حس خودبیگانگی

چشمه خشکید

باغ خشکید،

 کام رفت

حس ماندن از لب  هر بام رفت

سبزه خشکید

تاغ خشکید،

برگ رفت

رنگ شادی از حضور جام رفت

تاک ترسید

خاک رقصید

رنگ رفت

حس روییدن ز هر اقدام رفت

هر کلاغ مانده ی بی همسفر

بی نصیب از گردش ایام رفت

ساقه بی نان

ریشه بی جان

برگ رفت

تاب و تب از شعر پر ایهام رفت

اعتبار هر درخت از آب در کهسار بود

کوه تنها شد و حتی اعتبار از نام رفت

آسمان بی روح و

کوه از ابر خالی پرشده 

رود پر جوش و خروش از یاد این ایام رفت

کشتزار سبز گندم خاک یک ویرانه شد

هر چه بالا رفت خاک از یاد او الهام رفت

جوی خشک و

رود خشک و

مَرغزاران مرده است

جنبش و و زایندگی ازنطفه ی این سام رفت

دل شکست و

دلبری ها کهنه پوش خانه شد

مش حس از باغ و میرزا از دل گلفام رفت

قمریان محزون و

بلبل ساکت است

فکر عشق و عاشقی از عاشق ناکام رفت

ساده ماند و

سادگی و

و حس خودبیگانگی

گوییا نور امید از دیده و اندیشه ی ایتام رفت



نظرات 2 + ارسال نظر
فرا 1392/05/09 ساعت 07:10 ب.ظ

بخوان ای چرخ‌ریسک! نغمه‌ات را
"بران شاخِ برهنه‌ ی بی‌گل‌ و برگ "
که داری انتظار نوبهاری

ولی من، این دلِ بی‌آرزو را
" که از شور قیامت هم نجنبد"
کنم خوش با کدامین انتظاری؟

دکتر شفیعی کدکنی

زیبا 1392/05/11 ساعت 08:50 ب.ظ http://ziba57.blogfa.com

چه واقعیت تلخی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد