لعنت به شیطان

ای وای تو  و چشـــــم تو و حال عجیبت

کافر شده ایمان من از شرم نجیبت


با ناز چو شیطانی و بی ناز چو شیطان

ابلیس فــــــــرومانده از این رسم غریبت


این شهـــــر پر از فتنه که دربند تو باشد

ای وای جـــــوانی که شود یار و حبیبت


من قصه مــرغی که فتادست به طوفان

از آن بتر آن کو که خورد گــــــول و فریبت


برگیر ز سر روســــــــــــری نصفه و نیمه

کامل شود این آتش ســـــوزان و لهیبت


لعنت به پدر مادر شیطان هــــــوس باز

شیطان شده ام تا که برم گاز ز سیبت

"محمود مسعودی"

مهم خاطره است

چای یا قهوه 
فرقی نمی کند
مهم بهانه است 
که داریم
شعر یا ترانه
فرقی نمی کند
مهم خاطره است 
که می سازیم 
 "محمود مسعودی"

بی غلط نیست

یار می آمد و در دل هیجـــــــــان می افزود

قلب تنگیـــــــده ی من را ضربان می افزود
گه به چشمان من از مهر نگاهی می کرد
نگهـــــــــــش تاب و تبم را نگران می افزود
من که مشتــاق ترین بوته ی باغش بودم
حس مشتاق مــــــــــرا ناز عیان می افزود
روزه ی بوســـه که از کنج لبش می گفتم
وقت عید امده بود و رمضــــــــان می افزود
دل افتاده به دریــــــــــــــــــای خیالاتش را
موج و طوفــــان بد هر دم جریان می افزود
هر نگه کز سر احساس رقیبــــــم می کرد
خون جوش آمـــــــده ام را غلیان می افزود
گفتم اخر که به وصلت نرسیدیم و گذشت
او فقط ناز چــــــو شیرین دهنان می افزود
بی غلط نیست درین معرکه عاشق بودن
عشق هــر لحظه مرا حرف نهان می افزود
"محمود مسعودی"

کوه دشت بشر

کوه
عظمتش به زندگی بخشیدن به دشت است نه به ارتفاعش
دشت
 ابهتش به زندگی بخشیدن به بشر است نه به وسعتش
بشر
ارزشش به زندگی بخشیدن به دیگران است نه به خودش
،محمود مسعودی،

از آیینه

از آیینه


می دانید تنها بدآموزی آیینه چیست:

تکثیر من در شکست اوست



از آینه آموختم:

میزان و جهت انحنا و انعطاف عامل بزرگ و کوچک شدن است.




با شکست آیینه تکثیر می شوی

ولی حتی با سرهم کردن آن هم آن آدم اول نخواهی شد




هر آینه با اندازه ابعاد خودش تو را نشان می دهد

از آینه های کوچک انتظار تصویر تمام قد نداشته باش




یادت باشد چه آینه روبرویت باشد چه پشت سرت

با شکستن وی محو خواهی شد




آیینه ها هم حتی پشت و رو دارند

رو بهت صاف و صادق

پشت بهت کدر و نالایق



"محمود مسعودی"


شبیخون

دو بیتی می نویسم تلخ می گردد
قرارم در غزل ها فسخ می گردد
شبیخون خورده انگار آرزوهایم
که احساسم دمادم مسخ می گردد
"محمود مسعودی"

از دست تو

مو از دست تو تا گــــردون بنالم

میون کـــــــــوچه و میدون بنالم

نباشد ناله ام را گر جـــــــــوابی

بنالم تا که شم بی جون بنالم



نگه بر آسمــــان ها دارم ای دوست

دلم در کهکشان ها دارم ای دوست

کجا بودی که غیبت کــــــــرده بودی

ز دست تو فغان ها دارم ای دوست

بهــــاری تازه

زمستان هر چه باشد با بهــــاری تازه می‌آید

ز سختی ها همیشه برگ و باری تازه می‌آید

همین کافیــــــــست از افتادن آن برگ پاییزی

که  فردا عـــــــــــاشقانه با اناری تازه می‌آید

"محمود مسعودی"


این روزها

مثل مرغی کز مسیر خــویش پس افتاده است 
بال و پر می کــــوبد از نای و نفس افتاده است
مثل شاعـــــــــــــــــــر با ردیف واژه های منتظر
آن همه حس غــــــزل هایش عبث افتاده است
مثل یک دیــــــــــــــــــوانه که از فرط داروی زیاد
بانـگ عاقل گشتنش در صد جرس افتاده است
مثل یک عاشق به پشت شیشه ی مات حیاط
دل درون سینه اش فکــــــر هوس افتاده است
مثل شـــــاهی که اسیر خیل دشمن گشته و
زان بتر در دست جــــــلاد عسس افتاده است
اری این است روزگــــــــــــار خسته ام اینروزها
بلبل باغــــــــــی که در کنج قفس افتاده است
"محمود مسعودی"