آشق هنـوزم عاشق است

سر اگر از عاشقی افتد هنـــــوزم آشق است

وزن دارد، قافیه، آشق هنـــــوزم عاشق است

بیم سر نبود مرا وقتی که جان خــواهم گرفت

آنکه از سر بگذرد در هفت دولت عاشق است

"محمود مسعودی"


سر کوه بلند هی های و هی های

چقدر این چرخ گردون ناز داره

کمون و تیر و بس سـرباز داره

همه دارن به جنــگ مو میاین

دلــم هر لحظه تکّ و تـاز داره


-------------------------------------


سر کوه بلند هی های و هی های

بیاد گلنسا در نی کنم نای

بسی آه از جگر آمــــد ولـــی حیف

نیامـد گلنسا هـی وای و هـی وای

"محمود مسعودی"


راز جامانده

هوا انگار بارانیست

ولی در من 

ولی درمن

صدایی بسته می گوید 

که این باران

نخواهد گفت با من راز رویش را

سکوتی تلخ بر اندیشه هایم سایه افکنده

کدامین راز جامانده مرا نشکفته می خواهد

یکی در من می گوید 

که سنگلاخی

نداری قصد روییدن 

نداری قصد بشکستن

هنوز حس شکفتن در تو جاری نیست

ز بس با سنگ کوه یکخانه ای ،یکدل

نداری در دلت اندیشه ی رفتن

نداری قوت بازو  

نداری جوشش و جنبش

برای جذب باران حقیقت

ذره ذره خاک باید شد 

گهی با باد و گه طوفان

گهی با رود های جان

سفر باید نمود آغاز

تا که در گوشه ای از خاک خدا

تا که با بارشی از ابر رها

چشمه های هنرت باز شود

تو اگر سنگ بمانی  نه که امروز

که هرگز نخواهی رویید

"محمود مسعودی"


بهار می روید

غــزل غـــزل ز دیده ی من انتظار می روید

عسل عسل ز نگاهــــــــــت بهار می روید

بیا بیا که با تو عسل می شود غزل هایم

بغـــل بغـــل ز شـــــهد لبانت قرار می روید

"محمود مسعودی"

کوک دل را ساز کن

نازنینا چشـــــــم مستت را به رویم باز کن

گه خمـــــارش کن برایم اندکی هم ناز کن

تا که خــــــــــــوش باشد به دوراز غم دلم

دل به ما بسپار گاهی،کوک دل را ساز کن

هر کسی در جای خود زیبا بود

قله ای   مغرور  و   شاد و قد بلند

گردن   عشاق    بودش   در کمند

دشت  ، غمگین  در میان کوه بود

شکوه می کرد و دلش مجروح بود

کوه می گفت :

من  بلند بالای    شهر  و کشورم

ناظر   دنیای    دشت   و   بسترم

هر که او خود را رساند سوی من

افتخاری   هست   بر  اعضای  تن

چشم های جمله عالم سوی من

فکرشان   درحسرت گیسوی  من

ناظر    دشت   و   دمن  تا باغ من

در  فصول  سرد  و  فصل داغ   من

آرزوی   جمله ی    خوبان     منم

گفتگوی    جمله   محبوبان   منم

دشت اما شکوه می کرد از  زمان

که چنین  افتاده ام   من   در میان

نان و دان   مردمانش     می دهم 

شیره ی جان رایگانش   می دهم

او به بالا است و من در عمق پست

من چنین سستم ،او بسیار سخت

افتخار ار هست بر کوه است و  بس

من به  زیر پای  مردم    همچو خس

عاقله مردی بدید   این روز   و  حال

تنگ دل شد از غرور   و   شرح حال

گفت ای کوه بلند ای دشت   پست 

چیست  این  افکار ناجور  و   پلشت

هر دو از اعماق اقیانوس و دریا آمدید

در کنار هم هزاران سال  همپا آمدید

هر    دو از یک  اصل و از یک بسترید

هر   کجا هستید    با هم    همبرید

دشت   اگر نبود   قله  از   کجاست

قله  معنایش  ز دشت  با صفاست

گر که دشت از شیره ی جانش نداد

کی کسی در فکر کوهی  می فتاد

کوه    اگر    آبش نفرمودی به دشت

دشت اگر خاکش نفرمودی به هست

شهر  و   عالم   جملگی    بر باد  بود

هر دو شان هم   صید و  هم صیاد بود

خاک سست از سنگ سخت کوه هست

سنگ سخت  در هر طرف مجروح هست

قله گر   بالا بلند   و  مست   هست

دره هایش جملگی تا دشت  هست

دشت   اگر نازد که   نانی  می دهد

بر   درخت خسته    جانی  می دهد

آب او   از   چشمه های   کوه هست

روحدار    از زخمه های    کوه هست

گر که بادی    هست بر  بالای   کوه

دشت    گرمی داده بر این باد   روح

کوه و دشت ، لازم و   ملزوم   همند

ظالم   و    مظلوم نه، مفهوم  همند

الغرض   دنیا   بلند  و  پست  هست 

هم دچار   قله ها هم   دشت هست

قله ی بی دشت سنگی بیش نیست

دشت بی قله  ز  هستی ها تهیست

جای جای زندگی  کوهست  و دشت

بهر   هر  یک   باید   از  دیگر  گذشت

نه غرور    قله   می ماند    نه  دشت

زود    می گردد    جای     کوه، دشت

تا   به    کوهی    دشت   زیبا را ببین

زیر پا     امواج      دریا     را       ببین

گر  به   دشتی   قله اش    را یار بین

تا به   اوجش  عاشقی   در کار   بین

هر   کسی در    جای خود    زیبا بود

گر    که   چشمت بر حقیقت   وا بود

"محمود مسعودی"