از چشمان تو خواندم

من از چشمان تو خواندم :

که باید کوله بر بندم

دگر جای من اینجا نیست

در این تفتیده ی بی باد و بی باران

در این حرمت شکن و این لحظه های تا ابد بی جان

من از لب های تو خواندم

که مانم تا ابد تشنه

چو بوتیمار سر گردان تمام عمر با غصّه

چو اُشتر در میان دشت افتاده

نه آب و نه علف نی ساربان عاشقی تا حال من پرسد

من از ابروی تو خواندم

که گیر افتاده ام در پیچش این عشق نافرجام

در این سودای فرتوت پر از ایهام

در این غربت نشینی های بی انجام

در این گمگشته های سرد بی اقدام

من از گیسوی تو خواندم

که اینجا جز سیاهی هیچ راهی نیست

و هیچ آبی از این چاه زنخدان تو جاری نیست

و تنها لحظه های مانده را امید و آهی نیست

در این میخانه دیگر اشتیاقی نیست

بباید کوله را بردارم و بار سفر بندم

کویر است عمق چشمانت

فقیر است قلب عریانت

نمی بینم سرودی از دو چشمانت

خداحافظ ، نگیر دیگر نشانم را

غباری می شوم دور از غروب زرد پیمانت

درون خویش می پیچم

به عمق سینه درویش می میرم

ولی یاد از تو و چشمان بی روحت نمی گیرم

درون کوله بارم را پر از مهر و وفا دیدی همه یکباره دزدیدی

کنون بگذار خالی باشد این پندار

و من در این همه عریانی شب های بی پایان

کنار ماسه های گرم صحرا

می روم تا از خودم غافل شوم

و ندر خیالات محالم بار دیگر با دلم حایل شوم

تمام عمر این کوله به روی دوش می ماند

دگر هرگز به گوش هیچکس حتی زمین

افسانه هایت را نمی گویم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد