گندم از گندم بروید جو ز جو

کوهی ز فریادم .دشتی ز سکوت

روزگاریست هوای سخنم یخ زده است

برف در قله ولی بی احساس

ابرها ساکت، زمین تشنه سرگردان

چشمه ها سرگرم تحصیلند

جویباران منتظر تا برف آب آید

مهر در پسکوچه های سینه مفقود است

روزگاریست که همسایه غفلت شده ایم

ساکن شهرک منت شده ایم

دشمن ذکر محبت شده ایم

وه که این روز چقدر طولانیست

لشکر واژه کجا زندانیست؟

گاه یک ثانیه هم عمر درازی دارد

گاه یک قافیه خود راز و نیازی دارد

گاه تابوت زمان سنگین است

صبر هم واژه نامانوسیست

انتظار سخت ترین خاطره را می سازد

یخ فریاد اگر وا نشود

بر دل دشت چو دریا نشود

بغض طوفان به شبم خواهد تاخت

لشکر عمر دلم خواهد باخت

به گمانم

برف را باید دوباره مدح کرد

قله را باید دوباره فتح کرد

چاله چوله های دل همسطح کرد

می روم تا بشکنم فریاد را

شور شیرینی دهم فرهاد را

دشت ها را بذر گل کارم ز نو

گندم از گندم بروید جو ز جو

"محمود مسعودی(ساده)"

کاش می شد همنشین قله شد

قله می خواند مرا از عمق خواب

قله می فهمد مرا با برف و آب

قله می جوید مرا با بوته ها

 قله می فهمد مرا با دره ها

قله بی تاب است و من بی تاب تر

جرعه ای ناب است در این شور و شر

راهیم تا برف های کوی او

تا ببوسم در میان ابروی او

راهیم تا بوته ها تا دانه ها

تا تمام کوهساران خدا

ناگهان تنها درخت سرخ پوش

چشمهایم دعوت خود می کند

ناگهان تک بوته های منتظر

گردشان خالی ز برف مقتدر

با حضور نور ها بر برف ها

روح را دعوت به لبخند می کنند

جسم را محکوم و پابند می کنند

ناگهان شهرم چه کوچک می شود

قیل و قالش ، فکر و حالش، ذکر و نامش

صبح و شامش، دود و دامش ، محو بی شک می شوند

ناگهان هر سوی کوهست و سفید

هر طرف خورشید و نور است و امید

نا گهان در اوج تنها می شوم

ذره ای در عمق دنیا می شوم

کاش می شد همنشین قله شد

اوج را فهمید و بهرش پله شد

کاش می شد شاعر  کوهی شدن

در میان سنگ ها روحی شدن

کاش می شد کوه را فهمید و رفت

دل به اوجش داد از پستش گذشت

"محمود مسعودی(ساده)"

برای دیدن روی سپیدت

گل رویت  گلستان  می نویسم

دلم را ابر و  طوفان  می نویسم

برای  دیدن  روی  سپیدت

به جان تشنه باران  می نویسم

"محمود مسعودی(ساده)"

شوق کوهستان

فردا صبح راهی برای اولین بار با یک گروه کوهنوردی راهی قله قوچ  بر فراز کوه های باقرانمهستم

شوق کوهستان به جانم آتشی انداخته

هر طرف هر سو برایم قصه ای پرداخته

صبح با بانگ خروس خوش خبر ،

راهیم تا کوه ،نزدیک سحر

می روم تا قله های بی خبر ،

از من و این لحظه ای بی ثمر

می روم شاید که در پهنای کوه ،

غرق در دریای کوهستان شوم

می روم تا با حضور آب و برف،

همنشین صبر  سنگستان شوم

می روم تا صبح را معنا می کنم،

نور عشق تازه ای پیدا کنم

می روم شاید به عمق دره ای

یا به اوج قله ای چون ذره ای

قطره ای غافل ز دنیایی شوم

جرعه ای غافل ز دریایی شوم

می روم تا کوه همراهم شود،

همدل و همراه دنیایم شود

می روم تا تک درخت قله را ،

با سلامی تازه همراهی کنم

می روم شاید که روحی تازه را ،

در ضمیر جسم و جان جاری کنم

"محمود مسعودی(ساده)"

آزادم

از هر چه  ردیف  و  قافیه ست آزادم

از هر چه حساب و زاویه ست  آزادم

جز عشق نمانده در دلم خورشیدی

از هر چه به کوه و بادیه ست  آزادم

"محمود مسعودی(ساده)"

دلم برای کویر می سوزد

به کویر می روند تاآرامش از دست رفته را بجویند.

به کویر می روند تا با دیدن مناظر بکر دلشان تازه شود.

به کویر می روند تا از کویر نشینان انرژی بگیرند .

کسی که به کویر می رود خود می داند چه خطراتی پیش رو دارد.

کویر بادها دارد ولی علی رغم سوزشان نامهربان نیستند.

خاک دارد ولی می آید و می نشینند و زندگیشان را می کنند شاید هم به عنوان هدیه عناصر کمیاب به غذایت بیفزایند.

کویر تشنگی دارد ولی تشنه ات نمی گذارد.

کویر تنهایی دارد ،دوری دارد ،گم شدن دارد، هزار داستان کوچک و بزرگ دارد.

ولی اصالتی در خود دارد که گویی مردمان را به اصل خویش باز می گرداند و گرفتارانش را رها نمی کند.

کویر علی رغم نامی که بر آن نهاده اند گاهی گل دارد .

ولی ناگهان ... و دیگر هیچ

راستی چه کسی باور می کند کویر مین دارد

و من دلم برای کسانی می سوزد که شاید برای همیشه از زیبایی هایی که خالق در دست طبیعت نهاده  است محروم خواهند شد .

دلم برای مسئله هایی می سوزد که هرگز حل نخواهند شد چون صورت مسئله پاک خواهد شد.

دلم برای کویر می سوزد که اَنگ پر پر کردن گل را به وی خواهند داد.

دلم برای تاریخی می سوزد که خواهند نوشت که حتی کویر را هم مین کاشتند.

 دلم برای خودم می سوزد که تنگ رتیل را نخواهم دید چون هیچگاه پاک نخواهد شد.

دلم برای رفتگران محیط زیست می سوزد که حالا باید آموزش مین روبی هم ببینند.

دلم برای مینهایی می سوزد که در غربت کویر گم شده اند و خواهند شد وتنها راه یافتن شان جان زنده ای خواهد بود.

دلم می سوزد برای مجوز های که همانند گذشته صادر نخواهند شد تا آرمش مین ها بهم نخورد.

دلم برای راز های پنهان شده ی کویر می سوزد که سر به مهر خواهند ماند.

دلم برای دره هایی می سوزد که پر از رمز و راز های زمین شناسی و زیبایی شناسی است ولی در تنهایی دیواره های آنها فروخواهد ریخت و دلتنگ تر و تنها تر از همیشه به هم خواهند نگریست.

دلم برای نگهبانی می سوزد که باید مواظب مین ها باشد تا از جایشان تکان نخورند و خدای نکرده روی مین های دیگر نروند.

دلم برای قاچاقچی ها هم می سوزد که بجای یک کار آبرومند و نان حلالی که باید بر سر سفره بگذارند مجبورند با مین ها بجنگند و نان مین آلود به خورد زن و فرزندشان بدهند. 

دلم برای خودم می سوزد که مجبورم حرف هایم را فروبخورم که به کسی برنخورد و گرنه دلم خیلی بیشتر می سوزد.

به گفته ی استاد حقگو تو رو خدا (( در کویر مین نکارید گل نمی دهد گل پر پر می کند))

"محمود مسعودی(ساده)"

شهر دلتنگی

شراب شهر دلتنگی چو نوشی

تمام  عمر   با خود در خروشی

اگر  مقصود و  معبودت   نیابی

چو آبی بر سر آتش   بجوشی


به دلتنگی کسی چون مو نباشه

که کس بر  درد  مو  درمو  نباشه

اگر صد سال هم دور از تو  باشم

تو چون  رامم  شوی اَرمو نباشه

"محمود مسعودی(ساده)"

بوی پونه

به بوی پونه مستم کن به جویی

بیاور می  و مستم کن به  کویی

نه  پیمانه  به کار آید نه ام  جام

بگو  می  آورند  چندین  سبویی

"محمود مسعودی(ساده)"

حتی خیالت را

به دار آویخته ام حتی خیالت را

ز تو  دل کندم  و  ایل و تبارت را

ندارم طاقت شب زنده داری را

فراری داده ام  صبر  و قرارت را

"محمود مسعودی(ساده)"

زیبای شرقی در کویر

با خودم می اندیشم بیرجند نه جنگل های شمال را دارد نه هوای عطرافشان شیراز را نه زاینده رود اصفهان را  ، نه ابهت تهران را نه تقدس مشهد را نه .. شهریست که در کویر زاده، دل بر باد و طوفان نهاده ،با بی آبیش باغ ساخته با دلتنگیش فراقی سروده با کوه هایش احساس غرور کرده و با دلبرانش از چای زعفرانی گفته. 

 گرچه گاهی  در مقام مقایسه دل از نبودهای طبیعی و دست تنگی های بشری  می گیرد ولی حس مانده از ستاره هایی که در پشت بام ها شمرده ای رهایت نمی کند و همیشه دل در خاکش داری ،اگر چه فرسنگ ها حتی به اندازه ی یک دور کامل کره ی زمین از وی دور باشی . نمی دانم شاید این گرمای اعماق کویر است که همیشه گرم نگهت می دارد ، همان گرمایی که آب را به جوش آورده تا قلیان کند همان گرمای اصیلی که کویر را زاده و اصالت را بر قلب مردمانش نهاده . آری عشق و مهر این شهر کویری در عمق وجود تمام مردمانش چه در دوردست و چه نزدیک نهاده است.  

زیبای شرقی در کویر

شهر من کوه غرورت باغران

شهر من زیبا بنفش زعفران 

شهر من ای یادگاران قدیم 

ای تو یاقوتی زرشک خوش ندیم 

شهر من ای خشت خشتت پایدار 

در دلم فرهنگ و عشقت برقرار 

شهر من ای در میان کوه و دشت 

خفته ای ارام  در طوفان مست 

شهر من عشقت به جان آمیخته 

درد و رنجت را به دیوار زمان آویخته  

شهر من ساباط هایت منتظر 

در مسیر  خاطراتی مستتر 

شهر من زیبای بر پای کویر 

شهر پیرم شهر پیرم شهر پیر 

یادگاری از قهستان مانده ای 

همچنان شمعی به بستان مانده ای 

شهر من در باغ های باغران 

سبزی و سرخی به دست باغبان 

شهر من ای در میان جسم و جان 

گاه ظاهر بوده ای گاهی نهان 

دست اهریمن ز بامت دور باد 

مهر تو در سینه ها محصورباد 

گرچه بی آبی امانت برده است 

کاج سبزت رنگ و رو آورده است 

همچنان دریای ژرفی در کویر 

بهر من زیبای شرقی در کویر   

همچنان عناب سرخی بر درخت  

بر دلم درمان دردی روز سخت 

گر  نداری جنگل و دریا و رود 

یا که داری خاک و سرما و نبود 

 دوست می دارم تو را زیبای من 

من چو مجنونم تو هم لیلای من

"محمود مسعودی(ساده)"

شرع و دین با من

 

جواب شرع و دین با من

مرا یک بوسه  مهمان کن جواب  شرع و  دین  با  من  

به عشق خویش  اذعان کن حرام شرع و دین  با من 

اگر    داروغه ای    آمد   ز    شرعیات    می پرسید 

به حکم عقل کتمان  کن گناه  شرع  و  دین  با  من  


مرا یک  بوسه مهمان کن  جواب شرع و  دین با من 

به عشق خویش اذعان کن طناب شرع و دین با من 

اگر    داروغه ای   آمد   ز    شرعیات   می پرسید 

به  حکم عقل  کتمان کن  نقاب  شرع و دین با من


"محمود مسعودی(ساده)"

یکروز

کنارت  می نشینم  باز  در  طرف  چمن  یکروز 

به  پوی  پونه  عادت  می کنم در انجمن یکروز 

نترس از این پریشانی باغ و فصل سرماها 

دوباره با تو خواهم گفت از دشت و دمن یکروز   

 


  

کنارت می نشینم  باز  بی حرف و سخن  یکروز 

به سیل بوسه می بندم لب یاس و سمن یکروز 

نترس از این پریشانی باغ و فصل سرماها 

دوباره با تو خواهم  گفت زان  عشق کهن یکروز 

 "محمود مسعودی(ساده)"

 

فقط خاطره

زندگی سرشار از بود و نبود آدماست 

رفت و آمد در مسیری آشناست 

گاه شادیم ز روییدن یک بوته ی سبز 

گاه افسرده ز پژمردن گل  

گاه سبزیم که روییده گلی در دمنی 

گاه زردیم ز افسردن مرغ چمنی 

گاه همپای نسیمم در کوه بلند 

گاه افتاده به پاییم چو مرغان به بند 

زندگی چرخه ی تکرار زمان است به اندیشه ی خاک 

زندگی شرح رهی پر هیجان است ز افسانه ی عمر 

زندگی فرصت روییدن و پژمردن یک باغ قشنگ 

زندگی فرصت بوسیدن یک ماه به چنگ  

زندگی فرصت یک تجربه است  

ادمی اخر این راه فقط خاطره است

"محمود مسعودی(ساده)"

هوا سرد است اما :

 

پله های برفی عشق

رها باید نمودن لانه های گرم  تکراری  

 هوا سرد است اما :

 برف ها سرشار از اکسیژن عشقند  

نفس باید کشید و راز باید گفت 

نفس هایی عمیق از عمق یک احساس باید گفت 

درختان را به زیر برف باید دید 

به گنجشکان بی خانه سلامی تازه باید داد 

و یا هم دانه باید داد 

تمام پله ها را همسفر با برف باید رفت  

سکوت مست باران خورده را فهمید  

به دور از چشم نامحرم  میان لحظه ها رقصید 

هوا سرد است اما دست اسمان باز است 

که در دست زمین هر دم امیدی تازه بگذارد 

سرودی تازه را گوید 

نترس از گم شدن در مه  

نترس زین خیس باران خورده ی در مه فرورفته 

همه یاریگر فرزند حوا اند و ادم هم 

هواسرد است اما گرم احساس است 

نیاز دست های ادمی فکر گل یاس است 

و یاسی روی دیواری دمادم فکر ایجاز است 

نمان در خانه های گرم تکراری  

زمان در انتهای سرعتش در فکر پرواز است 

زمین هرگز نمی ماند که چرخش دائما باز است 

هوا سرد است اما دست های دائما گرمی 

تقاضای محبت از تو می جویند 

محبت را به روی سینی احساس می بویند  

هوا سرد است ولی شال و کلاهی هست 

 هنوزم فرصتی، راهی و چاهی هست 

کلاغ خوش خبر فکر بهار آورده پس خوش باش 

بسوزان هیزم سرما  

بنوشان شربت گرما 

برون آ از لحاف گرم سرمازا

"محمود مسعودی(ساده)"

اولین برف زمستانی

برف های بامتان تکرار خورشید است 

خورشید در خورشید سرشار امید است

با بوسه های بی امان برف 

هر گوشه از شهرم

زیباتر از هر روز 

 بی هیچ تردید است

شاخه های خم شده   

خشت و خاک نم شده 

دست و پای جم شده  

گویای تعظیمند 

 به پیش پای اولین برف زمستانی

"محمود مسعودی(ساده)"

در خیالم

من به رقصیدن میان درد  عادت  کرده ام

در نبود کس خودم خود را عیادت کرده ام

بهر تسکین دل بی همزبان خویشتن

در  خیالم  بوسه هایت را زیارت کرده ام

"محمود مسعودی(ساده)"

مسافر غرق در برف


برف می بارد و من

می شمارم همه ی دانه های پروازی

می نویسم همه ی سفیدی را

آسمان دلتنگ نیست دل وی وا شده

چترهای دلتنگ شادمانند امروز

اسمان مجنون است و زمین لیلی زیبای سفید

و درختان همه در جشن شراکت دارند

مسافر غرق در برف است


"محمود مسعودی(ساده)"

فرودگاه شیراز - پرواز لغو و من ....


ای عشق

دلتنگ تو می شوم کجایی ای عشق

افتاده به جانم خوره هایی ای عشق

شاید  که  از اقصای  دلم   دور شدی

باور   نکنم  تو  بی وفایی  ای عشق


دلتنگ تو می شوم  کجایی ای عشق

با    درد دلم   تو  آشنایی  ای  عشق

باور نکن   از تو  بی خبر   خواهم  ماند

وقتی که به عمق ذره هایی ای عشق


دلتنگ تو می شوم کجایی ای عشق

بر شاه دلم تو خود خدایی ای  عشق

شاه ار چه هزار پادشاهی دارد

چون مور  فتاده ام  به  چاهی عشق


دلتنگ تو می شوم کجایی ای عشق

هر سو نگرم  نشانه هایی  ای عشق

از عمق وجود خود تو را می جویم

در دهکده ام  تو کدخدایی  ای عشق

"محمود مسعودی(ساده)"

ساده در پیچیدگی ها

بیش از یک ساده در پیچیدگی ها نیستم

غیر  یک  بی تاب  در  تابیدگی ها نیستم

کو خدای عشق تا حسرت به دل نگذاردم

لایق  خورشید و  آن تفتیدگی ها  نیستم

"محمود مسعودی(ساده)"

طراوت خورشید

هر صبح پر از طراوت خورشید است

در شبنم قطره ها هزاران عید است

برخیز  به نور  عشق  افکار  بشوی

حلال   تمام  مشکلات  امید است

"محمود مسعودی(ساده)"

هچ

همه استاد حرفیم و عمل هچ

سرامون زیر برفیم و علل  هچ

به ظاهر بهترین اندیشه داریم

ولی در واقعیت چون کچل هچ

به زیر هر گلویی شهر   غبغب

ولی در پا بغیر از یک مچل هچ

ز وزوز گوش مردم   جملگی کر

ولی وقت عمل اصلا عسل هچ

نماز  و روزه  و  حج  و  جهادیم

ولی آخر بجز جفت  جمل  هچ

به لب الله گویان  با دو تسبیح

به زیر لب بغیر از یک جدل هچ

درون ذهن  آدم پر ز  ربّ است

ولی گوییم بغیر از آن  ازل  هچ

به بازار از خدا  گوییم و  عدلش

ولی  اندر  عمل  فکر اجل  هچ

تماما   عاشق   اشعار   نابیم

دمادم مرثیه ،  قول و غزل  هچ

"محمود مسعودی(ساده)"

محو نگاهت

گاه  غرق  چشم هایت  می شوم

ناگهان مست  صفایت   می شوم

تا نفهمد  کس که من  مست توام

محو  در  عمق  نگاهت  می شوم

"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران آمد

باران باران

آمد آمد

حس چتری مشکی

مست و عریان آمد

حس یک پنجره ی شسته شده

نور شمعی بی خواب

حس زیبای شب خاطره ها

دست گرمی به گلستان آمد

حس چک چک سقفی چوبی

و یکی کاسه ی پر آب شده

در میان خانه ی مامان آمد

حس صبحی که مه آلود شده

در عبور از شب بستان آمد

حس عاشق شدن چلچله ها

در کمینگاه شبستان آمد

حس یک چکمه ی سوراخ شده

در میان راه دبستان آمد

حس یک کودک باران خورده

خیس تر از مه تابان آمد

باز باران آمد

به خیالم چه خوشستان آمد

حس افتادن یک کاسه ی روی

روی سنگفرش شبستان آمد

حس فریاد محبت ز لب مادرها

بر سر طفل پر عصیان آمد

حس یک تایر بی خواب شده

سوی آرام ترین قله ی بی جان آمد

حس گنجشک تماما خیسی

زیر تنهایی یک بوته فراوان آمد

باران باران

باز باران آمد

حس یک کاهگل زنده شده

زیر ساباطی یک حس غریب

بهر آرامش انسان آمد

حس یک دانه ی بیدار شده

در دل شهر زمستان آمد

حس امید که پربارشده

بوی سبزینه شنیدست هوشیار شده

حس پر حس بهار

در شب سرد زمستان آمد

حس باران آمد

"محمود مسعودی(ساده)"

دلتنگ بوسه

دلتنگ بوسه ام  که پریشان  کند مرا

راهی شهر  حضرت  جانان  کند  مرا

زین   هدیه های  زمینی   دلم گرفت

کو  عشق او  که  به زندان  کند  مرا

این لب

تموم قصه ی  دنیاست این  لب

شرابی مزه ی زیباست این لب

نمی گویم که بهتر هست یانه

سخنگوی لب دنیاست این لب

"محمود مسعودی(ساده)"

چه می شد

چه می شد گر که دلتنگی نمی بود

حنای بی دلی رنگی نمی بود

چه می شد تنگ دلی آواره می شد

به هیچ جا شهرک سنگی نمی بود

"محمود مسعودی(ساده)"

فقط برای دلم

می گوید خوب برو دو تا کتاب در مورد فن شعر بخون یاد بگیری توی این دلنوشته هاست روزی سه بار گند نزنی که حتی داد شاعر بزرگی مثل استاد هم در بیاد .میگه بخدا اگه تو بری وزن و ردیف و قافیه یاد بگیری می تونی شاعر بشی می تونی ... می تونی

میگم من شعر نمی نویسم

می گوید بالاخره این به گفته ی خودت دلنوشته هات رو مثل شعر پشت سر هم ردیف می کنی یانه؟گاهی ردیف و قافیه توشون پیدا می شه یا نه؟ گاهی از دستت در میره یه حرفای توش پیدا می شه یا نه؟

می گویم ولم کن بابا حرفی کجا بود شعری کجا بود من فقط می نویسم دلم خالی بشه نترکه . نگاه کن ببین این نوشته های من رو میشه در کدوم قالب گنجوند با قافیه شروع میشه بی قافیه تموم میشه. کلاسیک شروع می شه آزاد تموم می شه، بی وزن شروع می شه یه دفعه اوج می گیره موزن میشه بعد میره تو خلا بی وزن بی وزن میشه،  از این شاخه به اون شاخه می پره.  آخه اینا که شعر نیست . شعر حساب و کتابی داره تو رو خدا شعر و شاعرا رو بدنام نکن .

میگه اصلا می تونی یه سبک جدید ابداع کنی .

می گم اخه نقطه چین حسابی من میگم نمی خوام شاعر بشم تو می گی سبک ابداع کن.آخه شاعر که بشی مسئولیت داری ، حرفت باید دردو بگه، شاعر شدن ظرفیت می خواد، شاعر شدن به ردیف کردن دو تا قافیه و ردیف نیست . 

می گه من برا خودت می گم ها روش فک کن.

اون یکی دیگه ورداشته می گه عکسای قشنگ می گیری ها ، یه کلاس عکاسی برو یا حداقل دو تا کتاب عکاسی بگیر بخون ، اصلا حوصله نداری الان همه چی تو نت هست یه فیلم دانلود کن الفبا رو یاد بگیر تو می تونی عکاس بشی.

می گم ببین من نه عکاسی می دونم و نه می خوام بدونم من می خوام با عکس و عکاسی حال کنم همین .

اون یکی دیگه تازه رسیده میگه تو حیفی نمی ری دکترا دکتراتو بگیر هم حقوقت می ره بالا هم کلاست هم لباست هم پرستیژت هم شخصیتت هم ...

میگم ببین اسم دکترا هیچی بهت اضافه نمی کنه الان بری میدون انقلاب بهت پایان نامه دکترا می دن . اگه از اوناش نباشی براش زحمت بکشی هم باید بعدا کلی زور بزنی ثابت کنی از اون دکترا نیستی.

میگه بالا خره دکتر بشی برای خونوادت بچت برا آیندت خوبه. 

می گم ببین من توی این دنیای خدا سه چیزو دوست دارم زمین،عکس و نوشتن،اینم دو تا پا می خواد یه دوربین یه دفتر و قلم  بقیه دنیا رو ولش ، تو هم فک کن ببین چی دوست داری باهاش حال کن با منم کل کل نکن از کوره در میرم می زنم تو ملاجت از زمین و زمان محروم میشم .

می گه  من برا....

می گم  اُسکت-- stop اینم به دو زبون دیگه.

می گم تو رو خدا دست از سرم بردار من می خوام خودم باشم با تموم دلمشغولیاتم.  ولا

"محمود مسعودی(ساده)"


طنز انتقال پایتخت (مِِشو یا نِمشو)

فقط برا تنوع وزن و قافیه را مثل همیشه نادیده بگیرید و با لهجه ی بیرجندی درستش کنید

پایتخت    مَا    بِره      از    شَر     مِشو یا نِمشو

بس    که   دودی  شده ای شَر     مِشو یا نِمشو

چه به سمنان، چه طبس یا که به  هر جای  دِگه

آخری ای کار در ای شَر در اندشت  مِشو یا نِمشو

سالها  فکر  من این  است و  همه  شب سخنم

خود چنی  وضع پریشون دَ تو شر  مِشو یا نِمشو

خود همی  وضع  مدیریت  و  اوضاع  دُلار و سکه

رفتن   جمله   رئیسو   از  ای شر  مِشو یا نِمشو

زلزله   روی گسل   جم   شده   صد   سال  سیا

نِمِدُونم   که غم    زلزله     وَسَر  ، مِشو یا نِمشو

ما   که بُر   راه شمال   ای  همه   سال  منتظرِم

دل مو مایه که بگن یه غم بیشتر،  مِشو یا نِمشو

مرد   مسئول  و   وزیر  گفته    نِخَاشد  که   بشو

مو   بموندم   قیمتو یه   کم  کمتر  مِشو یا نِمشو

القرض  قصه ی    ای  غُصه   به   دل مونده  هنوز

که  نِوَاسِی  مو  مِخَا گف شَر  وَدَر مِشو یا  نِمشو

"محمود مسعودی(ساده)"

نور عشق

صبح را باید    به نور  عشق  دید

شب کنار ماه ماند و عشق  چید

زندگی   غیر  از شب و روزی نبود

هر زمان هر سوی بایدعشق دید

"محمود مسعودی(ساده)"

تلاطم دل

خورشید    شعاعیست   از  مشرق دل

امید    زلالیست   نهاده  بر سارق   دل

چون   مرکز   هر دلی   ز نوری ابدیست

غم نیست اگر تلاطمیست  در زورق دل

"محمود مسعودی(ساده)"

نصیب

داد و صد بیداد از این روزگار

زین بلندا پست بی صبر و قرار

تیشه را فرهاد می کوبد به سنگ

بوسه را خسرو  ز شیرین می برد

"محمود مسعودی(ساده)"

