می فهمی؟ (برای 175 شهید غواص)

ماهی شده بودند به دریا برسند می فهمی؟
در شهر جنون به حد اعلا برسند می فهمی؟
وقتی به کمین شب پرستان خوردند
نوری شده بودند به فردا برسند می فهمی؟
آن لحظه که دست و پایشان می بستند
از بهر همین بود که اینجا برسند می فهمی؟
مردانه به کنج خاک گل می گفتند
تا در گذر از خاک به معنا برسند می فهمی؟
جز نام وطن چه بود در خاطرشان
تا بر سر آن به شک و اما برسند می فهمی؟
یک جان نه که صد جان به خدا می دادند
عاشق شده بودند بدآنجا برسند می فهمی؟
یکبار دگر خدا به خاکشان روح دمید
امروز به صحنه ی تماشا برسند می فهمی ؟
محمود مسعودی

خیلی وقت کم می آورم

از روزی که گرفتار تهران شده ام احساس می کنم روزها بیش از پیش کوتاه شده اند وقت سرخاراندن ندارم

بیشتر از هر چیزی ناراحتم که وقت ندارم به خودم و دلم برسم.

وقت ندارم افکار درون را بر کاغذ برون بسپارم.

هر چه کمتر بنویسم در دلم بیشتر تلنبار می شود

اینروزها حسابی ذهنم درگیر است

بیش از پیش احساس می کنم عمر آدمی چقدر کوتاه است .

چه حرف ها که ناگفته می ماند ویا نصفه و نیمه رها می گردد.

اینروزها وقت کم می آورم خیلی وقت کم می آورم

روزی هشت ساعت

ساعت پنج و سی: 
زیننننننننگ 
سکوت می شکند
با شروع یک تکرار 
و سپس :چیزی شبیه صبحانه
ساعت شش: درب خانه، صدای آسانسور
شش و بیست :ترمز تاکسی 
 هفت:درب دور سرت می چرخد
نشانه در سوراخ
و صدایی از آهن،
 عجیب غربت زا
ولیک ساده و قاطع:
تردد شما ثبت گردید
حکم:
هشت ساعت
سلول انفرادی
با اجازه ی تردد
 در بند عمومی
هواخوری آزاد
با نماهای از:
دود تهران و البرز کوهستان
مسهل:
سه لیوان چای 
هر دو ساعت یکی
برای آرامش
تقویتی:
 یک وعده غذا
دوازده تا دو
حق انتخاب:آری هست
یقلابی در دست
یا ایستاده در صف
و سپس
پلک ها سنگین
فکر ناآرام
حروف آشفته
و ناگاه به سرت می زند
مرخصی یا ...
نه فرار ممکن نیست
دو ساعتی مانده
دوباره آلونک
دوباره رایانه 
هنوز مانده به چار
خشاب آماده
فشنگ آماده
نشانه بر ماشه
ساعت شاااااانزده
شلیک می شوم
به سمت چرخونک
دوباره آزادی
واقعا !!!
واقعا آزادی؟!!!
چه خوش خیالی تو 
انبساط قفس مبارکباد
محمود مسعودی