غروب ستاره

چگونه باور کنم غروب ستاره را چگونه باور کنم نبودی هماره را 

چگونه شرح دهم کز هجر روی تو اشکم  ندیده هیچ راه چاره را  

   

چگونه باور کنم شقایق و ریحان نرسته است  سنبل به باغ نیامده عمرش گذشته است 

چگونه شاهد بیاورم که از حضورم نرفته ای   یا بی حضور خویش  گاه و بیگاه دلم را نخسته ای   


خاطره است خاطره

آنچه مرا همی برد سوی هر آنچه دیده ام یا که زکس شنیده ام خاطره است خاطره

وانچه تو را نمی برد  از  دل پرمخاطره  جز به فراز خاطره  خاطره است خاطره

روز و شبم تو بوده ای  مهر و مه م  تو بوده ای وینهمه از برای من خاطره است خاطره 

دل به دلم نداده ای سر به سرم نهاده ای و آنچه مرا بداده ای خاطره است خاطره

آنهمه شب به دام ول جز به دلت نبسته دل گر چه نشد به کام دل خاطره است خاطره

آنهمه غم نهفتنم  زبیش و کم نگفتنم  راه دگر نجستنم  خاطره است خاطره

گرچه ز زیر و بم مرا هیچ خبر نداده ای بی خبری برای من  خاطره است خاطره 

آنهمه گفتگوی تو یا که به جستجوی تو در ره پر ز بوی تو خاطره است خاطره

آنهمه دل تپیدنم  جز تو به ره ندیدنم  کوی به کو دویدنم خاطره است خاطره

قامت همچو سرو تو همچو منی و محو تو در ره پر مخاطره خاطره است خاطره

آنهمه خنده های تو مرکز دل رضای تو بهر دل غمین من خاطره است خاطره

تو گفته ای که سر بنه دل به ره دگر بنه کانچه زمن بماندت خاطره است خاطره

تو چون ماهی درخشانی مرا چون مهر رخشانی گرچه که آنچه دارمت  خاطره است خاطره 

گر چو تو خود برفته ای از دل من نرفته ای باز دوباره دیدنت خاطره است خاطره

شمع شبان تار من  نوش دل خمار من چون که تو بوده ای در آن خاطره است خاطره

محمود کوته تر بگو یاری نداری جز همو آنچه تو را بی او بود خاطره است خاطره

پروانه ماندن ساده نیست

پروانه گشتن سخت نیست پروانه ماندن ساده نیست 

عاشق شدن آسان بود با عشق ماندن ساده نیست


جوانی

جوانی نانموده عاشقی ناکرده بگذشت  گران عمری که نادانسته تکفیرش نمودم



جوانی گم شد از دستم  و اکنون من تهی دستم

خدا دست تهی دستان نمی گیرد خدایا من کجا هستم



جوانی خوشه چینی بود و بگذشت       نچیدم خوشه ای باری ندارم




جوانی روزگار شو ر و عشق است         به جز از عاشقی خسران نمودی 





تو را روز جوانی شور باید    تو را آبی از آن انگور باید

ولیکن آب انگوری که سر را   به اوج آسمان پر شور ساید







شبی با خاطراتم

شبی با خاطراتم تا سحر رقصیدم و  ماندم 

سحرگه برق چشمان تو را من دیدم و خواندم

چو نور مه به شب های دلم  تابیدی و رفتی

چو صبح بی قراری ها بسی رنجیدم و ماندم




یکی شب خاطرات روزگارم را صدا کردم 

 تمام لحظه های و ناب و میگونش جدا کردم 

گذر کردم تمام کوچه های عاشقی تنها

 تمام شب به عمق خاطرات خود شنا کردم



خاطرات  من ترک های  دلم را تازه کرد        هی نمک پاشید  و هی خمیازه کرد

بعد عمری زیر صدها گرد و خاک خاطره      عشق بی حد و حصار تو مرا آوازه کرد




خاطرات من همه جامی ست در چشمان یار 

     جامی  میگونی  فتاده  در خم  چوگان یار

نه به دستم می دهدجام و نه چشمان خمار  

     برهمی دارد زچشم و رعشه از دستان یار


 

نگاهم کردی و ......

نگاهم کردی و رفتی به اوج قصه های من              صدایم کردی و رفتی به عمق لحظه های من 

از آن  دم تا قیامت عاشق تو زار  می مانم              جوابم  کردی و رفتی به عمق خلسه های من 

 

 

نگاهم کردی و گشتم فسون چشم جادویت          صدایم کردی و هستم کنون مدهوش گیسویت  

من ار مدهوش و افسونم خمارت باز می مانم         جوابم کردی و بستم سمند خویش بر  کویت  

 

نگاهم کردی ماندم در آن یک لحظه عمری را         صدایم کردی خواندم همان یک غمزه شعری را   

خمار  غمزه ها و  عشوه های یار  می مانم           جوابم کردی و دیدم در آن یک لحظه سحری را