مِترسُم

مِتَرسم ساز دهل از بیخ  ور اُفته/حنا از پای دومادو وراُفته

خود ای سازون دیجیتال اَمرو/مترسم رقص چو بازی وراُفته

همه تو فکر شاباش عروسن/مترسم رسم شو بازی وراُفته

کلوخ و مَدسن گشتن قدیمی/ مترسم شوی مهتابی وراُفته

نمونده توی میدو مرد شاد/مترسم عشق و شادی هم وراُفته

چطو هندونه ها بد توی بندو/می ترسم خیدُ و پَلّو هم ور اُفته

عجب رسم شده تو شهر و میدو /مترسم نومزدک بازی وراُفته

خود ای گُوکُن خوردوک و کلونو/ مترسم که لَپر بازی ور اُفته

خود ای نرخن بالا  جیب خالی/ مترسم عیدی قَومو ورافته

دَ تو کشمو دو صد خونه هوا شد/مترسم اَو و  اَوداری ورافته

خدا حرف خو زیادا تو دل مو/ مترسم رسم راز داری ورافته

ترقست صدا کرده دلمو / مترسم رسم دلداری وراُفته

گاهی

گاهی ماهیچه ها از واکردن لب ها به خنده عاجز می شوند.

گاهی ثانیه ها دقیقه می شوند دقیقه ها ساعت،ساعت ها روز ،روز ها شب و شب ها تمام نمی شوند .

گاهی حرف ها کلمه می شوند کلمه ها جمله ، جمله ها صفحه، صفحه ها کتاب و کتاب ها تمام نمی شوند 

گاهی آه ها بغض می شوند بغض ها  عقده ، عقده ها غده و غده ها تازه شروعند و تمام نمی شوند

گاهی تصمیم به موقع گرفتن بسیاری از مشکلات بعدی را حل می کند و گاهی یک تصمیم را نگرفتن باعث ریشه زدن آن تصمیم می شود و نیاز به ده ها تصمیم می باشد که کار را سخت می کند.

گاهی سکوت ریشه می دواند ریشه هایی از نوع سوء ظن و این ریشه ها آنقدر قوی می شوند که برکندن آنها غیر ممکن می شود.

گاهی یک جمله گرهی می گشاید که مدتی بعد چندین کتاب نمی توانند گره گشا باشند.

اگر اشکم

اگر اشکم ولی سرچشمه از توست 

اگر رشکم ولی رشکم همه توست 

اگر خیسم ز اشک و رشک بر دل 

نگاهم کن که در اندیشه ام توست

آهی به لب

یک شب به سراغ عمر رفته ام می آیی 

یک بوسه ز اعماق زمان می خواهی 

آهی به لب و اشک به چشمت داری 

حسرت خوری از این همه بی فردایی

هشدار که حسرت ازدلت نچینی

تیری به کمان نموده در کمینی 

شعری به زبان نموده و نشینی 

تا کی به کمین لحظه هایی 

هشدار که حسرت از دلت نچینی

کی ؟

گویند که شب می رود و روز خنده کنان می آید 

گویند سیاهی رود و سفیدی ازبام زمان می آید 

شب رفت و سیاهی بگذشت و عمر بر بام شده 

کی پس خبر از غروب غم از این جهان می آید؟ 

آه هم به داد دل من نمی رسد

دیگر آه هم به داد دل من نمی رسد  

صد آه ز عمق آید و بر لب نمی رسد  

ترسم که جان بر آید از این روزگار پست 

عقلم به آخرین نکته مطلب نمی رسد 

عجب ملتی هستیم

عجب ملتی هستیم ما:

گرانی ، مشکلات ، درد سرها ، دعواهای مسئولین ، اختلاس  از همه سو احاطه مان کرده ولی همه چیز را جوک می کنیم و به آن می خندیم واقعا که ملت سرخوشی هستیم .  کمرمان زیر بار های سنگین خم می شه ولی همه رو به مسخره می گیریم می گیم و می خندیم و سرشادیم.

این به بازی گرفتن تمام مشکلات و شاید زندگی عامل سرزندگی و شادی ما هست . اگر شک دارید یه نگاه دیگه به پیام های کوتاه توی تلفن همراهتون بندازید به صحبت من می رسید.خدایا این یکی رو از ما نگیر

عید نزدیک است

عید نزدیک است و جیب خالی بابا عذابم می دهد

آب نزدیک است این بی آبی دریا عذابم می دهد

دست فرزندش دراز و دست او کوتاهتر هم می شود

این همه دست دراز و خجلت بابا عذابم می دهد

او هزاران بار می میرد و جان می جویم از چشمان او

این همه مردن درون خانه و بستر عذابم می دهد

چونکه از در آید و گوید  لباس عید می خواهم پدر

دست های پر ز خالی بر سر و همسر عذابم می دهد

اشکها در گوشه ی چشمان بابا شعله بر آتش زند

شعله این آتش سوزان به جان و تن عذابم می دهد

هیچکس در فکر بابا نیست تنها بار بر دوش وی است

از همه بدتر همین تنهایی بابا  عذابم می دهد

شاعران مشغول شعرند و خماران مست آن

وین سرود شاعران بی یاد بابا هم عذابم می دهد

من و تو

 من و چشمان اشک باری که با یاد تو می بارد---- تو و چشمان بس شادی که تخم فتنه می کارد 

من و لب های بی تابی که با یاد تو رنگین است---تو و لب های رنگینی که که رنگ از دیگران دارد 

من موی پریشانی که بادش می برد هر سو----- تو و موی پریشان رقیبانی که بر ما خنده می دارد 

من و این چهره خونین که خونبار یده از چشمش----- تو و آن چهره  ی پر چین که رنگ حرص می بارد  

من و شب های دیجوری که تا صبحت پریشانم-----تو و شب ها در آغوشت ز غیرم عشوه می بارد  

من و زلف سیاهی که سفیدی حاصل عمرش----- تو و زلفی به دست او که بر ما طعنه  می دارد 


من و پایی که زانویش بیادت خم شد و بشکست --- تو و پای شتابانی که دیگر سوی گام می دارد 

من و این سینه ی تنگ و دل غمگین و ناشادم----- تو و آن قلب سنگینی که غم بر قلب ما بارد  

من و امید وصلی که خزان بی بهارش آرزو کردی --- تو و امید بر وصلی که فصل از  ما کمین دارد  

منم آن ساده تنها که هست مغلوب عشق تو  --- تو و  مغلوب  هر زیدی  که بر ما نیزه می بارد

ای ثانیه ها به کجا چنین شتابان

ای ثانیه ها به کجا چنین شتابان

به کجا شما روانید

گرگ دنبال شما کرده مگر

بگذارید نفس تازه کنم

من هنوز حس جوانی دارم

در دل امید امانی دارم

بگذارید که چشمم به افق خیره شود

تا که زیبایی وی را بچشم

بگذارید تا شبنم برگی تنها

خلوت تنهایی من را سیراب کند

از چه اینگونه گریزانید و گویی ترسان

با که در حال ستیزید و فرار

بگذارید نفس تازه کنم

من هنوز بستر گرمم پر از احساس است

ای شما ای همه دار و ندار من و دل

ای شما ای همه ی پاییز و بهار من و دل

بگذارید که بگویم رازی

جان من با نفس تند شما آمیخته

شیشه عمر من از دست شما می افتد

نگذارید که این شیشه چنین در مرز احساس و خطر سیر کند

اندکی آهسته ، همه ثانیه ها در گذرند

پیش رو هیچ خبر نیست که از آن بی خبرم

بگذارید نفس تازه کنم

مادرم گفت بجنبید که این بی احساس  منتظر مادر و فرزند نمی ماند و جا می مانید

آن یکی گفت پسر تندتر باش در قاموس این اسب چموش جمله یاری نیست 

خواهرم گفت بپرس یاد منم هست هنوز

ولی پدر که همخانه وی بود چند روزی بیشتر

گفت رحم و شفقت نیست در او

خالی از هر احساس بار او احساس است

دل مبندید به او که غمتان بسیار عمرتان کوتاه است


با زبان بند آمده

در سکوتی بی نهایت چشم در چشم آسمان می دوزم و با زبان بند آمده شکایت می کنم از نامردی هایش از اینکه یکی از دوستانم را از من می گیرد و هیچ نمی شنوم جز اینکه این رسم دیرین من است اگر شکایتی داری از خویش بکن که قدر لحظات باهم بودن را نمی دانی و دوباره بر زبان بند آمده ام قفل سکوت می زند و دیروز فرهاد و امروز آسمان فرهادکش در پیش چشمم رژه می روند.

تو چسانی

بردریده پرده و دریده دام              ناشنیده قصه  و بشکسته جام

من چنینم در غم هجران تو            تو چسانی گو به من ای با مرام


فرودگاه یزد

میلاد رسول

میلاد شده بیا که شادان باشیم 

در مکتب عشق او شتابان باشیم

چون ختم رسل به شادمانی آید

 دل در ره او نهاده رقصان باشیم 


میلاد محمد است رسول نبوی

هنگامه شادی از ظهوری ابدی 

هش دار که نور آسمانی آید

برخیز که حاری شده لطف احدی


فرودگاه اهواز

جهان بر کام

جهان بر کام و بر کامت جهان باد

فروغ روی عشقت جاودان باد

اگر یک دم ز عمرم هست باقی

همان یک دم نثار عاشقان باد



بر مزار لحظه ها

بر مزار لحظه ها گریه ندارد سودی

قربانی مکن این لحظه ی جامانده خود

هیچ گوش شنوا نیست در این شهر غریب

بی جهت بر باد مده حرف دل  و گوهر دردانه خود

مسلخ ثانیه ها را به گلستان بکشان

دامنش پر زگل و ریحان کن

یادگاری که تو را از گذر عمر روان می ماند

نقش مهریست که بر پرده پندار زنی

منتظر معجزه ماندن خطایی است بزرگ

خویش را معجزه عالم دان

ایمان بیاور به آغاز هر روزه ی خویش

و بیندیش که:

بر مزار لحظه ها گریه ندارد سودی


تیر مژه

تیر مژه در کمان ابرو

          عناب لبت شده سخنگو

                                افکار مرا تنیده در هم

                                             محکوم شدم به حکم جادو

سهم من از امروز


کلبه ای دنج در گوشه ای از خاک زمین

که در چشم کسان کوچک و بهر دل من بسیار است

و تنوری که گرما بخش سفره احساس من است

همه سهم من از امروز است


باغ ما

کودکی بودم افکار بلندی داشتم

باغ ما در طرف شرق زمین روستا رو به دشتی شاد بود

پشت بر کوه که پشتوانه بی چون چرای باغ بود

باغ ما جان زمان بود در کالبد بی روح زمین

گاه گاهی که چغوکی هوس جفت گزیدن می کرد

لانه می ساخت سر اولین شاخه دور از دستم

که مبادا دست نامیمونی تیر بر جوجه ی معصوم قشنگش بزند

و من در افسون جیک جیک اولین روز نو آمدگان سخت شناور بودم

باغ پر ز آواز قمری بود و بلبل که مهمان درختان صنوبر می شد

باغ ما سبز تر از روح زمین بود آنروز

گرم تر از گرمی دستی در دشت کویر

ولی افسوس که باغم پژمرد همه افکار بلند من و دل را آزرد

باغ ما خشک تر از احساس تیر خورده در دشت کویر است کنون

هیچکس از حال وی درد و درونش خبری باز نجست

همه افکار بلندم به خود پیچیدند و به احتضار افتادند.

شود آیا که از این بستر سرد برخیزند

و دوباره سر بر آرند افکار من از خواب زمستانی خویش

کاش می شد که که تا عمق زمین ، اوج زمان یا که بالاتر از ابر گذشت،

رفت بیدار نمود اینهمه تنهایی را

باغ ما منتظر ریزش احساس پر از شبنم ابری است که در دل بجز از قصه دیدار ندارد حرفی

من و او منتظریم تا ببارد باران و آبیاری کند اندیشه روئیدن را

هم بر خاک زمین هم بر فکر در خواب نخسبیده من

می شود آیا?


زندگی هم بازیی بیش نیست

گاهی وقت ها به خودم  یاد آوری می کنم که زندگی هم بازیی بیش نیست اگر چه باید هر چه می توانیم امتیاز جمع کنیم تا به موقع دستمان خالی نباشد ولی هیچ چیز آنقدر مهم نیست که زیادی جدی بگیریم و بخاطرش ناراحت شویم ،گاهی وقت ها یاد آوری می کنم که طرف مقابلت یک کامپیوتراست که فقط بر اساس تعریف هایی که در حافظه اش دارد کار می کند و نباید اقداماتش را از سر خصومت و سواستفاده ببینی. و اینگونه است که خودم را از غرق شدن های گاه و بیگاه نجات می دهم.