بی مروت دل

عهد بستم با خودم تا دل نبندم بر کسی

دل نبندم بر کسی تا دل نگیرم از کسی

شمع را دیدم که با شعله تبسم می کند

یاد باد پروانه را می سوخت در دلواپسی

من به دست خویش افتادم به دام روزگار

چون کنم با کس گلایه در مسیر بررسی

من به عهد خویش پابندم و رسم روزگار

سخت می گیرد مرا با قصه ی دلواپسی

گفته بودم دل نبندم بر گل و باغ و نسیم

گفت در گوشم حدیثی،کرده مفتونم بسی

شرط کردم با صبا با کس نگوید راز من

باز هم عاشق شدم و دل نهادم بر کسی

ساده را افسانه ی زلف تو مشکل می کند

بی مروت دل،گذر کن دل مبند بر هر کسی


قرار ما نبود

قرار ما نبود که دور شی از من

دوباره بگذری مستور شی از من

قرار مانبود تنها بمونم

تو تا فردا بری من جا بمونم

قرار ما نبود اشعار حافظ فقط فال تو باشه زیر بارون

و من تنها بشینم زیر بی بارون ناودون

قرار ما نبود در زیر سایه

بلرزیم و بترسیم از کنایه

قرار ما نبود احساسمون رو به روی آب رودخونه نبینم

ولی در سیل غم غرقابه باشیم

قرار ما نبود افکارمون رو به زیر تک درخت سرو ساحل

کنار بوته سردی بکاریم

سپس فردا و فردا های عمر رو به دنبال درخت و بوته ی سرد

دمادم هر کجا سنگی بذاریم

قرار ما نبود پنجره ها را ،به روی نور صبحگاهی ببندیم

و گر هم روزنی ماند به شیشه ، جلوی نور تاریکی بذاریم

قرار ما نبود تنها بمونیم ، بمیریم در خود و صحرا بمونیم

قرار ما نبود دم سرد باشیم

قرار ما نبود شبگرد باشیم

قرار ما نبود اما چنین شد

که مست قصه ای بی درد باشیم

قرار مانبود ، نامردیه این

فراموش کن  چه جور آهنگیه این

سرودی از کدوم خواننده ای هست

قرار ما نبود اما تو کردی

قرار ما نبود اما تو رفتی

قرار ما نبود اما تو نیستی بیاد غیر من تنها گریستی

قرار ما نبود اما همینه سرت بر روی بازویی جز اینه

قرار ما و دنیا ها همینه یکی شاد و یکی دایم غمینه


قرعه ی انتظار

یک قرعه به نام ما بزن تجسّم تا کی

یک جرعه به یاد ما بنوش تصور تا کی

از این همه انتظار به تنگ آمده ایم

گردونه، به کام  ما  بگرد تحمّل تا کی



یک قرعه ی انتظار در جام  من   است

یک جرعه ی نوش یار در کام من است

زان جرعه ی انتظار در قرعه ی یار

عمریست که انتظار   بر بام من  است

هر صبح

هر صبح مرا شراب عرفانی ده

با زمزمه ای سکوت طولانی ده

در رهگذر فرشته با باد سحر

یک جرعه می و نگاه روحانی ده



صبح است بیا تا در زندان شکنیم

این کالبد خسته به طوفان نبریم

با طعم شراب معرفت خیز سحر

سیراب شده دل به زمستان ندهیم



صبحی پر نور و زندگانی خواهم

یک جمله از او فقط زبانی خواهم

تا شعله ی خورشید تو در برگیرم

یک جرعه شراب خسروانی خواهم



ای نور بیا صبح و سحر منتظرم

لطف تو اگر نباشد از خود خجلم

زآن جام که بر لب امیدم دادی

عمریست که در کاخ جهان مقتدرم



اعجاز سحرگه است و طوفان دارد

با عاشق خود لب سخندان دارد

برخیز و بنوش باده را پی در پی

خوش باش به ایمان تو ایمان دارد


گل من

مفهوم گلـی، خود گلابـی گل من

منظور منی،چنگ و ربابی گل من

در خـواب به جـام تو   رسیـدم اما

در لوح دلـم فقط سـرابـی گل من


در باغ دلم ، تو حس نابـی گل من

در برگه ی ما تو خود کتابی گل من

چون برگه ی بر باد به باغ تو رسید

بنویس به برگه ام جوابی گل من



در  کوزه ی  دل غلغل  آبی  گل من

احساس  پر از شراب نابی گل من

ما را به شراب و کوزه ات دعوت کن

هر لحظه به چشم دل ثوابی گل من



دریای انتظارم و باور نمی کنی

دریای انتظارم و باور نمی کنی  

 قمری بی قرارم و باور نمی کنی  

حتی برای ثانیه ای طاقتم نماند 

چون لاله داغدارم و باور نمی کنی

ندارم گله از کس

دلتنگ تو هستم و ندارم گله از کس

اما نکشم پا ز تو و عشق گلت پس

گو غربت از این شهر فراموش گریزد

با پای طلب در ره یاریم و همین بس

افتاده ی میخانه ام و حرمت ساقی

خود دور کند عشق مرا از همه ناکس

تا باغ تمنا ره دلداه و معشوق نماید

کی راه دگر هست میان همه ی خس

پروانه اگر سوخت ره شمع بجا است

در پیله کسان دگری هست به تیررس

در کوه بلند هر گل بی تاب نروید

گر رسته ندارد غم اندیشه ی نارس

با ساده مگویید ز سنگینی این شب

او دار به دوش است ندارد غم ناکس

تُنگ دنیا

گفتمت دریـای دنیـا  بیش از یک تُنــگ   نیست

گرچه این تَنگی همیشه تا ابد هم گنگ نیست

این همه  سرتاسر  عالم فراز  است  و   نشیب

گر  نکوتر  بنگری  بیش  از قد  یک  لُنگ  نیست

چشم  و  گوش  زندگانی  تا قیامت بسته است

هیچکس  در   فکر  گویا بودن  یک  گنگ  نیست

هر کجا عاشق  شوی  دریا   همانجا می شود

پس   نگو   دنیا  کنون  آماده  یک  جُنگ نیست

هر  کسی  سهم خودش را دارد  از  پیمانه ها

در سفر  هستیم  اما  قصه  دنگی دُنگ  نیست

هر  که   گوهر  خواست  باید  در  درونش  بنگرد

چونکه   گوهرهای   دریا   در   میان تُنگ نیست

وقت  از دست رفته  را  نتوان  بدست  آورد  دگر

بحث عمر است این،بحث بازی پینگ پُنگ نیست

سادگی بگذار  حرف از  بیش  و  کم ها  را مزن

آدمی  هر جا که  باشد  فکر  او  در تُنگ  نیست


خاکسترم ارزانیت

گرم مانی مهربان ، خاکسترم ارزانیت

سوختم بی تو ولیکن سوختنم ارزانیت

باد را گو تا به دریایم برد بی گفتگو

گفتگو کم کن برو ، افسردنم ارزانیت

یاوران زمین شناس

دلم تنگه چکش جونم کجایی        بیا بشکن تو سنگای جدایی

میان سنگ ها دنبال کانی            ز پیریت تا به سبز آسمانی

کوارتزی ،ارتوزی یا مسکویتی      پیروکسن،آمفیبول یا بیوتیتی

تو محکم رهنمایی ،بهترینی        برای گفتن از سنگ زمینی

کجایی لوپ خوب و ذره بینی        هنوزم پیش چشمم نازنینی

به روی چشم من جایت عزیزم      بیا تا خوش نگاهت را ببینم

کوارتز گر هست همراه گرانیت       پلاژیو کلاز همراه دیوریت

اگر پیروکسن و آمفیبولی بود        گرانو دیوریت اهل دلی بود

به سنگ آهکی جویم اوولیت        فرامینفر،و شاید نومولیت

دلم تنگه بیا کمپاس من باش       رفیق شیب پراحساس من باش

ببین لایه کدام سو میل دارد         کجا خم گشته و مشکل دارد

تو کمپاسی و راهم می نمایی     تو شیب و امتدادم می گشایی

برای هر گسل یا محور چین          تو کردی یاریم ای یار دیرین

ز شیب ظاهر و شاید حقیقی       تو برداشتی نقاب دل فریبی

بیا کوله تو در چنته چه داری         بگو کنسرو یا سمبوسه داری

تو می کردی تحمل صد نمونه        که داغ مونده بر پشتم بمونه

به هرجیبت یکی اسباب دارم        چو تو همسفری کمیاب دارم

بیا دفترچه فیلدم  عزیزم           ز چین لولا و گسل شیبش نویسم

تویی همراز و هم درد دل مو         تو ثبت کردی تلاش و حاصل مو

بیا تا گویمت از کوه و صحرا           گرانیت یا که شیل یا سنگ خارا

کشیدم من بسی چینه نگاری      ستون چینه ای ،فرسایش عالی

من و پوتین سربازی و کوها          به کوه و دشت یا رودی و صحرا

بسی من با شما متراِژ کردم        ضخامت ها بسی ابراز کردم

بسی با تو پریدم در بیابان            نکردی اخم و بودی همره جان

بیا ای لندرور ای عشق صحرا        چه روزها با توبگذشت یکه تنها

بخاطر داری آنروز زمستان            چه بگذشت دور از باغ و گلستان

میان دشت وصحرا بوی بنزین       چقدر خوردم من بیچاره مسکین

کجایی ای کلاه دوره دارم             هنوزم بی تو پا هیچ جا نذارم

تو بودی همسفر با آفتابم            مصون کردی ز نور ناثوابم

الا ای دوربین ای یاور کوه             تو ثبت کردی برایم عکس انبوه

هنوزم هر چه دارم یادگاری          بود از لطف چشم تو قناری

شمایید یاوران ساده ی من         که یارم بوده اید در کوه و برزن

محمود مسعودی


گلواِژه های بوسه

گلواِژه های بوسه میان لبانت نشسته است

لب وا کنی به روی شهر زبانت نشسته است

خست به خرج می دهی و لب وا نمی کنی

تا بشنوم کدام واژه در هیجانت نشسته است


عید تان شادان

عید تان شادان و عمرتان دراز

دلبری هاتان پر از سوز و گداز

لحظه لحظه روزتان افطار باد

هر سحر دست دعاتان یار باد

اهل منزلهایتان شادان شاد

لب بود خندان و صبرتان زیاد

باغ احساس شما سبز و بلند

کس نجوید در ضمیرتان گزند

عید آمده

عید  آمده بوسه  پشت در منتظر است

می خورده و در  لب گلی مستتر است

در وا چو شود به گونه ات بنشیند

بگشا لب خود که خنده را محتکر است

آرزوی یک روز به عنوان عید فطر در همه عالم

من نه متخصص دینم نه متخصص نجوم که در موردچگونگی تعیین و اعلام عید فطر نظر بدم و علاقه ای هم ندارم، اگرچه متعجبم که با این همه تکنولوژی نوبنیاد و باز بودن راه اجتهاد آیا نمی شودراه بهتری از جستجوی هر ساله ماه آسمون ها در زمین جستجو کرد.

ولی حرفی که می خوام بگویم این است که به عنوان یک مسلمان دوست داشتم سراسر دنیای اسلام یک روز را عید می گرفتند . آنوقت عید فطر روزی بود که بخش عظیمی از جمعیت جهان در حال شادمانی بودند.

که اگر این اتفاق می افتد برای مسلمانان حس اتحاد برای غیر مسلمانان حس احترام و برای دشمنان حس اقتدار مسلمانان رو به دنبال داشت. 

دقت کردید گاهی در یک شهر و حتی در یک خانه دو روز متفاوت عید است .

چرا از یه جایی شروع نمی کنیم؟

من خاک خراسانم

من خاک خراسانم 

سربازی از ایرانم

هم مطلع خورشیدم

هم مشهد ایمانم


من خاک خراسانم

یک ذره ز ایرانم

هم نور زمین زایم

هم لطف خدایانم


من خاک خراسانم 

محبوبه ی ایرانم

هم مشرق عشاقم

هم شرق دلیرانم


من خاک خراسانم

ایران تر از ایرانم

در جسم زمین جانم

ماوای شهیدانم


من خاک خراسانم

شهنامه ی ایرانم

رویشگاه فردوسی

آن مرد سخندانم


من خاک خراسانم

قلبم ،همه ایرانم

بر یار بهشتم من

بر خصم چو طوفانم


من خاک خراسانم

چون قبله ی ایرانم

گبری تو وگر ترسا

من مامن رندانم


من خاک خراسانم

فیروزه ی ایرانم

خورشید که می آید

شادی دل و جانم


من خاک خراسانم

نه نه همه ایرانم

جز یار نمی دانم

ایران تن و ایمانم


هفت رنگ

با قرمز لب شط خون را می نویسم

گل لاله های واژگون را می نویسم

از سبزه گون رخسار ماهی آسمانی

دنیای بی تاب جنون را می نویسم

در ظلمت شب ها بیاد گیسوانت

مشکی ترین رنج درون را می نویسم

در آسمان آبی چشمان مهتاب

دریاچه های نیلگون را می نویسم

از زردی رخسار پاییز غم انگیز

 نامردی دنیای دون را می نویسم

با رنگ نیلی راهی مصر حقیقت

با یوسفم چاه شگون را می نویسم

گر که بنفشه خواست بی تابم نماید

عهد خودم با بیستون را می نویسم

رنگین کمان تا شکر باران را بگوید

از هفت رنگش ارغنون را می نویسم

من از طلایی بوسه های آسمانی

حسی ز اعماق قرون را می نویسم

با پرچم صلح و سپید چشم هایت

آرامش سقف و ستون را می نویسم

با هر چه یکرنگی ز اعماق وجودم

عشقم به یار ذوالفنون را می نویسم


جوانی رفت

جوانی رفت و عمرم رفت و شورم رفت                خماری ماند عشقم ماند و سورم رفت 

نمی بینم کسی را لایق دلدادگی هایم              ز چشمم اشک و از هر دیده نورم رفت

آنچه در تحلیف دکتر روحانی بر جسته بود

در مراسم تحلیف دیروز بعضی موارد خیلی به چشم آمد.

1- کلی رئیس  و روسای خارجی اومده بودن که بر خلاف دوره های قبلی کلاس مراسم رو حسابی بالا برده بود.

2-معرفی وزیر وزرا در همون روز انجام شد که نشون داد آقای روحانی با برنامه هست و دوست نداره وقتو از دست بده

3- جای روسای جمهور سابق و سابق تر خالی بود

آقای احمدی نژاد که فکر آبروی یک ملت را پیش خارجیا نکرد و در مراسم تحلیف نیومد (دلیل هر چه باشد از آبروی ملی برتر نیست)

آقای خاتمی هم که به خاطر مصالح ملت و برا اینکه شکافی گسترده نشه  و تخم کینه ای دوباره کاشته نشه یا رشد نکنه حتی خودش هم بهتر دید که نباشد .  (که اگر می بود باز هم در بین مردم و دنیا نمود دیگری داشت)

4- حرفای آقای روحانی محکم ،قشنگ ،گویا و از همه مهمتر حساب شده بود. پایبند بر عهد و پیمان و قول و قرارهایش و استوار در مقابل زیاده خواهان داخلی و خارجی

5- کفه ی تجربه ، سابقه و تخصص ، شخصیت وزرای معرفی شده حسابی سنگین بود که ناخودآگاه آدمو امیدوار می کنه .

6- وزرا بر خلاف دوره های قبل از همه سلایق انتخاب شدند که نکته مثبتی برای دولت اعتدال  است و برای هیچ یک از جناح ها جایی برای کمک نکردن به دولت  و ملت و مملکت نمی گذارد.


به امید روزهای پر از تدبیر و تدبیر های پر از امید

ایران سرفراز ایران سربلند  مانی تو سرفراز مانی تو سربلند

فکر آبروی تفنگم نمی کنی

ما را به تیر چشم خودت می کشی ولی مرهم به زخم دل تنگم   نمی کنی

با صد کرشمه و صد ناز و عاشقی، یادی ز عشق خوب و قشنگم  نمی کنی

ای وای من و روزگار سفله که اینگونه بی گدار،به آب شهر پر آتش  نمی زدم

کز آب و آتش ار گذرم بار دیگری،باز هم فکری به نام و آبروی تفنگم نمی کنی


بوی کاهگل

از سراشیبی کوچه و جوی بی آبی

قدم قدم رد تو را جستجو کردم

تا رسیدم به زیر درخت دانایی

هیچ نبود هر چه خاطرات خودم زیر رو کردم

قیر آمیخته با ماسه سرخ

زیر سنگینی غلطک

کار افکار مرا ساخته بود

ناگه از انتظار ترسیدم

از سکوت درخت انار ترسیدم

ناخوداگاه دویدم

به سوی ساباطی 

به زیر دالانی

به زیر سقف ،آخرین اجر سمت  بالایی

نبود هیچ اثری

هیچ خبری

جز گلی که زندانیست

بوی کاهگل مرا به خویش آورد

دیدمش دست در دست دیگری می رفت

آب پاشیده بود روی زندانی

تبریک به کلید و دکتر روحانی برای ورود به قفل و پاستور آنچنانی


کلید روحانی که بیش از یک ماه است منتظر ورود به قفل مشکلات بود امروز با قدرت به این محدوده ناامن و سخت وارد شد. ورود آقای روحانی را به پاستور و جلوس ایشان را بر این پست پر طمطراق که همچون تمام پست ها بر هیچکس وفا نکرده است تبریک می گویم . حالا نور امید از روزن تدبیر به فضای داخلی و خارجی مملکت باریده است و به وضوح هر کسی به تناسب دیدگاه خودش نور امید را می تواند ببیند. آقای دکتر که 40 روز شده منتظر است کلید تدبیر را از روزنه های امید وارد کند امروز بالاخره به مطلوب رسید. امیدواریم قوای شناخته شده و ناشناخته ی کشور هم ایشان را کمک کنند تا روزنه ی امید تبدیل به دریایی از امید گردد و دوباره سبزینه های شادی و رفاه و امنیت در خاک ایران رشد کند و به بار بنشیند که این صحرای متلاطم و دچار خشکسالی زیبنده ی ملت بزرگی چون ایران نیست.

