به سنگ خارا

آزار کسان به ریگ صحرا    مهر دگران به سنگ خارا

بنویس که بر باد رود آن     وین مانده به عمر یادگارا

ای دل اگر حریم خدا خواهی

ای دل اگر حریم خدا خواهی آرزو مکن      جز در حریم خدا عاشقی کنی




 شکوه از اهل زمانه غم به دل جا کردن است    جوهری باید که از اهل زمانه بگذری




ز بس که دیدم از نیرنگ و رنگ سربزیران    به هر سردر گریبان چشم صد شکاک دارم


تو هستی تمام امیدم ز روز الست

به باران به شبنم به صحرا به دشت 

به دریا به فردا به هر چی که هست

به دین و به آیین به شعر و غزل

تو هستی تمام امیدم ز روز الست


نگو دیگر خداحافظ

نگاهت بر زمین انداختی  گفتی  خداحافظ

سکوتم را رضایت دیدی و  رفتی  خداحافظ

تمام خاطرات سال های عشق و دلشادی

همه یکجا  برون  از  کوله اندازی  خداحافظ

تمام  اشک های مانده  در جام تهی ما را

بدون دست  یا  آهی رها سازی  خداحافظ

سرود ناشنیده خواندی و ناخوانده شعرم را

دوباره بر خیال و شعر من  تازی  خداحافظ

اگر چه چشم من آیینه ای هست تار می بیند

چه می بینی تو در آیینه می گویی خداحافظ

مگر خورشید را بگرفته اند از آسمان خاطرات ما

چرا در خویش حیرانی  چرا  گویی  خداحافظ

نمی مانم  بدون  تو  در این ویرانه ی  حسرت

بمیرم   بهتر است  تا  از  لبم گیری  خداحافظ

شراب چشم میگونت دوباره مست خواهد کرد

شب تار دل ما را اگر صد بار هم گویی خداحافظ

تو پنداری که ساده  در  فراقت  زنده  می ماند

نمی آید نفس ما را اگر که واقعا گویی خداحافظ

امیدم  زنده  می دارد  مرا  یکدم  نگاهم  کن

نگه  بر  آسمان  می کن  نگو  دیگر  خداحافظ


اذعان می کنم

خویش  را  در مستی  چشم  تو  پنهان  می کنم

در درون چشم تو افکار پنهان خود عریان  می کنم

شعله ای هست  بی زبان  در قلب و  در افکار من

من  هم اینسان  بر  ظهور عشق اذعان می کنم


زمین لرزه در زیرکوه قاینات (باز می لرزد دلم)

زیرکوه قاینات از آنجاهایی است که با وجود گسل های فعال سالهاست می لرزد و خواهد لرزید و ما هی می سازیم و زمین لرزه هی ویران می کند . 

سال ها پیش که مدتی در ژاپن مهمان چشم بادامی ها بودم مهمانی بود در طبقه 30 یک آسمانخراش ، با یکی از افرادی که در همانجا مشغول کار بود بحث زمین لرزه شد وی می گفت در سالن سخنرانی اینجا گاهی هنگام سخنرانی به دلیل زلزله میکروفون به این طرف و آنطرف می رود ولی کسی از جایش تکان نمی خورد فقط چند لحظه توقف و بعد سخنرانی ادامه می یابد. گاهی از تکان ها حالت دریا زدگی می گیریم (منظورش حالت تهوعی که بر اثر تکان های کشتی ایجاد می گردد بود) ولی نگران نیستیم چون می دانیم ساختمان مقاوم است . ولی ما در زیرکوه با هر لرزش زمین بنا که بماند  جان قربانی می دهیم . تا کی همه چیز را به قهر طبیعت ربط بدهیم و آرام در کنار بنشینیم و جامه سیاه عزیزانمان را بر تن کنیم تاریخ ، تجربه و علم نشان داده تقریبا هر 18 تا 20 سالی زیر کوه یک زلزله مخرب دارد . چرا عبرت نمی گیریم  

 

دوباره باز می لرزد دلم شاید زمین آبستن تقدیر  می باشد

دوباره سقف من سوراخ و استاره به چشمم خیره می ماند 

دوباره  کودکی هایم  که بابا را به زیر خاک سردی دیده بودم

و  آن  تصویر محوی  که تمام عمر  با رویای  او  خوابیده بودم

دوباره  زیر کوه  من بیاد  رفتگانش  اشک  بی تابی روان دارد

نگاه  وحشت  از  هر  کوچه اش  در چشم سرخ آسمان دارد

دوبار  باز  تکرار  است دوباره باز ما  سازیم  او ویران کند مارا

دوباره  باز  حیرانم  مگر راهی  ندارد  اینهمه  تکرار ها  ما  را

بیا  باور  کنیم  که زیر کوه  ما دلش بشکسته دل تنگ است

ترک های  دلش  آماده    اعلام    جنگی   ناهماهنگ  است

نه  کس  داند  کجا  و  کی  ترک های  دل  او  لرزه   می زاید

نه   بتوان  گفت  تامل کن  که ما  را  عاشقی  و زندگی باید

فقط  یک  راه می ماند  قبول  اینکه بشکسته  است قلب او

و  نتواند  کسی  راهی  بیابد  بهر استمداد یا تسکین درد او

بباید  کلبه ام  آنگونه  باشد  که در وی  لرزشش را ره نباشد

و  گرنه  من  بسازم  او  بریزد  کار  انسان های دل آگه نباشد

نه   تنها   زیر کوه  ما  چنین   دل تنگ  و  در  دل لرزه ها  دارد

بسی  در  عالم  هستی  دل تنگ  است  بر  ما غمزه ها دارد

جه  بسیارند  که   می خندند  بر   لرزش  و  آرامند   در  کلبه

فقط  باید  ببندد  عقل  ره  را  بر  تمام  فکرهای   تلخ  ناخفته

نگو  که  مصلجت  این  بوده  و  مقبول  ما  و  لطف  حق باشد

کجا  لطف  الهی  در  پی  کشتن  برای  اعتلای  نام حق باشد 

خدا بر زیرکوه ار لرزشی داده به ما هم عقل بس با ارزشی داده

اگر  در  کار  نندازی  کجا  گویی که لطف  حق  برایم لرزشی زاده

زندگی شعریست نسرودن حرام

زندگی شعریست نسرودن حرام 

زندگی جامیست بشکستن حرام 

زندگی سازیست کوکش کن  بزن 

با چنین  سازی   نرقصیدن   حرام 

زندگی دریـاست عمقش  مهربـان  

ظاهر    هستـی  پرستیـدن  حرام 

زندگی  رودیست ماهی شو در آن 

با   چنین   رودی   نجنبیـدن  حرام 

زندگی سبز است چشمانت بشور 

سوی    زردی ها  گـرائیـدن   حرام 

زندگی  راهیست  در  دستـان   تو 

در  چنین  راهـی   خرامیـدن  حرام 

زندگی سنگی است سر تا پا  عقیق 

از عقیق زندگی خود را جدا دیدن حرام 

زندگی   ابر   است   باران  شو   ببار 

با حضور  ابر ، بر  عالم  نباریدن حرام 

زندگی  تنها  در خت  سبز    مـاست 

زرد و پاییز درخت زندگی دیدن   حرام 

زندگی   آغـاز   و   پـایـانش     تـویی 

هی   نگو  سردست  لرزیدن   حرام

زندگی سادست  سختش    کرده ای

زنده کن عشقت که  خوابیدن   حرام

کودکی بودیم

کودکی بودیم در این اندیشه فردا چون کنیم و چون شود

خوش بدیم فردا چو آید لیلی ما عاشق مجنون شود

روزگار بر ما گذشت و بر تمام مردمان نامدار این دیار

منتظر بر بازی اویم که گوید فردا چون کنید و چون شود

شبی سرد است

شبی  سرد  است  و  من در گوشه ای  کز کرده  تنهایم

هوا  ابری شده  باران  همی آید  و  من  بی تاب  فردایم

که  فردا  دخترک  بی کفش  و بی چکمه هراسان  است

و من در خلوت تنهایی خود در پی بازار بی فردای دنیایم

به  فکر  هیزم  خیسم  که  گرمایی  ندارد  بهر دستانش

به فکر  اشکم  و  دودی  که از هیزم برآید سوی غم هایم

پدر گوید که  گر باران نبارد  تمام مزد فردا چکمه ات باشد

و  من  هر  دم  به  فکر  خجلت بابا به تاریکی شب هایم

چه  دنیایی ، یکی  شادان که شیرهای  آسمان باز است

یکی  هم  آرزوی   چکمه ای   دارد  خدایا  من   کجاهایم

گهی گرما  گهی سرما  گهی من و  گهی دستان پر معنا

ببین هر دم  به شاخی می پرم شاید به دنبال مسیحایم

ایا ای مردمان سکه جوی خوابدیده،ای تمام قاضیان شهر

همیشه من به فکر این همه مسکوک  و احکام شماهایم

بزن  باران  که  رنگ  آلوده  می بینم  تمام  دلق و عمامه

تو هم  قدرت  نداری تا بر آری  گوهـری  از  عمق  دریـایم 

تمام  دخترک  بر  خویش  می پیچد ولی از پـای می خیزد

ز  دستان زمختش بوسه می گیرد  و  من با اشک تنهایم

بمان  در  سادگی هایت  که  شهر  آلوده  تزویر  می بینم

نبینم  گرمی  دستی  همان  بهتر  که گویم اهل سرمایم

به اشکت قسم

به اشکت قسم بی تو من مرده ام 

به چشمت قسم بی تو  پژمرده ام

نرو سوی تنهایی خویش با ما بمان

به زلفت قسم بی حضور تو آزرده ام


به شبنم قسم بی تو کی زنده ام

به مرهم قسم بی تو کی دیده ام

ز چشمم عبوری ز قلبم حضوری 

به هر دم قسم بی تو غم دیده ام

سر بکش ثانیه های پر را

زیر درخت احساس

بعد از عبور از کوچه اقاقی

دو قدم مانده به طلوع شبنم 

نرسیده به آخرین برگ پلاسیده باغ

روی سختی زمین زیر زردی درخت

کنار قارچ های هرزه در بستر برگ های زرد

مابین کرمهایی که می لولند و دنبال حشرات بی جانند

در آخرین ثانیه های هستی

زمانیکه آخرین جرعه زمین سرکشیده می شود

لحظه ای دفن شده پی آن می گردم

اگر آدرس بهتری داری تو بگو ، غفلت جایز نیست

و گرنه دست تو بر روی دست خواهد ماند

و افسوس های تو بر هم تل انبار خواهند شد

برو پیدایش کن و سر بکش ثانیه های پر را

بدور از چشم مردم

بیا با هم  بریم  گندم    بچینیم

غروب و دشت گند مزار ببینم

به  هنگام   غروب  چشم هایت      بدور از چشم مردم گل بچینیم

من فکر زمستانم و او فکر بهار

از زبان مورچه
من فکـر زمستـانم و او فکـر بهـار


من چشم به او دارم و او میل نگار

او صیـد مـن و به دام صـیـّاد دگـر

من تشنه ی ماندنم و او فکر فـرار

از زبان دانه

من میل به بالا و تو میلت به زمین


من میل به آسمان و تو خاک غمین


هر کس به سرود خویشتن اندیشد


مـن به فکـر رویشـم و تو فکـر کمیـن

قرمز می فروشم تا سبز کنم

سر چاراه گل سرخی حکم به توقفم داد

گفتم دیر است باید بروم

گفت قرمز است

گفتم چی گل را می گویی یا چراغ را

گفت هر دو ولی چه فرقی می کند

به احترام هر دو باید ایستاد

چراغ را بخاطر قانون

و گل را بخاطر عشق

هر دو قرمزند ولی یکی دیگر را سبز می کنند

می گویم خودت چی

می گوید من را هم

من زردم که قرمز می فروشم تا سبز شوم و سبز کنم

شاخه ای خریدم و به حرفش می اندیشیدم که

می گفت زردم قرمز می فروشم تا سبز کنم



من مسافرم

من مسافرم

مسافر شهر های دور

فکر من کوتاه  و زادم در غبار

هر کسی گوید به نوعی زادگاهم را

یکی  گوید، ناگهان از آسمان افتاده ای

یکی گوید تو بویی از بهشت آورده ای

دیگری گویدکه جد توست میمونی زرنگ

هر کسی گوید به نوعی و منم حیران و سرگردان و می دانم سفر دارم

سفر تا روز های ناشنیده ، راه های ناشناخته و فکرهای کس ندیده

فقط  دانم که چند روزی مهمانم در این کهنه رباط

همه اهل سفر باشند و من هم

ولی غافل تر از آنند که یادی از سفر باشد

چنان مشغول می گردند که گویی اول و آخر همین جایند

از شما پنهان چه سازم من هم اینسانم

همیشه با خودم باید بگویم

مسافر راه رفتن پیش رو دارد 

و غفلت هیچ جایز نیست

جایز نیست


من عاشق و تو فراری از من چکنم

من عاشق  و  تو  فراری از  من  چکنم

جان بر کف من، تو دوری از من  چکنم

از برق تو آتش به تمام هستیم  افتاده

آتش تو ندیده ای به باغ و خرمن چکنم

شاعران چشم تو خوابیده اند

شاعران چشم تو خوابیده اند بسکه مخموزند از چشمان تو

گلرخان رخساره پنهان کرده اند بسکه مقهورند از رخسار تو

این چه رفتار و چه گفتار و چه پندار است که در بازار شام

ساحران افتاده اند در گوشه ای بسکه مسحورند از اذکار تو

دفتری با مهر های جابجاخورده

منم و لحظه های تا خـورده  دفتـری با  مهـر های  جابجا خورده

باید از اول بشمارم لحظه هایم را شاید یک لحظه جابجا خورده

باید  حسابرسی  کنم  حساب  درآمد و مالیات   بقچه هایم  را

شاید  بدهکار  و  بستانکار  در دفتر  حساب هایم  جابجا خورده

باید بلیط  پرواز  زندگی  را  عوض کنم همین امروز  همین لحظه

کاش بینم  که  ساعت  حرکت  حداقل این یک بار جابجا خورده

بگذار  بار دیگر ورق  زنم عمرم  به یمن  تک لحظه های جامانده

شاید شانسی  بیابم از دیروز که برای فردای قصه جابجا خورده 

از پنجره به کوچه  نظاره  می کردم تمام  مردم  شهر سرگـردان 

می دوند  برای  تغییر  شغل هایی  که  مدعی اند جابجا خورده

اکنون  منم و سادگی هایم که یر تمام مهرهای عشق جامانده

این  تنها  امید من  باشد  کاش  باز نگویند مهرش جابجا خورده

منم  و   سبزه های  خشکیـده  در  نبود مهر ز خـویش رنجیـده

ترسم  آخر کسی  بگوید  که مهر  آدمیت  برای تو جابجا خورده


مغرور مشو

مغرور مشو به خود که جاهی و مقامی داری

سازی دهلی، باغ و بری، برگ و نوایی داری

برگ چون گفت طلایی شده ام بر زمین فتاد

هشدار، غره چو شدی پا بر سر چاهی داری