خیال صحبت تو زنده می کند دل را

مرا به جرم نکرده به دار خواهند زد
تو را ز راه نرفته کنار خواهند زد
اگر که سینه ای از عشق لب به لب گردد
به شهر دیده ی او انتظار خواهند زد
سراب وصل ته به از شراب رنگینی
که بی حضور تو بر نوبهار خواهند زد
مرا نبود تو آن می کند که می دانم
شبی نماد مرا بر حصار خواهند زد
خیال صحبت تو زنده می کند دل را
و گرنه  شعر مرا بر غبار خواهند زد
بکوش ساده در این چند روزه ی عمر
بی خیال آنچه در کوچه جار خواهند زد
محمود مسعودی

رویای تو رویاست تا.....

رویای تو رویاست تا در خواب باشی

در کرسی گرمت فقط بی تاب باشی

بیدار اگر گردی و راهی، بلکه روزی

در قله ای هم صحبت مهتاب باشی

محمود مسعودی

@sadeabad

گره از زلف چمن باز کنیم

ای دوست بیا ز خویش و پیله پرواز کنیم

با حضرت عشق و با طبیعت آغاز کنیم

صدبار گره زدیم،زلف چمن و نبود حاصل

امسال،گره از زلف زمین و از چمن باز کنیم

محمود مسعودی

سیزده فروردین ۹۷

@sadeabad

سرگذشت نفت (از تشکیل تا کشف)

شعر نفت از تشکیل تا کشف

بنام خداوند چین و گسل
خداوند دشت و خدای قلل
بنام خداوند شعر و شعور
خدای دوبیتی خدای غزل

بنام خدایی که نفت آفرید
ز خاک و زمان سنگ سخت آفرید
برای بشر از گذار زمان
ز آغازیان رنگ و رخت آفرید

به هر رود گفتا که دریا شود
به هر ذره گفتا که همپا شود
به قانون فیزیک و شیمی نشان
به سنگ گفت همراه دنیا شود

رسوب ذره ها بر هم انبار کرد
وزان لایه ها را پدیدار کرد
و مابین این لایه های قشنگ
بسی حرف ناگفته اسرار کرد

به موجود گفتا که تکثیر شو
به اجساد گفتا که تخمیر شو
برون کن ز خود روغن خویش را
به نوعی دیگر فکر تعمیر شو

گسل را بگفتا که جنبا شود
چپ و راست،پایین و بالا شود
به سنگ گفت چندی خمیری شود
به لایه خمش خورده چند لا شود

چنان سنگ سخت را بپیچاند گوش
که چین خورد و گردید و ناگه خموش
یکی تاق و دنبال آن ناو را
تو گویی شد آرام اسبی چموش


یکی سنگ مادر یکی سنگ پوش
یکی سنگ مخزن به فکر خروش
به گرمای بالا و تحت فشار
بیاورد خون زمین را به جوش

چو ملیون به مقیاس سالی گذشت
ز کوزه برون گشت و شد خام نفت
نبودش چو ممکن که ساکن بود
فرستاد او را به وارونه طشت


به نفت گفت مهاجر شود سوی تاق
به چین گفت بسازد برایش رواق
به ماسه،به آهک که جایش دهید
به گچ گفت که عایق نماید اتاق

به هر ذره گفتا که یاریش کن 
به درز و خلل رهنمایییش کن
زمان را بگفتا نگهدار باش
کمک کن ز هر غیره عاریش کن

خم لایه ها را چنان هفت کرد
درون لایه ها را بسی تفت کرد
به لطف زمان و به جور زمین
دل چینه ها را پر از نفت کرد

به چشمه برون کرد نفت از زمین
گهی قیر و گه گاز بودی قرین
بگفتا که آتش بگیردد دمی
بفهمد بشر قدر و قرب دفین

به علم زمین کشف اسرار کرد
ز شیمی ره کشف هموار کرد
ز امواج لرزه به اعماق رفت
به حفاری آن سر پدیدار کرد

خلاصه بشر فکر تدبیر شد
چو آگه ز الطاف تقدیر شد
ز عمق زمین نفت بیرون کشید
به تقطیر آن فکر تطهیر شد

از این چرخه چرخ بشر زنده شد
دلش شاد و از مهر آکنده شد
ولی چون سیاست میاندار گشت
به میدان اخلاق بازنده شد

کنون ای بشر کدخدای زمین
بکن اسب اندیشه را نعل و زین
مکن با زمین و زمان دشمنی
که روزی درافتی به پایش غمین
 
به علم و شعور و به عقل و به هوش
به پرسش به دانش به جوش و خروش
طبیعت چو یکتاست قدرش بدان
به کوشش،به جنبش،به گوش و نیوش
محمود مسعودی (ساده)

در سومین سمینار ژیوفیزیک کاربردی در اکتشاف نفت اردیبهشت 96 قراءت شد

بصورت تصویری در کانال نتیجه تصویری برای آرم تلگرامساده آباد

پناه من فقط تار است

پناه من فقط تار است در شب های تار من
که شاید مرهمی باشد به زخم انتظار من
نه گل روییده در باغم،نه آبی مانده در جویم
چه شب ها بر سر راهست امید نوبهار من
دو صد فریاد از گردون و از بیداد گردانش
که بر باد غمش داده و غرور و اعتبار من
کجایی ساقی امشب را، بیا تنها به بالینم
که اوضاع فلک پیچیده درهم روزگار من
خدا را ای رفیقان با که گویم حال و روزم را
در این شهری که بگرفته ز دل صبر و قرار من
تلاقی می کند ذهنم حضور و خاطراتش را
ولی کی زنده می سازد شب وصل نگار من
 به کنج خلوت تارم فقط با تار همکارم
ز خویش خویش می پرسم چه شد آن گلعذار من
سرابی بود ساده زرق و برق شهر نورانی
تمام رنگ و رویش شعله ای بود از شرار من
محمود مسعودی

آژیر زلزله (شعری از زبان زمین لرزه ای که خواهد آمد )

شبی،روزی ،غروبی یا سحرگاهی
زمانی که شود تسلیم سنگ سخت کوهستان
و زان ناگه فروریزد سکوت سرد سنگستان
سوار سینه ی امواج سینوسی
سفر آغاز خواهم کرد
به هر کاخ بلند یا کوخ پستی دست خواهم برد
به هر کوچه به هر خانه 
به پستوهای تو در تو مسیرم باز خواهم کرد
مرا صدها نشان است و شما باور نمی دارید
اگر باورکنید هم،
جامه ی تردید از تن در نمی آرید 
نشان از کوه آوردم، نترسیدید
شکاف از دشت آوردم، نسنجیدید
به سیستم هایتان سیگنال ها دادم
به دستگاهایتان از موج ها گفتم
تراف و شیب و گاهی اوج آوردم
نه تک تک بلکه چندین فوج آوردم 
گهی لرزه گهی غمزه 
شکست کوه نشست دشت
خمش در دره و خاک کواترنر
گهی درزه میان سنگ خوش ظاهر
به چشم خویش می بینید بسی طومار پیچیدم
ره تاریخ کج کردم، تمدن ها فلج کردم 
شما باور ندارید
ای سیاست پیشگانی که به نرخ روز می فهمید
ز سمت باد می پرسید
مرا دیگر زبانی نیست طرحی نو در اندازید
به افسانه میامیزید علم و دانش و فن را
 اگر از درس جا مانید
فردا در طلوعی ساده مثل صبح اول بهمن
بجای برج فرتوتی تمام شهر ناپیداست
دعا کردن بس است عامل شوید ای حاکمان شهر
سخنرانی بس است قابل شوید ای رهروان دهر
شما مسءول تاریخید
مرا با روسری،تی شرت و دامن هیچ کاری نیست 
که جنس کار من جز در مسیر علم جاری نیست
مرا جز راه و قانون طبیعت رهگذاری نیست
به دوشم جز شکستن های پی در پی باری نیست
چشم بگشایید 
که شاید آخرین اخطارها باشد
من از درز و شکافی در دل یک کوه می آیم
من از خط و خراشی درکف یک دشت می آیم
مطابق با قوانین خودم در دوره ی برگشت می آیم
اگر چه نام من از دشمنی گاهی بلا گویید
که بار از دوش بردارید
به دوش سرنوشت و خلق بگذارید
ولی با هیچ کس در طول تاریخم عنادی نیست
و کارم غیر یاری بشر در عیش و شادی نیست
چشم بگشایید ای مردم،
من از سازندگان کوه البرزم 
من از یاریگران نفت و معدن،دره ی سرسبز و آب کوهسارانم
از این بهتر چه می خواهید؟
شما چون سنگ های بی اراده در مسیر سیل می مانید
شما مثل مسافر در بزرگراهی پر از اخطار می رانید
شما با انکه می دانید به زیر یورش آوار می خوابید
شما با دار بر گردن به روی تیغه ی دیوار می خوابید 
گناه ابر و باران و قوانین طبیعت چیست
دلم از دست تان خون و نمودارم به آستان شکست خویش نزدیک است،
صدایی را که می فهمید صدایی سرخ آژیر است.آژیر است
خدا فرمود در قرآن که:
من ظلمی نخواهم کرد بر نوع بشر
اما خودش بر خویش ظالم است.
بشر بر خویش ظالم است.

بسوزیم و بسازیم

غریبه ای هستم در میان شهری بزرگ

نه شهر مرا قبول می کند نه من او را
نه من با او کنار می آیم نه او با من
ولی از جبر روزگار
خار در چشم و استخوان در گلو
من در دل اویم و او در چشم من
چشمم بر او و دلم با هووی اوست
همیشه خواب طلاق می بینم
ولی عقدنامه به دست روزگار است
قاضی قضا بی او حکم نمی دهد
باید به پای هم بسوزیم و بسازیم
ای لعنت به هر چه رنجیر است
به عقل که دایم به فکر تدبیر است

می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی؟

این شعر در یک سفر زمین شناسی سروده شده و در آن از کلمات زمین شناسی استفاده کردیده است.


تراست زیر بارون و با چند تا دوست و مهمون و رودخونه ها خروشون و به دور از شهر زندون 

می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
 هزار چین جناغی و آجیلای شور باغی و همه از شهر یاغی و به جستجوی ساقی
 می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
گسل های فراوون و شقایق های خندون و با بچه های تهرون و منم اهل خراسون
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
یه سو سازند سروک و رفیقای یک و تک و زیبایی های بی شک و انرژی های تو فک
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
یه سو سازند ایلام من افتاده در دام و بی خبری زبرجام و خیالی تخت از شام
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
دو تا لولا یه تاقدیس و درون تاق ناودیس و لباسای کمی خیس و دوتا انگشت بی هیس
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
 رادیولاریت تیتیس، نبود سورمه و هیث و میان  های زاگریس  و به دور از حکم رییس 
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
به راه شیح و وانیسر ، هوا عالی زمین هم تر ،بارون هی می زنه شرشر ، پرنده های بالاسر 
 می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
دو تا چین دتچمنت و بدون آنتن و نت و تو آسمون رد جت و میشه راحت بگی شت
 می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
یه دوربین پر از عکس و علف و سبزه هم هس و چاقاله های نورس و به دور از فایلای لس 
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
مجیر رضای خوش تیپ و سدل ریفای ناکیپ وگاهی تو جاده ها جیپ و یه چوپون و هزار شیپ
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
 لایه های شیل نفتی و چینای هفت و هشتی و راننده های مشتی و اهنگ کرد و رشتی
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
یه لا فرش حصیری و دوغای طعم شیری و صبحونه های پنیری و غرغرای مثل تیری 
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
فولد اکمدیش فالت و سیل کندگی سالت وسدل ریف جای کبالت، تعریف از هند تا مالت
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
درخت از نوع بلوط و بخوری نوبر توت و پاها همگی بوت و مجیر هم می زنه سوت
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
هفش تا لاین سایزمیک،من و مهدی باید پیک ،چغوکا فکر جیک جیک.و هوا ناز،کاملا شیک
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
یه کم آهک بیستون و گسل از نوع جوون و خودم هم شده حیرون و تحلیل با طعم شیطون
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
اهنگای شاد کردی و لیلا دلم رو بردی و ناهار کنسرو خوردی،تجسم های فر دی 4D
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
تغییرات به سازند و پیمانکار فکر ترفند و منم فکر پدافند و این وسط بارون یک بند
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی 
کپ سازند سرکی و کمی شیل بلوطی و می گن یه چشمه نفتی ،گروس توی گورپی
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
ناهار پای تاقدیس و نماز کر ناودیس و بعضی هم کاملا فیس و دلا بر خانما میس
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
تراستا لای شون هورس و یکی هم رفته تو بورس و منم تو فکر این کورس و رزرو و ترپ  و سورس
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
دکتر می گه چی شد لاین و می گن نزدیک مرز ماین و تو کلت کلی سان شاین و تو دره ی باینگاین
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
سخن از چین دایار و زیلان و شیخ و کوار ،قوری قلعه ،چین و غار ،عرایض گهربار
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
نجمه نیوکلکان و سورمه سه کانیان ،گرو رقاص میدان ، گوتینا برسران
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی
منم شاعر عکاس و منم تیچر کمپاس و ژیوفیزیست ثلاث و زمین شناس بی کمپاس
دوره رفت رو به پایان،شعرم تقدیم دوستان و بیاد پاوه اورامان و تشکر از رفیقان رءیسان،عزیزان  ........
می چسبه چای آتیشی ولی کو چای آتیشی

تاراج

قطار شهر ها را

هواپیما قاره ها را

سفینه سیاره ها را

به هم نزدیک می کند


اینترنت فاصله ها را

ماشین سختی ها را

پول کمبود ها را

از میان بر می دارد


ولی بشر هر روز تنهاتر می شود

چیزی در این میانه به تاراج می رود.

محمود مسعودی

تبخیر آرزوها

هر صبح شیشه ی گاز دار آرزوهایم را باز می کنم

جرعه ای می نوشم

و پا در خیابانی خسته می گذارم

با عابرانی خسته تر از خودم مسابقه ی بوق می گذارم

در هوایی سرشار از خیانت های بشر نفس می کشم

در سلولی:

به ملاحت  لبخندهای زورکی

به وسعت حبس های انفرادی

به قدمت تاریخ شهرنشینی

به حکمت لقمه ای نان ،با خودم کلنجار می روم

گاهی برای خودم لطیفه ای می سازم

و به تنهایی ام می خندم

گاه دست عابران را می فشارم

و ضربانشان را می گیرم

گاه با نگاهشان خیال می بافم

گاه با آهنگ قدم هایشان شعر می گویم

خلاصه :

زندگی را بی توقف بر سنگفرشی یکنواخت می گسترانم

و تا آخرین جرعه خودم را سر می کشم

و خسته تر از صبح به لانه بر می گردم

تا دهان باز جوجه ها را با بوسه ای ببندم

با خودم می اندیشم، عمر تبخیر آرزوها است

در هوایی که خوب و دلخواه نیست

کاش می شد به کوه ها برگشت

کاش می شد به رودها پیوست

محمود مسعودی

آیه ی امن یجیب

احساس او به شاخسار گلم عندلیب داشت
اقرار می کنم که حالت من را عجیب داشت
اقرار می کنم که ذهن مرا پاک خوانده بود
هر تحفه ای که فکـــر کنی توی جیب داشت
حتی تمام کوچه و پس کـــــــوچه های شهر
را از برای روز مبادا،سمت و شیب داشت
من گم شدم میان اینهمه افکار و خستگی
او بهر لحظه لحظه ی من، اما طبیب داشت
تا گل کنم میان این همه شیب و فرازها
هر دم به روی خال لبش رنگ سیب داشت
او می سرود شعر و به من گفت هی بخوان
 فکر مرا میان این جماعت آدم فریب داشت
وقتی که گفته بودمش ازدست می روم
دروازه های شهر همه قفل و صلیب داشت
طفلی شدم که به دنبال مادرش می رفت
در ابتدای هر قدم ،عشقی نجیب داشت
تا پر کشم بسوی عالم بالاتر از خودم 
در دست های من آیه ی امن یجیب داشت

یاد بیرجند

یاد بیرجند در دلم هر روز غوغا می کند
در رحیم آباد چشمت شور پیدا می کند
بین میدان ابوذر تا خیابان حکیم
با شهیدان نگاهت شعر نجوا می کند
قلب هی می کوبد و در گرگ و میش انتظار
هر طرف می جوید و هر دم خدایا می کند
کوچه های ساده ی دانشکده وقت غروب
خیمه ی عاشق کشی در شهر برپا می کند
شوکت آباد وجود من هنوزم خاکی است
گرد و خاک پای یاران را تقاضا می کند
در خیالم لحظه ای زیبا توقف کرده است
عاشقی در زیر  باران را تماشا می کند
من هنوز آن کاج سبزم پا به پایت مانده ام
سوزنی برگم که دنیا را مصفا می کند
برگ گل در دفتری کز مهربانی داشتم
با نگاه قرمزش اندیشه یغما می کند
چتر باران دیده ام بوی تو را دارد ولی
عقل گاهی بر سر بوی تو دعوا می کند
در میان گرمی خرداد و تیر امتحان
گرمی حس تو را دارد به دل جا می کند
یادم آید در میان سرخی باغ انار
بهتر است اصلا نگویم، یار حاشا می کند
بعد تو من ماندم و یک کوله ی پرخاطره
یاد بیرجند در دلم هر روز غوغا می کند
محمود مسعودی

چه زیبا می شد این دنیا

چه می شد  فرض می کردیم :

خیابان خانه ی ما است  و

دریا حوض و جنگل باغ زیبایی.

زباله  را میان خانه هامان ننگ،

میان حوض مان بد رنگ،

میان باغ مان ناجور و بد آهنگ می دیدیم.

چه می شد بوته را  گلدان،

نهال و غنچه را فرزند،

نوازش گر نمی کردیم، سر و دست و امیدش را نمی بستیم.

چه می شد کوه ها را پلکان عشق،

تمام دره ها را عاشقانی راهی دریا،

درختان را دعاگویان عاشق پیشه ای تا سرزمین نور می دیدیم.

چه می شد دشت و صحرا را حیاط منزل و ویلای تابستان،

اگر جارو نمی کردیم ،خراش صورتش افزون ،دلش را خون نمی کردیم.

چه می شد جای این چند متر تمام سرزمین ها خانه ی ما بود.

چه زیبا می شد این دنیا:

اگر هر کس درون خود پلیس مهربانی عاشق و محو طبیعت داشت.

محمود مسعودی

(روز طبیعت به فکر طبیعت باشیم)

دو نیمه

در نیمه راه زندگی اکنون دو نیمه دارم

نیمی به کوه مانده ،نیمی به شهر رانده

نیمی به شعر و تصویر،نیمی به جبر و تقدیر

نیمی گل و طبیعت ،نیمی به عقل و تدبیر

آن خود که عاشقم بود همخانه با دلم بود

آن خود شکسته درهم ، نه زخم هست نه مرهم

نیمی به خویش مانده ،نیمی ز خود رمیده

نیمی حصار دیروز ، نیمی اسیر فردا

نیمی به بی قراری ،نیمی به پایداری

در بی قراری من ،جنگ است بین خودها

من صلح می پسندم آنها تلاطم من

من انبساط خاطر ،آنها تراکم من

شکی نمانده اکنون ،این جنگ کشته دارد

شاید شهید باشد، شاید هلاک گردد

شاید میان نقشه نقشی برآب کردد

محمود مسعودی

بی تو ای عشق

بی تو ای عشق در این غربت زندان چکنم

گر دهندم همه ی ملک سلیمان  چکنم

وفتی اینجا همه سنگند و هوا بی باران

اینهمه بذر ز احساس گل افشان چکنم

صنعت و علم بهم ریخته اوضاع  بشر

اینهمه شعر و غزل در سر بی جان چکنم

چون درختی که به زیر خس و خاشاک فتد

خاطرات خوشم از عهد بهاران چکنم

من بدون تو در این بادیه ی شهر نشان

در غروبی که رسد صبر به پایان چکنم

من و این شهر نه انگار که هم را دیدیم

من کافر شده با نسل مسلمان چکنم

مسجد و مدرسه وقتیکه ندارد سودی

گو به من با کتب مانده به میدان چکنم

می نویسند که عشق از سر و رویم جاریست

من فرومانده به یک نقطه ز ایمان چکنم

بی تو ای عشق تمام کلماتم مرده است

گو که با مرگ غم انگیز عزیزان چکنم

آنهمه قول و غزل کز نفسم می بارید

همه تخریب شده با تب هجران چکنم

غافل از هر چه خدا گفت و طبیعت فرمود

من گم گشته در این صنعت سیمان چکنم

شاعری خسته ز دودم، به خیابان تا کی

درد دل را به که گویم به خیابان چکنم

"محمود مسعودی"

من از مرگی قبل از مرگ می ترسم

من از مردن نمی ترسم

من از مرگ امید و آرزوهایم

ز خطی که به پایان می رساند جستجوهایم

من از خاموشی یک حس دنیاگرد می ترسم

من از اینکه نبینیم خواب دریا را

نپویم راه جنگل را ،به دور از کوه بنشینم

لبم خالی ز اشعار و نگاهم خالی از عطر طبیعت

یا بدون جستجوی حس زیبایی میان لحظه ها گردد

من از تکرار خورشید و غروب مانده در یک قاب ،

من از رودی که شد مرداب می ترسم

ز بی برگی ،ز بی عاری ، ز  دلمرگی و بی باری

از اینکه پر شود اندیشه ام از هیچ  و پوچ رنگی سرخاب  می ترسم

من از زخمی بدون درد،

من از اندیشه های زرد

من از بی دردی یک مرد

من از مرگی بدون مرگ می ترسم

من از  مرگی  قبل از مرگ می ترسم.

محمود مسعودی(ساده)

زعفران ناب بیرجند

به لبخندت که اخمت هم کنار چای من قند است
 لبت شیرین ، نگاهت زعفران ناب بیرجند است
 رها کن امشبی را گفتن از دیروز و فردا ها
 فقط بنشین کنار من بگو تک بوسه ای چند است
محمود مسعودی

بیا تا مهربان باشیم

بیا تا مهربان باشیم

که این شهر پر از آلودگی
هر لحظه کوس مرگ می کوبد
نفس ها تنگ و سرها گیج و آدم ها بدون ساز می رقصند
نه بادی می وزد تا کودکی درسی بیاموزد
نه باران می زند تا چتری از پستو برون آید
تمام مردم این شهر محکومند
به مرگی سرد و تدریجی
و مسئولین ما عمریست مقصر را نمی یابند
مه و خورشید و ابر و بادها را متهم دارند
محمود مسعودی

دام گوزن

گوزنی تشنه سوی چشمه آمد

ز بهر آب و جست لقمه آمد

چو در آب زلال افتاد چشمش

دوباره زنده شد خوابیده زخمش

که پاهایش چو نی باریک بودند

نحیف و کوته و  ناشیک بودند

جو شد غمگین ز پاهای نحیفش

به یادش آمد از شاخ ردیفش

دگر باره نگاهی کرد و گفتا

چه زیبا و قشنگ است باریکلا

به دیگر سو پلنگی روبرو بود

نه قلبی ماند و نه رنگی به رو بود

چنان چالاک از جا جست برداشت

که رد پا ز خود بر جای نگذاشت

گوزن می رفت پلنگ او را به دنبال

چنان می رفت که دارد صد پر و بال

تصور کرد که رست از تیز دندان

هزاران آفرین گفت از دل و جان

به ناگه شاخ زیبای قشنگش

به شاخی گیر کرد و شد به جنگش

پلنگ آمد به دندان برگرفتش

ولی حیران شد از حال شگفتش

گوزن گفتا به خود ای وای دنیا

که افتادم به دام از شاخ زیبا

چهارپایم مرا پیروز می ساخت

اگر شاخم مرا در دام ننداخت

گهی آنرا که پنداری بهین است

تو را چون دشمنانی در کمین است

همانی را که پنداری نه خوب است

رسد روزی که محبوب القلوب است

مکن تکیه به رنگ و روی و رویا

حقیقت جو حقیقت هست زیبا

محمود مسعودی

تنها مال من

دلم بسیار می خواهــد که تنها مال من باشی

عروس قلب  دلتنگم به گردن شال من باشی

به چشمم اشک اگر آید به روز سخت دلتنگی

بگیری اشـــــک هایم را ،الف تا دال من باشی

به روز شادمانی همنشین خنـــــــده و شادی

به روز سخت بیماری خودت تبخال من باشی

زنی هی بر ســــرم شانه ،شبیه در و دردانه

به من آغــــوش بگشایی فقط باحال من باشی

خیابان در خیابان در پی  بــــــــوی تو می آیم

که می گفت کــولی تنها فقط در فال من باشی

اگر مـــــــومن شوم ایمان و عشق و آرزوهایم

والضالین اگرگــــردم تو هم در ضال من باشی

شکــــوفه تا گل و دانه به شاخ و برگ شاهانه

شکـــــوه میوه ی شیرین و حتی کال من باشی

خـــــودت گفتی که می آیی بهاران با رخی تازه

ولی پاییز هم باید گل خوشحـــــــال من باشی

دلم بسیار می خـــــــــواهد بنوشم آرزویم را

که شیرینم شوی روزی ،شبی حلّال من باشی

"محمود مسعودی


من از یاد تو سرشارم

در این شب ها
 که دلتنگی
 مرا بر هر در و دیوار می کوبد
و عوعوی سگان
از راز یک دیدار می گوید
در این شب ها
 که دبّی
 در میان آسمان شهر پیدا نیست
من از یاد تو سرشارم
چه باز آیی میان کشتزارانی
که بذرش دادی و آبش
چه هرگز
نگذری از جوی بی تابش
چه تنها در خیالم
کهکشان هفتمی باشی
که من هرگز نمی دانم
ره و صبح و سرانجامش
من از یاد تو سرشارم
کنار پنجره 
روی همان میز قدیمی
رو به شهری دودمان برباد
برایت قهوه میریزم
بیادت شعر می خوانم
بدستت می دهم
احساس پرواز میان ابرهایم را
و آهسته به چشمت زل زده
در گوش می گویم
من از یاد تو سرشارم
برایت فال حافظ را 
بدون شرح می خوانم
برایت شعر نیما را 
میان جنگلی از درد می خوانم
به روی
شاخه های سبز غافل مانده
از رودی که راهش کج شده
سوی کویر نامرادی ها
ز یک پروانه
که در پیله ی تنهاییش
حتی جوانی را به پای مرگ می ریزد
تمام قدرت خود را میان لحظه ها
جاری نموده
برای صد و شاید بیش می گویم
من از یاد تو سرشارم
من از یادت نمی کاهم 
گرم یاد آوری یا نه*
محمود مسعودی
------------------------
*گرم یادآوری یا نه--- گرفته شده از اشعار نیما

پزدومورف

دل دیوانه ام گاهی تریس را زلف می بیند
اگرچه گوشه ی صفحه نشان قلف می بیند
تراف و موج دیتا را چو امواج خروشانی
خودش را روی رمپی در کنار گلف می بیند
گروسی استراتا را شبیه سیب گیسویش
برایت اسپات چشمش را نشان لطف می بیند
وقتی انتی کلین تیپک و سرحال و تپل باشد
تاپ انتی کلین ها را چو توپ گلف می بیند
 گهی آنلپ گهی اینلپ به روی ماسه ی ساحل
خیالی می شود گاهی برهان از خلف می بیند
به ناگه می رود شاید ببوسد روی دیتا را
رئیس از ره رسیده و خلاف عرف می بیند
 تعجب می کند اما دو چشمش سخت می مالد
نمی گوید سخن شاید مرا آمورف می بیند
دلی که با ردیف و قافیه همساز می باشد
گمانم لایه بندی هم به جبر و عنف می بیند
خلاصه در عجب هستم چه خواهد شد سرانجامش
دلی که جای رفلکتور ردیف زلف می بیند
عجب نبود اگر دیدی که از دست می رود ساده
خودش می گفت خودش اینجا پزدومورف میبیند
محمود مسعودی
این شعر در واقع یک شعر ژئوفیزیکی است و در آن از کلمات خاص تعبیر و تفسیر لرزه نگاری استفاده شده است.

چاه یارانه

اوّل به قصد خدمت یارانه ها به را شد

با همت رئیسان سوبسید کله پا شد

گفتند خوشه بندیم یا که دهک نویسم

خر خورد خوشه ها را،بر جملگی  روا شد

بنزین و نان و شکّر ،چند چیز خوب دیگر

آزاد  گشت و در شهر هنگامه ای به پا شد

یکباره کل اجناس یاغی شدند و گفتند

ما کم نه ایم از آنان، قیمت دو لا سه لا شد

خوش می نمود اول یارانه های مقطوع

چندی گذشت  و  از هر طرف صدا شد

معتاد گشت ملت بر دست دولت عشق

آن مرد باز می گفت به به چه با صفا شد

آن مبلغ خدایی، که اوّل  تبرکی بود

برجای نفت بدبو، محکم به سفره جا شد

آنگونه گشت مزمن، این درد اقتصادی

صد آه و داد می شد ، گر دیرتر ادا شد

آن مرد خوب خدمت،با صد هزار حکمت

بنشست بر کنار ، یک حرف نو خدا شد

محمودرفت و روحی  بنشست بر ریاست

اول به فکر تصحیح در کل ماجرا شد

دولت به لطف تدبیر با قصه های امید

فهمید اشتباهش، هر سو پی دوا شد

هر جا که پای بگذاشت جیغی زدند اهالی

یعنی که راه سخت است، تنها نه ادعا شد

یکسو هویچ سرخ و  یکسو برنده چاقو

با جمله های زیبا ،رفراندم  وفا شد

دل کندنش نه آسان،هرچند عقل می گفت

یارانه بود معشوق، کی یار از او جدا شد

مثل تمام کارها ،چون بی اصول برخاست

خود شد بلای جانی، بر مملکت جفا شد

از چاله ای گذشتیم  اما چو چشم بستیم

یارانه گشت چاهی ، صد چاه نفت جا شد

تحریم هم مضاعف، آمد میان مجلس

داد وزیر در آمد  بس خواب ها قضا شد

ای وای ملتی  که در عین ثروت اما

در آب بی گداری ،غرقابی از گدا شد

حرفی ز نو بگویید،بر مرده ها نکوبید

امیدمان به جا است تدبیرتان کجا شد؟

محمود مسعودی (ساده)

صبح خوب

صبح خوب است که با بوسه ای آغاز شود
مثل یک غنــــچه که بر روی گلی باز شود
دست با گــــــرمی دستی بکند راز و نیاز
دل پر از عشــــق شود بر همه ابراز شود
محمود مسعودی

درد عاشقی درد کمی نیست

مرا جز کوه و صحرا همدمی نیست
که درد عاشقـــی درد کمی نیست
غلـــــط بود آنچه می پنداشتم من
اگر گــــــویم پشمانم غمی نیست
چه حاصــــل بی رخ یاران نشستن
به شهری که بجز دود و دمی نیست
 اگر مجنــــــــــون لیلا گشته باشی
بجز در کــــوی یارت زمزمی نیست
ز کوهستان غرور،از دشت وسعت
همــــــــه جز آرزوی مبهمی نیست
چه می ماند مرا زین عمــــــر بر باد
سپاهی که برایش پرچمی نیست
منی کاواز بلبل مـــــــــی شنیدم
کنون حتی به برگم شبنمی نیست
شبی دیوانه خواهم گشت بی تو
خدایا شاهدی که محرمی نیست
محمود مسعودی

جام زندگی

این جام که در دســت تو بینم یکتاست

از حیث نژاد و جنس خود بی همتاست

قــــــدر ار که ندانی و به سنگی بخورد

فریاد  به آسمان رســــــد ناپیداست


این جام  که  زندگی  نهادند   نامش

شیرین چو عسل بود جمال و کامش

هشدار که نشکنی،  نگونش  نکنی

چون ســوزن و تیر می شود اندامش


"محمود مسعودی"

جاده و پیچ و خمش می گذرد

همسفر گفت که این راه چقدر طولانیست
چقدر پیچ ، چقدر خم دارد
گفتم آری ولی
هر سبزه ی این پیچ تو را کم دارد
برگ و گل های چمن بهر تو آراسته اند
چشم تو را منتظرند
سنگ ها منتظر حضرتعالی هستند
تا که بر تخت ترین نقطه یشان بنشینی
و بنوشی اکسیژن ناب
مه هنوزم باقیست
تا تو را محو تخیل سازد
راستی آن مورچه را می بینی
که به دندان دارد قوت زمستانی خود
یا که خرگوش که با سرعت برق
 خبر آمدنت را به صحاری می برد
یا همین نیلوفر
که پیش چشمان تو بر شاخه ی خشک می پیچد
همه همچون تو مسافر هستند
برف ها بر سر کوه
اب در دره ی دور
 سوی دریای غرور
تشنه ی شور نگاهت هستند
خم هر جاده سبویست پر از نور امید
پی آن باش که سیراب شوی
جاده و پیچ و خمش می گذرد
محمود مسعودی

به هفت ها سوگند

به لحظه های تمنا، به دست ها سوگند
به چشم های تماشا، به دشت ها سوگند
بهشت بی تو برایم جهنمی سرد است
به آسمان و زمینش ،به هفت ها سوگند
محمود مسعودی

قصه ی من و تو

قصه ی من و تو

ماضی ساده  نیست که به سادگی گذشته باشد

 ماضی بعید نیست که در زمان هایی دور تمام شده باشد

 ماضی استمراری نیست که جایی نقطه سرخط قرار گرفته باشد

حال ساده نیست ، حال عجیبیست که تو می دانی و من

قصه ی من ,و  تو 

حال استمراری است که نه ماضی خواهد شد و نه مستقبل

قصه ی من و تو

قصه ی رود و دریا  

قصه ی تلاش برای رسیدن

در آغوش کشیدن 

بعد از عبور از فراز و نشیب هاست

رود از ماضی تا مستقبل به دریا فکر می کند

و در هر حال شوق  رسیدن دارد


تو ابر جنگل ابری

من از چشم تو افتادم تو از چشمـم نمی افتی
تو آن ابرو و مژگانی که با اشکـــــم نمی افتی
منم شبنم به برگ گل و لیکن شاد و سرزنده
که گر صد بار هم افتم تو از رسمـم نمی افتی
تو ابــــــر جنگل ابــــری که در اوجی و زیبایی
اگر باران نباری هم تو از شبنــــــم نمی افتی
تو همچون همنوردانی گهی دوری گهی نزدیک
ولی از پای اگر افتم تو از مرهــــــــم نمی افتی
تو چون باد خــزان بر من وزیدی تا سقط گردم
من از شوق تو رنگینم تو در خشمـم نمی افتی
تو بر من شمع سوزانی و من پروانه خــوشدل
که گر از بال و پر مانم تو از نسلــــم نمی افتی
اگر زخمی و گر مــــــرهم اگر باغم و گر بی غم
تو با من همرهی هر دم تو در شکًــم نمی افتی
زدستت رفتم و رفتی  ولــی در سینه می مانی
که گر از اسب افتادم تو از اصلــــــم نمی افتی
محمود مسعودی

مرو مرو

مرو مرو که دلم بی بهـــــانه می میرد

بدون تیر و تفنگ و نشـــــانه می میرد

مرو مرو که لبم بی تــــــرانه می ماند

بدون طعم لبی عاشقـــــانه می میرد 

ببین که خانه خرابم،ز ریشه بر بــادم

امید ساقه و برگم شبــــانه می میرد

تمام پنجره ها گل نمــوده اند امشب

ندیده روی تو را ناشیــــانه می میرد

تو را سکوت و مرا حـرف بسیار است

مرو که حرف دلم جاهـــلانه می میرد 

منی که همدم روز و شبش وفـا بوده

به کنج خانقهی صوفیـــــانه می میرد

سکـــــوت قافیه ام  آرزوی دشمن بود

مرو که در نبود تو این شاعرانه می میرد

محمود مسعودی

بخاطر داشته باش

البرز با شکست هایش 
زاگرس با چین هایش 
دماوند با گدازه هایش
تفتان با بخارش
سبلان با دریاچه اش
زرد کوه با زنده رودش نام گرفت

البرز بارها شکست،از شکست ها پله ساخت تا بزرگ و برافراشته شد.
زاگرس بارها خمید، چین خورد، چین ها را غنی کرد تا امید مردم شد.
دماوند خون دل خورد، آتش گرفت ، حرف درونش را فوران کرد تا به اوج رسید.
تفتان از درون سوخت، گوگرد جانش را آتش زد ، ذره ذره بخار شد تا نام گرفت
سبلان دهان بست،دریاچه زایید، در اوج زلال شد تا دلش دریایی گشت.
زرد کوه جاری شد، زندگی بخشید تا نماد زندگی و بخشش گردید
پس بخاطر داشته باش:
شکست ها پله های بزرگی اند
چین ها نشان تجربه و قدمت
گداختن لازمه ی به اوج رسیدن   
جاری شدن لازمه ی زنده ماندن
،محمود مسعودی،

شعر اگر از درد آید

شعر اگر از درد آید گل کند
نسترن نیلوفر و سنبل کند
ورنه چون موج آید پنهان شود
چند روزی را فقط غلغل کند
محمود مسعودی

تو هم ای کوه چو من تنهایی

تو هم ای کوه چو من تنهایی
چو من دلتنگی
تو هم انگار خراشیده رخت
همه ی یال و کوپالت ریخته
گونه ات آبله گون
پای تو سنگریزه
دامنت بس که پر از خط و شیارات شده
گل پیراهن تو پیدا نیست
تک درختی که چنان خال به لب های نگاری می بود
رفته از چهره ی تنهایی تو، اثری آنجا نیست
صخره سنگی که تو را هیبت و همت می داد
به زمین افتاده، غیر یک چاله ی بی فردا نیست
پای از ریشه و دل از پدرانش کنده
شاید از گردش ایام و زمان آکنده
هیچ در دیده ی وی زیبا نیست.
بوته هایت هستند
نه به گرد هم و انبوه چو ایام قدیم
سر فرو برده به اندوه شب تنهایی
هر یکی گوشه ی تنهایی خویش
می خراشد رخ خاک
می تراشد سر سنگ
می نویسد دل درد
بلکه پنهان کند از ما رخ زرد
قله فریادگر تنهایست
درد و رنج است که از چهره ی او می بارد
رود کز شیره ی جان تو دمادم می خورد
چشمه کز آب روان تو حمایت می برد
همه انگار که یکباره فراری شده اند
آبشاری کز سر قله به پایت می ریخت
حس زیبای خدا را به نگاهت می ریخت
غیر دیوار بلندی پر از خاطره نیست
نه عقابی که بسازد لانه
نه شغالی که بجوید خرگوش
نه علف تا که براید از خاک
نه یکی قطره که سنگی رخ از او تازه کند
پس چه ماندست زتو
بجز از اسکلتی سنگ به دست
خاک به چشم
چشم در حسرت باریدن ابر
ابر چون رهگذری بی حاصل
پس چه ماندست زتو 
غیر چند دره که جز باد در ان جاری نیست
غیر یک غار که خفاش از آن می ترسد
غیر یک بیراهه پر از سنگ و سکوت
که نشان از گذر ایامست
تو هم ای کوه چو من تنهایی
غیر از خاطره از دامن تو جاری نیست
محمود مسعودی
بعد از شنیدن شعر تو هم ای دیوار از ..  با صدای استاد کسایی

برای ژئوفیزیست ها

گاهگاهی ز خودم می پرسم:
کار ما چیست در این خاکی گوی
کار ما چیست در این کوته عمر
کار ما شاید
 کشف رازیست که :
در خاک زمین جامانده
کشف الطاف خداییست
که در عین سجود
از نظرگاه بشر وامانده
کشف حرفیست که 
یک جرعه ی آب
یا که یک قطره ی نفت
یا که یک کانی شنجرف قشنگ
بهر اقرار همان، این همه راه آمده است
تا بگوید رموزیست نهان
در دل جامد یک ذره ی خاک
در دل مایع فواره ی آب
در دل گازی هیدرات و هوا
کار ما شاید 
کشف یکی حلقه ی نامریی عشق
بین یک موج و میان لایه ی سنگی باشد
کار ما شاید
 جستن یک رابطه ی معنی دار
زیر یک کپه از آهن و مس
 در دل کوه پر از سبزه ی رنگی باشد
کار ما کشف قانونی یک رابطه است
تا که یک پرده از اعماق زمین بگشاییم
و بدانیم
که به هر گوشه ی این دشت امیدی خفتست
ای خوش آن چشم که فهمید
هر لایه از این خاک
اگر سالم و دلچاک،قوانین دارد
و پی کشف حقیقت
با قدرت عشق
تا سر قله ی احساسی کوه
یا به ژرفای پر از حرف زمین
اسب اندیشه ی خود زین دارد
کار ما کشف همین پیوند هاست
کشف فیزیک و زمین
کشف شیمی و حیات 
کشف پیچیدگی یک چین که قانون ریاضی دارد
کشف رقصیدن یک موج که ز اسرار خبر می آرد
کار ما کشف آسایش ابنای بشر
از دل سنگی و بی روح زمین است و زمان
کار ما کشف همین رابطه هاست
ارتباطی که کمی هیدروژن و دانه ی کربن دارد
به کجا مقصد و مقصود ، ز کجا بن دارد
تا بگوید که کدامین لایه
نفت دارد، گاز دارد، هیدروکربن دارد
کار ما معنی علم است و عمل
که بریزد به دل مردم ما جام عسل
"محمود مسعودی"

در دومین کنفرانس ژئوفیزیک اکتشافی در اردیبهشت ماه 94 قرائت گردید

روزی هشت ساعت

ساعت پنج و سی: 
زیننننننننگ 
سکوت می شکند
با شروع یک تکرار 
و سپس :چیزی شبیه صبحانه
ساعت شش: درب خانه، صدای آسانسور
شش و بیست :ترمز تاکسی 
 هفت:درب دور سرت می چرخد
نشانه در سوراخ
و صدایی از آهن،
 عجیب غربت زا
ولیک ساده و قاطع:
تردد شما ثبت گردید
حکم:
هشت ساعت
سلول انفرادی
با اجازه ی تردد
 در بند عمومی
هواخوری آزاد
با نماهای از:
دود تهران و البرز کوهستان
مسهل:
سه لیوان چای 
هر دو ساعت یکی
برای آرامش
تقویتی:
 یک وعده غذا
دوازده تا دو
حق انتخاب:آری هست
یقلابی در دست
یا ایستاده در صف
و سپس
پلک ها سنگین
فکر ناآرام
حروف آشفته
و ناگاه به سرت می زند
مرخصی یا ...
نه فرار ممکن نیست
دو ساعتی مانده
دوباره آلونک
دوباره رایانه 
هنوز مانده به چار
خشاب آماده
فشنگ آماده
نشانه بر ماشه
ساعت شاااااانزده
شلیک می شوم
به سمت چرخونک
دوباره آزادی
واقعا !!!
واقعا آزادی؟!!!
چه خوش خیالی تو 
انبساط قفس مبارکباد
محمود مسعودی

به جه آید

دستی که نباشد به تو دستان به چه آید
قلبی که ندارد به تو ایمان به چه آید
من جنگلی ام چشم رضاخان تو تیری
جنگی که نباشد به تو میدان به چه آید
مشروط نخواهیم لبت را که بدانی
مشروطه ز شاهنشه ایران به چه آید
تبریز دلم منتظر شمس نگاهت
آتش که نیفتد به نیستان به چه آید
چنگیز مغول فتح کند شهر نشابور
عطار نباشد به خراسان به چه آید
در قلعه قیامت شده برخیز خدا را
بعد از تو دگر ملک قهستان به چه آید
گر یار نداند که دلم منتظر اوست
بی چشم غزالش تو بگو جان به چه آید
از قصه ی فرهاد برون آمده کوهی
شیرین نشود کام من از آن به چه آید
محمود مسعودی

اردیبهشت نگاهت

اردیبهشت نگاهت
 مرا هوایی می کند
هوای بوسه و مهر سکوت
و طنین دوباره دوباره ی چشمانت
محمود مسعودی

♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥♡♥


عجب هوایی دارد 
دره های شمالی ذهنم
در فصل اردیبهشت نگاهت 
و صدای آبی چشمانت
که دل سنگ را نرم می کند
تمام شاخه هایم عاشق شده اند
و تو را با عطر شکوفه ها صدا می زنند
محمود مسعودی

در زمین دشمنان بازی چرا

آی مردم 
ای همه همسایگان دور و نزدیک 
ای همه دلدادگان خاک پاک آریایی
ای شما که جان به کف دارید از بهر وطن
پس چرا همبازی دشمن شدیم
فکر تخریب خود و هم دین و هم میهن شدیم
گر که گل خوردیم از دشمن چرا
خود به غیرت هایمان گل می زنیم
با جوک و طنز و پیامک هایمان
بر شعور و عشقمان پل می زنیم
ما به دام دیگران افتاده ایم
در زمین دشمنان بازی چرا
آبروی کودک و فرزند و همبازی چرا
هموطن اندیشه می باید نمود
اصل را با تیشه می باید زدود
ور نه شاخ و برگ دادن ساده است
خط به هر نامرد دادن ساده است
هموطن در کار خود اندیشه کن
شاخ و برگش را رها 
حمله به اصل و ریشه کن
"محمود مسعودی"

گاهی که دلتنگ می شوم

گاهی که دلتنگ می شوم 
سر را به لاکم می برم
با خویش می گویم
چرا دنیا بهم پیچیده است
سر را که بر می آورم
آنسوتر از یک حس بد
نه رود در ره مانده و
نه ماه از تابندگی
نه چشمه شورش کم شده
نه بوته از جنبندگی
ساحل کنار آب هست
در سینه اش مهتاب هست
امواج می کوبند بهم
در فکرشان پرتاب هست
رزها هنوزم قرمزند
سبزینه ها جویای نور
بلبل هنوزم عاشق و
دریا هنوزم پر غرور
ناگه به ذهنم می رسد
سهراب جایی گفته بود
چشم را باید شست
جور دیگر باید دید
اری اری این است
روزن از نور پر است
فهم آن مشکل نیست
نور را باید دید
عشق را باید چید
،محمود مسعودی،

مادرم

میم 

یعنی ماه، یعنی مهربان

ماه مهری مهر ماهی مادرم

آ 

یعنی آب، یعنی زندگی

یعنی تو آب حیاتی مادرم

دال 

یعنی دل، یعنی بندگی

یعنی بر دل ها تو شاهی مادرم

را 

یعنی روح یعنی رهنما

یعنی هر لحظه پناهی مادرم


ماه در آبی و دل در راه و روح

جلوه ای از اصل ذاتی مادرم 

"محمود مسعودی"

تحریم لبت

با شرط و شروط عشق بازی کردی
عاشق شدی و بنده نوازی کردی
خوشحال شدم شکسته تحریم لبت
افسوس دوباره صحنه سازی کردی
"محمود مسعودی"

به سرم می زند

به سرم می زند این بند ز بن پاره کنم

بدرم پیله ی خودساخته را 

بفریبم خود خودباخته را

به سر کوی نگاری

یا سر کوه بلندی بروم 

بنشینم به سر صخره ی از سنگ سیاه

رو به دشتی که فقط سبزه و گل می روید

پشت بر هرچه دلم تنگ کند

نی چوپان بستانم 

بزنم نی بزنم نی

ز پی اش ها، ز پی اش هی

کوله ام را به زمین بگذارم 

با گداجوش پر از خاطره ام 

آب از چشمه ی احساس زمان بردارم

گوشه ای دنج 

به دور از خس و خاشاک و هوس

غافل از جمله ی افکار عبث

آتشی تازه مهیا سازم

آنقدر با نفسم بر دل آتش بدمم

تا که گر گیرد و قرمز گردد

تا که آب از هیجان بر سر آتش بپرد 

و بترکد دل هر کنده ز دود

چای را دم کنم و غرق خیالت خودم

تا به آنسوتر از احساس رضایت بروم

به سرم می زند 

از شهر و خیابان بروم

تا به اعماق پر از حرف بیابان بروم

خیمه ام باز کنم رو به احساس کویر

دور از عالم و ادم روی یک  فرش حصیر

با کمی نان و پنیر

میهمان لحظاتی پر از خلوت و رویا باشم

در همین  حال غریب

سر به یک بوته ی تنها بزنم

دل به یک مور به دور از غم دنیا بدهم

دانه هایی ز عقیق

ز کف دست زمین بردارم

هی چپ و راست کنم 

تا بگویند به من

 رمز تنهایی زیبای کویر

و بگویند

 چه توان کرد به یک مرغ اسیر

"محمود مسعودی"


بوسه ی خصوصی

عید امد و وقت دیده بوسی گردید
سرما شد غنچه ها عروسی گردید
برخیز که تالار طبیعت خدا امادست
هنگامه ی بوسه ی خصوصی گردید
محمود مسعودی

صیح فروردین

صبح فـــروردین به ناز آمد ببین

غنچه لب وا کرد و باز آمد ببین

دیده واکن بر نسیـــــــم روزگار

عشـــــق با راز و نیاز آمد ببین

"محمود مسعودی"

آشق هنـوزم عاشق است

سر اگر از عاشقی افتد هنـــــوزم آشق است

وزن دارد، قافیه، آشق هنـــــوزم عاشق است

بیم سر نبود مرا وقتی که جان خــواهم گرفت

آنکه از سر بگذرد در هفت دولت عاشق است

"محمود مسعودی"


سر کوه بلند هی های و هی های

چقدر این چرخ گردون ناز داره

کمون و تیر و بس سـرباز داره

همه دارن به جنــگ مو میاین

دلــم هر لحظه تکّ و تـاز داره


-------------------------------------


سر کوه بلند هی های و هی های

بیاد گلنسا در نی کنم نای

بسی آه از جگر آمــــد ولـــی حیف

نیامـد گلنسا هـی وای و هـی وای

"محمود مسعودی"


راز جامانده

هوا انگار بارانیست

ولی در من 

ولی درمن

صدایی بسته می گوید 

که این باران

نخواهد گفت با من راز رویش را

سکوتی تلخ بر اندیشه هایم سایه افکنده

کدامین راز جامانده مرا نشکفته می خواهد

یکی در من می گوید 

که سنگلاخی

نداری قصد روییدن 

نداری قصد بشکستن

هنوز حس شکفتن در تو جاری نیست

ز بس با سنگ کوه یکخانه ای ،یکدل

نداری در دلت اندیشه ی رفتن

نداری قوت بازو  

نداری جوشش و جنبش

برای جذب باران حقیقت

ذره ذره خاک باید شد 

گهی با باد و گه طوفان

گهی با رود های جان

سفر باید نمود آغاز

تا که در گوشه ای از خاک خدا

تا که با بارشی از ابر رها

چشمه های هنرت باز شود

تو اگر سنگ بمانی  نه که امروز

که هرگز نخواهی رویید

"محمود مسعودی"


بهار می روید

غــزل غـــزل ز دیده ی من انتظار می روید

عسل عسل ز نگاهــــــــــت بهار می روید

بیا بیا که با تو عسل می شود غزل هایم

بغـــل بغـــل ز شـــــهد لبانت قرار می روید

"محمود مسعودی"

هر کسی در جای خود زیبا بود

قله ای   مغرور  و   شاد و قد بلند

گردن   عشاق    بودش   در کمند

دشت  ، غمگین  در میان کوه بود

شکوه می کرد و دلش مجروح بود

کوه می گفت :

من  بلند بالای    شهر  و کشورم

ناظر   دنیای    دشت   و   بسترم

هر که او خود را رساند سوی من

افتخاری   هست   بر  اعضای  تن

چشم های جمله عالم سوی من

فکرشان   درحسرت گیسوی  من

ناظر    دشت   و   دمن  تا باغ من

در  فصول  سرد  و  فصل داغ   من

آرزوی   جمله ی    خوبان     منم

گفتگوی    جمله   محبوبان   منم

دشت اما شکوه می کرد از  زمان

که چنین  افتاده ام   من   در میان

نان و دان   مردمانش     می دهم 

شیره ی جان رایگانش   می دهم

او به بالا است و من در عمق پست

من چنین سستم ،او بسیار سخت

افتخار ار هست بر کوه است و  بس

من به  زیر پای  مردم    همچو خس

عاقله مردی بدید   این روز   و  حال

تنگ دل شد از غرور   و   شرح حال

گفت ای کوه بلند ای دشت   پست 

چیست  این  افکار ناجور  و   پلشت

هر دو از اعماق اقیانوس و دریا آمدید

در کنار هم هزاران سال  همپا آمدید

هر    دو از یک  اصل و از یک بسترید

هر   کجا هستید    با هم    همبرید

دشت   اگر نبود   قله  از   کجاست

قله  معنایش  ز دشت  با صفاست

گر که دشت از شیره ی جانش نداد

کی کسی در فکر کوهی  می فتاد

کوه    اگر    آبش نفرمودی به دشت

دشت اگر خاکش نفرمودی به هست

شهر  و   عالم   جملگی    بر باد  بود

هر دو شان هم   صید و  هم صیاد بود

خاک سست از سنگ سخت کوه هست

سنگ سخت  در هر طرف مجروح هست

قله گر   بالا بلند   و  مست   هست

دره هایش جملگی تا دشت  هست

دشت   اگر نازد که   نانی  می دهد

بر   درخت خسته    جانی  می دهد

آب او   از   چشمه های   کوه هست

روحدار    از زخمه های    کوه هست

گر که بادی    هست بر  بالای   کوه

دشت    گرمی داده بر این باد   روح

کوه و دشت ، لازم و   ملزوم   همند

ظالم   و    مظلوم نه، مفهوم  همند

الغرض   دنیا   بلند  و  پست  هست 

هم دچار   قله ها هم   دشت هست

قله ی بی دشت سنگی بیش نیست

دشت بی قله  ز  هستی ها تهیست

جای جای زندگی  کوهست  و دشت

بهر   هر  یک   باید   از  دیگر  گذشت

نه غرور    قله   می ماند    نه  دشت

زود    می گردد    جای     کوه، دشت

تا   به    کوهی    دشت   زیبا را ببین

زیر پا     امواج      دریا     را       ببین

گر  به   دشتی   قله اش    را یار بین

تا به   اوجش  عاشقی   در کار   بین

هر   کسی در    جای خود    زیبا بود

گر    که   چشمت بر حقیقت   وا بود

"محمود مسعودی"