باغ ما

کودکی بودم افکار بلندی داشتم

باغ ما در طرف شرق زمین روستا رو به دشتی شاد بود

پشت بر کوه که پشتوانه بی چون چرای باغ بود

باغ ما جان زمان بود در کالبد بی روح زمین

گاه گاهی که چغوکی هوس جفت گزیدن می کرد

لانه می ساخت سر اولین شاخه دور از دستم

که مبادا دست نامیمونی تیر بر جوجه ی معصوم قشنگش بزند

و من در افسون جیک جیک اولین روز نو آمدگان سخت شناور بودم

باغ پر ز آواز قمری بود و بلبل که مهمان درختان صنوبر می شد

باغ ما سبز تر از روح زمین بود آنروز

گرم تر از گرمی دستی در دشت کویر

ولی افسوس که باغم پژمرد همه افکار بلند من و دل را آزرد

باغ ما خشک تر از احساس تیر خورده در دشت کویر است کنون

هیچکس از حال وی درد و درونش خبری باز نجست

همه افکار بلندم به خود پیچیدند و به احتضار افتادند.

شود آیا که از این بستر سرد برخیزند

و دوباره سر بر آرند افکار من از خواب زمستانی خویش

کاش می شد که که تا عمق زمین ، اوج زمان یا که بالاتر از ابر گذشت،

رفت بیدار نمود اینهمه تنهایی را

باغ ما منتظر ریزش احساس پر از شبنم ابری است که در دل بجز از قصه دیدار ندارد حرفی

من و او منتظریم تا ببارد باران و آبیاری کند اندیشه روئیدن را

هم بر خاک زمین هم بر فکر در خواب نخسبیده من

می شود آیا?


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد