چه رنگ و روی خسته ای گرفته روزگار ما

چه رنگ و روی خسته ای گرفته روزگار ما 

 داغ به دل نشسته ای فسرده پود و تار ما

 نه راه پس،نه راه پیش،نه نور و نه ترانه ای

 که بشکفد شکوفه ای به باغ بی قرار ما

 پرنده ها شکسته پر و دونده ها بریده پا 

تلاش و شوق زندگی رمیده از دیار ما 

فغان نمی کنم ولی در این سیاه بی دریغ 

نمانده نور و روزنی که واکند حصار ما 

فسوسم از زمانه است که لشکر کلاغ ها

 نهاده اند به روی سر حریم گل نگار ما 

ببین چگونه باغ ما بدست شته شد اسیر

 که گل به سر نمی نهد درخت نوبهار ما؟ 

سکوت می کنم،اگرچه راه چاره نیست 

که شحنه ها نشسته اند به کوچ انتظار ما

 محمود مسعودی

نظرات 1 + ارسال نظر
یحیی 1398/03/07 ساعت 05:21 ق.ظ

... ممنون محمود جان عزیز؛ بسیار قشنگ و دلنشین بود...نسبت به قدیما کمی کم کار تر شدی "مغنی نوای طرب ساز کن، به قول و غزل قصه آغاز کن" ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد