حس باران

حس بارانی که وقت نیمه شب

سقف آهن خانه ام را می زند

نرم نرمک باز احیا می کند

 شعر باران بوی خاک آلوده  را

کم کمک در سینه ام جا می کند

قطره ی باران  خواب آلوده را

میهمان خاطراتم می شود

می نویسد خاطراتی تازه را

ناگهان در ذهن سرد آسمان

با جرقه روز روشن می شود

با صدای غرش  شبناک رعد

در تنم احساس جوشن می شود

نم نم باران به دادم می رسد

جام احساست به کامم می رسد

 

چتر افکار، ز بن می بندم

می روم زیر سرود باران

سوی تنهایی یک بوته ی شاد

سوی آبراهه ی بیدار شده

همنفس با نیمه شب های سکوت

می روم با جویباران تا قنوت

چشم باران خورده و گرمای تب

می برد من را به بی پهنای شب

در مسیر لحظه هایی ماندنی

خیس از افسانه های بی نصیب

چشم در چشمان رویا

گوش بر حرف نسیم

می روم  تا دم بارانی صبح

می نویسم ز شبی رویایی

یا ز دیوار سفید و شبح نورانی

که پر از خاطره های گذراست

چه دل انگیز شبی بود آنشب

من و احساس و تو و مطلق شب

تو و احساس و من و هق هق تب

بهترین بود هنوز

بهترین هست هنوز

حس باران که به سقف سحرم می کوبید

کوبه ی عشق به احساس ترم می کوبید


"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد