چه کوتاه ، چه زیبا

چه کوتاه است این زیبا

چه زیبا است این کوتاه

"محمود مسعودی(ساده)"

سرگردون

دلی دارم  که   سرگردون  شهره

گهی عاشق گهی حیرون شهره

رفیقون  حال و  احوالم   مَپُرسِی

که  مو در شهره دل بیرون شهره

"محمود مسعودی(ساده)"

دلخوش تر

دلخوش تر از آنیم که ناخوش باشیم

گویا تر  از  آنیم  که   خامش  باشیم

یکتا تر از ادمی به عالم چه بود

برخیز و بیا همیشه سر خوش باشیم

"محمود مسعودی(ساده)"

اسیر و دلخوش

هر نسل:

پدر وعده ی فرزند می دهد

فرزند وعده ی همسر 

همسر وعده ی فرزند

و فرزند وعده ی  پدر

هر ساله:

بهار وعده ی پاییز

پاییز وعده ی زمستان 

و زمستان وعده ی بهار

هر ساله :

گل وعده ی میوه

 میوه وعده ی دانه 

و دانه وعده ی گل

هر روزه:

شب وعده ی سحر

 سحر وعده ی طلوع 

طلوع وعده ی صبح

صبح وعده ی غروب

و غروب وعده ی شب

هر روزه:

خروج وعده ی راه

راه وعده ی رسیدن

و رسیدن وعده ی رفتن

هر ثانیه :

دل وعده ی تپیدن

تپیدن وعده ی دمیدن

دمیدن وعده ی دل دادن

هر لحظه  :

زمان وعده ی گذشتن

و گذشتن وعده ی آمدن

و آمدن وعده ی رفتن

زندگی چیست جز چرخه های تکراری

به چرخه هایی وعده دار  اسیریم

 به وعده های چرخه وار دلخوش

به دلخوشی های گذرا دلبسته

به دلبستگی ها خوش خط و خال پابسته

به پابستگی های محال وابسته

 و در وابستگی های خیال  اسیر

احساس میکنم

زندگی وعده های تکراریست

تکرار های تاریخ دار

و تاریخ های وعده دار

از هر چه شروع میکنیم به خودش می رسیم

البته

یادمان باشد

جعبه ای از بی نهایت رنگ

با دو گزینه ی واقعیت و خیال

در اختیارم ماست

می توان

وعده ها را زیبا

لحظه ها را خوشرنگ

و تکرار ها را تازه کرد

"محمود مسعودی(ساده)"

رازی به لب

چون غنچه ی ناشکفته می مانی تو

یک عمر به دل  نهفته  می مانی  تو

وقتی  که   تمام  قفل ها   بگشایند

رازی که به  لب  نگفته  می مانی  تو

"محمود مسعودی(ساده)"

جان برکف

آن ابرو و مژگان و  دو چشمان که تو داری

آن گیسو و  آن  زلف پریشان که تو  داری

آن جام عسل  بر لب و دندان که تو داری

آن خط لب   و   چاه زنخدان که تو   داری 

آن روی مه و ماهک رقصان  که  تو  داری

آن خال لب  و طبع  سخندان که تو داری

آن غبغب افتاده  به میدان   که  تو  داری

آن محو ترین حس گل افشان که تو داری 

شیرین دهن و سبزه ی عریان که تو داری 

زان شرم هماهنگ دل و  جان که تو داری

آن بوسه ی جامانده ز جانان  که تو داری

آن آتش طوفان به شبستان  که تو داری

جان بر کف  و دل  در کف جانان  بنهادیم

زان آتش سوزان به  نیستان که  تو  داری

هوش از  سر این  میکده  بازار  فراریست

زان عطر گل افشان به گلستان که تو داری

جان کی برم از کوی تو تا مسکنت خویش

زان  رهزن و برنده ی  ایمان  که  تو  داری

"محمود مسعودی(ساده)"

فاجعه در راه است

ماه هاست در قنات ده ما ماهی نیست

چونکه در سوقه ی کاریز دگر آبی نیست

گندم از خاطره ی خاک فراری شده است

تک درخت لب جو، کار وی گریه و زاری شده است

بع بعی نیست در این نزدیکی

مرتع تشنه ندارد نفسی

چوپانان همه راهی شده اند

خانه ها شهر خیالی شده اند

قامت جمله درختان به خاک افتاده

خاک در حسرت یک قطره ز تاب افتاده

به گمانم  خبری در راه است

نه خوشایند و دل انگیز و روان

آسمان هم دیگر، منکر دلتنگی نیست

کدخدا هم حتی، سفره اش رنگی نیست

سال هاست اسیاب ده ما جزو تاریخ شده

گردش سنگ در گوش زمان جیغ شده

صدای بوم و نفرین در دل ویرانه افتاده

مکتب و مدرسه خالی شده است

کودک دهکده راهی حوالی شده است

رنگ و رو باخته درگیر توالی شده است

باغ ها خاطراتی بی نور

و درختان فلج از ریشه ی بی خواب شده

هر طرف نعش چغوکیست به خاک افتاده

سی سلنگ بی خانه

بلبلان بی آواز

قمریان بی کوکو ،

چوره ها چشم به راهند هنوز

و صدایی مبهم 

و نوایی محزون در دلم می گوید

خبری در راه است

دیر یا زود بشر می فهمد

خبری ساده ی امروز خودش فاجعه ای خواهد بود

دیر یا زود خاک خالی ز گیاه 

بر سر مردم ده خواهد شد

و بجز زوزه ی باد هیچکس ساکن این دره نخواهد گردید

و شما ای همه ی مردم شهر

دیر یا زود خبر خواهید شد

وقتی که باد صبا خاک الود

جوی روان خشکیده

و درختان بی سایه

خواب از چشم شما بستانند

فاجعه در راه است

"محمود مسعودی(ساده)"

آغاز تو

همچون غزلی که بوسه آغاز تو است

چارانه ی عاشقانه، در ساز تو   است

غافل ز قصیده  و رباعی  شده ام

چون  مثنوی عشق در اعجاز تو است

"محمود مسعودی(ساده)"

سرشته از ازل

ای  که  سرشته از ازل مهر تو با خمیر من

کی به  کجا رود غمت از دل و از ضمیر من

بس که به جان تنیده ای تار محبت از  وفا

جان رود و نمی روی  از دلم  ای منیر من

ای  همه آرزوی من  لطف  تو   آبروی  من

راه نما بسوی خود ای شه بی نظیر  من

تاب و تحملی نما تا  به صراط  عشق  تو

چاه فراق پر  شود در شبم ای  مجیر  من

من به تحیرم چرا  یا به کجا و کی ، که را

باغ تو گل نمی دهد بر دل بس فقیر  من 

ای تو امید زنده ها بیش مکن به من جفا

سوخته گشته ام بیا ای مه مستطیر من

طفل گریز پا شدم ،از خود خود جدا شدم

گم شده ام بیا بیا در نظر، ای مسیر من 

راه تو راه کعبه نیست راه صفا و مرو نیست

راه تو از همه جداست پادشه کبیر من

ساده ز سادگی مگو ساده نبود راه عشق

جمله اگر همو شوی شاه شوی اسیر من 

"محمود مسعودی(ساده)"

اگر فرصت دهد

به  صد دل همت کوی  تو دارم

دو  چشمم دعوت روی تو دارم

اگر فرصت  دهد  گردون گردون

دمادم  قصد شب  بوی تو دارم 

 

هزار آواره دل  سوی  تو  دارم

 به امیدی که در کوی تو  دارم

اگر فرصت دهد گردون گردون

حکایت ها ز گیسوی تو   دارم


به دل سودای مه روی تو  دارم

امید از چرخش   موی تو  دارم

اگر فرصت دهد گردون گردون

هنوزم دل به سوسوی تو دارم

"محمود مسعودی(ساده)"

شوق لبت

ای لبت  چون قند و  قندت  چون  عسل

موی  و  زلفت  بند و بندت  چون  گسل

لرزه  بر  اندام  کوه  افتاده  از شوق لبت

باز سازی کن مرا با بوسه های بی مثل

"محمود مسعودی(ساده)"

جاده صاف کن بهشت یا دوزخ

خدا را شکر   که با تدبیر و همت
داره   بهتر میشه احوال   ملت
حسابی   کار   دنیا رو به راهه
تمام مشکلات ریسمون به چاهه
حالا بحث و جدل از بهر فرداست
که راه اخرت ها از   کجاهاست
که شلاق بهتر است یا انتخابات
برای جستن  حوری   به باغات
سپاس و شکر مردان سیاست
دارن  حل می کنن  راه قیامت
تموم جاده صاف کن ها به کارن
که تخم هر چه  بیراهه  در ارن
امیدوارم که  بعد این  دو دنیا
به برزخ گیر  ندن   مردان والا
کنار هم ب شینیم خوب و خرم
نه غم  باشه نه هم   فکر جهنم

دنیای وارون

دنیا بنگر که  جمله وارون شده  است

مردانه  گدا ببین که قارون شده است

بی همت و اعتبار  و  بی کار و تلاش

صاحب نطر  شهر فلانون  شده است

از فضل نیای  خویش  و   فامیل  عیال

یکباره نماینده ی جیحون شده  است

گیریم  که  ما  غافل   و   کوته  بینیم

بنگر که دل  زمانه پرخون شده  است

تا کی به خیال خویش دلخوش باشیم

روزی خبری رسد  بهارون  شده است

نتوان به  کسی  گفت  تخلف   کردی

بدتر ز همه به حکم قانون شده است

ای  حاکم   شرع    دادمان  را  بستان

بگذر ز نما  که  پایه  ویرون شده  است

ای ساده  سخن  بگو خموشی تا کی

بگذار  بگویند  که  مجنون  شده  است

سهم من از این سفره رنگینک چیست

سهم دگران  اگر فسنجون  شده است

"محمود مسعودی(ساده)"

جام صبحدم

نسیم صبحدم  عیسی نشان است

ز لطفش عالمی تا شب جوان است

سحرخیزان عالم جمله سرمست

که جام صبحدم جامی ز جان  است

ناز چشمت

ناز چشمت در دلم آن   می کند

سینه  را  دیوار زندان   می کند

با گذر  از  سستی   ایمان   ما

دین و دنیا جمله ویران  می کند

اهل دل

دل را   به رنگ   عالم  بالا سرشته اند

چونان ترانه ای به کاعذ دنیا نوشته اند

دل شد گِلی که به مهر خدا رسید

اهل دل  از  برای دو  عالم  فرشته اند

طبس :درّی به دریای کویر

طبس چون دُر به دریای کویر است
چو انگشتر  که  زیبایی منیر است
میان رمل و ماسه  ،کوه  و   صحرا
طبس چون گل به پهنای کویر است
ز کال  سردرش   آبی روان   است
که بر هر تشنه معنای مجیر  است
به باغ   گلشنش    دل تازه  گردان
که گلشن پیش او خاکی فقیر است
به هر سو بنگری   تاریخ  و فرهنگ
به اهل دل همیشه چشمگیر است
چو نارنج   بهارش  پیک شادیست
غروب نخل هایش بی نظیر  است
نگو از    مردمان   صاف   و  صادق
 که دریایی  صفا در او خمیر  است
نه تنها   ساده  دل  در  وی  نهاده
که هر سو بنگری دل ها اسیر است
"محمود مسعودی(ساده)"

حال من

پرسیده ای ز من ،حالت چگونه است

جونان بیان کنم،گفتن ندارد این

آخر چه گویمت، حالم غریبه است

نا آشنا ترین  دل آشنای من

مسکوت مانده ای در پرده های من

شادم ز زندگی ،مستم به بندگی

خود هم ندانمت حالم چگونه است

شاد همیشگی غمگین خانگی

مثل همیشه دمدمیم 

گاه شاد شاد،گاه مثال باد

گاه ماهی یم به آب ،سرشار زندگی

گاهی فسرده ام در خاک  خفتگی

گاهی ترانه ام یا شاعری به کوه

گاهی فسانه ام بی جنب و جوش روح

حالم بپرس ولی

درگیر من مباش

من غایبم ز خود

کی بود کی نبود

دائم ز خود پرم ،دائم ز خود فرار

حالم نگفتنیست

گم گشته ام هنوز، در عرض زندگی

، گاهی به فلسفه، گاهی رباضی ام ،

گاهی به منطقم ،گاهی زیادیم

گاهی که شاعرم سرشارم از امید

گاهی که فلسفه گم گشته در اسید

گاهی سکوت محض ،گاهی به بام شهر

گه جار میزنم من خلق بهترم

گه داد میزنم این هم خود منم؟

گه رفته ام زخود، گه مانده ام به خود

گودال ها زیاد اما به قله ام

در بین قله ها دنبال دره ام

حالم نه خوب خوب، نه آنقدر بد است

حالم همین که هست حالم زمینی است

من  حامل امید در شهر مرده ام

من زائر خدا در خویش برده ام

باور نمی کنی حالم چنین بود 

یکبار هم نپرس با جان و دل ببین

چون حال و روز من اصلا نگفتنیست

دنیا برای من بیتاب و رفتنیست

فردا برای من اصلا ندیدنیست

"محمود مسعودی(ساده)"

چو پسته ی خندان

لبت چو پسته ی خندان بخند می خواهم

دلت چو  زلف  کمندت  به بند می خواهم

برای شرح ضمیرم به ماه رخسارت

شبی چو موی بلندت  بلند  می خواهم

"محمود مسعودی(ساده)"

انگشت نما

دل را به سر  کوی تو  دیوانه نکردیم که کردیم
انگشت نمای خود و  بیگانه نکردیم که کردیم
از شوق تو در باغ غزل قافیه گفتیم
هر قافیه   را همدم پیمانه  نکردیم  که  کردیم
هر جام که از دست تو گردونه به ما داد
آنرا به رهت گوهر  یکدانه   نکردیم  که  کردیم
در حسرت خال لب و آن چاه زنخدان
هر روز سفر تا  در   میخانه  نکردیم که کردیم
گفتند که کس جان نبرد از سر کویش
چان را به کف خویش نمایانه نکردیم که کردیم
امواج طلب بر  سر کوی تو روان است
زلفت به نهانخانه ی دل شانه نکردیم که کردیم
از بخت بد ماست که تیرم به خطار رفت
ورنه به کمین گاه وفا لانه   نکردیم که   کردیم
ای ساده ز اوضاع جهان شکوه نباید
راهش طلب از عاقل و فرزانه  نکردیم که کردیم

لحظه ها

لحظه ها تنگ بلوری خالی

 خالی از رنگ و لعاب

 خالی از حادثه اند

لحظه ها بی حسند

لحظه ها بی نامند

به زبانی خامند

ما بر او  شال و کله می پوشیم

ما در او نفرت و غم می نوشیم

ما در او شرم و حیا می بینیم

حس خود یا که خدا می بینیم

ما در او عشق و صفا می کاریم

دانه ی صلح و  جفا می پاشیم

لحظه ها پا ک ترینند به زبانی همه عمر

لحظه ها ناب ترینند به بیانی همه روز

یادمان باشد نشماریم دندان زمان

قلمی برداریم

رنگ شادی بزنیم

رنگ یاری بزنیم

حس نشکفته ی یک غنچه بر او عرضه کنیم

حس نامیدن یک بچه بر او عرضه کنیم

نگذاریم که خالی شود او

خام ماند و خیالی شود او

پر کنیم از هیجان، از لذت

خالی از کینه و تحقیر و خطا

یادتان باشد

بر سر کوچه نیاویزیدش

در دل خواب نیندازیدش

عبرت مردم همسایه نگردانیدش

حس تکرار از او برگیرید

لحظه ها  پاک ترین خلق خدا می باشند

اتهام بد و بدشانسی و بد یمنی از او بستانید

تا که عریان شود و بهر وفا اماده

لحظه ها زیبایند

مشکل ار هست به چشمان شماست

مشکل ار هست به اتم های به دام افتاده ست

لحظه ها دریایند

غرق او باید گشت بهر مرواریدی

بهر رقصیدن با ماهی ها

یا که پرسیدن احساس خدا

بهر یک لحظه ی نورانی از امواج رها

لحظه ها خام ترینند ولی

شیب شان سوی امید

رویشان سوی خداست

سمت و سویی دارند که پر از توحید است

امتدادی دارند که در طول زمان ،عرض زمین جاری است

حس پژمردن و تنها ماندن

حس آلودن و خود جاماندن

نه عبایی ست که بر قامت او موزون است

حس معصومیتی نورانی

حس دستان پر از ازادی

حس بوسیدن یک جرعه ی ماه

حس بوییدن یک قطره ی اشک

حس تابیدن یک شعله ی عشق

حس رقصیدن یک شبنم صبح

همه در فطرت پاکش جاریست

لحظه ها را مسپارید به غیر

عمرشان کوتاه است

دلشان می تنگد ، تنگ شان می شکند

لحظه ها معصومند

نگذارید که آلوده شوند با خیالات محال

نگذارید به دریوزگی افتند به راه

نگذارید که در اخر خط

تشنه ی یک آنم یک لحظه شوید

لحظه ها قافیه دارند ،نگویید که نه

قافیه های که به دنیای زمان ،وزن بشر می جویند

مدح خدا می گویند

جهاربیتی و رباعیی ،غزل می گویند

معرفت نیست غزل بستانید و بر او مرثیه ها بسراید

لحظه ها قطره ی آبند به دستان شما

لاجرم خواهند ریخت

تا که فرصت باقیست

عطش خویش فروبنشانید

نفس برگ گلی تازه کنید

تشنه ای  را برهانید ز مرگ

هدفی را برسانید به اوج

قلمی را برسانید به شوق

هنری را به جهان عرضه کنید

غمی از دوش بشر بردارید

گاهگاهی بنشینید لب حوض

به صدای سفر ماهی ها

به سکوت خفته بر سایه ی سنگین درخت

و به فواره ی باریک زمان خیره شوید

و هنوز آنی از یک لحظه اگر باقی بود

فرصت عشق به گلبرگ دهید

که شناور شده است و ندارد عمری

هیچ مترسید

 بجز آب زلال

بجز از پاکی احساس و خیال

هیچکس شاهد نیست

گر کسی هست نامحرم و ناراضی نیست

لحظه ها را بنویسد به سنگ یک کوه

به برگ یک دشت

به نور یک ماه

به رسم الخطی که شما می دانید و خدا

نگذارید که این پاکترین خلق خدا 

ثبت نگردد و بمیرد در ناکجا آبادی 

نگذارید که اگر روزی به جهان برگردد

بگریزید ز چشمان بلورین و پر از لیزر وی

"محمود مسعودی(ساده)"

تقدیم ساکنان شهر محبت

صبحی پر از ترانه و  روزی   پر از امید

رمزی   ز بی کرانه و رازی    پر از نوید

تقدیم ساکنان شهر محبت نموده ایم

بهتر ز عشق چه توان زین کرانه  چید

"محمود مسعودی(ساده)"

با سین سلام

یک جرعه ز جام صبح در کامم ریز

با سین سلام ،ستاره بر بامم ریز

در پیچش رزوگار از لام به کام

کامی  برسان  ترانه در  جامم ریز


سرگردان

تو هم آخر ز دستم می روی ای ماه تابنده

تو هم آخر به پایان می رسی  ای راه آینده

شرابی ده و جامی نوش و خوش می باش

منم آخر به زندان  می رسم ای دام  پاینده

سرودی گوی و می می جوی و شادی کن

تو هم آخر خیالی می شوی در چرخ زاینده

تو در شهر و میان سینه ها افسانه می گردی

منم آخر  غباری  می شوم  از پای  افکنده

حساب چرخ گردون دائما یکسان نمی ماند

همه خورشید بر بامیم،اگر صد سال بالنده

دلم را در میان بوسه ات پنهان نخواهم کرد

که می دانم بخاری می شوم  تنها و بازنده 

همه دنیا ز دست آدمی یک روز خواهد رفت

خوشا آنان  که  می دانند  قدر  این نوازنده

به خورشید رخت  ماه دلم  هر روز می نازد

که جان می گیرم هر روز از  فرود تیر  بارنده

من ساده میان ماه  و  خورشیدی سرگردان

نه خورشیدم رضایت می دهد نی ماه تابنده

"محمود مسعودی(ساده)"