :غم

گفت :یک نوع خوردنیست

گفتم :کویر

گفت :تجسیم تشنگیست

گفتم : آب

گفت: معجون زندگیست

گفتم :زندگی

گفت تنها ،فقط یکیست ، آباد کردنیست

گفتم: عمر

گفت :تکرار نگشتنیست

گفتم :خواب

گفت :بسیار خواستنیست

گفتم: باران

گفت : لطفی به عاشقیست

گفتم :دریا

گفت :عاشق کشی جریست

گفتم :دریا

گفت : تا عمق خود غنیست

گفتم : شینم

گفت: چشمی که مدعیست

گفتم: کوه

گفت: مغرور دلبریست

گفت :رود

گفتم : جریان سادگیست

گفتم : شراب

گفت : گویند جهنمیست ،کم خور ،داروغه مدعیست

گفتم: می

گفت: خوردم و خوردنیست ، بگذر نهفتنیست

گفتم :لبت

گفت : طعمی مکیدنیست

گفتم : دو چشم

گفت : گویای بندگیست

گفتم : ابروت

گفت: در دلبری غنیست

گفتم : زلف تو

گفت: پیچیده باوریست

گفتم : دلت

گفت حرفش شنیدنیست

گفتم : روزگار

گفت: دست من و تو نیست

گفتم : سرنوشت

گفت: آن خودنوشتنیست

گفتم : تقدیر

گفت : مفری ز تنبلیست

گفتم : تلاش

گفت : بی او مردگیست

پرسید : پول

گفتم . چرکی که رفتنیست

پرسید :پول

گفتم : دست یافتنیست ،حرف دل فقیر ،سرمایه غنیست

پرسید: پول

گفتم : زیبای دل تهیست 

گفتم: دروغ

گفت: راهی نرفتنیست

گفت : سیاست

گفتم: یک راه فربهیست

گفتم :ریاست

گفت :هر روز بر تن یکیست

پرسید : شیطان

گفتم : لولوی آدمیست

گفت : آدم

گفتم: تقصیر از او یکیست

گفت : حوا

گفتم: ردش همیشگیست

گفتم: مرگ

گفت: این راه رفتنیست

گفت : عزرائیل

گفتم: نقطه ی سرخط زندگیست

گفت : بهشت

گفتم : شعری که گفتنیست

گفت : دوزخ

گفتم: ترسی نرفتنیست

گفت :ریحان

گفتم : بویی که مادریست

گفت :مادر

گفتم : تنها فقط یکیست

گفت : پدر

گفتم : کوهسار زندگیست

گفت: خواهر

گفتم : مهرش نگفتنیست

گفت :برادر

گفتم : پشتوانه ای قویست

گفت : فرزند

گفتم : یک لحظه بی دلیست

گفت : فرزند

گفتم : تفسیر عاشقیست

گفت : فرزند

گفتم :نسل تو ماندنیست

گفت: فرزند

گفتم :باشد مفهوم زندگیست

گفت : ساده

گفتم: هر ساده ماندنیست


نه گنجی نه رنجی

چه تلخی زندگی  وقتی  که  روی  دنده لجّی

چه شیرینی زمانی کز خطای من نمی رنجی


رفوزه کرده ای ما را در این اوضاع بی سامان

مقصر یا منم یا تو که  عشقم را  نمی سنجی


ز  بس  که  زیر و  رو کردم زمین سخت دنیا را

گران فهمیده ام این را به تنهایی تو یک گنجی


نمی خواهم  که دنیا را  بدون  او  بدست  آرم

که  گر  قارون  شوی بازم اسیر چاری و پنجی


به دست من کمان دادی به چشمش ناوک مژگان

چو سربازی شدم  بی تیر  در میدان  شطرنجی


بیا دست از سـرم بردار محـکم  باش  و  مـردانه

که دست ار کاره ای باشد بود پشتش به آرنجی


سرود ساده کن  در  هر  زمان   آویزه ی  گوشت
نه می خواهم ز تو گنجی نه قائل شو به من رنجی

حتی به غبار

حتی  به غبار  هم  حسادت   کردم

بر لحظه  انتظار  هم حسادت  کردم

بر سینه تو نشسته اند این  هر  دو

بر این همه اعتبار هم حسادت کردم

سیب عصیان

یک سیب عصیان از بهشت آواره ام کرد

لطفش ز من بگرفت  و دنیا خانه ام کرد

یک عمر با عشق تو خوش بودم بدانجا

یک لحظه غفلـت راهــی ویرانـه ام کـرد

من  میـوه  در  باغ  بهشتت  بـودم  اما

اندیشـه ی شیطـان دوبـاره دانـه ام کرد

در پرده ها  پنهـان  بســی راز است اما

راز تو من را این چنیـن  افسـانه ام  کرد

روزی  که  راز  از  آدمیــت  می گشـایند

در حیـرتم چون شـد که او دردانـه ام کرد

گر مـوج هم باشم  و آغـوش تو سـاحل

باید   که  بـرگـردم  که  دریا لانـه ام کرد

ای ساده مانده در خیالت خوش خیالی

بشنو که هجـران راهـی  میخـانه ام کرد

کوله باری پر ز ای کاش و اگر

کوله باری پر ز ای کاش و اگر

هست بر دوش من و اهل بشر

بار وی سنگین و راهش سد کند

این همه ای کاش های دربدر

راه فردا بندد و امروز هم

حبس کرده روز و شب های دگر

کاش می شد کاش ها را دفن کرد

جست راهی نو پر از شور و هنر

هر که مانده در چه ای کاش ها

دفن کرده عمر خود،خود بی خبر

باغ حسرت زاده ی کاش و اگر

گل نیارد کی دهد وی بار و بر

انتظار شادی از حسرت خطاست

کی دهد در خود خجل مانده ثمر

نقطه سرخط های زندگی

زندگی نقطه هایی است که هر روز سرخط می گذاریم .

نقطه هایی که خود بذرهایی هستند که خیلی راحت و بدون آینده نگری در زمین زندگی ریخته می شوند ولی:


گاهی کوهی می شوند که راهمان را سد می کنند

گاهی موج و طوفانی می شوند که آرامش زندگی مان را  از می گیرند

گاهی کینه هایی می شوند که ریشه می دوانند و از جاکندن آنها محال به نظر می رسد

گاهی دردی مزمن می شوند که تمام عمر می مانند

گاهی آتشی می شوند که خرمن می سوزانند


 و


گاهی نوری می شوند که یک عمر چراغ زندگی می گردند

گاهی عشقی می شوند که همیشه در وجودت می مانند و گرم نگهت می دارند

گاهی چشمه ای می شوند که هر روز می جوشند ودر جریان رود زندگی تو را به دریا می رسانند

گاهی شعر  و ترانه ای می شوند که در ناخودآگاه ذهنت همیشه تکرار می گردند.

گاهی راهی می شوند که تو را به اوج قله می رسانند

می نوش

صبح است ، قدح پر کن  و  می نوش

هی پر کن و  هی پر کن و هی نوش

چون گردش ایام  وفایی ننموده است

با گردش ایام صفایی کن و می نوش


----------------------------------------

صبح و  می و ساقی و جامی به  دست

لطف و    عیش  و لولیان مستِ   مست

تو چه  می جویی  از این   چند روز عمر

می خور و می نوش بگذر ز آنچه هست

 ----------------------------------------


صبح است و فکندنش به فردای خطاست

دوری ز می  و  باده  و  صهبای  خطاست

برخیز  و  ز  حال  درگذشتگان   عبرت گیر

ماندن به  شب و قصه ی فردای خطاست

-------------------------------------------



فاصله ها


هر چند که هر دو دره ای سرسبزیم

کوهست به میان و حاصلش فاصله هاست

تنها ره اتصال دریا شدن است

وصل حاصل عاری شدن از فاصله هاست

رود ار که به دریا نرسد می میرد

بحر حاصل جاری شدن فاصله هاست

آرامش ساحلی همیشگی زیبا نیست

موج عامل تکرار نگشتن فاصله هاست

دّر و گهر ار هست به دریای وصال

خود حاصلی از شکستن فاصله هاست

با ساده بمان همیشگی دریا باش

مرداب تنبهی زغفلت  از فاصله هاست

آب و آتش


گفتم  به بوسه ای  عطشم را  فرو نشان

ز آن لب به باغ پر تلاطم دل دانه ای نشان

گفتا که آتش است و دو چندان کند عطش

گفتم که آب تویی ، آتش هجران فرونشان

 

دعوای زن و شوهری

شبی گفتا زنی با شوهر خود

برو یکسر درون بستر خود

نه نان است نه غذا نه چیزدیگر

برو زودتر بمیر تو توی بستر

بگفتا چون شده ای یار جانی

نه وقت جنگ باشد خود تو دانی

تمام دشمنان از دور و نزدیک

کمین بنموده اند و چشم بر دیک

در این اوضاع و احوال جهانی

تو باید باز در صحنه بمانی

بگفتا خرشدم تو خر سواری

ولی اوضاع و احوالم تو دانی

تو دایم زین و آن گویی برایم

ندادی هیچ و هی گویی بزایم

ببین فرزندمان نایی ندارد

نه پولی تا که کاری را گشاید

بگفتا که به دانش می رود او

برای خویش مردی می شود او

ببین آنجا هزاران مرد باشد

نباید اهل فرهنگ سرد باشد

بگفتا زن کجای کاری ای مرد

کجا دانش کند سودی به این درد

تو دایم سر به آخور می نمایی

ز احوال جهان غافل چرایی

فقط دردم همین احوال من نیست

که این تنها نمونه در وطن نیست

ببین همسایه دختر بی جهیز است

پدرهمسایه هم گویی مریض است

خجالت می کشد همسر گزیند

که دختر پول ندارد به بمیرد

غم و درد پدرهم بیش باشد

ز قلب تا استخوانش ریش باشد

برو یکدم ببین بازار ها را

کلاه بگذاشتن ارباب ها را

یکی نان شبش را هم ندارد

و دیگر بهر مرغش خانه دارد

ببین جنگ غنا و فقر به راه است

غنی در اوج و آن دیگر به چاه است

دوباره مرد رفت بالای منبر

بگفتا ای عزیر ای جان دلبر

جهان اینگونه بوده تا که بوده

خدا این وضع را بر ما نموده

نکن ناشکری و لطف خدا بین

همین فقر مرا اینک غنا بین

بگفت زن که توخود تدبیر نداری

مدام گویی که تو تقصیر نداری

نه فکر بچه ای نی زن و خانه

نه فکر نانی و نی آب و دانه

تمام حرف هایت در هوا است

هنوز دو قرت ونیمت هم بجا است

تو کوتاهی کنی حرف از خدا نیست

که گوید بنده اش را رهنما نیست

من اینک می روم مهرم جدا کن

بیا یک بار هم ترس از خدا کن

ولی شوهر سر حرف خودش بود

مدام از دین و دنیا و خدا گفت

گهی هم گوشه چشمی بر وفا داشت

ولی راضی نمی گشت زن ابا داشت

بگفتا شوهر و هی زن حذر کرد

به ناگه شوهر احساس خطر کرد

هویچ در فکر و ذهن او سفر کرد

به دیگر سو چماقی مستتر کرد

به گفت این حرف توازغیربودت

گمانم رخنه دارد تار و پودت

به خود گفت حل مشکل را بدانم

کنون باید رجز بیشتر بخوانم

به اول گفتش ای یار عزیزم

بپای چون تویی من گل بریزم

مواظب باش بهشتت زیر پا است

چینین کفران نعمت از کجا است

هزاران حوری و غلمان که داند

چنین پیراهن از عثمان که داند

به هر بارم که یاری می نمایی

در آنسو کاخ و باغ است رونمایی

اگر چه زن دلش خون بود در دام

به یاد زندگی و بچه ها گردید آرام

بگفت مرد با خودش ای ول خوب بود

کنون باید به فکر چرخ و چوب بود

کنون باید به یکباره بلرزانم دلش را

به چشمش تیره سازم مشکلش را

به گفت ای همسرم هست راه دیگر

ندارم زر ولی زور هست و خنجر

هنوزار حرف تو حرف اول هست

به آستین تیر و خنجر مستتر هست

چو اسم زور و خنجر را شنیدند

چو تیری از کمان بیرون جهیدند

پسر گفتا چه شد مشکل کجا هست

بگفت مشکل تویی دردت چها هست

پسر تا خواست زبانش را گشاید

بزد سیلی که گر زن بود بزاید

بترسید زن و رفت در توی بستر

بگفت ای بهترین ای جان همسر

من اینک می کشم پایین فتیله

تو بالا غیرتا کم کن هزینه

تلف کردی تو من را دین و دنیا

فقط رحمی بکن این بچه ها را

به غیر از این ندارم هیچ راهی

بیا در خدمتم هر چه تو خواهی

تو خاکستر نمودی همه ما را

ولی آتش ببین در سینه ها را

کمی در فکر ما هم باش ای مرد

بترس از آه گرم و آهن سرد