بسوزیم و بسازیم

غریبه ای هستم در میان شهری بزرگ

نه شهر مرا قبول می کند نه من او را
نه من با او کنار می آیم نه او با من
ولی از جبر روزگار
خار در چشم و استخوان در گلو
من در دل اویم و او در چشم من
چشمم بر او و دلم با هووی اوست
همیشه خواب طلاق می بینم
ولی عقدنامه به دست روزگار است
قاضی قضا بی او حکم نمی دهد
باید به پای هم بسوزیم و بسازیم
ای لعنت به هر چه رنجیر است
به عقل که دایم به فکر تدبیر است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد