به یلدای دلم

به  یلدای  دلم   کف زن  که خوش باشم

کنار   کرسیم   دف زن  که  خوش  باشم

چنان فصل بهاری باش در عمق زمستانی

برای   دیدنم   صف زن  که خوش   باشم

"محمود مسعودی(ساده)"


شوی چله

شوی چله شوی هندونه باشه

شو کف خوردن و اوسونه باشه

دعاکرم سه چار متر برف بباره

که لویون همگی خندونه باشه


اناررون دل تو صد تا دونه دَاره

شو یلدا دَ دل کِ خونه دَاره

دوصد هندونه در بغض دل مو

که دل مو بهر تو صد بُونه دَاره


انار دل که از دست تو  چاکه

اگر هندونه هم باشه  هلاکه

فقط شو چله ره و یاد ما باش

نَفَمن شو  و  روز  مو   کلاکه

"محمود مسعودی(ساده)"

فصل وصال

ز  یلدای  دلم  فصل  خزانت   می رود  یک شب

زمستان بگذرد فصل بهارت  می رسد  یک شب

مرا  باید  که  طاقی  بر سر  بستان  خود سازم

که بر باغ دلم فصل وصالت می رسد  یک شب

"محمود مسعودی(ساده)"

حادثه ی امید

هر صبح  پر  از  حادثه ی  امید  است

نور آمده  گوید  که  غمت  تبعید است

برخیز که می توان به پل ها دل بست

 وقتی که امید راهی  خورشید  است

"محمود مسعودی(ساده)"

راز بگشا

راز صد ایجاز را یکبار بگشا با نسیم

دگمه از بند قبا یکبار بگشا در حریم

بوسه زن بر جایگاه رازهای ماندنی

رمز صدها راز را یکبار بگشا از قدیم

"محمود مسعودی(ساده)"

می گذرد

حیف  این عمر  که با  می گذرد  می گذرد*

بی خدایی  که به ما   می نگرد  می گذرد

حیف  این   عشق   که   در  غربت  خویش

در  خیالی که به ما می نرسد    می گذرد

حیف این راز که در سینه  نهان    می گردد

با رموزی که  عیان می  نشود    می گذرد

حیف این شمع که  غافل ز دل  پروانه ست

میخ  در  سنگ  زمان  می نرود    می گذرد

حیف احساس که بی حوصله می گردد گاه

غافل   از   اینکه  زمان  می گذرد  می گذرد

حیف   بارانی  ابری که  ز خود  غافل است

خیسی یش بر لب ما می نرسد می گذرد

حیف طوفان  که به تنگ آمده  در حد  جنون

تا  به سر حد  جنون  می نرسد   می گذرد

حیف این ساده که در شرح  پریشانی  خود

حیف  گویان  شده  با   می گذرد  می گذرد

"محمود مسعودی(ساده)"


*هر جه آید به سرم باز بگویم می گذرد --وای از این عمر که با می گذرد می گذرد

بعد از دیدن این بیت این شعر را نوشتم که البته نتوانستم پیدا کنم شاعر آن کیست

راز خواهم گفت

به تاب  زلف های  تو  دوباره راز خواهم گفت

به افسون نگاهت قصه ی پرواز خواهم گفت

به گیسوست ز شب های سیاه رفته بر بادم

ز شب های پر از احساس و از ابراز خواهم گفت

به رد پای تو در ساحل دریا خوش منظر

قدومت را شمارش کرده از ایجاز خواهم گفت

کنار ساحلی در زیر الاچیق بی سقفی

به ماه اسمان از طعنه هایت باز خواهم گفت

به تنها تک درخت شاعر جامانده در ساحل 

ز عشاق  و قدم های پر از اغماز خواهم گفت

اگر صدبار هم آیی به شعرم بی دلیل امشب

خیالم را حوالت کرده از گل ناز خواهم گفت

ز راه و روزگارم برنخواهم گشت به هر سنگی

به سنگ طعنه ها از غمزه های ساز خواهم گفت

فرار می شوم از سادگی گاهی به ابرازی

ولی صد بار هم گویم که عشقت


شوی چله قدیمو

با لهجه بیرجندی

قدیمو روی کرسی شوی چلّه 

بساط خاشک و پختیک و را بُد

تغار در میون و چوب در دست

به کف خوردن شر و شوری و پا بُد

ز بندسارون بالا دیمه زارو

بساط هندونه هر جا به را بد

انار سرخ باغ زیر خِدو

میون گلرخون با وفا بُد

تموم قوم و خویشو دور کرسی

زغالون زیر کرسی روبرا بُد

هزار اوسونه از رستم و سهراب

چه چیزک چیزاکو رو لو رها بُد

حلا یَک همزنِ خود تشت اَویِ

مپرسن خط اینترنت کجا بد

تمام فکر مردم توی فیسبوک

که بله کف زدن ما هم به را بُد

قدیمو دور هم بودیم و بگذشت

فقط گوییم چقد مهر و صفا بُد

"محمود مسعودی(ساده)"

سوء استفاده ی بهینه

رفتم آمار وبلاگ رو نگاه می کنم می بینیم 1140 بازدید اونم هزار صدو جهل بازدید کننده ،نه یک نفر این همه بازدید . هر چی سرمو می خارونم و به مغزم فشار میارم هیچی ازش بیرون نمیاد . آخه این وبلاگ من که در بهترین حالت که خودم 99 بار رفرش کنم 100 بازدید رو بیشتر نداره 1140 تا از کجا در اومده ،در حال به کار گرفتن تک تک سلول های سیاه و خا کستری هستم که که یادم میاد برام یک کامنت تبلیغاتی اومده بود که افزایش آمار وبلاگ کاملا طبیعی و واقعی

نمی دونم چکا می کنن که یه دفعه وبلاگ رو زیر رو می کنه ولی یه بار دیگه به مغزم می رسه ما ایرانیا واقعا تک تکیم.از همه چی سوء استفاده ی بهینه می کنیم

زیر چتر باران

تو را ای پونه گل ،ای عنبرین بو ،به زیر چتر باران   می پسندم

تو را چون بوی یاس روی دیوار شرر بر حان و ایمان می پسندم

تو را چون  کاج های سر به افلاک  تو را چون سروهای باغ ازاد

تو را همچون کبوتر های پرواز به اوج شعر و عصیان می پسندم

"محمود مسعودی(ساده)"

دل شکسته

تا  که  نگاه  می کنم باز  ز من  گذشته ای

با  قطرات  اشک  من   رفته و  برنگشته ای

حسرت زاده بر  دلم  اشک  نمی دهد  دگر

اشک مرا گرفته ای پس به کجا  نشسته ای

یاد  تو  ای ریاح  جان  مکتب  ارزوی   ماست

راه نمی دهد به کس بس که به دل نشسته ای

دست  کسی  نمی رسد  به  باغ  آرزو  ولی

من همه دم به باغ تو گرچه تمام   بسته ای

گرچه  ز اشک  رفته ام  خبر نمی رسد ولی

کاش دوباره می رسید باد ز  من گذشته ای

دل به امید ز نده  است ،  امید  هم  به ارزو

همه  به  یاد  هم  ولی  راه  ورود  بسته ای

ساده  ز  کوچ  در گذر  تا  برسی  بدان سحر

کز همه میتوان گذشت جز ز دل شکسته ای

"محمود مسعودی(ساده)"

عمری با کویر

عمریست با کویریم

هم خانه زاد و هم کار

بی ابر زنده ماندیم

بی آب شادمانی

با باد شعر خواندیم

با رنج زندگانی

ما زادگاه بادیم

با آسیاب بادی

در عمق خاک هستیم

دنبال قطره آبی

با چرخ چاه کاریز

از گل و لای سرریز

نمناک از امیدیم

سرشار از نویدیم

ما نسل زعفرانیم

شاد و بنفش و پر گل

در سینه سرخ سرخیم

در فصل زرد پاییز

خندان لبیم و عاشق

بر مردمان لایق

ما سرخ گون زرشکیم

یاقوت شرقی اما

بی آب زندگانی

با خار شادمانی

عناب پایداریم

در خاک بی دلی ها

سرخیم بر لب تو

با یاد خوش دلی ها

ما مردم کویریم

کز باد و خاک و طوفان

با عشق و شور و عرفان

قدقامت خدایم

در صبح نخل بستان

همت بلند و شادیم

از لطف مهر تابان

از خاک کوزه سازیم

از کوزه آب هستی

خورشید شاعر ماست

آن خانه زاد مستی

عمریست اینچنینیم

با خاک زندگانی با بادها قرینیم

با چوب ها به رقص و  با شوره ها به جنگیم

اری اینچنیم آری اینچنینیم

"محمود مسعودی(ساده)"

ز حرف نادرست

مرد دانا بر نیاشوبد ز حرف نادرست

گل توان جستن گهی از خاک سست

"محمود مسعودی(ساده)"

حکم تو

حکم تو به شعر  و  قصه هایم جاری

شعر  تو  به فکر و لحظه هایم ساری

با فکر تو ساکت و به شعرت مشغول

فکر تو به  برگ  و  ساقه هایم  یاری


حکم تو  به  شعر   و  نثرهایم جاری

شعر تو به جوی و دشت هایم جاری

با فکر تو ساکت و به شعرت مشغول

فکر  تو  به  برگ  و  بذر هایم  جاری

"محمود مسعودی(ساده)"

پای مکش

سر  در قدمت نهاده ام پای مکش

دل بر حرمت نهاده،سیمای مکش

با اینهمه احساس تو را می طلبم

جان در طلبت نهاده ام رای  مکش


سبزینه ی باغم شده ای پای مکش

نادیده حصارم  شده ای  وای مکش

تا دانه شوم  گل دهم و  میوه رسد

کن حوصله  از حس دلم رای مکش

"محمود مسعودی(ساده)"

ثبت است  نشان تو  به دل پای مکش

تکفیر مکن مرا ز عشق من رای مکش

تا سهم تو را ستانم از فهم خودم

بر حسرت چشم و دیده ام های مکش


دل بر هر دو

نه جای ماندن و نه پای رفتن

نه دل کندن از این بر آن نهادن

کرا گویم که دل بر هر دو دارم

که این یک ریشه و آن میوه دادن

"محمود مسعودی(ساده)"

سه نقطه ...

تا شروع می کنم

حرفم

سه نقطه می گردد

تا سکوت می کنم

ذهنم

شکفته می گردد

حرف هایی همیشه بی پایان

در وجودم

شنفته می گردد

هر چند با تداوم بی نهایت خط ها

باز هم

جز سه نقطه، زبان توانا نیست

عشق جز با زبان سه نقطه گویا نیست

من و این نقطه های سرگردان

چون ستاره همیشگی تابان

در مسیری چو نور بی پایان

راهی بی نهایت خویشیم

اولین نقطه ها سکوتی گرم

نقطه ی دومی تلاشی نرم

نقطه ی سومی پر از طوفان

اولین نقطه مُهر باید زد

دومین نقطه شور باید داد

سومین نقطه می شود عصیان

اولی نقطه کس نداند راز

دومین نقطه می شود ابراز

سومین نقطه می رسد آواز

زندگی نقطه های طولانیست

حرف هایی همیشه زندانیست

"محمود مسعودی(ساده)"


قهوه در برف

کیک با یک قهوه ی شیرین شده

رز به روی سینی یی رنگین شده

روی میزی بر لب باغی قشنگ

برف می بارد به باغستان رنگ

باغ را دعوت به شادی می کند

حس را دعوت  به آری می کند

برف می پوشد به سر تا پای باغ

تا بزاید نو عروس کوچه باغ

وه چه گرما می دهد این برف سرد

وه چه زیبا می شود این فصل زرد

نوش جان قمریان زیر تاق

بلبلان ساکت پر طمطراق

نوش جان تک درخت زندگی

نوش جان اینهمه سر زندگی

برف و قهوه با حضور کیک یار

می کشاند شعرهایم را به دار

تا که بستاند ز من احساس را

تا کند سر زنده شاخ یاس را

صد نگه می پاشد او بر جان من

تلخ و شیرین می کند احوال من

چشم بر زلف سیاه منتظر

دل به دام گلرخان مقتدر

جرعه جرعه قهوه را سر می کشم

دانه دانه برف بر سر می کشم

تا که گیرم از لبانش جیغ را

می کشم بر روی حسم تیغ را

شاخه های بی زبان نم می شوند

خم به ابروی درختان می دهند

چشمکی بر قد و بالای درخت

تا که بگشاید ز عمر خویش بخت

برف های سرد و گرمای حضور

بشکفاند باغ را فردای دور

حس برف و شعر و بوی قهوه را

یار و نار و شاخ و برگ و میوه را

همه را  با یکدگر آمیخته

بر در و دیوار شهر آویخته

تا بدانند باغ و راغ و شهر و تاق

قمری و گنجشک و دلبرهای زاغ

برف اگر باور شود گل می شود

عشق اگر یاور شود گل می دهد

"محمود مسعودی(ساده)"

تبعید

یک سیب ز باغ سرنوشتم چیدم

یک عمر ز سر  نوشتم و تجدیدم

یارب به که باید اعتمادی کردن

وقتی  که تمام  عمر  در تبعیدم

عجایب زندگی ما ایرانیان(جوگیری- پیغام گذاشتن برای مسی)

این هم یکی دیگر از عجایب زندگی ما ایرانی هاست که خیلی زود و بشدت و غیرقابل کنترل جوگیر میشیم

 از دیشب تا حالا هزار جور کامنت رو فیسبوک بنده خدا مسی گذاشتیم از فحش و ناسزا گرفته تا رجز و هزار جور مزخرفات و نامزخرفات دیگه  اونم به زبان فارسی. و بنده خدا مسی می نویسه برا این مردم متاسفم این کارا خیلی غیردوستانه است.

هزاران کامنت رو صفحه اون خانم مدله گذاشتیم که شبکه 3 بخاطرش تموم برنامهقرعه کشی جام جهانی  را از تلویزیون محو کرد

از کامنتایی که برا زایتسف گذاشتیم تا....

قبلش هم بارها و بارها جوگیر شدیم خواهیم شد و خواهیم شد

عجب ملتی هستیم  ، راستی بقیه هم اینجورین (فکر نکنم چون اونا 2500 سابقه  تمدن ندارن که)

یه جای کار می لنگه قبول دارین؟

بالاخره کدام ؟ فرزند کمتر یا بیشتر


گفت زن با مرد خود  ای شوی  من

گو به من ای خوشدل  همبوی  من

بچه بیش اش بهتر است یا کمترش

من   فروماندم    به   صنع    برترش

سالها گفتند به ما کمتر  به   است

ناگهان گفتند  ، بیشترهم به است

گفت  ای  زن  بس کن  این افکار را

چون   نداریم   نای    این   اذکار   را

گر که صد گوییم بیشش بهتر است

جیب می گوید  کدامش  برتر  است

آنچنان   از  ما   نفس   بگرفته  شد

که یک اردو گشته هم خود قصه شد

باش تا این یک که  خوش   زاییده ای

مرد گردد  ، بعد  گو  چی     دیده ای

القرض  این  قصه    پایانی    نداشت

زن همی گفت آن دگر نایی   نداشت

چون که نای از   آدمی  بگرفته   شد

هی نکن تبلیغ   راهش  بسته   شد

آنچنان در پوست و   جانم رفت     آن

که برون  ناید  به  صد     ورد      زبان


"محمود مسعودی(ساده)"

سرگشته

نه دل دارم که بستونی ز مو دل

نه دل دارم به خونه یا  که منزل

مُویم سرگشته ی موی تو دلبر

ببین چون می رود پای مو در گل



نه دل دارم  که  راز دل بگویُم

نه حل مشکلی از دل  بجویُم

کجا مونده دلی از بی وفایی

که بوی گل از این محفل ببویُم



نه دل دارم که دلبر بینم اِمشو

که از لعل لبش لب گیرم اِمشو

بِری با یار و دلدارم بگویِ یْ

که  گر  آید بَرم  پر گیرم  اِمشو

"محمود مسعودی(ساده)"

از هجر و جدایی

کبوتر های شهر آشنایی

پرستوهای زیبای خدایی

الا ای طوطیان خوش خط و خال

قناری های دور از بی وفایی

به قمری ها و گنجشک و چکاوک

به بلبلهای احساسم بگویید

دلم می میرد از هجر و جدایی

"محمود مسعودی(ساده)"

صخره و دریا

دریا کنار صخره ها بیدار می گردد

موجی به سر 

عشقی به دل

کف کرده و شادان

غرشگر عصیان

بر لحظه های بی امان خویش می کوبد

در هر نفس صد بار

با  خویش می گوید

آرام اگر گیرم خواهم مرد

مرداب خواهم شد

ماهی نخواهم دید

از زندگی شادی نخواهم چید

باید بکوبم بر در و دیوار این صخره

باید ببوسم گونه هایش را

تنها رفیق روز و شب هایم

تنها، مقاوم، همسفر با ارزوهایم

یکبار دیگر موج می خیزد

بر صخره می کوبد

وَ در هر لحظه ی آخر

دست نوازش بر سر وی، دور می گردد

صخره دوباره دست و رو می شوید و آرام

در فکر تکرار محبت است

آرامش صخره در غرش دریاست

زیبایی صخره از یورش دریاست

دریا به عشق او مواج و طوفانیست

هر چند هر بوسه آغاز ویرانیست

عمریست چشمهاشان در چشم یکدیگر

بی خواب از رویاست

دریا پی صخره، صخره پی دریاست

"محمود مسعودی(ساده)"


بزن به صخره

دریا

بزن به صخره

بکوب شادم کن

بیاد شربت شیرین

شراب نابم کن

بگو به انتظار صخره که سخت بنشیند

چو او نمی رسد امشب تو بیقرارم کن

چو گرمی دستش فسانه می گردد

کنار ساحل دریا به زیر خاکم کن

بگو که همسفرت شعر آرزوهایم

به ریگ ساحل دریا دوباره آبم کن

مرا امید وصالش به آسمان می برد

کنون که حرف محال است دوباره خوابم کن

"محمود مسعودی(ساده)"

کجاست آرامشی

خواب ها در دیده ها پف کرده سرگردان

سایه ها مصلوب

دل محکوم دلتنگی

چشم ها بر در

نگاه آدمی ثابت

گوش بر نُت های رنگارنگ

ذهن درگیر نِتی مشکوک

و مرکز سخت درگیر است

مدیریت نه آسان است

هیچ راهی را نمی بینم پایانی

به خاک و آب و دریاها

به پایان کدامین راه دل بندم

به لبخند کدامین بچه عمقی بیش از امروز می بینم

کدامین مادر از فردای کودک شادمان باشد

به چشمان که باید جست شعوری بهر فرزندان فردا را

تمام کودکان همخانه با افکار  کارتون های ناکامند

و یا درگیر مردانی خیالی بر فراز کهکشان های بشر زاده

ز پروازی فرای ذهن آدم  تا به جنگ دائم هر روز

کجاست آرامشی در خوردن یک جام

کجاست آسایشی حتی به هنگام نهار و شام

کدام صبحانه بر میز است

کدام دیوان حافظ فال روز مردمان گوید

کوچه مسکوت است و عمق خانه ها ساکت

زن همسایه در گیر است با افسانه های رنگ به رنگ جعبه ی جادو

ز عمق و گوشه های دوردست  عالم خاکی

که مرز ذهن و فکر آدمیت در نوردیده

تمام بندها بگسسته می خواهد

نه پای عهد می داند نه راه و  رسم فامیلی

و مردان فکرشان نانیست که بر میزی بجای سفره بگذارند

و دیگر سو ذهن ها درگیر بی فردایی مخدوش

معلم ذهن در گیر است

محصل کیف سنگین است

نه چوبی چاره می سازد معلم را

نه طفلی فکر فردا است

چقدر فردا همیشه نابسامان است

به ذهن مردم امروز و شاید کودک فردا

نمی بینم به ذهن کودکان چیزی به غیر از جعبه ی جادو

نه بهر ملت فردا نه بهر کودک امروز

کدام آدم به خویش خویشتن یار است

چرا اخطار ها در حد هشدار است

به نفرین کدامین کار ناکرده و یا شاید نهان کرده گرفتار است

"محمود مسعودی(ساده)"

شعله

نه می خواهُم  نه می تونم که برگیرم ز تو دل

نه می خواهُم   نه می تونم  بسازم دور منزل

چنان عشقت به جانم شعله انداخت

نه می خواهُم نه می تونم بجویم حل مشکل

"محمود مسعودی(ساده)"

زمین فرصت تکرار ندارد

کاش می شد

بنویسیم به کوه

بنویسیم به دشت

بنویسیم به باد

بنویسیم به آب

و به هر ذره ی این عالم خاک آلوده

که زمین فرصت تکرار ندارد

که زمین همچو خودی یار ندارد

پس نبریم رگ و ریشه ی وی

راه جوییم به اندیشه ی وی

تیشه از دست ،تبر از دوش بشر بستانیم

تیرها را ز تفنگ ،فکرها را ز خدنگ بستانیم

آدمی بر سر شاخ است و به بن می کوبد

آدم در ته دام است و به در می روبد

گرگ ها را نه ز چنگل

که ز افکار بشر بستانیم

شعر ها را نه به دیوار و به در

که به افکار بشر آویزیم


"محمود مسعودی(ساده)"

بلوغ زودرس زیست محیطی

سال ها پیش که دانشجویی آش نخورده بودم و برای تحقیق و تفحص علمی با چند نفر از دوستان سر به کوه و بیابان گذاشته بودیم. روزی در کوهستانی دور از خطوط عبور بشری بعد از خوردن میوه پلاستیک از دستم رها شد (شاید هم رها کردم) و باد کمین کرده آنرا پران نمود. در همین لحظه بود که یکی از همکلاسی ها را دیدم که بدنبال پلاستیک از لابلای سنگ ها می دود و تا وی را دسنگیر ننمود دست برنداشت و سپس هم وی را در کوله اش زندانی نمود تا به اولین زندان زباله تحویل دهد. بعد از اتمام مراحل دستگیری گفتم این چه حرکتی بود وی توضیحات زیست محیطی برای من داد که من بطور ناگهانی دجار بلوغ زیست محیطی شدم. اگر چه آنروز ابتدا مقاومت کردم ولی بعدا فهمیدم در رعایت محیط زیست لذتی است که در دشمنی با آن نیست.

امروزه به خاطر انواع و اقسام تکنولوژی دانشمندان نگران بلوغ زودرس کودکان و نوجوانان هستند که می تواند در آینده باعث داستان ها و مشکلاتی گردد.امروز با خودم اندیشه می کردم همه بلوغ های زدورس هم بد نیست ای کاش همه تلاش می کردند تا بچه هایمان دجار بلوغ زودرس و حتی پیش رس زیست محیطی شوند . بسیاری از کشور ها به این نقطه رسیده اند ولی ما راهی طولانی در پیش داریم.

همیشه متحیرم دوستان و خواهران و برادران ما که زباله هایشان را به راحتی آب خوردن در کوه و بیابان که هیج در کنار یک برکه ی زیبا که محل تفریح همیشکی دوستانشان است رها می کنند آیا با خود فکر نمی کنند باید شخصی آنها را جمع کند . آیا به این سوال ساده نمی اندیشند؟

ای کاش شهاب سنگی از آسمان می رسیدو همه دچار بلوغ زیست محیطی می شدند ولی چون این محال است همه تلاش کنیم حداقل فرزندمان دچار گردند و به محیط زیست مان احترام بگذارند .

"محمود مسعودی(ساده)"


کیستم؟

کیستم در این جهان ،دیوانه ای بیگانه ای

عمر خود را می دهم در جستن پیمانه ای

تا به دام خوبرویان می رسم جا می زنم

کو رفیق همدمی در گوشه ی ویرانه ای

تا شرابی می رسد از خواهش لعل لبی

صبر از کف می دهم در جستجوی دانه ای

دلفریبان جهان را تا به کی گویم سکوت

تا به کی پنهان نمایم راز در افسانه ای

چیستم من، خاکم و آبم وَ یا آتش بگو

تا ببینم خویش را بی پرده در پایانه ای

ای شراب زندگی کاری بکن ،لافی بزن

می روم آخر زدست در جستن دردانه ای

شاخه ی طوبی چه آسان از کف ما می رود

تا به کی با خدعه و نیرنگ سرمستانه ای

یا جهنم یا بهشتی،غیر از این تقدیر نیست

گر نخواهم هیچ را کو گوشه ی میخانه ای


هدیه

تو بوسه ی عشقی که خدا هدیه به من داد

شعری   که   دمادم  به لبم شور سخن  داد

تو صبح    امیدی   که در  این ظلمت بی نام

بی خواب ترین   حس   مرا  عشق  کهن داد

"محمود مسعودی(ساده)"

یکه و تنها

چه یکه و تنها چه ساکتم بی تو

عبور یک سایه ز ساحلم بی تو

کنار هر ماسه لبی فروبسته

من آن لبم تنها که سائلم بی تو

به زیر هر سایه به گردش خورشید

کجا نشینم چون مسافرم بی تو

کنار تو در اوج،به عمقم و ساحل

همیشه معیوبم و ساقطم بی تو

چقدر مغروری که در حضورت هم

سکوت می گوید که غایبم بی تو

چه سرد می بینم اجاق و گرما را

کجاست گرمایی که عایقم بی تو

بمان کنار من ، همیشه یار من

که بی حضور تو ،شقایقم بی تو

سراب را گفتم کجاست دریایی

شنیده ام می گفت عجایبم بی تو

چه در گریبانم سری بی دامنم

کجاست امیدی که طالبم بی تو

"محمود مسعودی(ساده)"

بمان ای همسفر با من

بمان ای همسفر با من که دلتنگم

کنار رود ها تشنه

میان دشت ها خسته

به اوج قله  بی تابم

تمام عمر بی خوابم

اگر بر بسته چشمم را به هر پیدا و پنهانی

تلاشی کرده ام شاید

بجویم اندکی بیش از سکوت امشب

بمان پیمانه ای پر کن

بنوشان جام آخر را

بپوشان راز آذر را

که فردا باز هم مدفون سرگردانی خویشیم

که فردا دیر می گردد غروب خسته را بینیم


بمان ای همسفر

بنویس از راز شبان سرد

غبار از دیده ام بستان

سکوتم را معما کن


بمان ای همسفر

کین بادهای زوزه کش

اگر چه  با دلم بیدار بیدارند

ولی یک گام همراهی نمی بینم

که سرگردان سرگردانی خویشند



کنار این زغال آخته

وین کرسی گرم شبان بیدار

به گرمای تنم عادت کن و مگریز

لحاف قرنها بر روی افکارم

چه نامردانه خوابیده



بمان با من که برگیرم غبار نرم طوفان ها

از این افسانه های خفته در بی تابی ذهنم

بیاد آرم دوباره خاطرات رفته از یادم

به میدان آورم تک دانه های مانده در ذاتم


بمان تا بشنوم ناگفته های کوچه باغ صبح تنها را

سکوتی کن که بشناسم تن گرم صدایت را

و یا نادیده گویم راز پنهان نگاهت را

و یا برگیرم از مویت تمام راز ها و لحظه هایت را


بمان ای همسفر

فریاد کن تنها سرود روز های دور

روزگار کودکی در کوچه های خاکی دور از عبور نور

ز انگور شرابی در کنار تاک باغ مرد روستایی

بنوش اما مپرس از راز رنگین شراب امشب


بمان ای همسفر

من هم چو تو تنهای تنهایم

بیا تا نینوای خویش برداریم

به زیر چتر نارون ها کنار قامتی زیبا

نوای تازه را از هفت بند وی برون آریم

بمان ای همسفر

 این آسمان بی خواب بی خوابست

سکوت آسمان هر چند مشروب از میی ناب است

ستاره ها هزارانند و ماه آسمان بیدار

به راه شیریش افسانه ها خفته

ولی هر جا روی تک آسمان عشق یک رنگست

"محمود مسعودی(ساده)"

با قصه ی تکرار کجا کار برآید

و خداوند در وجود آدمیان معجزه ای نهاده بنام عشق که اگر بر جسم خاکی نشیند بدان رنگ و بویی تازه دهد و بهاری بر زمستان جان فرود آید .

عشق را باید دو گونه و یا دو مرحله دید . عشق های زمینی و عشق  آسمانی

در عشق های زمینی زمانی که معشوق در قلب عاشق ورود می کند کلمات و لحظاتش ، نفسات وقدماتش زیبا و معنادار می شود.

یک سلام ساده سرشار از حس زیبایی می گردد. سخنانش شعر می شود نگاه هایش شعله ، سکوتش معما و سرودش مصفا ، گوش هایش شنوا و چشم هاییش بدانچه خواهد بینا و بدانچه نخواهد نابینا ، و اینگونه فعلا خواستن بر تمام وجودش سایه می گستراند.

زندگانی معنایی جز وصال آن جمال ندارد .

معشوق که موجودیست همچون تمام موجودات عالم خاکی با همان صورت و سیما و زبان و دندان و گوش و دهان در جسمی ناتوان که همه دارند موجودی متفاوت می گردد که هر کنش و واکنشش معنا و مفهومی دارد و نشان و نتیجه ای.

و این ها همه با تمام زیبایی هایش عاملی می گردد برای تلاش تا برسد به وصال .

حال تصور کنید در ازدواج های تحمیلی چه اتفاقی می افتد . نه احساسی هست و نه کلمات معنا و مفهوم متفاوتی دارند همه چیز بر اساس رسمی و یا اجباربر آمده از دلیلی عقلی صورت می گیرد وبا حضور غریزه ای ذاتی ادامه می یابد و دیگر هیچ. اگر بپاید عذاب است و اگر بپاشد عقاب. هر چه بگذرد از درون خالی و از برون پوشالی گردد.

صورت دوم و اعلای عشق، عشق به معبود یگانه، خدای زمانه و آن در یکدانه است .

 می توان گفت نماز و روزه بر اساس صرف دین چیزی جز ازدواج تحمیلی و اجباری نیست که فقط ظاهر است  باطن ندارد .

اگر حس عشقی آسمانی بر تو نزول یابد تمام هستی نشانه ی ذات لایزال گردد و ذره ذره ی وجودت به صدا درآید و تمام فرستاده های او از غرش رعد گرفته تا شورش برق ، از شکاف زلزال تا تابش نور از فراز جبال تایید معشوق می کنند و آنگاه ناگهان کمر در مقابل ابهت، عظمت و زیبایی معشوق از مقاومت می ماند و خم می گردد و زبان به تسبیح و تمجیدش گویا می گردد و گرنه نماز و روزه ای که به اجبار باشد، همچون ازدواج تحمیلی هیچ حسی جز ترس از عقوبت و رنج و صعوبت به تو نمی دهد .

بکوش بدانجا برسی که نماز و روزه ات نه از روی اجبار و تکرار باشد که از زیبایی معبود دادار و به تکریم معشوق قهار باشد. بکوش که به عشق برسی نه به مرسومات دین که در آن وصال است و کمال و دراین عذاب است و ملال .

صومی و صلاتی که به اجبار برآید

از ترس عذاب است و به تکرار برآید

 حجی و زکاتی که به اطوار بر آید

از شوق بهشت است وچه دشواربرآید

گر سینه ی تو جایگه عشق خدا شد

هر لحظه زبان در پی اصرار برآید

تنها نه به پنج است صلات رخ ماهش

هر دم به صلات است و به اقرار برآید

تنها نه شکم خالی از بهر وصال است

خالی چو شود فرصت انذار برآید

حجت نه فقط بهر پرستیدن یار است

هر طوف، سماعیست کز انکار برآید

از زلف و رخ یار چه دانیم و چه گویم

گر زلف نجوییم کجا حسرت دیدار برآید

ای دوست جهان حاصل اندیشه ما است

با قصه ی تکرار کجا کار برآید


"محمود مسعودی(ساده)"

سراب

از چشم ترت شراب خواهم نوشید

از زلف کجت  گلاب  خواهم  نوشید

گر  وصل  تو در  خیال ما  سر نرسد

دائم  ز  لبت  سراب خواهم نوشید

"محمود مسعودی(ساده)"

اولین باران

 http://s2.picofile.com/file/8101784992/%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

اولین باران و صبح و شبنم و نورو نوید

می زند فریاد

می زاید امید

بوی جان می آید از خاک زمین

سبزه می آید ز  باران ها پدید

ریگ ها، تر می شوند از شور عشق

دانه باور می کند صبح سپید

برگ ها احساس زیبای بهاری می کنند

ساقه ها شوری به جان برگ جاری می کنند

ریشه ها در جستجوی خاک باران خورده اند

شاخه ها امید را تا آسمان ها برده اند

دانه ها لبیک  قد قامت  به خود آراسته

هر کجا باغیست از خواب زمستان خاسته

در به روی لاله ها وا می شود

بار دیگر عمر معنا می شود

پیله ها وا می شود، پروانه ها پران و شاد

باغ ریحان همدم نجوای انسان می شود

کوه فریاد وفا و دشت احساس صفا

در بیابان بوته ای دنیای صحرا می شود

بلبلان سرشار چه چه، قمریان سرشار کو

آدمی سرشار به به ،ماهیان سرشار هو

این همه خاک و گیاه و دشت و کوه و سبزه زار

بلبل و قمری و باغ و شاعر و شعر و بهار

از نوید قطره ای یکباره بر پا می شود

وه چه ساده

ابر و باران

با نوید خود زمینی را معطر می کند

لحظه های ناب را همپای پر احساس گوهر می کند


"محمود مسعودی(ساده)"

از عجایب زندگی ما ایرانیان (فیسبوک)

و از عجایب زندگی امروز ما ایرانیان این است که:

جمعی کثیر به پیدا و پنهان با یک یا جند نام ،

از وزیر و وکیل و رئیس ،ورزشکار و سیاستمدار مان گرفته تا کودکان و نوجوانانمان

شرکت ها ،سازمان ها و گرو ه هایمان افکار خویش در فیسبوک عرضه می کنند .

جوانانمان اکثریت قریب به اتفاق تا نیمه شبان در فیسبوک عمر و جوانی هدر می دهند .

زوج هایمان عکس های محرم و نامحرم خویش را در آن به نمایش می گذارند.

انواع انجمن ها از شعر و ادب گرفته تا شهر و روستا و محیط زیست در آن فعالند.

و عضویت در آن غیر مجاز است.

از عجایب این است که هر کسی از خرد و کلان بخواهد به راحتی با فیلتر شکن دسترسی دارد و ما هنوز داغ فیلتر بر پیشانیش نهاده ایم

روزی نیست که در اخبارمان خبری بر له یا علیه آن نباشد تا آنان که از آن بی خبرند زودتر بشتابند  ولی آنرا ممنوع می دانیم.




نقطه ی عطفی در تاریخ ایران

دکتر ظریف در فیسبوکس نوشت مذاکرات به نتیجه رسید حق غنی سازی به رسمیت شناخته شد.

جدای از اینکه از کجا به کجا رسیدیم . چه بر ما گذشت و با این توافق چه خواهد گذشت. این توافق سال ها  نقطه ی عطفی خواهد شد برای  تحلیل و تفسیر در تاریخ ایران و قهرمان و ضد قهرمان سازی . اگر چه این تنها اولین گام یک راه طولانی است ، آرامشی را بر افکار حق مسلم زده و غنی شده ملت هدیه خواهد کرد این آرامش جای تبریک دارد. از خودم می پرسم : نقش و سهم دکتر احمدی نژاد و جلیلش و دکتر روحانی و ظریفش در این تاریخ و توافق و تبریک و خلاصه نقطه ی عطف چیست؟ بدون حب و بغض و شرایط امروزمان چه ثبت خواهد شد