حاکم اکنون فقط دلتنگیست

چشم بینا 

لب گویا

گوش هایم شنوا

همه اعضای وجودم خوبند

سینه ام پر احساس

نگهم در پی یاس

دل من دریایی

در پی زیبایی

باغ ها سبز و شکوفه خندان

غصه ها زرد و غمم در سندان

ماه همچنان دانا است

زیر نورش نفسم پویا است

خواب هایم پر از رویا است

رویاها همگی زیبا است


ناگهان لشکر نشناخته ای

با شبیخون خود انداخته ای

رمز آن بی تابی

قصد آن ویرانی

با هجومی مغولی

فاتح عمق دل و

حاکم تحمیلی جان می گردد

قصد حاکم همه سرگردانی

قطع هر قصه ز خوش اقبالی

مزرع سبز به یکباره خزان می گردد

طالع نحس به یکباره عیان می گردد

مالیات می خواهد

فدیه و جزیه و صد حرف نهان می خواهد

شاه ، دلتنگی بی حرف و زبان می گردد

گوییا دلتنگی شاه بی نام جهان می گردد

حاکم اکنون فقط دلتنگیست

حکم او جاری بی آهنگیست




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد