کرشمه تایید

به  قطره قطره باران به لحظه لحظه امید

به دانه دانه گندم  به  بوسه بوسه تردید

به جرعه جرعه جام های ساقی سیمین

فقط به گوشه چشمی بگو کرشمه تایید

کیست کو بشنود صدایم را

خاطراتم  ورق  ورق  شدند  اما جمع  کردم دوباره برگ هایم را

مبادا که گم کنم دوباره آن ها را شعر کردم تمام لحظه هایم را

برگ  برگ  دفترم  پریشان  بود  گاه  غافل   گهی  شتابان  بود

هر  ورق  بوی  قصه ای  می داد  زنده کردم  تمام قصه هایم را

گرچه  بعضی  برگ ها  بی وفا بودند  در پی قصه ای جدا  بودند

من هنوزم  زپای  نفتادم جستجو می کنم تمام  مانده هایم را

گر چه هر  برگ آن  بسویی بود هر برگ خود به جستجویی بود

هر  ورق را  جدا جدا  خواندم  سرخ  دیدم  تمام  سبز هایم   را

آخرین  برگ  را ورق  نخواهم  زد تا نبینم رعشه بر دو دستت را

برگ های عمر  بی نهایت  نیست  کیست  کو بشنود صدایم را

می توان  گم  نکرد  ورق ها ر ا شعر کرد  چشم ها و لب ها  را

من چنین می کنم هردم ، تو هم بمان و شعر کن امید هایم را

من  همه  در درون فریادم  گرچه دیدی  که با شما چنین شادم

صد بار بغض خود را فروخوردم تا نریزد پیش تو آبروی ذره هایم را

گفته بودی که گل ز سنگ می روید آب پاشم تمام سنگ ها را

تا  بفهمم  که  راست  می گفتی  آب دادم تمام    دانه هایم را

ساده باشد  تمام  آرزوهایم شعر  گفته است  تمام گفتگوهایم

اندکی با خودت  تامل کن  تا ببینی در دلت تمام  حرف هایم  را

گل حسـرت

گل حسرت به پاییز آمد اما، همیشه خواب او خواب بهار است

درونش شعله های زرد بینی که یاد لحظه های وصل یار است



گل حسـرت  تک  و  تنهـا  کنار خـار  روئیـده      ز ره  جـامـانده و در حسرت  دیدار  روئیـده

بهاران را به  امیدی  درون  خانه اش  مـانده     به روز زرد پاییزی ز عمق سینه تبدار روئیده




گل حسرت خاطرات بهار را ورق می زد

بغض های انتظار دفتر دیروز

خواب های بهار و شبنم هر روز

را ه های نرفته ، اشک های جامانده

شعر های نگفته بر لبان مانده

سبزه ها دل غمین و خار ها شادان

سنگ ها سخت و شاخه ها لرزان 

آرزوی وصال و ترس هجرت را

اشک های خفته ز دور وصلت را

بر باد رفته امیدش را ، صورتک های صبح عیدش را

بود امیدش به مرگ دلسردی ،بگذرد خزان آیدش سبزی

زمستان که آمد و برفش ، سفید شده تمام رگ هایش

 خفته در زیر خاک ها خروار ،صد بهار آمد و گذشت بر او کار

حسرتش همیشه بر دل ماند، برگ و ریشه همیشه در گل ماند

هر ورق در دل او ماجرایی داشت

آخرین ورق همیشه مشکل داشت

با آخرین ورق بسته شد این دفتر ، ولی باز  ماند قصه ی گل حسرت


تیر های آختـه

دو تک بیت        ابر سیه روی تو را پنهان کند از چشـم ما

هر دم شعاع عشق تو گوید زبان حال ما






خویش را در پرده می داری ز نور چشم ما

با تیر های آختـه ز چشمت چـه  می کنـی

به هر سو قدم زدم بودی

هر  بار که دفترم  را  ورق زدم بودی   

هرکجا دست بر هر  قلم زدم  بودی

بی خویش رفته بودم به باغ تنهایی

در هر نگه به هر سو قدم زدم بودی

در میان  سبزه ها  میان شب بوها

هر طرف  که بیادت نفس زدم بودی

کوه  و  دره  و دریا ، جنگل  و صحرا

هرکجا سور و ساتی بهم زدم بودی

نگه  ار بر زمین یا  بر  آسمان کردم

شعر  گفتم  به هر طرف زدم بودی

در  میان گیسوان به  عمق زلف یار

تار  مویی  اگر  از   هنر  زدم  بودی

با  حضور   سادگی  در  این  محفل

دست چون به دست دگر زدم بودی

ای خوش آندم که روز آخر  هستی

گویم پلکم را به هر طرف زدم بودی



محو نگاه تو شدم

امشب ای یار چنان محو نگـاه تو شدم

محو چشمان تو و روی چو ماه تو شدم

که دگر از دل  خویشـم خبری هیچ  نبود

گم شدم در خود و  پیدای پگاه تو شدم


سوز داغ

نمی پرسی چرا چون لاله در خون است رخسارت 

منم چون لاله سوزی داغ بر قلب و جگر دارم

شور فرهاد و کوه بیستون

عجب نی دار اگر فرهاد کوه بیستونی را کند از جا  

ز سوز عشق شیرین است که سوزش بر جگر دارد 


 

عشق شیرین بیستون را بی ستون سازد ولی 

شور فرهادی بباید در میان پیدا شود  


 

تو ای انسان بس عاشق ز پاکی شور فرهادی  

که گر خسرو بگوید کوه کوهی را بدرانی 


 

اگر خسرو یکی شب تیشه ای بر سنگ می کوبید 

امیدش بود که فرهادی رسد بر وصل شیرینی

دو زیبا در یک جای چگونه جای می گیرد

صبح زیبا گاه دلم می گیرد

خورشید شعله می شود به دست و پای می گیرد

بغض دلتنگی و دوری دوباره در درونم پای می گیرد

صبح زیباست بغض هم زیباست مانده ام دو زیبا در یک جای چگونه جای می گیرد

خدا ، می شود آنروز را که بینم دوری زما کناره می گیرد

بغض خفته است و خورشید، جان دوباره می گیرد

صبح زیبا هرگز دلم نمی گیرد

لب وا نکردی تو چرا

عاشـق  شـدم  بر   ذره ها   باور   نکـردی  تو   چرا 

گفتـی  قبـولـم می کنی لب    وا نکـردی   تو   چرا

از   شـام   خـود  تا  صبح   تو   راه     درازی  آمــدم

باور  نـداری  گر   مـرا  از   کس   نمی پرسـی  چرا

رد  دلم  تا کوی  تو حک  شد  به جان  و  هم   دلم

گـر از دلـم رنجیـده ای با عشـق  این  مشکـل  چرا

ساقی  به باغ  میکـده  مـی را گرفـت از دست  من

گر با منی  مشکـل   بود  جـور  و  جفـا  بر دل   چرا

شمع  درونـم شعلـه زد  شعلـه به هر  اندیشـه زد

حالا   که  دودم  دیـده ای  راهـم  نمی بنـدی  چرا

من مانـدم و این لحظـه ها دائـم به دام   غمـزه ها

چشمک به کارم می زنی چشمت نمی گیری چرا

خواهـی که مجنـونم کنی غلطیده  در خونـم  کنی

من  راهی  دشت جنـون  غلطیـده در  خونـم   چرا

با ساده  گشتی  همسفـر در  راه پر جـور  و  خطر

در عین عشـق و سادگی مرهم  نمی سـازی چرا

ـ

حتی با عبور تو از ذهن ،خونم به جوش می آید

حتی با عبور تو از ذهن ،خونم به جوش می آید

گویی مورد حمله واقع شدم تمام گلبول هایم به جنب و جوش می آید

خواهم که آرام کنم حضورت را ولی تمام سلول هایم برای درک حضورت در خروش می آید

تنها علاج من و خون و گلبول و سلولها دلنوشته ای است که گاهی ز سینه بی عقل و هوش می آید

نخواستم به تو بگویم

نخواستم به تو بگویم

که چقدر دلم تنگ می شود

و در این دلتنگی چقدر از خودم دلخورم

چه بغض ها که درونم را می فشارد و اجازه ظهور ندارند

من باید قوی باشم که الگوی تو باشم و بغض من باید همیشه فروخورده باشد

خدای من تنها تو از وجود آنها با خبری و تنها امید من برای خواندن لالایی تا خوابشان ببرد

در زیر کاج ها بر فراز شهر بعد از باران


در زیر کاج ها ، بر فراز شهر ، بعد از باران و خیسی زمین

عشق زنده می شود

وقتی که نور به آینه های ساخت باران می خورد و سبزی کاج و زردی پاییز را بر تو نمایان می کند

وقتی که شعر های خفته در عمق بوی خاک و هوای دل انگیز باران ذره ذره جان می گیرند تو را روانه باغ های پر از رویا می کنند

کاج ها دالانی خیس می شوند که اگر موتور عشقت بکار افتد تو را در دالان تخیل تا شهر عشق و باغ ترنم رهنما می شوند .

با هر رفت و برگشت در این دالان تازه و تازه تر می شوی هرچند صدای خش خش برگ ها را باران از تو گرفته است ولی انعکاس نور های رسیده از لای کاج ها تو را در حال بی وزنی شناور می کند

از فراز بلند ترین تپه شهر به خیسی شهر اندیشه می کنی و با خود می اندیشی چه ترکیب جالبی باران و کاج و خیسی او بر فرازشهر و مردمانی که امروز از همیشه تازه ترند

به لحظه ها سوگند

به زمزمه به تبسم به لحظه ها سوگند

به  ثانیه به تکلم به  سبزه ها  سوگند

مرا به  قـلـب تو  راهیسـت  می دانـم

به شبنم و به ترنم به  دیده ها سوگند


قصه هر روزه کارمند در تهران

صبحدم صدای قارقارک همسایه از خواب می پراندم

وای ساعت گذشته و من هنوز در خوابم

کت را به پا و شلوار را به تن کرده  یا ناکرده

دگمه آسانسور به زیر انگشتم

دوان دوان بسوی ایستگاه پرواز می کنم

از سطح تا به عمق زمین با پله می روم

آه مگر چند پله است

انگار این زیر زمین شهری شده دراز

زیبا و خوشکل و ملوس با مردمانی خواب آلود

ناگهان
ادامه مطلب ...

چل سالگی زمان پختگی

بر ما گذشت روزگار و بر شما نیز هم        گشتیم گرفتار چهل سال و بل بیش هم
چل سالگی زمان پختگی ما بود ولی       عـاشق توان شدن بر خود و بر روزگار هم

درکوب ها در حال زنگ زدن

درکوب ها در حال زنگ زدن هستند 

واز ترس مرگ محکم به در چسبیدند

کاش کسی هم به فکر فاصله ها بود

اگر درکوب ها بمیرند فاصله ها به سمت بی نهایت میل خواهند کرد


کاش کمی منطقی تر باشیم

دو روز گذشته ۲ اتفاق متفاوت ولی از جهاتی مرتبط به هم برام افتاد که در هر ۲ مورد دلم گرفت  ۲ دل گرفتن متفاوت. 

اول اینکه حدود ۲ هفته پیش در خواست تهیه بلیط برای ماموریت  داده بودم از آنجا که به مسافرت رفته بودم پیگیری نکردم درخواست تا کجا رفته تا اینکه روز گذشته زنگ زدم به مسئول تهیه بلیط گفتم بلیط هامو تهیه کردی بنده خدا  نگاهی به لیستش کرد و عذر خواهی کرد که یادم رفته و از این حرف ها من هم که حسابی برنامه هایم به هم می ریخت و از وی ناراحت شده بودم با هاش کلی بحث کردم و حتی به مسئول پیگیری هم زنگ زدم که این چه وضعشه . سرتونو درد نیارم آخرش معلوم شد که نامه از داخل کارتابل یکی از روسا اصلا رد نشده بود و ایشان آنرا حذف کرده بود . مسئول تهیه بلیط هم درخواست من را به یکی دیگه اشتباه گرفته بود و بخاطر تهیه نشدن بلیط عذر خواهی می کرد. خلاصه اینجا خیلی شرمنده شدم که بدون دلیل با وی بحث کردم اگر چه عذر خواهی کردم ولی خودم هم این عذر خواهی را قبول ندارم چه برسد.کاش کمی منطقی تر برخورد کرده بودم.  

دوم اینکه در ارتباط با همین موضوع به دوستم که باید در جریان قضایا قرار می گرفت زنگ زدم هنوز چیزی نگفتم گفت من مثل تو بی معرفت نیستم که تلفن را جواب ندهم . من از همه جا بی خبر گفتم چی شده گفت چند دفعه به همراه و حتی خانه زنگ زده ام و تو قطع کرده ای (دقت کنید قطع و رد نه اینکه زنگ بدون جواب) جالبه که این دوستم می دونست من مسافرت بودم و اصلا زنگ خانه که معنی نمی داد ولی نمی دانم که چی شده بود که من حتی یک تماس ناموفق هم روی همراهم از وی نداشتم چه برسد به رد کردن. من به قسم خوردن بسیار حساسم  به هرصورت مجبور شدم قسم بخورم که من تماسی از تو ندیدم چه برسد به رد کردن. ولی وقتی دلم گرفت که قسم خوردن من را قبول نکرد. و خیلی راحت ادامه حرف های قبلیش را ادامه داد. خیلی ناراحت شدم . در مسیر برگشت از فرودگاه بودم و از آنجا که به علت جاندادن پرواز حسابی دمق بودم یک چراغ قرمز را اشتباهی رد کردم و دو بار نزدیک بود تصادف کنم . جالبه کارم هم یادم رفت که به وی بگویم.  

به هر صورت در هر دو مورد دلم گرفت کاش همه منطقی تر بودیم. 

 ولی من این دوستم را خیلی دوست دارم چون این کارش هم در راستای احساس مسئولیت شدیدی که دارد است.به نظرم مقداری هم دچار توهم می شود و در ذهن خودش داستان می بافد.

آرزوی وصل

من آفتاب حسن تو بر خویش دیده ام

عشقت به جان و دل درویش دیده ام

گر دیده ای که بنده شـاه جهـان شدم

من آرزوی وصل تو در پیش دیده ام

تا باران بعدی

بغض تو نطفه ای است همیشگی در وجود من

باران که می آید

جان می گیرد

هی بزرگ می شود

و جایش تنگ

زایمانش چشمه ای می شود

و برای لحظه ای آرامم می کند

تا باران بعدی

هجوم دیوار

اینروز ها هر جا نگاه می کنی هجوم دیوار است

هجوم آهن و سیمان و قیرهای سیاه

آهن هایی که دارازند و بر کوتاهی قد آدمی می خندند

سیمان هایی که سختند و راه بر نفوذ می بندند

قیر هایی که سیاهند و با حضور نور می رقصند

اینروز ها احساس پشت دیوار است

حتی

به گرد عشق دیوار است

به گرد عاطفه دیوار است

به گرد ثانیه دیوار است

به گرد دیوار هم دیوار است

باید

آهن ها را ذوب کرد

سیمان ها را پودر کرد

قیرها را آب کرد 

تا هیچ دیواری بالا نرود

و هیچ سدی ساخته نشود


یارب تو شاهـدی

یارب تو شاهـدی که راز هـای دلـم پـر کشیـده اند     قـدی به قـد سرو های باغ صنوبر کشیده انـد

ناقابلم ولی به قلب و جان خسته من فرصتی بده     تا بشنود ز خود به کدام و کجا سرکشیده اند

درد می خواهد

درد می خواهد که درد آلوده شد      شعر می خواهد که از نو زاده شد

دردی بی دردی ندانـی چـون بود      درد می خواهـد که آتش زاده شـد

غدیر همیشه بر سریر می ماند

غدیر نه اول است و نه آخر

غدیر نقطه ایست در میانه عالم

نقطه ای که کج فهمیده شد

و شاید هم کج فهمانده شد

و شد نقطه آغازی بر طبل جدایی

جدایی که تن امت را لرزاند

و شد آنچه نباید می شد

اگر غدیر همان بود که مصطفی می گفت

امروز یکی بودیم و یکپارچه

کاش آخرت خواهان دنیااندیش

اندکی فکر امروز امت بودند

و از خویش می گذشتند

غدیر در گودی خم بود

ولی همیشه سرفراز می ماند

غدیر همیشه بر سریر می ماند

دست احمد به دست امیر می ماند


کودک و خر سواری

کودکی بنشست بر یک خر ، سوار

رفت و رفت تا دید یک خر بی سوار

آن دو خر بر جان هم شاکی شدند

گه لگد پران گاه دیگه دندانی شدند

عاقبت  کودک  ز  پشت  خـر  فتـاد

هیچ  عضوی  سالم  از  او جـانماند

او سقوطی کرد و بس سختی بدید

سال ها  بگذشت  تا  شادی  بدید

گاه  در  دنیای  بی حد  و  حساب

این خریت ها  شود  پر آب  و  تاب

این  خـریت  ملتی  را  می کشــد

سال ها  باید  که  شادی  بشکفد

باور نمی کنی

باور نمی کنی که:

طلوع تو

باغ عشق مرا بارور کرد

و

غروب تو

تمام سبزینه های عشق مرا خشکاند

آسودن نمی دانم

من  آن موجم  به دریایی  که  آسودن  نمی دانـم  

به  شب ها  ماه  تابانم که  خوابیدن  نمـی دانـم

گذار عمر می گیرد ز انسان شبنم صبح جوانی را

ولی  جنگی  عیان   دارم که جز بودن  نمـی دانـم

کاش آنزمان

کاش آنزمان که یاد تو بر جان من اخگر بودی شاخه و برگ باغ بی شعری من تر بودی

کاش برگشت زمان ممکن  بود و آن زمان ساقی میخانه اشعار معطر بودی

کاش یک ساغر و فقط یک ساغر بیاد زلف تو مرا در برابر بودی  

کاش من بودم و تو مست سـراسـر بودی

کاش بر آتش جان من تو اخگر بودی

کاش در قصه شبانه من تو اخـتر بـودی

کاش آغوشی گشاده  منتظر بر لب مجمر بودی

کاش بار دگری بود تو بر ساحل هر موج شناور ، لب ساغر بودی 

کاش بودی که دگر فکر من از قافیه راحت می بود تو ردیف می زدی آواز معطر بودی

در زیر برف زندگی آرام نشسته ام

در زیر برف زندگی آرام نشسته ام زیرا که با حضور عشق سرما نمی رسد

اقرار نکرده ام

اقرار نکرده ام  که  عاشـق بودم

با تیر مـژه به جان  موافـق  بودم

اقرار نکـرده ام  که  بـی دل بودم

اما همه دست و پای در گل بودم

اقرار نکـرده ام به  سـاحل   بودم

با غمزه چشم تو به مشکل بودم

اقـرار  نکـرده ام  که  جـائـر  بودم

حتی  به دل  خویش  ساتر  بودم

اقرار  نکرده ام  که  در کوی و کمر

آواره  بـدم  اگر  چـه  ظـاهر بـودم

اقـرار  نکرده ام  که  رویـای   منی

رویای تو  را  همیشه  زائـر   بودم

اقرار  نکرده ام  به  میخانه   شهر

مخمـور  بـدم  ز همه غـافل  بودم

اقرار  نکرده ام  که  شـاعـر  بودم

با  حضرت  عشق  تو  مجاور بودم

اقرار  نکرده ام  که  تب  می دادی

در  آتش  عشق  تو مسـافـر بودم

اقـرار   نکـرده ام    ولـی  فـهمیدی

زین  زخم  نهفته  بر تو سائل بودم

اقـرار  نکرده ام  که  عـاشـق بودم

در  سادگی خویش خوشدل  بودم

اقرار  نکرده ام  ولی  خواهم  گفت

در  دام تو  من  شاعر  عاشق بودم

آخرین قرار

کوچه باغ های بجد بیرجند


تنها سر قرار تو در کوچه باغ صبح

در سایه های کم و بیش صبح انتظار

بی قرار ماندم و ماندم نیامدی

صد بار و بیشتر از اول تا آخر کوچه قدم زدم

صد سال و بیشتر دستم به دو سوی کمر زدم

صدها نفس بدون اکسیژن بیرون شدند و تو هرگز نیامدی

گشتم دو باره به کوچه باغ در پی ردی ز پای تو

گفتم که شاید عبور کرده ای از روزگار من

شاید سپرده ای به پاییز تنها بهار من

شاید و شاید من دردی دوا نکرد اصلا صدا نکرد

ماندم به کوچه باغ تا تمام نور صبح رفت و غروب امید خسته  ز راهی دگر رسید

در غربت غروب در دور دست زندگی دستی به دست غبار دیدم و گم شدی

این آخرین قرار من و صدها امید بود

بعد از غروب تمام زندگیم شعری سپید بود

رویای من

رویای من نبود شمشیر است رویای من سقوط هفت تیر است در روزگار تیر و آهن و فولاد رویای من غروب زنجیر است 

رویای من عشق بدون تقدیر است ثانیه هایی بدون تکفیر است قلب هایی بدون رنگ و ریا کارهایی ز عمق تدبیر است 

رویای من به عشق سختگیر است  آرزویش ز عشق شبگیر است خواندن سرود بهار در زمستان ها رویای من کاملا جوگیر است

رویای من نه اهل تقصیر است نه اهل سکوت است نه اهل درگیر است رویای من تمام لحظه ها بیاد نسیم  اهل سرود و تحریر است

رویای من اگر چه اهل سردسیر است ساکن شهر های باد و بادگیر است بیاد اشک های دیار سرمستی ساکن زیر زمین نمگیر است

رویا ی من نخفته بس دیر است طوطی احساس زمین گیر است تمام ذره های وجود من بهر یک رویا بسوی قصه های شهر تنویر است


هر نور کـه از پنجـره آیـد

هر  نور کـه از پنجـره آیـد به حضـورم

هر ذره که از سقف تو ریزد به غرورم

آتش شود و هیزم و کبریت و سمـاور

سوزد همه اعضـا و سراپـای وجـودم

اگر خدا اجازه همی داد

از تک تک مژه هایت سرود می خواهم

در جـای جـای لبانت فـرود می خواهم

اگـر خـدا اجـازه همـی داد زانـوانـم را

به روی شبنم عشقت سجود می خواهم

خنده اش یادم ماند

از پیـچش جـاده سبزه اش یـادم ماند

از عمـر گذشته غمزه اش یـادم ماند

باور نشـود تـو را زشب هـای دراز

لب های غزال و خنده اش یادم ماند

صدای تیر در کوهستان

صدای تیر در کوهستان پیچید و صدای نعره ای که به ضجه شبیه بود آنرا ادامه داد  و کوه هر دو  صدا را تکرار کرد ، شاخ های رو به آسمان به زمین در غلتیدند و شیب کوه سرسره ای شد برای آنکه همیشه گذرگاه و چراگاهش بوده است دقایقی بعد شکارچی با تفنگی بر دوش در کنار صید بی جانش عکس یادگاری گرفت و بچه هایش برای همیشه چشم به کوه ماندند ، آنان نه اولین بودند و نه آخرین . کاش کسی به فکر تنهایی آنان  و تنهایی های فردای بشر بود.

چه زیباست


چه زیباست

 پنجره های عشق رو به دریایند

کوه های پرغرور رو به بالایند

تمام عقربه ها رو به فردایند

ماسه ها زینتی به صحرایند

باغ ها همنشین شب هایند

شعرها غم زدای دلهایند

دره های عمیق تنهایند

رودها ابتدای دریایند

وخوش به حال دو چشم  میگونت

کز طلوع تا غروب شعر می زایند

تو را چه شد


ای بـرگ سبز بهـاری تو را چه شد بگذشتـی از بهار و به پاییـز بر شـدی


ای عشق ناب جوانی تو را چه شد بگذشتی از نگار و به دنبال زر شدی 

پاییز نمود دیگری از عشق است


وقتی که حمله پاییز برای کشف زیبایی های آغاز شد هیچکس بیدار نبود و برای همین هیچ مقاومتی هم نبود. پاییز آمد و هر دم زیبایی هایی را هدیه کرد که چشم از درک آن عاجز ماند . شاید این تنها حمله عالم باشد که علیرغم اینکه بسیار ناجوانمردانه می نامندش و علیرغم تاراج سرسبزی طبیعت دوست داشتنی است و همه منتظر آن هستند. چون اگر بهار با تمام ابهتش سبزی را به ما هدیه می دهد پاییز تنوعی از رنگ را به ما می دهد که هر چشم بینایی را مسحور می کند.

آن دم که برگ ها همه رنگ هایشان را بر شاخه نثارت کرند حمله دیگری آغاز می گردد و برگ ها چرخ زنان بر زمبن می غلتند و با ناز و کرشمه خود را به زیر پای عابران قربانی می کنند تا با هر قدم عابر با خش خشی از عمق وجودشان احساست را زنده کنند و با هر وزش باد بعنوان پیاده نظام پاییز تو را دنبال خود بکشانند تا هرگز از پاییز سیر نگردی .

گویند پاییز بهاریست که عاشق شده است 

من گویم او از غم یار خویشتن دق شده است

هر سبزی عشق بر شاخ دل انگیز بهاری 

ریخته به پای عشق و وامق شده است

آری من محو پاییزم چون به من می گوید:

 عشق همیشه عشق است

 چه سبزبهار باشد چه زرد و سرخ پاییز 

پاییز نمود دیگری از عشق است

باز آمدی

باز آمدی و داغ دلم تازه کرده ای           من را  ز باغ زندگی آواره کرده ای 

من را که ساقی میخانه می نداد         بنگر چگونه عشق مرا تازه کرده ای



باز آمدی و خاطرات تپیدن به پشت بام 

و ان دست گرم وجرعه آخر درون جام

اینها همه به جان من آتش همی شود

آیا شود دوباره جام بی دلیم یابد التیام

هنوز هیچکس دلم باور نداره

هنوز هیچکس دلم باور نداره   هنوز غیر تو دل یاور نداره

بیا با دل بمون با ما صفا کن    که دل غیر تو را باور نداره




هنوز یک قطره از شرم نگاهت به روی بستر مهتاب مانده

هنوز یک جرعه از جام وصالت به امیدی درون جام مانده

هنوز در خواب و بیداری پریشم به روی سبزه ها شبنم بریزم

بیا زودتر بریز آن آخرین را که در عمق سبویت جای مانده




هنوز با چشم تو عهدم به نام است      هنوز در زلف تو دستم به دام است

هنوز از تاب زلف و چشم میگون       به عمق لحظه هایم تب مدام است

افتاده ام از چشم تو

افتاده ام از چشم تو چون قطره در گرداب ها

افتادن از چشـم تو بد وز آن بتر گــرداب ها

گر چشم تو یاری کند راهی شوم بر آسمان

بارم به گرداب جنـون دریا کنم گرداب ها

می خوام بشم خط موازیت

می گه می خوام بشم خط موازیت

که تا آخر کنارت بمونم

اگر قطعت کنم رد می شی از من

 اونوقت باید تو آرزوت بمونم

می گم می دونی که وصل اینجا حرومه

می گه آره ولی اونجوری هم یه بوسه هست تمومه

اینم بدون وقتی تخیل به افق می رسه این دو تا خط هم به پای هم می رسه


 

بدا به حالمون

مرگ که خودش یه نقطه ته خطه  

پایان انتظار آغاز فصله 

یه جورایی هم ، نقطه ی آغاز وصله 

بدا به حالمون اگه مرگ یکی دیگه  تنها نقطه وصلمونه