دکتر روحانی خود بهتر از هر کسی می داند که در چه راهی قدم نهاده است و خود قفل ها را بهتر از هر کسی می شناسد که نماد تلاشش را کلید قرار داده است. اگر کلید ها درست انتخاب شوند و دندانه های آن توسط ناخیرخواهان پنهان و آشکار تراشیده ،شکسته و یا کج نگردد و یا قفل ها توسط همان ناخیرخواهان به ظاهر خیرخواه محکم تر نگردد بی شک تدبیر پیروز خواهد شد و امید خواهد آمد.

به زودی تجزیه و تحلیل بر قامت کلید ها نقش خواهد بست و هزاران ایراد بر قد و بالای آن ها گرفته خواهد شد . و به زودی قفل ها به کمک قفل زنندگان داخلی و خارجی تلاش خواهند کرد خود را نا اشنا به کلید ها نشان دهند تا بتوانند چند روزی حاکم باشند و آب به آسیاب دوستان و حامیان شان بریزند. در این شرایط فقط باید به تدبیر دل بست، به شمع امید دل بست تا محبوب موفقیت ایران را در برگرفت.

قفل ها کم نیستند به هر رنگ و مدل و اندازه ای که فکر کنید هستند ولی مهمتر از قفل ها قفل بانان هستند که باید به زبان خوش ، تدبیر و یا زور آنها را متقاعد کرد که دوران قفل بستن گذشته و دوران دوران کلید است.

مطمئنم فضای نورانی امید باقی خواهد ماند وتبدیل به یک جشن  و پایکوبی خواهد شد.البته باید معقول و منطقی و صبور بود قفل ها به مرور زمان بسته و محکم شده اند و دل بستن به باز شدن آنی آنها تفکری خلاف تدبیر و عقل است. بی تابی کردن بر باز شدن سریع قفل ها کلید دار را وادار به نسخه های کوتاه مدت خواهد کرد و تحمل بعنوان بخشی از تدبیر است که باید توسط ملت به کار بسته شود تا هجوم تدبیر به سیل مشکلات کارا و توانا گردد.

و در آخر امیدوارم بعد از  4 سال مردم حلاوت انتخاب اصلح را بچشند و به فکر تصحیح نباشند که در آنصورت باید گریه ای بلند تر و طولانی تر از گریه ها در خود خفه شده امروز داشت.

درود بر کلید بر نور و بر امید

دعا می کنم کلیدها قفل گشا . تدبیرها توانا و امیدها پویا باشند

دعا می کنم قفل ها به فرمان ،قفل زنان ناتوان و مشکلات بی جان باشند

دعا می کنم دوستی و شادی بر فضای ملی حاکم گردد و از فضاهای قهرآلود و عتاب آلود بگذریم تا همگان تغییر فضا را احساس کنند.

دعا می کنم عشق به فردای وطن بر تمام عشق های زودگذر ریاست ،مادیت ، فامیلیت و جاهلیت  پیروز گردد تا بتوان قد فراز داشت و در جهان پر از حیله و نیرنگ و زرق و برق بر خویش و ملیت خود بالید.

ای خداوندان فیسبوک الحذر

ای خداوندان فیسبوک الحذر

دوری از دفترچه و بوک الحذر

اعتیاد تنها حشیش و بنگ نیست

دیگری هم هست فیسبوک الحذر

خواندن حرفای تکراری و مفت

در گروه و پیج مشکوک الحذر

شیر کردن های بی حد و حساب

ساز ما را کرده ناکوک الحذر

می زنی لایکی و کامنت می نهی

کشف خود کن مرد شرلوک الحذر

چون مدیریت نکردیم عمر خود

پَ نَ پَ خوانیم یا جوک الحذر

با دو صد مشکل و با فیلتر شکن

مادیان هستی و یا لوک الحذر

چون همه دانیم و پرهیزی نبود

ز آن شدیم معتاد و مفلوک الحذر

گر که قربانی شدی و چاره نیست

هست خوبانی تک و توک الحذر

قاتل عمر است فیسبوک الحذر

ای خداوندان  فیسبوک الحذر

من واجب و مستحب ندانم

من واجب و مستحب ندانم

شیرین تر از آن رطب ندانم

گر حکم شود به انتخابات

جز بوسه از آن دو لب ندانم

راه طولانی بهار عربی تا بهار دموکراسی

این روز ها شرایط کشورهای عربی که مثلا بهار عربی را از سر گذرانده بودند گویای آن است که کشورهای جهان سومی چه راه طولانی تا رسیدن به دموکراسی در پیش دارند. روز هایی سخت و گاهی کشنده که برای رسیدن از رژیم های خودکامه تا دموکراسی گریزی از آنها نیست . در این دوره ها از تعویض و تغییر حاکمان و راه اندازی و تعطیل احزاب و دخالت تا کودتای نیروهای نظامی ، اعلام رضایت و نارضایتی ملت و گاهی خونین شدن این اعلام ها گریزی نیست . همه اینها جزو راه و هزینه هایی است که برای رسیدن به دموکراسی باید پرداخت. رسیدن به دموکراسی کار ساده ای نیست چون برای سال ها در خون و فرهنگ ملت ها حکومت های دیکتاتوری با رنگ و لعاب مختلف حاکم بوده است و فرهنگ و علائق شخصی افراد هم اینگونه پرورش یافته است.
شاید اگر به طور لحظه ای و کوتاه مدت به حوادث مصر، لیبی ،تونس و سوریه نگاه کنیم متاسف و متعجب شویم ولی در مقیاسی بزرگتر دقیقا در داخل روند رسیدن به دموکراسی هستیم . در این روند بعضی مسائل و دخالت ها می تواند کند کننده ، تند کننده و یا منحرف کننده مسیر حرکت باشد ولی همه واقعیت های این مسیر گذار است .واقعیت هایی که گاهی تلخ هستند ولی باید به آنها تن داد تا به نهایت و مقصود رسید.
دموکراسی فقط یک نظریه حکومتی نیست که فقط حاکم با رای مردم انتخاب شوند . دموکراسی یک فرهنگ است که هر شخصی علیرغم نظر متفاوت با همسایه اش به نظر وی احترام می گذارد و برای محیط بسیاری از کشورها با عقاید و تعصبات مذهبی منطقه ای ، قومی و... این به راحتی امکان پذیر نیست. تمام آنچه از سر می گذرد تمرین دموکراسی است که گاهی غلط گاهی درست و گاهی گران است ولی تا این تمرین ها انجام نشود ملت به تبحر کافی برای حکومتی مبتنی بر حقوق برابر و مناسب برای همگان نخواهد رسید.
به نظر من این بهارعربی باید بارها خزان شود تا بهار دموکراسی عربی فرا رسد . البته این بهار ها گاهی آنچنان هم بهار نیستند و به عبارتی نسبت به اینکه کجای مسیر ایستاده باشی می توانی آنها را بهار یا خزان ببینی ولی در نهایت باید از این بهار و خزان های درهم تنیده گذشت تا به نقطه ثباتی رسید که آرزوی ذاتی بشر است.

خداقوت به دکتر احمدی نِژاد و همکاران

امروز پایان یک دوره هشت ساله از سکانداری قوه مجریه است .پایان 8 سال ریاست جمهوری دکتر احمدی نژاد

به نوبه خودم به ایشان و تمام کسانی که در این 8 سال تلاش کردند خداقوت می گویم .

دو ویِژگی  ایشان به نظر من از بقیه برجسته تر بود.

1- اول تلاش خستگی ناپذیر ایشان .

فکر می کنم هیچکس در تلاش بی وقفه و خستگی ناپذیر ایشان شکی نداشته باشد . اگر چه وظیفه هر مسئولی است که حداکثر تلاش خود را بنماید و همه روسای جمهور این تلاش را کرده اند ولی تلاش های ایشان به گونه ای بود که بیشتر به چشم می آمد.

2- جرائت و جسارت ایشان در انجام بعضی اقدامات که دولت های دیگر نتوانستند به آنها نزدیک شوند.


وظیفه هر انسانی قدردانی از کسانی است که برای وی و مملکت زحمت کشیده و تلاشی کرده اند هرچند شاید در موارد کم یا متعددی با آن موافق نباشیم یا مخالف باشیم.

جدای از اینکه در این 8 سال بر مردم و بر کشور چه گذشت این دولت و این برهه از زمان هم تاریخ شد و با گذر زمان مطمئنا منطقی تر و واقع بینانه تر خواهیم توانست در مورد آن قضاوت کنیم.


خداقوت

نگین کویرستان

در کویرستان نگینی هست نامش بیرجند

شرق ایران را بهینی هست نامش بیرجند

در میان  بادهای  سخت و شب های کویر

عشق با جانها قرینی هست نامش بیرجند

زعفران محصول بی آبی و رنج مردمان

در گلستانش امینی هست نامش بیرجند

گلرخان عناب لبها چون هویدا می کنند

بر لب عالم طنینی هست نامش بیرجند

هر که بر یاقوت قرمز بنگرد عاشق شود

کشور جان را عجینی هست نامش بیرجند

کاج ها سبزینه باغ رفاقت گشته اند

بهر کاجستان یقینی هست نامش بیرجند

یک طرف مومن و سوی دیگرش را باغران

در میان شهر حصینی هست نامش بیرجند

مردمانی پاک تر از آفتاب گرم لوت

دلبر زیبا گزینی هست نامش بیرجند

روشنی جویند از اعماق تاریک قنات

در زمین عدن برینی هست نامش بیرجند

کس ندانست بیژنش کندست یا افراسیاب

در ضمیر دل مهینی هست نامش بیرجند

ساده را عاشق نموده خاک بی تاب کویر

زانکه در قلبش نگینی هست نامش بیرجند






در کویرستان سریری هست نامش بیرجند

شرق ایران را دلیری هست نامش بیرجند

در میان  بادهای  سخت و شب های کویر

عشق پاک سربزیری هست نامش بیرجند

زعفران محصول بی آبی و رنج مردمان

در گلستانش امیری هست نامش بیرجند

گلرخان عناب لبها چون هویدا می کنند

بر لب عالم نفیری هست نامش بیرجند

هر که بر یاقوت قرمز بنگرد عاشق شود

کشور جان را وزیری هست نامش بیرجند

کاج ها سبزینه باغ رفاقت گشته اند

بهر کاجستان شهیری هست نامش بیرجند

یک طرف مومن و سوی دیگرش را باغران

در میان کوه شیری هست نامش بیرجند

مردمانی پاک تر از آفتاب گرم لوت

دلبر روشن ضمیری هست نامش بیرجند

روشنی جویند از اعماق تاریک قنات

در زمین خیر کثیری هست نامش بیرجند

کس ندانست بیژنش کندست یا افراسیاب

در ضمیر دل سفیری هست نامش بیرجند

ساده را عاشق نموده خاک بی تاب کویر

چونکه در قلبش اثیری هست نامش بیرجند

حاکم اکنون فقط دلتنگیست

چشم بینا 

لب گویا

گوش هایم شنوا

همه اعضای وجودم خوبند

سینه ام پر احساس

نگهم در پی یاس

دل من دریایی

در پی زیبایی

باغ ها سبز و شکوفه خندان

غصه ها زرد و غمم در سندان

ماه همچنان دانا است

زیر نورش نفسم پویا است

خواب هایم پر از رویا است

رویاها همگی زیبا است


ناگهان لشکر نشناخته ای

با شبیخون خود انداخته ای

رمز آن بی تابی

قصد آن ویرانی

با هجومی مغولی

فاتح عمق دل و

حاکم تحمیلی جان می گردد

قصد حاکم همه سرگردانی

قطع هر قصه ز خوش اقبالی

مزرع سبز به یکباره خزان می گردد

طالع نحس به یکباره عیان می گردد

مالیات می خواهد

فدیه و جزیه و صد حرف نهان می خواهد

شاه ، دلتنگی بی حرف و زبان می گردد

گوییا دلتنگی شاه بی نام جهان می گردد

حاکم اکنون فقط دلتنگیست

حکم او جاری بی آهنگیست




یارب ز تو لا تُزغ قُلوبنا می خواهم

یارب ز تو  لا تُزغ قُلوبنا می خواهم

وانرا ز تو بعد اِذ هَدیتنا می خواهم

در هر  شب قدر و وقت تنزیل کتاب

لطفی جهت وَهب لَنا...می خواهم

حس خودبیگانگی

چشمه خشکید

باغ خشکید،

 کام رفت

حس ماندن از لب  هر بام رفت

سبزه خشکید

تاغ خشکید،

برگ رفت

رنگ شادی از حضور جام رفت

تاک ترسید

خاک رقصید

رنگ رفت

حس روییدن ز هر اقدام رفت

هر کلاغ مانده ی بی همسفر

بی نصیب از گردش ایام رفت

ساقه بی نان

ریشه بی جان

برگ رفت

تاب و تب از شعر پر ایهام رفت

اعتبار هر درخت از آب در کهسار بود

کوه تنها شد و حتی اعتبار از نام رفت

آسمان بی روح و

کوه از ابر خالی پرشده 

رود پر جوش و خروش از یاد این ایام رفت

کشتزار سبز گندم خاک یک ویرانه شد

هر چه بالا رفت خاک از یاد او الهام رفت

جوی خشک و

رود خشک و

مَرغزاران مرده است

جنبش و و زایندگی ازنطفه ی این سام رفت

دل شکست و

دلبری ها کهنه پوش خانه شد

مش حس از باغ و میرزا از دل گلفام رفت

قمریان محزون و

بلبل ساکت است

فکر عشق و عاشقی از عاشق ناکام رفت

ساده ماند و

سادگی و

و حس خودبیگانگی

گوییا نور امید از دیده و اندیشه ی ایتام رفت



هنگام شنیدن دعای سحری

هر درزه ی فصل را رفو باید کرد

در جام و سبو سراغ او باید کرد

هنگام شنیدن دعای سحری

دستی به دعا و بر سبو باید کرد

عاشق شو

بی باده و جام و بی سبب عاشق شو

بی زلف و نگار و تاب و تب عاشق شو

تا هست به رگ های زمان لطف و صفا

بی حرف و دلیل،روز و شب عاشق شو


هر دم و دقیقه بی طلب عاشق شو

بی ناز و کرشمه و نسب عاشق شو

چون ناز و کرشمه ها همه بر بادند

بی باد و نسیم و ذکر لب عاشق شو


در مکه و مغربی و در حلب عاشق شو

بی شبنم اشک و بی رطب عاشق شو

هر جا که روی اشک و رطب خواهی دید

شعبان شده ای یا که رجب عاشق شو


گر اخم کند یا که غضب عاشق شو

بی دیدن خنده روی لب عاشق شو

چون صبر نداری  که  رخش را بینی

با چشم ندیده روی رب عاشق شو


القصه مجو اصل و نسب عاشق شو

بی خویش و من یار جلب عاشق شو

امروز که در دست تو ام عاشق باش

فردا چه زنی ساز و طرب؟عاشق شو


دعوت کن

ما را به بلـــور زولبیـا دعــوت کن

با سبزی ریحان و صفا دعوت کن

در سفره ی افطار ز الطاف حبیب

با زمزمـه و شعر و دعا دعوت کن

بی هیچ بهانه بی سبب می میریم

بی هیچ بهانه ،بی سبب می میریم

در دام   فتاده ، بی طرب  می میریم

ای زندگــی آوخ که در این عمــر  دراز

هر دم ز هراس روز و شب می میریم

ما تیشه به دستیم،زمین تنها است

یک روز  به حسرت رطب  می میریم

نه آب دهیم و نی به قبله  برگردانیم

هشدار که بدون ذکر رب  می میریم

با جمع  نشسته ایم  تنها  هستیم

از هجر پُریم و لب به لب  می میریم

بی هیچ دلیل و مدرک از  فاصله ها

دور  از  رخ  یار و خط لب  می میریم

پرسش مکنید چه بود منظور  سخن

من خویش ندانم ز چه تب می میریم

انگشت  به دهان   آمده ایم  دنیا  را

انگشت به دهان و درعجب می میریم

ای ساده  سخن گزاف و بیهوده مگو

در جستن اصل و یا نسب می میریم


 

خورشید و چرخ و فلک

خورشید ببین،بر فلک گشته سوار

یا چرخ و فلک نموده وی را به حصار

از گردش ایام همین یکی ما را بس

هر شاه فتاده ایست در حسرت یار

باور نشود تو را ولی من دیدم

خورشید نشسته بود در چرخ و فلک

در وقت غروب و هجرت اجباری

می رفت به خاک از چرخش ایام کلک

افطار شراب هفت ساله

از جام سحرگهی به من باده دهید

وز باده ی صبحدم به سجاده دهید

با باده و سجاده گر عاشق نشدم

افطار مرا شراب هفت ساله دهید

شاید کسی می خواد چیزی بگه.

روز تولدبه فکرم رسید

کاش حوا گول نخورده بود سیبو قل بده طرف آدم

کاش آدم نیوتن بود تا قانون جاذبه سیب رو می دونست

کاش آدم حداقل سیب رو تا ته با دونه هاش می خورد تا نسل سیب ور بیفته

یا کاش نوه و نبیره های آدم از سرنوشت پدرشون عبرت می گرفتن و دست از سر سیب ور می داشتن

ولی آخرش به مخم می زنه که اصلا چه رابطه ای هست که بعد از سال ها نشنیده ی آدم میاد و این قانون جاذبه رو با افتادن  نشنیده ی سیب کشف می کنه.

شاید کسی می خواد چیزی بگه.