دل قوی دار و پر از شوق،که بر می گردیم
از شب تیره گذر کرده ،سحر می گردیم
پیله ترکانده و با بال و پر تازه تری
ما جهش کرده ای از نوع بشر می گردیم
بعد عمری که گرفتار خرافات شدیم
کهنه از تن بدر آورده قَدَر می گردیم
دل قوی دار که این ثانیه ها می گذرد
ما ولی حامل یک جان دگر می گردیم
شسته پندار،در برکه ی تنهایی خویش
بعد زاییدن افکار، پدر می گردیم
دل قوی دار که بعد از گذران کرونا
عاشق زندگی و عشق و هنر می گردیم
محمود مسعودی
سال ها پیش استادی داشتیم می گفت ما ایرانی ها بهمون میگن بخاری می سوزه باور نمی کنیم میگیم حالا بزار امتحان کنم . سرمون رو تو بخاری می کنیم وقتی سوخت میگیم آره راست می گی ولی حسابی سوختیم دیگه ، شاید هم آتیش گرفتیم و تموم. سرکار رفتن های قابل نرفتن ما این روزها از طرفی مثل اینه که هر روز بری تو گله ی شیرهای گرسنه و برگردی. تازه اونم ۱۴ روز دیگه معلوم میشه کجا رفتی و چکارت کردند. البته برای کارهای ضروری هم اگر نریم سرکار یعنی در خونه هامون رو باز کنیم که شیرا بیان تو خونه مون و بعد انتظار داشته باشیم در جنگ با شیرای گرسنه همه صحیح و سلامت بمونیم. تداوم بعضی کارها، بعضی پروژه ها، بعضی برنامه ها که می تواند با قدری تفکر و یا قدری تضرر و ... متوقف بشه و نمیشه مثل اینه که بهت می گن شیرا رسیدن در دروازه ی شهر بگی کو؟ من که نمی بینم.بگن آقا رسیدن در دروازه ی محله بگی کو من که نمی بینم. و... و منتظر بمونی بیاد توی خونت بعد بگی ای بابا سریع جمع کنید بریم ولی کی؟ وقتی که تعدادی لت و پار شدند و تعدادی دیگه هم حداکثر ۱۴ روز دیگه معلوم میشه. می دونی بدترش چیه؟ اینه که خودت فهمیده باشی ولی از عکس العمل بزرگترات ترسیده باشی و بخاطر این ترس عده ای رو دو دستی تقدیم گله ی شیرا کنی البته ۱۴ روز دیگه معلوم میشه. سفر رفتن این روزای ما دیگه نوعی خریت محض هست خریتی که نه تنها خودمون میریم به استقبال گله ی شیری بلکه بقیه رو هم می کشونیم وسط گله و یا گله رو با خودمون می بریم به جاهای دیگه .بدیش اینه که ۱۴ روز دیگه می فهمیم چه غلطی کردیم. بیرون رفتن بی دلیل ما مثل اینه که بگن شیرا تو محله هستند بیرون نرید،بگید کوچه ی ما که نیستند. بدیش اینه که اگر زخمی تون کنند تا ۱۴ روز نمی فهمید و بدترش اینه که بعد از ۱۴ روز با خانواده و همه ی آشناها با هم می فهمید. خلاصه رعایت نکردن های ما این روزا مثل همون داستان بخاری است که دنبال امتحان کردنش هستیم. بابا به دین به پیغمبر بخاری می سوزه. عقل و تجربه و همه چی ثابت کرده می سوزه، فقط بدیش اینه که این بار ۱۴ روز دیگه معلوم میشه چقدر سوختی، البته اگر خوش شانس باشی و ۱۴ روز طول بکشه.
#محمودمسعودی #کرونا
چه رنگ و روی خسته ای گرفته روزگار ما
داغ به دل نشسته ای فسرده پود و تار ما
نه راه پس،نه راه پیش،نه نور و نه ترانه ای
که بشکفد شکوفه ای به باغ بی قرار ما
پرنده ها شکسته پر و دونده ها بریده پا
تلاش و شوق زندگی رمیده از دیار ما
فغان نمی کنم ولی در این سیاه بی دریغ
نمانده نور و روزنی که واکند حصار ما
فسوسم از زمانه است که لشکر کلاغ ها
نهاده اند به روی سر حریم گل نگار ما
ببین چگونه باغ ما بدست شته شد اسیر
که گل به سر نمی نهد درخت نوبهار ما؟
سکوت می کنم،اگرچه راه چاره نیست
که شحنه ها نشسته اند به کوچ انتظار ما
محمود مسعودی
م می خواهد قلم بردارم و بنویسم
آدمیت را چه شده است
انسانیت را چه شده است
برما چه گذشته است
اشک امانم نمی دهد نفسم می گیرد دلم می تنگد
ولی با یک پرواز اندیشه
با یک مرور تاریخی
می بینم همه چیز طبیعی است
انتحارهای هر روزه
انفجارهای هر گوشه
بمب و مرگ و موشک و اتم
همیشه ی تاریخ بوده
روزی با شمشیر و قمه و منجنیق
و روزی با توپ و تفنگ و تبلیغات و جیغ
همیشه عقده های سیاست
سوار بر خریت و حماقت
در پوشش رسالت و ملیت
با هدف کسب خاک و ثروت
بر سر کودکان و زنان بی گناه آوار شده است
تاریخ جز تکرار، چیزی نیست
محمود مسعودی
نه مرا طاقت دوری، نه تو را لطف حضوری
نه تو را نامه و مهری نه مرا شور و سروری
شب مان دراز گشت و سحری نیامد از راه
نه تو را قرار صبحی، نه مرا ز ماه نوری
به که گویم این قیامت که تو کرده ای بپایم
که نه می برد جهنم، نه امید باغ و حوری
نفسم گرفت از شب که سیاه بی دلیل است
به کجا نوشته اند این،که من و تو و صبوری
چه توان نمود ساده، که نشد ز خود پیاده
دل تنگ بی دلیلم که شده صاحب غروری
محمود مسعودی
یک زمین ،یک زندگی، یک روزگار
یک بشر، یک عمر ،چند فصل بهار
حیف نیست آغشته گردانیم شان
با دروغ و حسرت و حرص و نقار
محمود مسعودی
به بهانه ی تالان. امشب خودم را به آخرین اکران های مستند تالان می رسانم. فیلم با تاباندن نور در اعماق زمین به آب آغاز می گردد و می خواهد به شرایط امروزین آب های زیر زمینی نوری بتاباند و حقیقتی را بیان کند. با زنگ گوسفندان در گوش ما زنگ بزند و با تارهای عنکبوت تارهای تنیده بر ذهن مان را یادآوری کند. موریانه ها مشغول کارند تا در آخر فیلم دوباره ظاهر شوند و حرف نهایی را بزنند. روستاهای تخلیه شده و قفل هایی که بر درها زده شده اند از مرگ زندگی ناشی از مرگ آب می گویند. سراسر فیلم آگاهی و هشدار است.از گذشته های دور از آن روزها که محمدرضا ریشه به تمرکز و یکپارچگی مزارع زد تا همین امروز که دولتمردان چشم و گوش بسته هر روز با حرفی دهن پرکن همچون انتقال آب از خزر گرفته تا عمان و آب های ژرف ذهن مردم را از واقعیت ها منحرف می کنند. تا دو روزی بیشتر به حکومت شان برسند. باورکردنش اش سخت است که متوسط برداشت آب از آب های زیرزمینی در دنیا ۲۰ تا ۴۰ درصد است و ما بازهم اولیم نه با ۴۱ درصد نه با ۵۰ درصد با ۹۰ درصد. کارگردان بخوبی فهمیده است که بیننده با شنیدن این سخنان سرگیجه می گیرد وقتی که دوربین در خیابان های مشهد می چرخد و سرت گیج می رود و وقتی از کشاورز در مورد آب زیرزمینی می پرسد و او هیچ نمی داند و البته طبیعی است که نداند. آنانکه باید بدانند نمی دانند چه برسد به او. خوب به یاد دارم آن روزها که به خورد مردم بی اطلاع می دادند گندم بکاریم استقلال درو کنیم آنروزها که هر چند نفری دور هم جمع می شدند تعاونی می زدند و برای اینکه از برکات انقلاب بهرمندشان کنند به آنها مجوز حفر چاه حتی در دشت های ممنوعه می دادند. صداهای گریه در گلوی کشاورز وقتی می گوید نمی شود هم خدا فشار بیاورد و هم دولت خبر از بغض های فروخته می دهد. وقتی می گوید ما چکار کنیم ؟ کشاورزی که بزغاله در بغل دارد و آرام و بی حرکت ایستاده از بلاتکلیفی کشاورزی مملکت می گوید.دلش می خواهد بماند و ممنون شهری جماعت نباشد ولی چگونه،مگر می شود. مردم بخاطر بستن چاه غیر مجازشان معترضند مردی به زیر بیل بلدوزر می رود و مرد دیگر از چاه سرازیر می شود و این ها اگر نشانه های بحران نیست نشان چیست. در حالی که در مواردی بعضی دشت ها از سال ۴۶ ممنوعه هستند نمایندگان مجلس بی اطلاع و بی دانش برای سیاست کاری با تصویب قانونی اجازه می دهند چاه هایی که قبل از ۸۵ حفر شده قانونی شود و تمام دزدی های را تایید و راه دزدی های بعدی را بر ملت می گشایند. فیلم می گوید در اروپا فرونشست زمین بیش از ۴ میلیمتر در سال بحران است و ما در مشهد گاهی تا ۳۰۰ میلیمتر در سال فرونشست داریم و چه خوب می گوید مانده اند که نام آنرا چه بگذارند. فیلم به همه جا سر می زند از زمین گرفته تا زمان از واقعیت گرفته تا تخیل از چاله تا چاه از شکاف تا شکار.از مردم تا مسئولین،تا بگوید در سکوت در زیر پای ما پایه های یک تمدن دارد فرو می ریزد. باور کردنش سخت است ولی با دیدن فیلم می فهمی که جای دوری نیست فقط هفت کیلومتری که از نیشابور فاصله بگیری این شکاف را می بینی. فیلم گریزی به جنگ سوریه می زند ومی گوید یکی از دلایل نآآرامی های خشکسالی و کمبود آب بود و با اشاره به درگیری های گوشه و کنار ایران می گوید جنگ شروع شده چشمتان را نبندید. برای من که خود فرزند کویرم خشک شدن قنات روستا را دیده ام ،براداشت غیرمجاز از چاه ها را دیده ام و بارها از مسئولین بی اطلاع و غافل از همه چیز انتقال آب دریای عمان و تاجیکستان را به خراسان شنیده ام حرف ها خیلی ملموس است و چقدر این سخنان خنده دارند آخه با چه قیمتی،با چه شرایطی، برای چه کاری، با چه عواقبی، ولی .. شاید یکی از بهترین گفته های فیلم آنجا باشد که می گوید انگار عده ای مملکت را اجاره کرده اند و می گویند در مدت اجاره باید حداکثر استفاده را ببریم. در نجات افراد حادثه دیده زمانی به نام زمان طلایی داریم که اگر گذشت امکان بازگشت نیست و کارشناس با تاسفی از تمام وجودش می گوید زمان طلایی را داریم هدر می دهیم. اواخر فیلم است که کودکی مشغول بازی و گفتن عباراتی مبهم است شاید می گوید با فردای من چه می کنید و گریزی می زند به ماسه های کویر تا آخر و عاقبت این روند را بگوید. و در انتها دوباره موریانه در زیر زمین مشغول کارند فیلمی که در شروعش موریانه ها مشغول کار بودند، در آخر دوباره به موریانه ها بر می گردد تا بگوید اگر نجنبید به زودی زیر پایتان فرو می ریزد اگر آثار فعالیت موریانه ها را نبینید دیر یا زود فرو خواهید ریخت. و فیلم دوباره با صحنه های تاباندن نور به تونل قنات در زیر زمین به پایان نزدیک می شود و در آخرین صحنه از تاریکی بیرون آمده و به روشنایی می رسد و یاعلی می گوید. با این یاعلی کارگردان می خواهد بگوید من همه چیز را برایتان روشن کردم یا علی بگویید و گرنه ما و شما متهمان فردای تاریخم. ولی آیا کسی یا علی خواهد گفت بعید می دانم فقط باز هم با کلمات و عبارات و حتی با استفاده از همین فیلم عده ای احساسات مردم رابه بازی خواهند گرفت. فیلم می خواهد بگوید همه مقصریم و مدیران بیشتر و حاکمان بیشتر و رهبران بیشتر فیلم می خواهد بگوید در زمان طلایی هستیم وقت نداریم. فیلم می خواهد بگوید کارد به استخوان رسیده و عده ای فقط با مسکن درد را ساکت می کنند. فیلم می خواهد بگوید هنوز راهی هست به نقطه ی بی بازگشت نرسیده ایم. دهقانی که خود زاده ی کویر است و درد کویر را با تمام وجودش درک کرده می خواهد برای همه بازگو کند، کاش مدیران از روزمرگی به درآیند و چشم بر واقعیات بگشایند. او دین خودش را ادا کرده است تا دیگران چه کنند.
محمود مسعودی ۹۷/۱۰/۲۸
به عقیده ی من همه حتی کودکانمان باید این فیلم را بارها ببینند و مدیران باید پوستر آنرا بر دیوار اتاقشان بکوبند.
دلم برای تو تنگ است تو چی دماوندجان
دلم برای تو تنگ است تو چی دلت تنگ است؟
میان عقل و عشق در کشور تو هم جنگ است؟
باورم نمی شود:
هنوز ۳ روز نگذشته دلم اینگونه تنگ تو شده است
آخه راستشو بخوای من از دیدارت سیر نشدم
راز دهان گوگردیت را سیر نفهمیدم
هوایت را سیر تنفس نکردم
در طوافت کوتاهی کردم
نتوانستم در خلسه ی خویش شناور شوم
اعتراف می کنم جو مرا گرفته بود
وقت نشد بگویی چرا دریاچه بی آب است
چرا در سینه ی گرم درونت سنگ بی تاب است
در حضورت هیچ چیز به اختیارم نبود
ولی خوشحالم
چونکه :
کوله ی پر از خالی ام خالی برنگشت
تو به من آموختی مقاومت را
تو به من آموختی رفاقت را
تو به من آموختی شهامتِ داشتن جسارت را
جسارتِ جستجوی شجاعت را
آنجا که در برگشت نفسم بریده بود
آنجا که اگر می نشستم نای بلند شدنم نبود
آنجا که پلک بر هم نهادن می توانست خواب مرگ باشد
آنجا که دره ی یخار با یخ های خط خطی اش شیطنت آمیز نگاهم می کرد
آنجا که جو ارتفاعت مرا گرفته بود
همنوردان یک لحظه هم تنهایم نگذاشتند.
آنجا که در انتهای راه بر زمیننشستم و نای بلند شدنم نبود، و همنوردانم با زحمت زیاد چای نبات فراهم کردند و من جان گرفتم.
آنجا که هر کسی باری برگرفت که باری بر زمین نماند
آنجا که بعد از ۱۲ ساعت صعود و فرود تازه ۸ ساعت دیگر پیوسته در تاریکی های شب راه پیمودم به من آموختی :
که تو بیش از آنی که خود می دانی.
تو بیشتر از آن می توانی که خود می اندیشی.
به من آموختی:
که حتی در اوج خستگی ها آسمان پرستاره قشنگ است
می توان به رقص شهاب ها دل بست
می توان با صدای سکوت آشنا شد.
بخدا اغراق نمی کنم تو بیش از تمام عمر به من آموختی.
دلم برای تو تنگ است تو چی دماوند جان
تو پایان آرزوهای من نیستی
تو نقطه ی سرخطی هستی که خط ها در پی دارد.
تازه خریدارت شده ام
تو آغازی بر یک عشق که مرا سخت خریدار تو کرده
آغاز بر عشقی که رهایم نخواهد کرد
تو جوانه ای در وجودم کاشته ای که شکوفه خواهد کرد و دانه خواهد داد.
تو باده ای در جامم ریختی که مست نگهم خواهد داشت
دماوند جان کمکم کن که احترام تقدست را نگه دارم
و مرا بخوان که سخت تشنه ی دیدار مجددم
محمود مسعودی ۹۷۰۵۲۸
@sadeabad
چشم در چشم تو و گوش به فرمان توام
تو اگر دم بزنی مرغ سخندان توام
می نویسم که نسیم از نفست می خیزد
عاشق لب زدن و گفتن ای جان توام
محمودمسعودی
@sadeabad
کوله بر بسته دلم تا که به دیدار دماوند برود
تا به نزدیکترین نقطه ی ایران به خداوند برود
کوله بربسته که از کوه و در و دشت گذر کرده به اوج
سوی یک حس فراتر ز دل و دلبر و دلبند برود
سوی آن قله ی بی تاب که همواره مرا می خواند
سوی آن حس خوشایند که در او،شده دربند برود
سوی آن تنگ دهانی که طعم لب او گوگردیست
بهر یک بوسه تفتیده به صد قصه و ترفند برود
برود زلف سفیدش بزند شانه ز گرمای کویر
یعنی تا اوج دماوند ز دل لوتی بیرجند برود
آری آری سخنی هست میان من و آن قوی سپید
آتشی هست که باید پی یک دانه اسفند برود
ساده عمریست که در حسرت نوش لب اوست
وقت آنست که با رزگل و آیینه و سرقند برود
زندگی پازل اوجست و فرود،قیامست و قعود
قطعه ای گم شده باید پی آن تا به دماوند برود
محمود مسعودی
@sadeabad
فایل صوتی در کانال تلگرام
ِغیر مهر و مهربانی چیست در دنیای ما
که منور می کند احساس ناپیدای ما
رنگ می پاشد به اعماق ضمیر آدمی
شوق می ریزد به زیبایی ز سر تا پای ما
سینه را مملو احساس رضایت می کند
زنده می سازد هزاران بذر بی فردای ما
لحظه را معنا و مفهومی فراتر می دهد
می نویسد عشق را بر صفحه ی سودای ما
نور می پاشد به هر تاریکی بی سرزمین
سبز می سازد زمین خفته ی بی نای ما
پس معطر کن به بوی مهربانی لحظه را
شانه زن زلف چمن در ساحل دریای ما
خوش نشین و خوش بگو و خوش بخند
با لب و لبخند می گردد خدا همپای ما
محمود مسعودی اول امرداد ۱۳۹۷
چهل و ششمین سالگرد حضور
مرا به جرم نکرده به دار خواهند زد
تو را ز راه نرفته کنار خواهند زد
اگر که سینه ای از عشق لب به لب گردد
به شهر دیده ی او انتظار خواهند زد
سراب وصل ته به از شراب رنگینی
که بی حضور تو بر نوبهار خواهند زد
مرا نبود تو آن می کند که می دانم
شبی نماد مرا بر حصار خواهند زد
خیال صحبت تو زنده می کند دل را
و گرنه شعر مرا بر غبار خواهند زد
بکوش ساده در این چند روزه ی عمر
بی خیال آنچه در کوچه جار خواهند زد
محمود مسعودی
رویای تو رویاست تا در خواب باشی
در کرسی گرمت فقط بی تاب باشی
بیدار اگر گردی و راهی، بلکه روزی
در قله ای هم صحبت مهتاب باشی
محمود مسعودی
@sadeabad
ای دوست بیا ز خویش و پیله پرواز کنیم
با حضرت عشق و با طبیعت آغاز کنیم
صدبار گره زدیم،زلف چمن و نبود حاصل
امسال،گره از زلف زمین و از چمن باز کنیم
محمود مسعودی
سیزده فروردین ۹۷
@sadeabad
بنام خدایی که در جسم روح آفرید
جهان را چنین کامل و باشکوه آفرید
به هر کس نشانی ز احساس داد
مرا عاشق قله و سنگ و کوه آفرید
سلام بر دوستان و همنوردان
به اهل کوه و کوهستان نوردان
سلام بر هر که دل بر قله دارد
به کوه مردان و در کوه پایمردان
کوه همچون کعبه و ما در طواف
مثل سیمرغیم ما در کوه قاف
با تلاش و همت و شور و شعف
می رویم با قصد ناب اکتشاف
ما بسوی صبح روشن می رویم
رو بسوی کوه و گلشن می رویم
رو بسوی قله های سربلند
ما برای فتح خویشتن می رویم
دره ها تا قله در تسخیر ماست
جنگل و دریاچه در تصویر ماست
هم کویر خشک و هم رود پر آب
قصه هایی از شب تقدیر ماست
کار ما از نوع عشق و همت است
جنگ ما با تنبلی با رخوت است
در طبیعت غیر لطف یار نیست
کوه رفتن کسب نوعی ثروت است
غیر زیبایی در این اورنگ نیست
گرچه سنگی است دلش از سنگ نیست
آب و نور و برگ و بار و بوته هست
عشق تنها زلف و چشم و رنگ نیست
کوه یک دلدار و صد بخشندگیست
کوهنوردی عاشقی، سرزندگیست
از صلابت، از سکوت، از دلبری
کوه یک معنای نو از زندگیست
هم خدا در کوه و دشت و سنگ هست
هم طبیعت بهتر و خوشرنگ هست
هم دل آزاد است و روح آزادتر
هم نسیم و سبزه و آهنگ هست
وقتی از سنگی به سنگی می پری
سختی ره را به جانت می خری
دشت در تسخیر چشمان تو است
پرده ی جهل از نگاهت می دری
عطر گل مست خدایت می کند
سنگ بی جان هم صدایت می کند
با نسیم از دره ها رد می شوی
قله با اوج آشنایت می کند
سختی کوه از مسیر و راه نیست
او همه زیباست ،او گم راه نیست
گر که سختی دیده ای از سنگ او
عقل و فکرت با دلت همراه نیست
گر که زخمی می زند هشدار اوست
سخت کوشی حاصل رفتار اوست
غیر یاری در ضمیرش نیست نیست
خودشناسی تحفه ی دیدار اوست
کوه معشوق است ما مجنون او
کوه شیرین است ما دلخون او
کی رهایش می کند احساس تو
گر خورد بر جسم تو صابون او
جسم و روحت کوه صیقل می دهد
پر ز بیراهست و را حل می دهد
در درون آرام و مستت می کند
بر برونت شمع و مشعل می دهد
راه ما تنها به کوه و دشت نیست
یا کویر و قله و گلگشت نیست
ما برای فتح خویشتن می رویم
راه فتح خویشتن بن بست نیست
حرف من از این همه شعر و سخن
ساده گر گویم چنین است هموطن
زندگی زیباست،طبیعت جوی باش
کشف کن کوه و در و دشت و دمن
محمود مسعودی
کاش ابر آسمان خاک زمین یاری کند
تا زمین تشنه احساس امیدواری کند
مهربان گردد زمین با دانه های سربزیر
دانه نومید هم،احساس غمخواری کند
گل برآید در چمن، سبزه بروید در دمن
کوه و دشت و باغ،احساس سبکباری کند
بوی عطر گل، از اعماق مسیر کوچه باغ
مست سازد عابری، احساس را ساری کند
ابر و باد و بارش ،گل های رنگین چمن
شهر را از دوده و دلمردگی عاری کند
کاش بارانی ببارد تا دلی خرم شود
دست گرمی چتر تنها را خریداری کند
در هوایی که تمام شهرمان باران شود
لب به فکر بوسه گردد ساده انگاری کند
کاش ابر و باد و خورشید و گلستان و فلک
عشق را در کوچه های شهرمان جاری کند
محمود مسعودی
کانال تلگرام ساده آباد
روزمرَگی ملی
زلزله ما را می کشد معدن ما را حبس می کند.کشتی ما را غرق می کند.پلاسکو ما را به آتش می کشد.خشکسالی نفس ما را می برد.ریزگرد ما را خفه می کند،.و...و هیچ اتفاقی نمی افتد.
سدهای مان بلای جان مان ،خودروسازی مان عامل کشتارمان ،دانشگاه های مان عامل بیسوادی؟! و بیکاری مان!
و....و هیچ چیز تغییر نمی کند.
سوءاستفاده از موقعیت عادی می شود ،فساد ریشه می گستراند،اختلاس می آید، به بوق کرنا می رود و می رود. و هر روز منتظر کشفی نو هستیم.
بدترین وسایل نقلیه ی روز دنیا را استفاده می کنیم ،عمرمان را در فضاهای مجازی به فنا می دهیم،تولید گران مان را سرخورده می کنیم.
همه کشورها به منافع خود می اندیشند ما به دیگران
همه ی کشورها به آینده می اندیشند ما در دیروز در جا می زنیم و به زور گاهی به حال می آییم.
جناح های قدرت مان هیچ حد و مرز اخلاقی،دینی ،ملی برای تخریب هم ندارند.
مردم و دولت بهم اعتماد ندارند. مردم و رسانه به همه اعتماد ندارند.
دل مان را به چه خوش کرده ایم به تاریخ مان،به تمدن مان، به نفت مان،به خاک مان،به مغزهای مان، که همه را بر باد می دهیم.
چقدر دلم برای خودم،ملتم و کشورم می سوزد که چه می توانیم باشیم و چه هستیم.
مدت هاست فکر می کنم دولت های مان به شدت دچار روزمرگی شده اند. فکر گذراندن این چهارسال هستند و برنامه ی دراز مدت و ریشه داری برای مبارزه با فساد،رعایت قوانین ایمنی،محیط زیست،عمران و تجارت و ...خلاصه فردای کشور وجود ندارد.
در یک کلام دچار روزمرگی ملی هستیم از خود خودمان تا ادارات مان تا شرکت مان تا وزارت مان تا دولت مان.
به کجا چنین پریشان؟!؟
محمود مسعودی
ای زلزله جان چطور مطوری خوبی
داری به کجای مملکت می کوبی
گویند دوباره قصد تهران کردی
شاید که تو هم پی ژن مرغوبی
از بس که گسل زیر زمین می لرزد
از شرق به غرب سرزمین می لرزد
مردان محله کشف خوبی کردند
این مملکت از موی شهین می لرزد
محمود مسعودی
کانال تلگرام ساده آباد
زلزله ما را می کشد
آتش ما را می سوزاند
تونل ما را می بلعد
سیل ما را می برد
و ما چقدر سخت جانیم
انگار پتوی خرافات ما را سترون کرده است
محمود مسعودی
باران که می آید زمین هم حرف های تازه ای دارد.
تمام بوته ها عاشق تر از پیش اند
تمام جوی ها جاری،
تمام رودها آواز می خوانند
تمام برکه ها شادند،
تمام قطره ها ابراز می دارند
تمام دشت ها
در فکر فردایی پر از سبزینه های مهربان هستند.
تمام سنگ ها و صخره ها
غبار از سنگی رخسار می شویند
و رنگ شادمانی بر قبای خویش می بافند.
درختان سر به گوش هم فروبرده ز برگ و بار می گویند
و می گویند زمین آبستن گل های بابونه ست.
و فردا صبح گنجشک ها
تمام کوچه را با یورش جیک جیک شان تسخیر خواهند کرد
محمود مسعودی
کانال تلگرام ساده آباد
پاییز نرو فرصت دلتنگی نیست
زیبایی تو به هیچ آهنگی نیست
عشقم شده هر روز ببینم رویت
یکسال کم از هزار فرسنگی نیست
محمود مسعودی
دلم هر روز از دست تو ای تهران می گیرد
قفس هر چند بزرگ باشد دل انسان می گیرد
اگر صدها خیابان دارد و میدان و ده ها پارک
به هر پارک و خیابانش,به هر میدان می گیرد
مرا هر روز ابری است دل و دلدار می داند
که در دریای چشمانم چه بد باران می گیرد
به کوهستان،به اوج قله ی توچال و اسپیلیت
دلم از شهرک گم گشته ی پنهان می گیرد
بزرگراه هست و مترو هست و تونل هم
ولی هر روز همت تا به کردستان می گیرد
در این آشفته بازار سیاه و سخت و دودآلود
نه تنها قلب انسانی که از حیوان می گیرد
چقدر من ساده بودم که به دام زلفت افتادم
برونت کشته مردم را درون طوفان می گیرد
شرط کردم نکنم فاش ، غم و راز دلم را
ولی افسوس،دل دیوانه، بی پایان می گیرد
محمود مسعودی
کانال تلگرام من ساده آباد
تو را مثل گلی در دامن یک دشت ناهموار می خواهم
به دشتی که به غیر از زوزه بادی ندارد یار می خواهم
تو را مثل نسیمی در میان گرمی یک ظهر تابستان
میان هرم گرمایی که می تابد به یک تبدار می خواهم
تو را چون جرعه آبی در کویری دور از پای بشر تنها
برای زنده ماندن در دل طوفان لاکردار می خواهم
تو را مانند یک بوسه که بر داغی یک احساس می تازد
مثال نور خورشیدی که می تابد به گندمزار می خواهم
مثال شاعری که غرق دنیای خودش دنبال الهام است
مثال لحظه ای دور از تمام شهر و کار و بار می خواهم
تو را مانند لبخندی که می ریزد فرو دیوار دل ها را
برای زنده ماندن در میان این همه انکار می خواهم
تو را مثل طلوع صبح صادق که خبر از زندگی دارد
برای روز زیبایی که شاید باشد آخر بار می خواهم
تو را بیش از تمام آنچه می خواهم،تمام آنچه می دانم
و حتی بیش از آنهایی که می آیند در افکار می خواهم
تو را مثل صدای تیشه ی فرهاد میان بیستون سنگ
شبیه تاپ تاپ قلب عاشق پیشه ای بردار می خواهم
تو را بیش از تمام عشق های ساده و پیچیده ی دنیا
تو را بیش از تمام لحظه های سبز بی تکرار می خواهم
در سومین سمینار ژیوفیزیک کاربردی در اکتشاف نفت اردیبهشت 96 قراءت شد
بصورت تصویری در کانال ساده آباد
پناه من فقط تار است در شب های تار من
که شاید مرهمی باشد به زخم انتظار من
نه گل روییده در باغم،نه آبی مانده در جویم
چه شب ها بر سر راهست امید نوبهار من
دو صد فریاد از گردون و از بیداد گردانش
که بر باد غمش داده و غرور و اعتبار من
کجایی ساقی امشب را، بیا تنها به بالینم
که اوضاع فلک پیچیده درهم روزگار من
خدا را ای رفیقان با که گویم حال و روزم را
در این شهری که بگرفته ز دل صبر و قرار من
تلاقی می کند ذهنم حضور و خاطراتش را
ولی کی زنده می سازد شب وصل نگار من
به کنج خلوت تارم فقط با تار همکارم
ز خویش خویش می پرسم چه شد آن گلعذار من
سرابی بود ساده زرق و برق شهر نورانی
تمام رنگ و رویش شعله ای بود از شرار من
محمود مسعودی
یکی از مهمترین بحث ها و شاید وطایف ما بعد از هر حادثه این است که مقصر را پیدا کنیم. مقصرانی که همه می شناسیم ولی برای سرگرم کردن خودمان در رسانه های مجازی و غیر مجازی دنبال آنها می گردیم. تهمت می زنیم غیبت می کنیم ،شایعه می سازیم، شایعه باور می کنیم و انتشار می دهیم.
مقصران امروز همان مقصران دیروز و فردا هستند هیچ مقصر جدیدی زاییده نمی شود و علی الحساب هیچ مقصری هم نمی میرد.
بیاید این بار بجای اینکه به دنبال مقصر درجامداتمان باشیم دنبال مقصردر افکارمان باشیم.
1- مقصر نبود افکار درازمدت در بین ملت و دولت است، ما درگیر افکار روزانه هستیم، ما درگیر حقوق کارگری و کارمندی آخر برج مان هستیم ، مسئولین ما درگیر حل مشکلات روزانه داخلی و بین المللی هستند وقت، انرژی و بودجه درازمدت ندارند . در این شرایط ایمنی کم اهمیت و بی اهمیت می شود به حاشیه می رود،محیط زیست فنا می شود، تنها دکور می شود برای قیافه گرفتن گاه و بیگاه، جرات و برنامه برای حل مشکلات پیچ در پیچ خودساخته را نداشته ایم و حالا تلنبار شده اند و کلاف سردر گممان سردر گم تر شده است.
2- مقصرنبود افکار ملی در بین اکثریت ما است. هر کس به خودش،خانواده اش ،قومش، شهرش ،جناحش فکر می کند.ما بجای اینکه یکی باشیم هفتاد ملیونیم، ببینید جناح های سیاسی مان برای کسب قدرت تمام اخلاقیات را به چه راحتی به باد شمال می دهند. هر عقلی سلیمی می گوید وقتی دو مسئول حرف متضاد هم می زنند یکی دروغ می گوید.ما ملی نمی اندیشیم،ملی کار نمی کنیم .گاهی احساسی می شویم کارهایی می کنیم ولی در عمق وجودمان ملی نگر نیستیم .
3- مقصر فرهنگ بی فرهنگی ماست ما بسیار در این فرهنگ رشد کرده ایم و همه ی ما در رشد دادن آن احساس مسئولیت می کنیم.، به آنان که در پلاسکو ایستادند و عکس گرفتند می تازیم ولی خود مان چقدر قوانین رانندگی را رعایت می کنیم.،اصلا اگر آنجا بودیم چکار می کردیم؟ این صحنه های بکر را از دست می دادیم؟ همه دم از محیط زیست می زنیم ولی چند درصد اهل رعایت در سفر و حضر هستیم. ما در بی فرهنگی بسیار بافرهنگ شده ایم. در خانه هایمان چقدر از برق و آب و گاز دست استفاده می کنیم . جبهه نگیر دوست عزیز منطورم شما نبودید.
برای هر یک از موارد بالا می توانید صدها مثال بزنید.
ما سرمان را زیر برف کرده ایم، ما به فکر بیرون کشیدن گلیم خودمان هستیم .
انگشت اشاره را بچران .مقصر او نیست، مقصر ماییم ،شمایید . مقصر افکارمان است. پلاسکو نه اولین است و نه آخرین،مثل قطار که نبود، مثل حادثه خاله شاونه که نبود مثل....، هر چند آتشنشانان برای عزیزانشان اولین و آخرین بودند و ما مثل همیشه برایشان گریستیم،شعر گفتیم، مرثیه خواندیم و سرودیم، مسئولین قول دادند و تصمیمات مدیریتی گرفتند.
شهر ما ،کشور ما و حتی خانه ی ما پر از پلاسکو است ولی در بهترین حالت چهل روز دیگر همه چیز فراموش می شود. حز داغ هایی که بر سینه ها مهر ابد زده اند.
دوستی گقت:
گریه کردم برای آن جان نثار ها
سوختم برای همسر و فرزند آن نوبهار ها
گفتم جای تاسف است ولی افسوس
شهر من پر است از این گریه زار ها
باید دوباره منتطر حادثه باشیم
در مسلخی که ساخته ایم از فرار ها
باید به روز کنم ام گوشی ام را
برا ی ضیط بهتر این صحنه دارها
افسوس که از فردای حادثه خوابیم
تا حادثه ی بعد و تسلیت سیاستمدارها
محمود مسعودی(ساده) بهمن 95
هر که ایرانیست مبرا است فقط دشمن خر است
تاخیر و دیگر هیچ
ساعت حدود ۲۳ به تحویل بار فرودگاه می رسم منتظر می مانم تا با آژیر نوار نقاله ورود بار اعلام شود نکاهی به تابلو می اندازم نوشته است زمان رسیدن ۱۳:۱۵ دقیقه از خودم می پرسم ما که الان نزدیک ساعت ۲۳ است چرا ۱۳:۱۵ دقیقه
داستان را در ذهنم مرور می کنم دوساعت قبل ازپرواز پیامک می رسد پرواز شما از ۱۱:۴۰ به ۱۴:۴۰ منفقل شده است می گویی خوب بالاخره بعداز ظهر به خانه می رسی
ساعتی بعد آژانس زنگ می زند پرواز شما به ۱۵:۱۰ منتقل شده است تا می خواهی سوال بپرسی قطع می شود .
طاقت نمی آوری ساعتی بعد زنگ می زنی فرود گاه می گوید پرواز ساعت ۱۶:۳۰ انجام خواهد شد . چاره ای نیست.
وقتی به فرودگاه می رسی خبری ازپرواز نیست
مسافران عصبی و معترض
پزشکی که کشیک بوده حسابی شاکی است
پیرزنی با لهجه غلیظ بیرجند ی و بلند بلند داستان را برای فرزندانش بازگو می گند. ؛؛اینو خو مار مخسره دارن؛
دخترکی مدام از مامانش می پرسد کی سوار هواپیما می شوی
آریا هی زنگ می زند که این چه پروازی است خوب پیاده بیا ُ می گویم دور است ُمی کوید تاکسی بگیرُ با اتوبوس بیا .... من دیگر اجازه نمی دهم ماموریت بری فقط ماموریت اداره می تونی بری
در اخبار می خوانم مردی بخاطر اعتراض به ۶ ساعت تاخیر پرواز در فرودگاه مشهد شیشه را می شکند و ۴۰۰ هزار تومان جریمه می شود.با خودم می گویم آیا کسی ایران ایر را هم جریمه می کند.
ساعت حدود ۲۰:۴۰ ا جازه خروج از سالن و ورود به هواپیمامی دهند و حوالی ۲۱ پرواز می کنی.
در این مرور ناگهان به ذهنم می رسد شاید معنای اینکه در تا بلو نوشته است ساعت ورود ۱۳:۱۵ دقیقه احتمالن منظورش این است که هیج اتفاقی نیفتاده است. فقط ۱۰ ساعت تاخیر داشته ایم.
شاید معنایش این است تاخیر و دیگر هیچ.
و پیرزن می گوید خدار و شکر که سلامت رسیدیم
با خودم می گویم وقت و پول و اعصاب ملت همیشه در صحنه هم به جهنم
نه شهر مرا قبول می کند نه من او را
نه من با او کنار می آیم نه او با من
ولی از جبر روزگار
خار در چشم و استخوان در گلو
من در دل اویم و او در چشم من
چشمم بر او و دلم با هووی اوست
همیشه خواب طلاق می بینم
ولی عقدنامه به دست روزگار است
قاضی قضا بی او حکم نمی دهد
باید به پای هم بسوزیم و بسازیم
ای لعنت به هر چه رنجیر است
به عقل که دایم به فکر تدبیر است
ولیکن عـــــــــده ای زین راه ،هم بیراه می سازند
فقــــــــــط روستای ما مانده ندارد دفتر و دستک
که آنجا هم به زودی منزل و خــــــرگاه می سازند
نــــــوک بینی خود را دیده اند این مملکت سازان
که می ترسم فرو ریزد ز دیوار دهان دندان
چنان در بطن و دهلیزم ز خون فریاد می آید
که هر دم می توان فهمید ز رنگ زرد بی وجدان
قلم در دست من می خشکد و خشکیده می گردد
لب و دندان ،دهان و حلق و شاید بانی الحان
میان مخچه با مخ جنگ سخت تن به تن دارم
صدای غرش شمشیر می آید میان مغز یک انسان
زبان لال است و چشمم کور و گوشم کر
به هر سو می رود عقلم که جوید ردی از کفران
کدام قانون فیزیک و کدام پیوند شیمی را
شکستم تا شدم در خویش سرگردان
نه درد اشتیاقی هست نه ترس روز پایانی
شرابی تلخ باید خورد بدون ترس از ایمان
گره گردیده بغضی بین راه ماندن و رفتن
نه بیرون می جهد از دل نه می افتد به جان جان
جهان در پیش چشمم مثل فیلمی بی توقف است
که هی می چرخد و می کوبدم سندان
چه ساده می رود از دست آدم زندگی گاهی
مثال قطره آبی می چکد از لای انگشتان
این شعر در یک سفر زمین شناسی سروده شده و در آن از کلمات زمین شناسی استفاده کردیده است.
تراست زیر بارون و با چند تا دوست و مهمون و رودخونه ها خروشون و به دور از شهر زندون
قطار شهر ها را
هواپیما قاره ها را
سفینه سیاره ها را
به هم نزدیک می کند
اینترنت فاصله ها را
ماشین سختی ها را
پول کمبود ها را
از میان بر می دارد
ولی بشر هر روز تنهاتر می شود
چیزی در این میانه به تاراج می رود.
محمود مسعودی
هر صبح شیشه ی گاز دار آرزوهایم را باز می کنم
جرعه ای می نوشم
و پا در خیابانی خسته می گذارم
با عابرانی خسته تر از خودم مسابقه ی بوق می گذارم
در هوایی سرشار از خیانت های بشر نفس می کشم
در سلولی:
به ملاحت لبخندهای زورکی
به وسعت حبس های انفرادی
به قدمت تاریخ شهرنشینی
به حکمت لقمه ای نان ،با خودم کلنجار می روم
گاهی برای خودم لطیفه ای می سازم
و به تنهایی ام می خندم
گاه دست عابران را می فشارم
و ضربانشان را می گیرم
گاه با نگاهشان خیال می بافم
گاه با آهنگ قدم هایشان شعر می گویم
خلاصه :
زندگی را بی توقف بر سنگفرشی یکنواخت می گسترانم
و تا آخرین جرعه خودم را سر می کشم
و خسته تر از صبح به لانه بر می گردم
تا دهان باز جوجه ها را با بوسه ای ببندم
با خودم می اندیشم، عمر تبخیر آرزوها است
در هوایی که خوب و دلخواه نیست
کاش می شد به کوه ها برگشت
کاش می شد به رودها پیوست
محمود مسعودی