آیه ی امن یجیب

احساس او به شاخسار گلم عندلیب داشت
اقرار می کنم که حالت من را عجیب داشت
اقرار می کنم که ذهن مرا پاک خوانده بود
هر تحفه ای که فکـــر کنی توی جیب داشت
حتی تمام کوچه و پس کـــــــوچه های شهر
را از برای روز مبادا،سمت و شیب داشت
من گم شدم میان اینهمه افکار و خستگی
او بهر لحظه لحظه ی من، اما طبیب داشت
تا گل کنم میان این همه شیب و فرازها
هر دم به روی خال لبش رنگ سیب داشت
او می سرود شعر و به من گفت هی بخوان
 فکر مرا میان این جماعت آدم فریب داشت
وقتی که گفته بودمش ازدست می روم
دروازه های شهر همه قفل و صلیب داشت
طفلی شدم که به دنبال مادرش می رفت
در ابتدای هر قدم ،عشقی نجیب داشت
تا پر کشم بسوی عالم بالاتر از خودم 
در دست های من آیه ی امن یجیب داشت