برگ پاییزی و عابر

برگی از شاخه فتاد

زرد و بی جان و خمیر

آخرین روز سفر

آخرین سطر امید

عابری غوطه ور ثانیه ها

دل تنگش به نیستان می برد

برگ بی حوصله تر از هر روز

با قلم موی خدایی ابدی

در اتاق پرو پاییزی 

جامه اش رنگ حقیقت می زد

باد غافل ز دل عابر و برگ

نقشه ی حمله فراهم می کرد

آب در حسرت آغوش

به سوی ابدیت می رفت

شاخه تنها شده بود

نه بهاری و نه تابستانی

که دهد سایه سردی به گلی

که همه بال و پرش ریخته بود

مادری همچو درخت

غافل از باد خزان

نوگلش راهی هجران می کرد

زینت سبزه ی بستان می کرد

آسمان تنها بود

چشم بر خاک زمین که چه زیبا شده بود

نور، آن قاصد خورشید خدا

بهر ابراز وفا آمده بود

پنجره وا که بگوید حرفی

که کند همدردی

که بفهمد غم سنگین درخت

و بجوید دل همسایه خویش

قطره ای منتظر قایق رنگینش بود

شبنمی منتظر همسفر دیرینش

عابر خسته به نعلین فشاری آورد

جیغ زد برگ و به قربانگه تاریخ نشست

آخرین لحظه ی مرگ

با صدایی خش دار

برگ با عابر گفت

دیر یا زود تو هم می افتی

باد آرام گذشت

آب بی تاب نگشت

پنجره بسته  و عابر راهی

آسمان ابری شد چشم خورشید ببست

عمر چند روزه ی یک برگ گذشت

زیر پای پاییز تا ابد مدفون شد

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد