عمر رفت

عمر رفت و پشت سرش را نگا نکرد

نه یاد من نه یاد شبنم صبح آشنا نکرد

با باد همسفر بُد و در لحظه مستتر

یاد از مسیر باد و بی دلی با وفا نکرد

گفتم غروب زرد،تو چرا یادم نمی کنی

گفتا طلوع هم به کس اینجا وفا نکرد

نی طرف جوی و نی باغ و کوهسار

بعد از تو هیچکس به حضورم دعا نکرد

بر سفره غیر سبزی و ریحان نبود هیچ

سبزی گذشت و قصه ی ریحان وفا نکرد

بلبل مرا دگر به باغ دعوت نمی کند

او هم دگر یاد دوره ی عشق و صفا نکرد

ای دل ز بی وفایی دوران همین بس

نورم ز چشم رفت و کسی هم نگا نکرد

مویم سفید گشت و دلم بی نصیب ماند

هیچ عابری امید رفته ی ما را صدا نکرد

هم دل ز جام بریده ام و هم ز جام دل

اما کسی به دل بریدن ما اکتفا نکرد

یکبار برای لحظه ی آخر به ساده گو

چون شد که کس یاد از این آشنا نکرد

"محمود مسعودی(ساده)"

کجاست باران

کجاست باران که برخیزد ز ابر ناگهانی ها

بخشکاند غم و غصه ز عمق زندگانی ها

کجاست ابری  که بستاند سرود ناامیدی را

بگیرد درد و محنت را و آرد مژدگانی ها

بیارد شور و شوق نوجوانی دور از نیرنگ

برون آرد دوباره حس عشق از بایگانی ها

چه ساده می رود عمر گران از دست آدمها

تو گویی عمر هم باشد ز نوع  رایگانی ها


"محمود مسعودی(ساده)"

از سوز دلم

آتش هم از سوز دلم آتش گرفته

نور نورش را ز شامم پس گرفته

خم گشته زیر بار منت روزگارم

دریا زبس که موج را بر سر گرفته

ساحل ز بعد حسرت دیدار دریا

تنها شده درد سری دیگر گرفته

شعله ز شورستان من اگه نباشد

شاید که یاری خوش بر و باور گرفته

سرباز تنها مانده در مرز جنونم

لابد جنون هم خانه ام را در گرفته

تنها ترین قربانی شهر سکوتم

او هم سکوت ماجرایم پس گرفته

برگرد خورشید رخت ماهم همیشه

ماهی که احساس گل پرپر گرفته

باران نمی آید که خاکم تازه گردد

یا خشکسالی قهر را از سر گرفته

طوفان کن ای سینه نمان در ناامیدی

هر چند درد سینه راه سر گرفته

ای ساده دانی شهر پر آشوب باشد

آشوب شهر اکنون ره بستر گرفته

"محمود مسعودی(ساده)"

خیال خیس

تصور کن  میون  گرمی  بی تاب  تابستون

هوای ابری بشه بارون بیاد مثل بهارستون

تموم آسمون ابری،هوای بی دلی شرجی

خیالت خیس شه، سر در بیاری از خیالستون

یهو عاشق بشی ،یادت بیاد از شرجی دریا

ز دست گرم خورشیدی کنار گلشن و بُستون

به لبخندی جوون گردی و گردی راهی دریا

دوباره موج برگرده بیاد دست بوس سرمستون

تصور کن به دست آری لب خیس سخنگویی

تو لب گیری از او ،او غرقه در دریای نازستون

تو غرق موج  دریا شی به امید نجات او

یهو غرقاب او گردی بری تا شهر وصلستون

مگیر سخت این جهان بر خویش و بر یاران

اگر صد بار مانی در غروب یک خمارستون


"محمود مسعودی(ساده)"

خرماپزان چشم تو

خرماپزان چشم تو خرما نمی دهد

جر انتظار در  طبقم جا  نمی دهد

نخلی   که خم  شود پیش روزگار

بر هیچکسی امید فردا نمی دهد

سهم من

سهم من تقسیم عمری رفته است

سهم من تنظیم سازی خفته است

سهم من افسانه ی میخانه هاست

سهم من گفتن ز دری سفته است

پر که پروازی ندارد مرده است

سهم من تفسیری بالی بسته است

سهم من هرم نفس های تو بود

سهم من تکذیب ماه و هفته  است

شبنم تنها حریف برگ نیست

سهم من تبخیر حسی خسته است

بال پروازم هنوز آماده نیست

سهم من شعری ز لب برگشته است

وه چه طولانیست این عمر دراز

سهم من رازی که خود سربسته است

سهم من از زندگانی گم شده

سهم من جرفیست که ان ناگفته است

سهم من از عین و شین و قاف چیست

سهم من صبری که از کف رفته است

سهم من شب های بی پایان ز تو

سهم من صبحی ز خود بگذشته است

سهم هایم ساده پنهان گشته اند

سهم من سودای عشقی تفته است

چو نسیم سحر

خواهم چو نسیم سحر از سحر تو آرام شوم

هنگام سحر به بوسه ای از لب تو رام شوم 

آنگه که عبور می کند فکر من از بطن چپت

خواهم که به رگها همه اکسیژن اقدام شوم

ببار

هرکجا دیدی زمستانی ،بهاری شو ببار

هرکجا دیدی گلستانی،تو هم پر دربیار

هرکجای دیدی که چشمی گریه کرد

مرهمی گردان زبانت را به زخم وی گذار

هر کجا دیدی پرستو خیس دارد بال و پر

آفتابی شو چو گرما بر تن و جانش ببار

هرکجا دیدی دلی بشکسته است

نخ شو و سوزن ،رفوکاری به دلداری بیار

هر کجا دیدی که شبگردی کنار خمره ای

اندکی زر شو برایش شام بیداری بیار

هرکجا دیدی که تنها بر درختی تکیه ای

عشق را باور کنش یار سخندانی بیار

هرکجا دلتنگ دیدی دلبر و دلداه ای

ساغر می شو خبر از چشم بیماری بیار

یک نفس

چشمهایت یک نفس گویی صدایم می زنند

بوسه هایت یک نفس لب را بنامم می زنند

دل میان شرم آتش گونه پنهان کرده ای

ورنه می دانم طپش ها  هم برایم می زنند


شیر پنجشیر

به یاد دارم در زمان اشغال افغانستان اخبار همیشه  از نام احمد شاه مسعود در افغانستان پر بود او که سال ها با روس های متجاوز در دره پنجشیر جنگید و شیر پنجشیر لقب گرفت. در نبرد با دشمن و صلح با تجاوزکار هدفمند بود.در نهایت با رشادت هایش افغانستان آزاد شد، هر چند بعد از مدتی مجاهدین به برادر کشی افتادند و طالبان سر برآوردند. تنها دو روز قبل از  حوادث 11 سپتامبر در 18 شهریور 1380 توسط دو نفر عرب در لباس خبرنگار ترور شد و خبری مردم جهان را شوکه کرد آری تحجر طالبانی وی را شهید کرد. آن روز چقدر تاسف خوردم و سوگمند شدم. اگر چه او قهرمان ملی افغانستان شد ولی جای خالیش هر گز پر نشد . شاید هم اینگونه بهتر شد که او به قلب مردم رفت و برای همیشه نماد مقاومت یک ملت در مقابل تجاوز شد و هرگز نخواهد مرد .روز مرگش روز شهید و تعطیل رسمی مردم افغان شد.

و این هم توصیف همسر مسعود از وی: او مردی برجسته، خوش ذوق، فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ و قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت عیله طالبان بود که دختر ساده و بی تجربه‌ای مثل من را که در آن زمان 17 ساله بود به همسری گرفت و به او عشق ورزید.

شیر  پنجشیر مرد  مردان جهاد

تاخت  بر دشمن ز  روی اعتقاد

سال ها با کافران سر پنجه بود

همنفس با مردم و سرزنده بود

جز تحجر کس بر او  غالب نشد

جز شهادت بر تنش جالب نشد

یاد او در قلب مردم  زنده است

نام پاکش تا قیامت  زنده است

قهرمان قلب مردم گشته است

نور گشته  تا  ابد  تابنده است

احمد و مسعود و شاه و سربلند

خود  بود  گویای مردی  ارجمند


مخزن اکسیِژن

بوسه هایت مخزن اکسیژن است

قصه ی  در د مرا  آنتی ژن  است

نذر من کن   هر  چه دارو داشتی

تا ابد  عشقت درون هر ژن است


تیشه فرهاد زد و خسرو در او اردو کرد

شیرین به رشک ، عالمی خسرو کرد

فرهاد نشست  و  بیستون  جارو کرد

ای تف به تو روزگار و بیستونت

تیشه فرهاد زد و خسرو در او اردو کرد

این جهان

این جهان غیر سرابی بیش نیست

قطره ی نغز پر آبی بیش نیست

عالمی پر از هوا ی زندگیست

واقعیت جز حبابی بیش نیست

آسمان سقف بلندی است ولی

سقف هم غیر نقابی بیش نیست

کاخ می سازیم در باغی بزرگ

باغمان غیر از لعابی بیش نیست

رود و دریا دارد . کوهی بلند

اینهمه، رویا و خوابی بیش نیست

گاه شادی ،گاه مستی ، گاه درد

سرد و گرم و تب و تابی بیش نیست

گر چه خوش آهنگ بینی روزگار

نغمه هایش از غرابی بیش نیست

سبزه ها سبزند در هر جوکنار

جوکنارش حس نابی بیش نیست

مرغ و ماکی فکرشان با دانه هاست

مرغ جان را التهابی بیش نیست

دوزخ و جنت همین دنیای ماست

گردش دنیا جوابی بیش نیست

عمر اگر صد سال و تو سرزنده ای

باز هم  نقش بر آبی بیش نیست

مست فرزندی که چون قد می کشد

شاید این بوی گلابی بیش نیست

طبل و سرنا می زنی تا خوش شوی

رقص آدم جز به تابی بیش نیست

دوست می گیری و دشمن می شوی

گرد و خاکی از ترابی بیش نیست

بی سبب کز می کنی در گوشه ای

چشم دل واکن که قابی بیش نیست

می روی تا عمق پستی ها ولی

غیر پوسیده طنابی بیش نیست

هان بکش از چشم جانت پرده را

این که می بینی نقابی بیش نیست

بس کن این افسانه های خفته را

این همان حس شرابی بیش نیست

ساده ماندن بهترین احساس ماست

غیر از آن عالم خرابی بیش نیست

سرآغاز



 همه ی اشعار و مطالب وبلاگ توسط "محمود مسعودی(ساده)" نگاشته شده اند.
کانال تلگرام من:       ساده آباد   نتیجه تصویری برای آرم تلگرام
دو وبلاگ دیگر من : ژئوبلاگ(گردشگری و زمین شناسی) ، عکسخانه قهستان

نظام کدخدا و رعیتی حاکم بر قرن 21

گاهی احساس می کنم دنیای ما بیش از یک دهکده ی مدرن با قوانین عصر حجری و دارای کدخدا و رعیت نیست

کدخدایی که مباشر ، مشاور ، معاون ،سرباز و داروغه هایی دارد و عیان و نهان تصمیم گیرنده جهان است و هر که همراهش نگردد را بر نمی تابد و دشمن همیشگی او می گردد تا تسلیمش گردد.

کدخدایی که خود می تواند سازند نگهدارنده و استفاده کنده بمب اتم باشد و در یک لحظه شهری را ویران و نسل ها را به تشعشع آلوده کند ولی بقیه حق تلاش برای داشتن خود آن و یا استفاده های صلح آمیزش را ندارند .

کدخدایی که می تواند در گوشه ای چشمش را بر سلاح شیمیایی و قربانیان ببندد و حتی اجازه محکوم کردن دولت استفاده کننده را ندهد ولی در گوشه ای دیگر آنرا بهانه کرده و حمله نظامی کند.

کدخدایی که می تواند هواپیماهای با سرنشین و بی سرنشین خودش را در هر زمان و مکان به عمق سرزمن مخالفان و  موافقانش بفرستد و شهرواندنشان را بکشد  خانه ها را خراب کند کسی هم  حق اعتراض ندارد.

کدخدایی که می تواند دیگران را تروریست (درست یا نادرست) بنامد و آدم ها را بکشد ، دولت ها راتحریم کند ، ملت ها را به ادعای آزادی و حقوق بشر تخریب کند ، فرهنگ ها را مورد هجوم قرار دهد.

کدخدایی که می تواند بگوید دنیا یا با ماست و یا بر علیه ما و شق سومی وجود ندارد

کدخدایی که معتقد به دموکراسی کامل است ولی می گوید دموکراسی یعنی رای و رای یعنی رای کدخدا

کدخدایی که نخبگان رعیت را به کار می گیرد تا حاکم آنها گردد و با استعداد های رعیت تکنولوژی بسازد ، به خود آنها بفروشد و هر وقت خواست با دست خود قطع کند تا تسلیم شان کند

کدخدایی که کشورهای مختلف رابه سرپنجه هایش تبدیل کرده است و هر جا لازم باشد با دستی در آستین پنجه ها را بسوی که می خواهد می چرخاند.

کدخدایی که هر کجا لازم باشد برچسب تروریست می زند و هر گاه لازم باشد بر می دارد تا مجوزی برای هر اقدامی باشد.

کدخدایی که برای هر زخمی بر شهروندانش دنیا را به جنجال می کشاند ولی چشم بر کشتار رعیت می بندد چون لازمه حیاتش فروش سلاح ها است و تا کشتار نباشد فروشی نیست.

کدخدایی که فکر می کند به کمک تکنولوژی قلعه ای ساخته که کسی را یارای نفوذش نیست و وقتی کسی سنگی به شیشه ی قلعه اش پرتاب  می کند کشوری را به آشوب می کشد تا بگوید من کدخدایم و حرف حرف من است.

با این اوضاع دنیا چیزی غیر از نظام کدخدایی مدرن مجهز به تکنولوژی قرن بیست و یک است؟

شادم ولی..

شادم ولی گهی ز تو دلگیر می شوم

یکباره از زمین و زمان سیر می شوم

چون می نهی به کوه غمم درد انتظار

بی آه و پرشکسته زمینگیر می شوم

گر می روی به دام کسان یاد من مکن

اما بدان ز سوز هجر تو تبخیر می شوم

با ذره ذره های یاد تو دلخوش بدم ولی

چون قطره ای ز چشم تو تقطیر می شوم

قاری مصحفم که ز عشق تو بی صدا

با هر قرائت عین تو تکفیر می شوم

ساقی به کوی میکده راهم نمی دهد

بنگر چگونه من بجای تو تحقیر می شوم

رودی که راهی دریاست زنده می ماند

تنها به وصل روی تو اکسیر می شوم

تقوی به گوشه ای نه و حکم دین کنار

قاضی منم به حکم تو تسخیر می شوم

با سادگی کلید قفل وفا را شکسته ای

در حیرتم چگونه با کلید تو تعمیر می شوم

پس کی تو می آیی

ببین گل از گلستان می رود پس کی تو می آیی

خزان تازه ای سر می رسد پس کی تو می آیی

چرا باید زمستان کرد این گلخانه ی بستان

غرور من به تاوان می رود پس کی تو می آیی

انگیزه ی جهان

فرهاد و کوه خسرو ،شیرینی زمانند

مجنون و راه لیلی ،انگیزه ی جهانند

رامین و ویس و منوچهر و زهره ها

وامق و عشق عذرا دنیای عاشقانند

تا بیستون

رفته ام تا بیستون تا بلکه صیادت شوم

کوه عشقت برکنم شاید که فرهادت شوم

چون ندیدم عشق شیرینی به کوه روزگار

می کنم کوه نمک تا جمع اضدادت شوم

شبنم تنها

تو کوچه باغ پر از گل، معطر و کمیاب

منم که مست شمیمت،مبادی آداب

تو شاخسار خمیده ز میوه ای پرآب

منم مسافر تشنه ، مسافر شوراب

تو بر گ سبز امیدی ز خواب طولانی

منم چو شبنم تنها،کجایی ای ارباب

تو سبزه زار کناره ،پر از سکوتی ناب

منم چو موج غمینی،کنار تو شاداب

تو شعر حافظ شیراز و حس ناگفته

منم که عاشق مجنون بیا مرا دریاب

تو جوی مست پرآبی، روانه ی دریا

منم چو پونه ی بر لب،کنار جو بی تاب

تو موج راهی دریا به خانه ی خویشی

منم صدف که بجا مانده ام در این تالاب

تو شوق فصل بهاری که زنده می دارد

منم به انتظار تو بر در به گونه ی میرآب

تو اوج کوه عقابی که مست و مغروری

منم چو ساده گدایی فراری از سیلاب

بذر نذر

بذریست  که بر لبت   خدا می کارد

نذریست  که بر لبت  صفا  می کارد

بذری که به میوه می رسد نذرم کن

حقیست  که بر لبت   جدا می کارد

طرفه خیال

آنشب که دلم یاد رخ چون قمر افتاد

روی قمرم از دل و حتی بصر افتاد

پرواز خیالات تو در دشت دل من

مرغیست که سبزینه باغش گذر افتاد

صیادی چشم تو خطایی ننموده است

این بار کمان کرده به قلب سحر افتاد

زد بال و پرو داغ به دل در شب هجران

بی هیچ نشانی ز تو بی بال و پر افتاد

نه آب ،نه دانه، نه خبر از گل رویت

در دامگه حادثه ها در به در افتاد

انگشت اشارات بسی هست بسویش

انگشت نما گشته و از چشم تر افتاد

اوضاع جهان بین و ز اوهام گذر کن

کین طرفه خیالیست که از سر به در افتاد

با این همه انکار هواخواه تو گشتم

من ساده خیالی که به دام شکر افتاد


سوریه از امروز تا فردا

مدت هاست که مخالفان بشار اسد از سریال بهار عربی استفاده کرده و خزانی را در سوریه آغاز کردند که با مقاومت رژیم سوریه پایانش زمستانی سهمگین با بهمن های عظیم خواهد بود. در این میان مثل همیشه بعضی کشورها  بر طبل جنگ کوفتند و همه گونه آنها را تقویت کردند. کاری به جنبه سیاسی حکومت اسد ندارم که چقدر دموکراتیک هست یا نیست که در جهان عرب دموکراسی معانی و تعریف های خاص خودش را دارد. اگر چه که اسد هم نمونه ی خفیف تری از قذافی و مبارک و بن علی است. نمونه ای که مقبول و هم پیمان ما است .

بحث من پیامدهای این جنگ فرسایشی است.

از بعد بین المللی این جنگ بدون هیچ شکی به نفع اسرائیل و حامیانش هست و بیش از هر کسی وی و حامیانش آتش بیار معرکه هستند تا این برادر کشی طولانی شود . که هر طرف تضعیف شود به نفع آنهاست و هر کس کشته شود یک دشمن بالقوه آنها از بین رفته است.چه بهتر از اینکه مسلمانان خود به دست خود از میان برداشته شوند و بدون هیچ هزینه ای برای آنها  خطرات بالقوه ی اسرائیل را کم کنند .

از بعد رشد و توسعه : بعد از جنگ  سوریه باید سال ها وقت و انرژی و سرمایه صرف کند تا به نقطه قبل از جنگ برگردد که این خود سال ها تمرکز آنها را از هر چیز دیگر خواهد گرفت. در این زمینه باید گفت بسیاری از کشورها امروز برای گرفتن پروزه های مختلف عمرانی و بدست آوردن پول در فردای سوریه سرمایه گذاری می کنند.

از بعد مذهبی هر روز که می گذرد بر شکاف های مذهبی افزوده می گردد و گروه های مذهبی در مقابل هم قرار می گیرند و حالا به اصطلاح انقلاب به جنگ دو گروه مسلمان که هر یکی دیگری را کافر می داند بدل شده است که هر روز تخم های کینه بیشتری را در سرزمین شام می کارد. تخم هایی که در فصل کاشت اینگونه قربانی می گیرند چه برسد به روزی که بارور شوند . اگر چه به نظر می رسد فصل باردهی آنها شروع شده است. تضاد هایی که نه تنها سوریه که کل مسلمانان منطقه را بیش از پیش روبروی هم قرار داده است.

از بعد قومی محلی: بعید به نظر می رسد بتوان حکومتی یکپارچه دوباره در سوریه سرپا کرد به خصوص که تجزیه کردن کشورها و ایجا کشورهای کوچکتر با سیاست های متفاوت و گاه متضاد در دستور کار کارگردانان امروز ماجرا قرار دارد. کشورهایی که در موارد لزوم خواهند توانست در صورت نیاز نقش کنترل کننده همدیگر را به دستو کارگردانان بازی کنند

کشورهای کوچک ضعیف بسیار راحت تر در دست کداخدایان دنیا شکل می گیرند و شکل عوض می کنند تا کشورهای بزرگ و قوی. گروه های کرد ،علوی و سنی هر کدام به گونه ای دنبال کشوری مستقل خواهند بود.

از بعد حاکمان آینده : نبود رهبری کاریزماتیک که همه دور وی جمع شوند،رشدنیافتگی تفکر دموکراسی در بین گروه ها مختلف و تفاوت اهداف و دیدگاه ها ی گروه ها باعث خواهد شد که فردایی مشکل پیش روی حکومت های آینده سوریه باشد.

از بعد اجتماعی و انسانی: آینده سوریه بعد از اسد را باید قتل عام و نسل کشی تصور کرد که علویان قربانی اصلی آنها خواهند بود . فاجعه ای که به راحتی قابل دیدن است . از طرف دیگر تخم های کینه در آینده این منطقه بارور خواهد شد و سال ها سوریه روی آرامش نخواهد دید.

از بعد منطقه ای حزب الله که همیشه به دلایل و بهانه های مختلف مورد حمله امریکا و هم پیمانانش بود با بهانه ای جدید برای مدت ها از همه طرف مورد هجوم قرار خواهد گرفت. ایران هم پیمانی استوار و مقاوم را که به نوعی خط مقادم وی در مقابله با تفکرات اسرائیل بود از دست خواهد داد. روسیه یاری استراتژیک که یادگار دوران جنگ سرد است را به اردوگاه رقیب خواهد سپرد. اسرائیل اگر نگوییم همپیمانی بدست خواهد اورد ولی حداقل یک دشمن را از میان برداشته خواهد دید. این شرایط به شدت موازنه قوا را به نفع غربی ها بهم خواهد ریخت که خود جغرافیای سیاسی جدیدی را در منطقه تعریف خواهد کرد.

امیدوارم هر جه زودتر این غائله پایان یابد البته نا با پیروزی یکی از دو طرف که با توافقی که منافع همه را تامین کند تا از پیامدهای این داستان غم انگیز کم شود. هر چند که این آرزو را نمی توان چندان بر اسب مردا سوار تصور کرد.

حضور وزرا در فیسبوک

خیلی خوبه که وزرای محترم اینقدر به ارتباط متقابل  علاقمند هستند و در صفحات اجتماعی بخصوص فیسبوک عضو شدند تا بطور مستقیم از حرف دل مردم مطلع باشند.

بعد از آقا محمد جواد ظریف وزیر محترم خارجه و آقا اسحاق جهانگیری معاونت اول محترم حالا آقا بیژن زنگنه هم فیسبوک تشریف آوردند.

البته بنام همه وزرای محترم صفحاتی در فیسبوک هست که به نظر می رسه بقیه توسط افراد دیگری از هوادارن تاسیس شده ولی این سه نفر انگار خودشون از اهالی فیسبوک هستند.

اگر چه این به شدت مایه مسرت ما و بسیاری از اهالی داخل و خارج شده است  ولی فقط نگرانم که به زودی بر علیه این بزرگواران اعلام جرم بشود چون فیسبوک فیلتر است و استفاده از فیلترشکن و رفتن به این سایت ها هم جرم است.

البته این می تواند دو نتیجه کاملا متضاد داشته باشد:

یا کمربند فیسبوک سفت تر می شه و این بزرگواران هم دچار اتهامات می شوند.

یا هم کمربند شل تر می شه و شاید هم فیسبوک آزاد بشه

البته حالت سوم هم همین حالت فعلی که در حالت شل کن سفت کن بمونه . هر کی بتونه بره .

البته مطمئنا اصل فیسبوک و شبکه های اجتماعی نه تنها بد نیستند که خوب هم هستند.

کاش راهی پیدا می شد فیلترینگ فیسبوک هم موضوعی و موردی می شد مثلا اینکه صفحات غیر اخلاقی و غیر اسلامی یا صفحات با افکار سیاسی معاند فقط فیلتر می شد خیلی خوب بود .

من شخصا در فیسبوک دوستان خوبی پیدا کرده ام  و اطلاعات خوبی بخصوص در مورد شهر خودم کسب کرده ام . آشنایی با این دوستان و کسب این اطلاعات بدون این فضای مجازی اگه نگم محال بود بسیار سخت بود.

چنان زی

چنان زی مردمان شادان ببینی

به دور  از رنج  بی پایان  ببینی

چو فردا می شمارند برگ هایت

هزاران برگ خوش پنهان ببینی


چنان زی کز عبورت عطر  خیزد

به  وقت  بارش  غم  چتر  خیزد

چو فردا می نگارند  سطرهایت

ز هر سطرش هزاران فخر  خیزد


چنان زی که کویر  گلزار  گردد

نه که گل های عالم خار گردد

چو فردا باغها گل  می نمایند

دلت  همسایه  با  دلدار گردد

عطر گیسوان

با عطر گیسوان تو پر می شوم هنوز

در پیچ ابروان تو گم می شوم هنوز

با حسرتی که از لب تو مانده بر دلم

با غنچه ی لبان تو گل می شوم هنوز

با شاعران چشم تو همپا و هم نوا

با خال هندوان تو گر می شوم هنوز

گر با سکوت یا به زبان هم برانیم

بر خط نوجوان تو پل می شوم هنوز

برگرد بمان به پای من ای رفته از نظر

در پای کاروان تو حر می شوم هنوز

حق آدم دود و گاز و مرگ نیست

نیمه شب بی خبر از خواب پرید

هر طرف بی سبب و تاب دوید

سحرین خواب خوشش جنگی بود

نفسش تنگ و هوا ابری بود

پدرش خواب خدا را می دید

مادرش آدمکی سنگی بود

آدمیت زخدا غافل بود

عقل از بیخ و ز بن زائل بود

پسرک سوخت و فریاد کشید

دخترک چشم نبست داد کشید

نفسش سخت به تنگ آمده است

سوزش سینه به جنگ آماده است

خواست بیداد کند داد نداشت

خواست فریاد کند یاد نداشت

کمی آنسوتر از این شهر غریب

همه با یاد خدا ،همه با ذکر و دعا

سخن از صبح بهشت می گفتتند

گرچه مخلوق خدا می کشتند

دود با گاز و فشنگ آمده بود

بمب و موشک ز تفنگ آمده بود

نفس خلق به تنگ آمده بود

سینه ی خلق خدا خسته ز درد

گشته همخانه به افسانه ی زرد

هر طرف جامه ی بی جانی و درد

پاره می کرد زمان را به نبرد

هر طرف سایه سنگینی و مرگ

بر هیاهوی زمان می زد چنگ

آی آدم های جویای بهشت

ای تمام زنده ها از خوب و زشت

دست بردارید از این آدم کشی

حق آدم هاست غیر از ناخوشی

حق آدم دود و گاز و مرگ نیست

حق کودک رنگ زرد برگ نیست

حق آدم ها سرود زندگیست

گفتن از شادی و از سرزندگیست



به یاد تمام کودکانی که گرفتار جنگ و بمب و تفنگند بخصوص در سوریه ی اینروزها

می توان

می توان بهتر دید،می توان بهتر گفت،می توان بهتر بود

می توان نادیده ،شایدم نشنیده یار همدیگر بود

می توان طوفان کرد،می توان عصیان کرد،همه را ویران کرد

می توان سنجیده، شایدم رنجیده ،یار همدیگر بود

می توان باران بود، بر شقایق جان بود،دشمن طوفان بود

می توان بی کینه، شایدم آیینه یار همدیگر بود


نادیدنش بهتر

به چشمانت بلوری دیده ام نادیدنش بهتر

به لبهایت سکوتی دیده ام ناگفتنش بهتر

به هر سلول حسی را،به هر ملکول افسوسی

به افکارت حروفی دیده ام نشنیدنش بهتر

اجابت کردنش با تو

دعا کردم خدای من اجابت کردنش با تو

رها کردم ز کف تیری اصابت کردنش با تو

شکستم خویشتن در پیش پای خود

وفا کردم به عهد خود کتابت کردنش با تو

صدای تیشه ، قحطی اندیشه

هنوز در گوش کوهستان صدای تیشه می آید

نمی گویم ، ولی شاید صدا از بیشه می آید

هنوز آدم به فکر سبزه های زیر پا ها نیست

مرا ترسی فراتر از شکست شیشه می آید

هنوز هر جا که خرچنگیست ترسناک است

نمی پرسم تو گو این از کجای گیشه می آید

بزن بر زلف انگور می بنوش از دانه های آن

گمانم این فقط از فکر شاعر پیشه می آید

تمام جنگل سبز از تبر بر تیشه می ترسد

ولی زردی فقط از قحطی اندیشه می آید

آتشی هست

ساحل ار صد بار هم با موج دعوا می کند

موج اگر طوفان درون سینه اش جا می کند

این دو یاران قدیمند غم مخور

آتشی هست هر کسی یک گونه معنا می کند

ردی به یادگاری بر ماسه های ساحل

بر ماسه های ساحل ،ردی به یادگاری بگذاشته گذشتی

غافل ز اینکه ساحل قبل از تو هم همین بود

با موج می پریدیم

هر چند نمی رسیدیم

هی آمدیم و رفتیم ،ساحل فقط زمین بود

دریا که موج می زد

احساس فوج می زد

دریا عقب که می رفت ،احساس در جنین بود

نازت به باد می رفت

وقتی که باد می رفت

ساحل همیشه می ماند،گویی که اولین بود

هنگام زرد دریا

بر روی سنگ تنها

موج ار که زنده می شد،فریاد در کمین بود

پرنده های پرواز

پروانه های دلباز

هر سوی می پریدند آری هدف همین بود

رفتی تا رهایی

بر پهنه های آبی

اشکست چشم دریا،شاید دلت حزین بود

بر روی جلبک سبز

بر روی خشکی مرز

دیدم صدف شکسته ،تنها امیدم این بود

زرشک جوان


تو آن زرشک جوانی که خارها داری

به خون قرمز خود جان نثارها داری

اگر که بگذرم از خار و بر لبت برسم

تو آب پاک حیاتی بیقرار ها داری

تلالوئی ز امیدی به چشم مستانه

تو مست روز الستی میگسارها داری

به وقت زردی گل عشق آرزو کردم

به میوه زار خودت سر به دارها داری

شراب چون می نابی به راه میخانه

به وقت گرمی تب، دل خمارها داری

تو را قدما سرد و خشک می دانند

ولی فشار خون مرا پایدارها داری

به سرزمین قهستان و درد بی آبی

تو سبز و زردی و قرمز،بوته زارها داری

اگر چه ساده به یاقوت قرمزت نرسد

بدان به باغ زرشکی انتظار ها داری


زمین شناسی پر مهر و محبت ایران

بیا ای دل چو تفــتان شعــله ور باش

دمـــاوند باش ،در عشـق پایور باش

اگر که زاگـــرس چین خورده هستی

بیا در عمــــــــق چین ها پر ثمر باش

نطنز بـــزمان بس خون خورد آن شد

چنان سرچشمه شهرستان زر باش

دگرگون بین سنندج تا به ســـیرجان

به هر رخساره بودی نامـــــــور باش

به البـــرز و طبــس یا سوی کــــرمان

زغالسنـــــــــگی اگر هم، بارور باش

چو سازندهای ســــروک ، آسماری

پر از نفت باش،بر اهلش گهـــر باش

اگر بودی قدیمی همچــو دهــــــــرم

بیا و شمع یاران تا سحــــــــــر باش

کرومیت، منیزیت،سنـــــــگ گرانیت

ز شـــــــرق پاک دل ها باخبـــر باش

به مــــوته، زرشـــــــــوران یا آق دره

طلا می جو و پر شــــور و شرر باش

به شهر اردبیل و سوی ســــــــرعین

ز آب هیدروترمال با خبــــــــــــــر باش

سهنـــــــــد باش،سبلان بر بام ایران

به اوج خویش دریا باش و تــــــر باش

کویر لــــــوت و دشت های کــــــویری

ز گـــــــرمی شهره ی اهـل نظر باش

بیا تا شهر گنــــــــدم های بــــــــریان

کلــــــــوت و ماسه و برخان و بر باش

اگر که زردکـــــــــوهی، بختیــــــــاری

ولی زاینده بر شهـــــــــــــر هنر باش

اگر مــــــکرانی و ساحـــــــل نشینی

گُل افشان با گِل و زیر و زبـــــــر باش

چو کپـــــــــــه، داغ باش از درد دوری

چنان شــــــــــــوریجه آینده نگر باش

اگر تیتــــــس را بستند عـــــــرب ها

خزر می شو، نشانی از گــــذر باش

بسی چــــــــرخید ایـــــران تا بدانیم

که باید مـــــاند برجا، پایـــــــور باش

چو قوری چای و نخچیر و علیصــــدر

بسوزان آهـــــــک دل باهنــــــر باش

اگر هیـــــــــچ یک نشد در بزم یاران

بیا از گــــــــــــــــوهر دل با خبر باش

کلامی،قصه ای،حرفی ، سکــــوتی

به هر نوعی که دانی کارگــــر باش

گســــل لرزاند ما را سال و عمــری

تو هم گاهی بلرزان بی ضـرر باش

مپندار ساده است این ســـــادگیها

ولی دنیا دو روزه خوش خبــــر باش

محمود مسعودی( ساده )