بی تو

بی تو  جز  غم میل آغوشم نکرد×

پیچ  گیسو  بر  سر  دوشم  نکرد

موج  دریا   پیچ  ناخورده   گریخت

دل  به  دریا  زد  همآغوشم  نکرد

شبنم  زیبا   بلورش  خسته شد

حس خورشیدت به دل جوشم نکرد

دل به شیرین  عسل  می باختم

گل برفت و شیره ای  نوشم  نکرد

بعد تو  بلبل   غزل گویان  نگشت

نغمه ای ناگفته،  مدهوشم  نکرد

گوییا  صد قافیه  گم گشته  است

صد کتابم  هیچ  بر  هوشم   نکرد

گل به  پایان خودش   نزدیک  شد

سرخ برگ   وی  غزلپوشم   نکرد

ساده عقل و عشق یکجا نیستند

عقل  هرگز  عشق بر دوشم نکرد

"محمود مسعودی(ساده)"

×مصرع اول از شاعر گرامی  احمد پروین


قلب سبز بر سنگ سفید کوه


ز قلب سبز بر سنگ سفید کوه دانستم ، ز سر تا پای عالم عشق می بارد



زقلب سبز بر کوه سفید سنگ دانستم//که عشق پاک و صادق سنگ را مغلوب میسازد "محمد نوخنجی"


ز سر باید نویسم

تو را هر شب ز سر باید نویسم

به  هر  دیوار  و  در  باید نویسم

برای ثبت عشقت در دل خویش

به هفت  رنگ هنر  باید نویسم



تو را با شور و  شر  باید نویسم

به الواحی   ز   زر   باید نویسم

برای ثبت عشقت در دل خویش

تو  را  بر  بوم  و  بر  باید نویسم


تو را شام و سحر باید  نویسم

به هر  صبح  دگر  باید  نویسم

برای ثبت عشقت در دل خویش

تو  را  بر  بحر و بر باید  نویسم


تو را  بر  بال  و  پر  باید   نویسم

به  هم  تیر  و  سپر باید نویسم

برای ثبت عشقت در دل خویش

به پیشانی و  سر  باید  نویسم

"محمود مسعودی(ساده)"


من و این جاده و ماه

من و تنهایی و این جاده و ماه

من ویک خط سفید روی یک راه سیاه

من و سوسوی چراغی از دور

من و چند تیرک ایستاده به راه

من و یک دشت و دو صد کوه بلند

من و یک حس غریب، به تمنای نگاه

من و یک غوطه به تنهایی خویش

جستجویی ز دل و حسرت و چاه

من و شعری که به تنگ آمده در تُنگ نفس

تا بگوید شب یک بوسه ز افسانه ی آه

من و یک پیچ که پیچده به هم

همه افکار و خیالات من و ماه گواه

من و امید به دل مانده ی شب

که برآید به دل انگیز پگاه

من و این چشم که خوابش نبرد

پلک هایی که ندادند به اندیشه پناه

من و این جاده ی تکراری عمر

من و صد حسرت و احساس گناه

من و چارگوشه ی یک تنهایی

و به اندازه ی یک عمر، تباه

من و یک قافله از خاطره ها

ساربان مانده که تکرارکند قصه ی آه

آه این جاده چقدر طولانیست چقدر تکراریست

گاه با خط سفید،گاه بی خط سیاه

رمز هر راه در اندیشه ی ماست

می توان جور دگر کرد به این راه نگاه


"محمود مسعودی(ساده)"

چو چای داغ

زمستان گشت و یک بوسه چو چای داغ می چسبد

کنار ابری شیشه رفاقت با  دلی  قُچّاق  می چسبد

دو زلف یار در دست و نگاهش سوی ناپیدا

لب  عاشق گهی بر جفت و گه بر تاق  می چسبد

"محمود مسعودی(ساده)"