به همین راحتی

بهار

تابستان

پاییز

زمستان

بهار

تابستان

.

.

.

صبح

ظهر

شب

صبح

ظهر

.

.

.

و روزی

ناگهان

کات ، تمام شد

ورقا بالا

به همین راحتی

عاقبت

 از نگاهت شعــله ای در ما گرفت

کار عشـــــــق و عاشقی بالا گرفت

قصـــــــــــــــه لیلی ز نـــــو آغاز شد

پای مجنــــــون راه در صحـــرا گرفت

گوییا فرهاد در کوهـــــــــــــــی دگر

تیشــــــه ای بر کوه غم ها پا گرفت

چشم وامــــــــق قصه گویی کرد باز

عین عذرا عشــــــــق را معنا گرفت

با حسودان کار  مشکـل می نمود

شکــــر حق ترس از خدایا ها گرفت

تا کــــــه از دریــــــای دوری بگذرم

جمله دریا ها به چشمــم جا گرفت

خواب نامــد در دو چشـــــــم منتظر

تا کــــــــــه در رویا تو را همپا گرفت

طعــــــــــــــم لبهایت مرا پنهان نبود

بس که شب ها خواب را از ما گرفت

آتش هرمـــــــــــــــت مرا دیوانه دید

شعله ای زد جملـه ی اعضــا گرفت

گفته بودند سیب سرخ ممنوع شد

گوش من کی از کجــــــــا آنرا گرفت

گفت اگر خوردی جهنــم می شوی

گفتم آدم خورد دنیــــــــــــا را گرفت

خوردم و خوردیم و خواهند خورد هم

در تقاصی که بهشــــت از ما گرفت

ساده بس کن تا که حوا زنده است

سیب ســـرخش جنت الماوی گرفت

آدم و آدم شدن در کـار آدم ها نبود

کز بهشت بگذشت و این دنیا گرفت

این همه گفتم گه گـــــــویم عاقبت

عاقبت عشــــــــقت دل ما را گرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

جنگل ابر

آسمانی نقره دوز و ابرهایی نقره فام

شاخه هایی مخملین و  ساکنانی خوش مرام

نور هایی آمده از اوج بام

بر زمین کوبیده میخ خود مدام

تک درختانی به اوج آسمان

ابرها در زیر پاشان بی زبان

شعر می بارید از برگ درخت

قطره می شد نوش جان خاک سخت

میوه های جنگلی چشمک زنان

دعوتت می کرد بی نام و نشان

شر شر آبی در آن دوردست ها

همچو آواز خوشی مست و رها

آب از دریا به جنگل می رسید

بار دیگر سوی اصلش می دوید

ابرها وقتی که لایق می شدند

بی تامل جمله عاشق می شدند

همچنان عذرا و وامق می شدند

ناگهان در کوی او دق می شدند

باز فردا بار دیگر بی امان

بوسه می زد بر لب جنگل عیان

کار جنگل دلربایی بود و هست

زین سبب در زیر پای وی نشست

با قبایی دلنشین از سبز و زرد

هر کجا دل هست در دامش فتد

ابر هم گردید پابند درخت

سال ها با شاخ و برگ وی نشست

کوه و دریا ،جنگل و ابر آفرید

عشق آمد جنگل ابر آفرید

گر تو هم داری از او نام و نشان

کول کن خود را به کوی او رسان

غیر زیبایی در این زیبا نبود

هر نفس زیباترین را می سرود

"محمود مسعودی(ساده)"

لبخند تو

لبخنــد تو بر دیده ی ما جا دارد

صبــــح دل ما همیشه زیبا دارد

پاییز و بهار و هرچه  خواهد آمد

با گوشه ی چشم یار معنا دارد



لبخنـد بزن که عشق معنا گردد

در کنج لبت شکوفه ای وا گردد

از آب حیات در سبـــــــویم ریزد

بر مرده من دمی مسیحا گردد



لبخنــــد تو بهترین شراب دنیاست

مستانه ترین سکوت فرد اعلاست

آن لحظه که لبهـات جدا می گردد

زیباتر از آن است که گویم زیباست

"محمود مسعودی(ساده)"

تو را انبـوه می خواهم

تو را چون جنگل سبزی میان کــــوه می خواهم

 نه یک دانه،نه صد دانه، تو را انبـوه می خواهم

مثال آبشاری که فــــــــــــراری گشته از کوهی
برای وصل دریایت تو را، نستــــــــوه می خواهم
تو باشی و مـــــــن و احساس باران های پاییزی
حضورت واجب است،حتی اگر مکروه می خواهم
ز خود رفتم زبس با عقــــــــل بی تدبیر جنگیدم
درآ در جســــم بیجانم ببین من روح می خواهم
به حکم معرفت چون سایه شــو بر خاک تفتیده
تو را چون سایه ساری بر غم و اندوه می خواهم
خنک باشد زمین و گرم باشد شاعــــــری هایت
تو را چون مرهمی بر سینه ی مجروح می خواهم
وصیت کرده ام بر سنگ قبـــــــرم لاله ای باشد
که رنگ سرخ عشقت تا ابد مفتوح  می خواهم

یک بوسه ی ناز از من

گاهی به دلم سر زن ، ناز از تــــو نیاز از من
یک گوشه ی چشم از تو یک دامن باز از من
وصل ار که نشد ممکن ، در فرصت جامـانده
از غنچه ی لب هایت یک بوسه ی ناز از من

آن هم رفت

مرا از یار تنها یادگاری بود ک ان هم رفت
به چشمش وعده ی فصل بهاری بود کان هم رفت
میان سنگفرش کوچه تنگی های دلتنگی
امیدم چشم درچشم نگاری بود ک ان هم رفت
ز چشمم رفت و از چشمانش افتادم
 مرا در پیشش اندک اعتباری بود ک ان هم رفت
شرر می ریخت بر جانم سکوت خفته اش اما
برایم از نگاهش انتظاری بود کان هم رفت
نه تنها سبزه زار وصل را خشکیده می بینم
ز خاک کوی او تنها غباری بود کان هم رفت
به عطر میخک مویش وجودم زنده می گردید
که در آن خاطرات جوکناری بود ک ان هم رفت
نه بهر شکوه می گویم که رسم روزگارست این
ز بعد رفتنت شعر خماری بود کان هم رفت
 مرا که با گلاب و عطر کویش زندگی کردم
ز لب هایش شراب خوشگواری بود کان هم رفت
نمی دانم به نفرین حسود افتاد تقدیریم
که در تقویم من صبر و قراری بود کان هم رفت
چنان خاکسترم کردی که یادم رفت باران را
ببین کز آتش عشقت شراری بود کان هم رفت

بوسه ناگهانه

یک فرصت عاشقانه تقدیمم کن
یک لحظه ی دلبرانه تقدیمم کن
 با چرخش شاعرانه چشم ولبت
یک بوسه ی ناگهانه تقدیمم کن

بگذار آشفته بماند

بگذار که اوضاع من آشفته بماند

این راز،نهان کرده و ناگفته بماند

حالا که خود م با دل درویش چنینم

بگذار تو هم شیر ژیان خفته بماند

"محمود مسعودی(ساده)"