در زمین دشمنان بازی چرا

آی مردم 
ای همه همسایگان دور و نزدیک 
ای همه دلدادگان خاک پاک آریایی
ای شما که جان به کف دارید از بهر وطن
پس چرا همبازی دشمن شدیم
فکر تخریب خود و هم دین و هم میهن شدیم
گر که گل خوردیم از دشمن چرا
خود به غیرت هایمان گل می زنیم
با جوک و طنز و پیامک هایمان
بر شعور و عشقمان پل می زنیم
ما به دام دیگران افتاده ایم
در زمین دشمنان بازی چرا
آبروی کودک و فرزند و همبازی چرا
هموطن اندیشه می باید نمود
اصل را با تیشه می باید زدود
ور نه شاخ و برگ دادن ساده است
خط به هر نامرد دادن ساده است
هموطن در کار خود اندیشه کن
شاخ و برگش را رها 
حمله به اصل و ریشه کن
"محمود مسعودی"

گاهی که دلتنگ می شوم

گاهی که دلتنگ می شوم 
سر را به لاکم می برم
با خویش می گویم
چرا دنیا بهم پیچیده است
سر را که بر می آورم
آنسوتر از یک حس بد
نه رود در ره مانده و
نه ماه از تابندگی
نه چشمه شورش کم شده
نه بوته از جنبندگی
ساحل کنار آب هست
در سینه اش مهتاب هست
امواج می کوبند بهم
در فکرشان پرتاب هست
رزها هنوزم قرمزند
سبزینه ها جویای نور
بلبل هنوزم عاشق و
دریا هنوزم پر غرور
ناگه به ذهنم می رسد
سهراب جایی گفته بود
چشم را باید شست
جور دیگر باید دید
اری اری این است
روزن از نور پر است
فهم آن مشکل نیست
نور را باید دید
عشق را باید چید
،محمود مسعودی،

مادرم

میم 

یعنی ماه، یعنی مهربان

ماه مهری مهر ماهی مادرم

آ 

یعنی آب، یعنی زندگی

یعنی تو آب حیاتی مادرم

دال 

یعنی دل، یعنی بندگی

یعنی بر دل ها تو شاهی مادرم

را 

یعنی روح یعنی رهنما

یعنی هر لحظه پناهی مادرم


ماه در آبی و دل در راه و روح

جلوه ای از اصل ذاتی مادرم 

"محمود مسعودی"

تحریم لبت

با شرط و شروط عشق بازی کردی
عاشق شدی و بنده نوازی کردی
خوشحال شدم شکسته تحریم لبت
افسوس دوباره صحنه سازی کردی
"محمود مسعودی"

به سرم می زند

به سرم می زند این بند ز بن پاره کنم

بدرم پیله ی خودساخته را 

بفریبم خود خودباخته را

به سر کوی نگاری

یا سر کوه بلندی بروم 

بنشینم به سر صخره ی از سنگ سیاه

رو به دشتی که فقط سبزه و گل می روید

پشت بر هرچه دلم تنگ کند

نی چوپان بستانم 

بزنم نی بزنم نی

ز پی اش ها، ز پی اش هی

کوله ام را به زمین بگذارم 

با گداجوش پر از خاطره ام 

آب از چشمه ی احساس زمان بردارم

گوشه ای دنج 

به دور از خس و خاشاک و هوس

غافل از جمله ی افکار عبث

آتشی تازه مهیا سازم

آنقدر با نفسم بر دل آتش بدمم

تا که گر گیرد و قرمز گردد

تا که آب از هیجان بر سر آتش بپرد 

و بترکد دل هر کنده ز دود

چای را دم کنم و غرق خیالت خودم

تا به آنسوتر از احساس رضایت بروم

به سرم می زند 

از شهر و خیابان بروم

تا به اعماق پر از حرف بیابان بروم

خیمه ام باز کنم رو به احساس کویر

دور از عالم و ادم روی یک  فرش حصیر

با کمی نان و پنیر

میهمان لحظاتی پر از خلوت و رویا باشم

در همین  حال غریب

سر به یک بوته ی تنها بزنم

دل به یک مور به دور از غم دنیا بدهم

دانه هایی ز عقیق

ز کف دست زمین بردارم

هی چپ و راست کنم 

تا بگویند به من

 رمز تنهایی زیبای کویر

و بگویند

 چه توان کرد به یک مرغ اسیر

"محمود مسعودی"


بوسه ی خصوصی

عید امد و وقت دیده بوسی گردید
سرما شد غنچه ها عروسی گردید
برخیز که تالار طبیعت خدا امادست
هنگامه ی بوسه ی خصوصی گردید
محمود مسعودی

صیح فروردین

صبح فـــروردین به ناز آمد ببین

غنچه لب وا کرد و باز آمد ببین

دیده واکن بر نسیـــــــم روزگار

عشـــــق با راز و نیاز آمد ببین

"محمود مسعودی"