تو این بیگانه را با شعر و شاعر آشنا کردی

تو این بیگانه را با شعر و شاعر آشنا کردی
مرا آتش زدی، خود را درون من رها کردی
چه خرم بودم و خوشدل به بوی آب بر کاگل
خلیلم در خیال آمد که او را مقتدا کردی
به قوچ یار خوش بودم، نبرد تیغ من را هم
بریدی تو گلویم را ،دوباره زنده پا کردی
به وزن و قافیه خواندی ردیفم را جدا کردی
مرا در عین کفرانم به وجدان با خدا کردی
غزل گفتم تو خندیدی دوبیتی بود رقصیدی
مرا مطرب چو نامیدند نگاهی دلگشا کردی
دلی سرشار از باران و چشمی خیس از شبنم
ز بس بارانیم هر شب مرا رودی صدا کردی
تو کردی آنچه می کردی و من هرگز نمی دانم
نپرس دیگر تو هم از خود چرا اینگونه تا کردی
مرا که دانه ای خفته درون خویشتن بودم
به جنگل های سرسبزی کنار ابر جا کردی
تو میرفتی و من می ماندم و یک ابر بارانی
گهی با بغض می خواندم تو بغضم پاگشا کردی
من از روز اول با یاد تو دل زنده می کردم
بیا امشب بگو یارا که تو با من چها کردی
چه مشکل می کنی کارم که از غیر تو بیزارم
و لیکن ساده می گویم مرا از نو بنا کردی
محمود مسعودی
شد 950609