پناه من فقط تار است

پناه من فقط تار است در شب های تار من
که شاید مرهمی باشد به زخم انتظار من
نه گل روییده در باغم،نه آبی مانده در جویم
چه شب ها بر سر راهست امید نوبهار من
دو صد فریاد از گردون و از بیداد گردانش
که بر باد غمش داده و غرور و اعتبار من
کجایی ساقی امشب را، بیا تنها به بالینم
که اوضاع فلک پیچیده درهم روزگار من
خدا را ای رفیقان با که گویم حال و روزم را
در این شهری که بگرفته ز دل صبر و قرار من
تلاقی می کند ذهنم حضور و خاطراتش را
ولی کی زنده می سازد شب وصل نگار من
 به کنج خلوت تارم فقط با تار همکارم
ز خویش خویش می پرسم چه شد آن گلعذار من
سرابی بود ساده زرق و برق شهر نورانی
تمام رنگ و رویش شعله ای بود از شرار من
محمود مسعودی