این جماعت

کوه هم باشی میان دشت چالت می کنند
گر الف باشی میان جمـــــع دالت می کنند
پیش رو از مهر می گویند و از مـــــــردانگی
پشت ســـر تقلید اعمال و مقالت می کنند
گاه با تیر جفا گنجشـــــک دل را می کشند
گر نمیــــــــــری تیغ تیزی زیر بالت می کنند
گر که شاخت میوه ای رنگین و دل انگیز داد
با هـــــــزاران زیر و بم یکباره کالت می کنند
گر تحمل کـــــرده و جان در بری از طعنه ها
وصـــــــــله ای ناجورتر آورده لالت می کنند
در حیاتت بارها زنده به گــــــــورت می کنند
وقت مــــــردن یادشان افتاده زالت می کنند
ای دریـــــــغ و درد از همسایگان روز و شب
بر سر آتش نهاده چــــــــون بلالت می کنند
گــــــــوش را دروازه کن زیپ دهانت را بکش
کین جماعت عاقبت مــــرغ حلالت می کنند
"محمود مسعودی"

همین کافی است

عابر جاده ز من می پرسید

 آخر این راه کجا خواهد بود

من به وی می گفتم 

دو طرف سبز و هوا  ابری است

 آسمان آبی و آفتابی است

ابر چون هست امید شب بارانی است

گر زمن می پرسی همین کافی است

"محمود مسعودی"

فتنه بر پا می کنی

با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی

گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی 

تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد

می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی

بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه

هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی

می نویسم قصه را وقتی به زلفت می رسم

با طناب گیــــــــــــــسوان  فکر بلندا می کنی

تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم

هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی

اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما

دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی

بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص

پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی

ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن

تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی

"محمود مسعودی"

شاعر نمی میرد

شاعر نمی میرد

با کلمه ی مرگ

تنها

خون از رگ هایش به شعرهایش

منتقل می شود

و شعر مرگ نمی شناسد

پس شاعر می ماند

"محمود مسعودی"


بیاد "جمهور سمیعی" که پرکشید


کله قندی بساب

صبح هنگام

وقتی که مهر چشمک زد

وقتی احساس به غلیان آمد

وقتی خیال بالغ شد

کنار پنجره ی عمر

رو به سبزی دشت

استواری کوه

بی کرانگی دریا

و حتی بی تابی شهر

امید را صدا بزن

آرزو را هم

دستشان را در دست هم بگذار

برایشان کله قندی بساب

و بگو تا آخر عمر با هم باشند

و تو را تنها نگذارند

"محمود مسعودی"

بهـــانه ها را کم کن

مایم و تویی گمــــــانه ها را کم کن
پیش آر دهان فســانه ها را کم کن
یک بوسه ی دزدانه مرا کافی است
از دست شدم بهـــانه ها را کم کن

شهریست پر از لب زرشکی ای دوست
گه گاه یکی چادر مشــــکی ای دوست
هر چند که قصــــد جمله ویرانی ماست
ماییم و یکی لب تمشــــکی ای دوست

من در دل خود هــــزار تا دل دارم
هر لحظه هزار بیت خوشکل دارم
طعم لب زعفـرانی تو را می دانم
با قـافیه های بوسه مشکل دارم

"محمود مسعودی"

بخندید و بخندانید

خنده باید زد به ریش روزگار
ورنه دیر یا زود پیرت می کند 
سنگ اگر باشی خمیرت می کند
شیر اگر باشی پنیرت می کند
باغ اگر باشی کویرت می کند
شاه اگر باشی حقیرت می کند
ثروت ار داری فقیرت می کند
گاز را بگرفته زیرت می کند
عاقبت از عمر سیرت می کند
گر زدی قهقه به ریش روزگار
ریش را چرخانده شیرت می کند
دل به تو داده دلیرت می کند
خویشتن فرش مسیرت می کند
عشق را نور ضمیرت می کند
خاک اگر باشی حریرت می کند
کورش ار باشی کبیرت می کند
رستم ار باشی امیرت می کند
آشپز باشی وزیرت می کند
پس بخندید و بخندانید هم
خنده دنیا را اسیرت می کند
"محمود مسعودی"

غم نان

غم نان را نه تو می فهمی نه من


غم نان را پدری بر سر راه و گذری

مادری خسته بدون پدری

دختری وقت عروسی به پیرانه سری

پسری وقت شکستن به پیش دگری


غم نان را

یک کاسه روی،

بی حضور حتی عدسی

نان خیسده به هرم نفسی 

خس خس سینه به امید کسی

کودکی وقت غروب هوسی

می فهمد


غم نان را:

اشک های بی رنگ،

گریه های بی نام

سینه های دلتنگ

بغض های در دام

دیده های بی نور

نورهای بی گام

صبرهای بی صبر

سر های بی شام


غم نان

را دندان می فهمد

وقتی به جنگ نان می رود

زبان می فهمد

وقتی فقط سکوت می کند

گوش می فهمد

وقتی حتی پنبه هم ندارد

صورت می فهمد

وقتی با سیلی سرخ می شود

 

غم نان را شاعر هم نمی فهمد

رئیس و وزیر و مشاور هم نمی فهمد

امار و ارقام  متناطر هم نمی فهمد

روشنفکر معاصر هم نمی فهمد


غم نان

را فقط بی نان می فهمد



عده ای گوشت ،عده ای استخوان می خورند

عده ای همچو زالو از این و از آن می خورند

عده ای نیمه شب ها زبان می خورند

عده ای خون دل را گران می خورند

عده ای دسترنج پیر و جوان می خورند

عده ای غصه ی دیگران می خورند


عده ای از غم نان نان می خورند

گاه پنهان،گاهی عیان می خورند