یاقوتی بنفش

یاقوتی یِ  بنفش  من ای زیبا  کهن  دیار

دل در تو می سپارم و  جسمم به  روزگار

همچون پرنده ی غریب مهاجر ز شهر خویش

دنبال آب و دانه می روم  و همواره  بیقرار

هر چند در دیار کسان  آب و  دانه  هست

بی ریشه ای در این دیارم و افسوس پایدار

یاد آرم از سکوت خفته به ساباط های تنگ

آنجا که دل به تلاطم رسد از دست گلعذار

هر چند دره های باغران تو بسیار تشنه اند

دور از تو تشنه تر شده ام حتی به لاله زار

لبخند من بدون زعفران تو بی مایه ای فطیر

خونم بدون قصه ی عناب ، هر روز پر فشار

ما را  کویر ساده ی  عشقت  نشانه است

هر دم دعا کنم  که شوی  شاد و  ماندگار

"محمود مسعودی(ساده)"

با یاد جوانی ها

شبی باز آ  که خوش  باشیم با یاد  جوانی ها

چو  نی  گوییم  از هجران و شرح بی زبانی ها 

چو  گرگان  طمع  بر  روزگار   عشق  می تازند

شبان عشق خود گردیم و گوییم از شبانی ها

کنار   برگ  برگ   زندگی  با  دست  بنویسیم

که  عاشق  زنده  می ماند  میان جاودانی ها

طلوع  صبح  صادق  تازه می سازد  حقیقت را

اگر  چه   عمر سرشار است از  دل ناگرانی ها

خدا را  مصلحت  بگذار  و  امشب  را  تامل کن

نترس  از  رازهای  خفته  در  رنگین کمانی ها

فرود آ  بر  دلم  بنشین ، زلیخای   جوانم  شو

که  لطف دیگری دارد  به  پیری ها  جوانی ها

به  وقت   مشق  کردن   با قلم   خوش  باش

که  او در دل  نهان  دارد  کتابی  از  نهانی ها

زبان را در دهان بگذار و چشمت را خماری کن

که یاد ارم ز  چشمت  لرزه های   ناگهانی ها

الا ای شربت شیرین به کوی بیستون  می رو

که فرهادت به سنگ افتاده از  ناخسروانی ها

اگر با   ما  پریشانی  ،  کجا  آرام    می گردی

که  غیرت  می کشد  ما  را به روز  ناتوانی ها

هنوز آن ساده ام در  مکتب  حسن تو زندانی

بیا بستان  زمن  جان  را  تماما    رایگانی ها

"محمود مسعودی(ساده)"

سهم من

سهم من از زلف تو یک تار نیست
تار  و   پودت را  بجز  انکار  نیست
سهم من از کوی   تو سیلاب شد
بخت من  در کوی  تو بیدار نیست
سهم من از چشم تو افتادن است
نردبان    در کوی    تو انگار نیست
سهم من از موی  تو  پیچدگیست
فرصت   وصل    تو  در پندار نیست
سهم من از  روی گل حسرت شده
گل چو  تو در باغ و در گلزار نیست
سهم من  از شهر  تو  دیوانگیست
جمله مستند و کسی هشیار نیست
سهم من از خال لب هایت  چه شد
هیچ  عضوی چون لبت تبدار  نیست
سهم من   از ناز   تو   عمری  نیاز
غیر سوز  عشق در این  نار نیست
سهم  من   زین   عمر   کوتاه   دراز
غیر  آه از  خسته ای  بیمار  نیست
سهم من از حسن رویت شاعریست
فهم این ساده  چنان  دشوار  نیست
سهم  من  از   کلهم   فی  العالمین

خواب  و رویا بود  و او هم یار  نیست

"محمود مسعودی(ساده)"

روا نباشد

در جستن تک ستاره ی بخت، غفلت ز مهان روا نباشد
شاید چو ستاره را بجویی ماه تو غروب کرده باشد
"محمود مسعودی(ساده)"

طعنه به یاقوت

لعل لبش  ببین که  طعنه به یاقوت می زند 

مژگان نگر  که  تیر طعنه به باروت می زند

شهریست پر  ز  فتنه  حذر چون  توان نمود

زان حُسن روی که طعنه به لاهوت می زند

زل

بر  دره ی  بی دلی  بیا  پل   بزنیم

بر  سردر  خوشدلی  بیا گل  بزنیم

گر گفت کسی زمانه بی مهر شده

برخیز و  بیا به چشم هم زل  بزنیم 

"محمود مسعودی(ساده)"

یاد تو

دیوانه  دلی که  بی تو دیوانه نباشد 

بیگانه  دلی که  جز تو بیگانه نباشد 

شهریست  پر  آشوب و  غم انگیز 

گر کهنه دلی  همدم  میخانه نباشد 

جنت بود  هر جا که نسیم تو برآید 

گر غیر تو در حسرت  دلخانه  نباشد 

در دامگه حادثه ها یاد تو جاریست 

زانست  که مرغم ز پی دانه  نباشد  

برخیز و بزن تار وفا در قدم یار 

جز  تار   وفا  ساز  در  انبانه  نباشد  

دیوانه و بیگانه ام و راهی بی راه 

روزی که دلم  در غم  پیمانه  نباشد 

ای بولهوسان درد مرا چاره مجویید 

این چاره به جز در کف جانانه نباشد 

طوفان بلا گر همه سو دام گذارد 

شادیم که جز در  کنفت لانه  نباشد  

ای ساده میندیش ز فردای دل ریش 

در نقد صفایست که در چانه  نباشد

"محمود مسعودی(ساده)"

تلاقی شب و سکوت

پر از سکوتم و خالی ز واژه ها امشب

بپرس   حال دلم  را ز  لاله ها امشب

به  فال حافظ   شیراز  دلخوشم  ورنه

نمی رسد  خبر از یوسف وفا  امشب

روان شده  آب  از دو چشم  خشکیده

ز دردِ  هجرِ  کشیده  ز  ناکجا  امشب

شراب لعل  لبش را ز تاک باید جست

رسیده  تازه  خبر  از  کرانه ها امشب

به آسمان  ابری  دلها ستاره ای نبود

کجاست  یورش  بادی به ادعا امشب

جو   بی رخ  مه  روشنی  ندارد شب

کدام  بوسه  رساند به ما دوا  امشب

تلاقی  شب با  سکوت یعنی  عشق

گشای  دامن خود  را به ماجرا امشب

مگیر ساده   سکوت  سخت رندان را

که پر  شده  دل  از نگفته ها  امشب

"محمود مسعودی"

میوه هستی

سبزیم که ریشه هایمان در خاک است

هستیم  که  خاک  دلمان  نمناک است

ما میوه   هستی ییم   چرا   غمناکی

مستیم به جرعه ها که اندر تاک است

"محمود مسعودی(ساده)"

بمان دوباره مرو

حالا که آمدی بمان، ز کنارم دگر مرو

مچاله کن بهانه های پر از انتظار را

یک عمر رفته بوده ای و یک لحظه آمدی

یک لحظه هم بمان ، یک عمر هم مرو

حالا که آمدی بمان به غربت بی خانمانیم

بنشین کنار خالی حوضم به رسم دیرینه

نگو که کهنه شد آواز های دیروزی

بیاد ماهی تنها در آبی زیبا 

بیاد خیس شدن های گاه و بیگاهم

بگذار کاشی های رنگ و رو رفته دلشان تازه شود

آخر آنها هم بعد از تو روز خوش ندیده اند

آب خشکیده، ماهیان جوانمرگ شده اند

هیچ گنجشکی کنار حوض نمی آید،

حتی پشه هم پر نمی زند

بعد از تو بوی یاس ز حافظه ی دیوار رفته است

بعد از تو اعتبار از کوچه و محله ی بی یار رفته است

دیگر مرو  بمان که چه شب ها بدون دیداری

چه صبح ها بدون نوازشی و بوسه ی یاری

کنار بستر تنهاییم سراب می جستم

طناب وصل تو را من زخواب می جستم

دوباره وعده ی فردا مده که می میرم

امید ناامید به دل جا مده که می میرم

نگو  که فرصتم نیست، وقت ها تنگ است

 نگو که بارها مانده بجا،کار ناهماهنگ است

حالا که آمدی به وقت نیمه شبان انتظار من بشکن

کنار کرسی جامانده از روزگار دلداری ،از روزگار دلگرمی

کتاب حافظ شیراز را ز سر بگشا

به سوره حمدی روان او بنواز

بگیر فال نخوابیده ام به بیداری

مفسری شو و بنواز مرا به هشیاری

بخوان که غم برود یوسف از سفر آمد

بمان که زنده شود خاطرات نیمه شب هامان

بیا ستاره ها را دوباره بشماریم

 هلال ها را به بدر بسپاریم

بیا سکوت شبان را چو شربتی شیرین

کنار بستر ماه و ستاره بگذاریم

نرو ز کنارم ز تاق می ترسم

چو می روی از سکوت خالی از اشتیاق می ترسم

بمان کنار من ای مه، بمان دوباره مرو

"محمود مسعودی(ساده)"

مزن زخم زبان

نیازی نیست تا

از من بگیری دردهایم را

و یا مرهم گذاری زخم هایم را

و حتی بشنوی شب قصه هایم

و یا از من بپرسی غصه هایم را

فقط خود را تحمل کن

مزن تیر ملامت بر در و دیوار زندانم

مزن زخم زبان بر جسم بی جانم

فقط تفهیم کن خود را

نصیحت ها ی بی موقع چو اختاپوس می باشد.

که با هر جمله بر اعماق جانم چنگ اندازد

و در هر لحظه افکار مرا آماده باش جنگ می سازد

بدان این را که در سرتاسر عالم، همه عمر :

هر سخن جایی و هر نکته زمانی دارد

حرف اگر تازه و اندازه بود راه به جایی دارد

"محمود مسعودی(ساده)"