زندگی تکرارعهدهای شکسته است

یارب تو نگو به کس ولی من مستم

یکبار دگر عهد خودم بشکستم

بی شرم و بی شکایت  و حتی حکایتی

لب بسته  از سکوت نجویم روایتی

آری این قصه ی هر روزه ی ما ست

انگار زندگی تکرارعهدهای شکسته است

ازبستن تا شکستن واز نبستن تا شکستن

دلگیرم از این خرده ریزه ها ی خودساخته

که هر روز به پایم زخمی می زنند

و در انتها هی به تو می رسم

 و هی می شکنم

وهی زخم می خورم

و هی ....

و هی تکرار می شوم

آرزو در آرزوی وصال امید

این روز ها آرزو از همه خوشحال تر است

می دانید چرا

چون اسم امید ورد زبان رئیس جمهور جدید و همه مردم ایران شده است و همه به امید فکر می کنند حالا آرزو همه جا قیافه می گیرهپد و به وصال امیدوار شده است. وی می گوید اگر تدبیر پا پس نکشد و در صحنه بماند امید ناکام از دنیا نخواهد رفت و ماخواهیم توانست کلبه ای بسازیم . می دانید آخه سال هاست ما را به نام هم کرده اند ولی امید همیشه از دور مرا نظاره کرده است و من هم تنها توانسته ام امیدوار نگهش دارم . البته ما با توجه به اهداف بلندی که داریم کارمان با پول یارانه تمام نخواهد شد و حتما رئیس جمهور باید شغل خوبی حداقل برای امید ایجاد کند.اونوقت ما خودمون پول داریم و حتی برا خودمون مسکن درست می کنیم نیازی هم به وام ازدواج نداریم. آرزو می گوید امید خیلی امیدوار است ولی خوب همه چی به تدبیر مربوط است و وی هم گفته است حرف برادر بزرگترش تدبیر را قبول دارد و گفته من از حرف وی بیرون نیستم. حتی وی گفته مشکل اصلی اصلی ما در همه این سالها قهر بعضی افراد مسئول با تدبیر بوده است که باعث شده است ما از هم دور بمانیم و بخاطر این موضوع امید بنده خدافراری شده بود و نه من که هیچ کس ایشان را در این سال ها ندیده است. من مقاوم هستم و همیشه می مانم شاید رنگ و بو و مدلم فرق کند ولی همیشه هستم  ولی امید کم طاقت است اگر تحویلش نگیرند خیلی زود فرار می کندالبته بعضی ها هم خیلی زود او را رها می کنند.

آرزو در سخنان پایانی خود با ظرافت در یک دعا به نکته جالبی اشاره کرد وی گفت

تو رو خدا تدبیر رو فراموش نکنید تا امید زنده بمونه و گرنه ما بهم نمی رسیم



صبح عالی متعالی بامدادان نیکو


صبح عالی متعالی بامدادان نیکو

خنده بر لب متوالی عطرهاتان خوشبو

دمتان گرم و نفس جاری باد

شعله عشق بر افکار شما ساری باد

عشق تان پر شور، شورتان پیوسته

پسته ی لب به تقاضای شما خندان باد

بامدادان شاد ، نیکو خلقتان

خلق خوش جاری بود در صبح تان

شمع تان نورانی و شعله بلند

بخت و اقبالت بلند و بی گزند

طبل شادی هایتان پرسر صدا

قصه ی غم از کتاب تان جدا

نور صبح آید دمادم سویتان

هی زند شانه خم گیسویتان

عاشقی پرسه زنان کویتان

زلف وی پیچیده بر بازویتان

صفحه شطرنج تان یابد ثبات

غصه ها گردند هردم کیش ومات

بوسه های قرض تان گردد ادا

بوسه ها تان طعم شیرین وفا

یارتان پیوسته در آغوش تان

چون نسیم صبحدم همدوشتان

گوش کن این را و گو بر اهل کو

صبح عالی متعالی بامدادن نیکو

دل به تدبیر و امید باید بست


استادی داشتیم که سال ها در دانشگاه های خارج کشور استاد بود و تقریبا موقع بازنشستگی به ایران برگشته بود و استاد ما شده بود. روزی بر سر انجام کاری در یک پروِه اختلاف نظرمان جدی شد. گفت ببینید ما مردم ایران تا همه چیز را خودمان تجربه نکنیم قبول نمی کنیم. می گویی آقا بخاری آتش دارد و سوزنده است می گوید  قبول ندارم و باید تجربه کنم و بعد سرش را داخل بخاری می کند و می سوزد بعد با کلی سوختگی می گوید آره راست گفتی.

من بارها در زندگی شخصیم به این رسیدم ولی خیلی سخت است که در سطح ملی به همچین نتیجه هایی برسی.

دوستی داشتم می گفت سال 84 من طرفدار یک نامزد و همسرم طرفدار نفر مقابل بود وقتی در پایان روز شخص مورد نظرم رای نیاورد و همان شب منزل ما اتفاقی جمع بزرگی بر سر سفره مهمان بودند همسرم به یمن پیروزی شیرینی بین حضار پخش کرد من هم بلافاصله خرما بردم .وی می گوید اکنون همسرم از من می پرسد آخه تو از کجا فهمیدی و من از خودم می پرسم چه جوری من با این عقل ناخالص نابالغم فهمیدم ولی بزرگانی که دستشان به جایی می رسید کاری نکردند و سرمملکت را در بخاری کردیم.

کاش این بار عقلانیت بر رفتار سیاستمدارانمان حاکم گردد  و قبل از سوختن خود و دیگران راه های رفته را دوباره نروند.

کاش این بار زودتر متوجه شویم که برای مدیریت جهان باید خودمان سازمان مدیریت داشته باشیم .

کاش حق های مسلم را اولویت بندی کنیم و حق مسلم مردم را در داشتن حداقل های زندگی در اولویت اول قرار دهیم.

کاش یادمان بماند بوی نفت ، نان را از سفره هایمان فراری می دهد و نان آلوده به نفت قابل خوردن نیست.و کاش آب را بر سر سفره نگهداریم که نان در گلویمان گیرنکند و خفه شویم.

کاش این بار نظر نخبگان را بپرسیم تا منفی مثبت ها را اشتباه نکنیم و بعد از 8 سال با تحمل سخت ترین شرایط با کلی منفی تازه به نقطه اول برگردیم.

کاش این باربجای سهام عدالت به مردم سهام عزت بدهیم.

کاش نوع امواج ناشی از احساسات به غلیان آمده را بهتر بشناسیم که همیشه اوج و حضیض دارند و تاریخ مصرفی و زود هم تمام می شود ولی آنچه که دراوج کرده ایم و در حضیض باید می کردیم همه تاریخ این ملت می شود.

کاش دولت امید تدبیر را فراموش نکند تا مجبور شود بعد چهار سال تمام عالم و آدم را مقصر بداند غیر از خود و دولتش را.

رفتن یا ماندن

ای روزگار

رفتن خطاست

ماندن بزرگتر

رفتن تایید تو

ماندن تکذیب خود

بمانم یا بروم

تایید کنم یا تکذیب

شک ندارم

حکم از آن توست

مشکوک هم نیستم

به بی وفایی تو

ولی نا امید؟

نه نیستم

گفتگوی کوه و دریا

شنیدستم به عهد باشکوهی

کنار هم شدند دریا و کوهی

سحرگاهی همینکه دیده واشد

ز جا پبرجست کوه و جابجا شد

بگفتا من به اوج و تو حضیضی

مرا ابر است همپا،تو مریضی

توخودهرچه که داری ازمن آید

زآب و سنگ و خاکت ازمن آید

اگر روزی به رود آبی نیاید

تو را کاسه ی گدایی بر کف آید

مرا صد چشمه و صد آبشار است
تو ر ا با لطف من بسیار کار است

هزارن سنگ و هم سبزینه دارم

ببین رنگ و رخی دیرینه دارم

مرا ریشه به خاک وسربه بالاست

تورا سر درزمین،ریشه کجاهاست

منم بالا بلند و حاکم شهر

تو را گر آب من نبود شوی بر

مرا فر وغرور است گر ببینی

تو پایینی و غیر از خود نبینی

مرا در و گهر باشد و معدن

تو داری آب آنهم ازمن ازمن

بگفت یک دم نگاه کن قد و بالات

به آن ریز لایه های خوب وزیبات

منت کردم چنین رنگین و زیبا

تو بودی روزگاری عمق دریا

تو بودی ذره خاکی ، دانه سنگی

منت دادم چنین سختی، قشنگی

تو بودی نرم و بادت هر کجا برد

پناه من تو را چون سنگ بفشرد

ز بس که لایه بر لایه نهادم

به زحمت کوه را پایه نهادم

چو گردیدی تو سخت و خوب و بالغ

به یاران گفته ام این گشته لایق

بسی خون ها بخوردم تا ثمر شی

شوی کوهی و اکنون بارور شی

ببین آن دانه های گرد و خوشکل

زمانی بوده اند اندر من و دل

بپروردم به خون دل گیاهان

که اکنون نقش زیبای تواند آن

اگر اندر دلت در و گهر هست

نگا کن نقش من آنسوی تر هست

اگر معدن و گر دردانه داری

همه از گرمی این خانه داری

چو اکنون گشته ای محبوب عالم

من از این رنج و سختی ها ننالم

غرور تو ز بالا و بلندیست

مرا عزت ز ساخت کوه سنگیست

اگر آبم فرستی از کجا بود؟

اگر صد چشمه داری از کجا سود؟

نگه کن آب تو از آب من هست

تحمل می کنم گرمای سرسخت

مرا تبخیر کرده نور خورشید

به سختی می روم تا اوج امید

چو من را داد ه اند دریا دلی ها

شدم ابر و بباریدم به هر جا

اگر آبت بسوی من روان است

غرورت شسته و خاکت در آن است

غرورت خاک سازد قله ات را

به سر وقت من آرد دانه ات را

اگر خواهی بمانی خوب و زیبا

نکن هر گز فراموش آب دریا

که توهرچه که داری ازدل اوست

پدر او است و کوه هم حاصل اوست

تو فرزند خلف باش و بدان قدر

بسی چرخیده این افعی هفت سر

نه کوهی ماند و نی فرو شکوهش

نه آدم ماند و نی می در سبویش

بچرخد روزگار و چرخ غدار

نگردد غیر چندی با شما یار

در این سیکل محبت باش دریا

اگر کوهی شدی هم باش زیبا

به وقت خویش

باغی که درش به روی باغبان نگشاید روزی به درون خویش خواهد  پیچید

دربی که به میل خویش چرخان نشود با تیشه  به درد  خویش خواهد   پیچید

عمریست که با خودم خدا خدا می کردی اما ز بروز عشق او ابا می کردی

هر کس که به وقت خویش عاشق نشود از حسرت وغم به خویش خواهد پیچید

چگونه بمانم


تو رفته ای ز باغ خاطره من چگونه بمانم             

چنین یگانه و تنها  چسان چگونه بمانم

به وعده ی وصال تو   باغ بال و پر می زد                 

کنون که خلف وعده نمودی چگونه بمانم

ببین نه میوه ، نه گل ، نه برگ مانده بجا

 بگو کنون که لختم و عورم چگونه بمانم

به آب رفته زجو چشم های من نمی گرید

ولی به جوی خشگ حضورت چگونه بمانم

غروب  وقت  دل بریدن  است  و  تنهایی                 

ولی طلوع بی تو به من گو چگونه بمانم

تو رفته ای وباغ هم به حسرتم باز است                   

به آه کشیدن و حسرت بگو چگونه بمانم

ببین فقط گل هرز است ز خاک می روید                

به عمق این سکوت  تناور بگو چگونه بمانم

اگر چه ساده ام نه آنکه بی گذر به آب زند               

کنون که راه گذرنیست   بگو چگونه بمانم

امید  زنده  نگه داردم  و  گرنه در این  باغ                

درخت احتضار ببار است بگو چگونه بمانم

کو مرهمی

دیگر  مکُش  به تیر جفا  لحظه های من 

کم گو سخن ز ناحق و حق در قفای من 

خونین دلی  چو  من  نبود  در دو عالمی 

کو  مرهمی  که  نهی  بر زخم های من 

بیچاره  عاشقی  که به دام تو می رسد 

نه راه پس ، نه پیش بود  پیش  پای من 

صاحبدلان  شکایت  خود    با  خدا  کنند 

من با که گویمت ای همه دم آشنای من 

چند روزه ی حیات مست و خرابم نمی کند 

راهی   دگر   نشان   بده   ای  باوفای من 

طفلک دلم که بر سر قولت نشسته است 

قولی چنین کجاست لایق عهد و وفای من 

تبت یدا اب لهب نشوم  جای شکر هست 

این  ره  که  روزگار  نهادست  به  پای  من 

دیگر  صفای  ساده  به  تیرت  نشان  مکن 

تیر  دگر  گذار  و  بکن ز بن عقده های من

کوه بودم

کوه بودم ذره ذره  در کنار رود  عمر ،  خاک می گردم که تا اعماق دنیا  می رود

ابر بودم قطره قطره  در کنار باد عمر ،  آب می گردم که  تا آنسوی فردا می رود

عمر ما باد است و رود است و تموز ، ابر و کوه و صبر کم آرند در میدان او

صبر بودم لحظه لحظه در تموز هور عمر،درد می گردم که تا آنسوی تقوا می رود

به چشمت دلبری آموز

به چشمت  دلبری  آموز و زلفت دلفریبی را

به  ابرو  تیر  مژگان  را  به  مژگان تیرباری را

غزال  چشم خود را گو که در دشت چرا آید

به وی آموز دل بردن و راه  خوش خرامی را

به  زلف  پیچ در پیچت  بگو از  شام هجرانم

به  هجران  گو  بیاموزد  سرود  بی قراری را

به  مروارید  چشمت گو که  راز من نگه دارد

بگو  با وی  بیاد آرد مکرر در مکرر راز داری را

به بلبل  گو که درافسون زلفت آشیان سازد

به زلفت گو که آخر نیست ،رسم میزبانی را

ببین یکبار دیگر ساده را مهمان به خوان خود

نه کم بگذار پیمانه ، نه کم کن میگساری را

لبریز کن امشب من

من جام و تویی باده لبریز کن امشب من

زآن کام شکر ریزت سر ریز کن امشب من

از باده چو شد لبریز و از شکّر تو  سرریز

در باده بکن شکّر تجویز کن امشب من

تیری به هدف می زن درّی ز صدف می جو

زان دو لب و زان باده تغلیظ کن امشب من

بر اسود زلفانت چون ابیض عشق  آیم

حکم می و میخانه تفویض کن امشب من

ای صفا و مروه ام

ای صفا و مروه ام سعیی بکن

راه تقصیری بزن حلقی بکن

تا طواف کعبه ات کامل شود

گرد زلف یار خود رقصی بکن


دم غنیمت دانیم

به خودم می گویم

و به تو

و به هر کس که در این نزدیکیست

و به هر گوش که هنوز قصد شنیدن دارد

دم غنیمت دانیم

شاید

این صبح

آخرین دیدار خروس سحریست

گوش سپاریم به آواز سحر

دل سپاریم به احساس طلوع

شاید

این آخرین ذره ی نوریست که از سهم شما جامانده

پاک کن دل ز افکار پریشان به جامانده ز اعصار و قرون

عشق را تقسیم کن،غصه ها را منها ،جمع را کامل کن ،ضربان را باور و توان را یاری

ماهی تنگ به دریا بسپار

تا که با شادی او دل خود تازه کنی

قفس مرغ خدا را بشکن

تا بفهمی که سوی پرواز کجا می باشد

هیچ ناگفته سخن در دل خود جا مگذار

عشق را ابراز کن 

بال و پر باز نموده  ز خودت آغاز کن

چشم در چشم حقیقت 

گوش بسپار ندای او را

باورش کرده

به زلفان کجش شانه بزن

دم غنیمت دانیم

سرکشیم این همه اکسیژن را

تا که فرمول خدا ساده شود 

آیا پرشین بلاگ هک شده است؟

از جمعه بعد از ظهر یکدفعه سرویس دهی سایت پرشین بلاگ قطع شد و صفحه زیر برای سایت اصلی و وبلاگ های پرشین بلاگ بالا  می آید . آیا واقعا این سایت با این همه کاربر ی که در آن وبلاگ دارند هک شده است . امیدواریم موضوع جدیی نباشد و پرشین بلاگ که سابقه این نوع اقدامات را دارد هر چه زودتر مشکل را حل کند؟

آخرین نقش

همه عمر نقاشی یک آن گناه بود

شیطان فریب داد و آدم   تباه بود

نقشی سفید و نقشی سیاه بود

نقشی ثواب و نقشی گناه بود

نقشی بر آب و نقشی به راه بود

نقشی به اوج و نقشی به چاه بود

نقشی خلاف و نقشی صلاح بود

شایدم زندگی حاصل یک اشتباه بود

زندگی هر چه بود آخرین نقشش

 نقشی سفید به روی سنگی سیاه بود

نقش وفا

بر ماسه های ساحل دل نقش یار بود

نقشی ز گل به قصه ی یک انتظار بود

بادی وزید و

              موج آمد و

                            گل رهسپار شد

حسی وصال گونه در دل من پایدار  بود

آری

         بهار وصل به بادی خزان شود

                                              امّا

      نقش وصال و نقش وفا ماندگار بود

آخرین قطره باران

آخرین  قطره ی  باران که  زمین را تر کرد تشنگی باز هم از من گله  کرد

دل  من  حس کویری  تو را باور داشت ولی از بهر تمنا و دعا حوصله  کرد

تا  نگویند  که من  غافلم  از ابر بهار  یا که از حسرت دیدار  زمین  بیخبرم

دل من ابری شد، چشم من بارانی،شوق سیراب شدن بار دگر ولوله کرد


آب را در قصه ی هاونگ می کوبند

همّه  ی آنانکه برسرو  بلند هر حقیقت سنگ می کوبند

و  یا  در راه  وصل او کمال  از خدعه و  نیرنگ می جویند

و  یا در پای قربانی  هزاران  جامه  رنگارنگ  می پوشند

بگو  هشدار  آبی تیره  را در قصه ی  هاونگ  می کوبند