قِبراق باشی

الهی  خوشدل  و  قِبراق  بَاشِِیْ

دلو    زنده   ، کمر  تایاق  بَاشِِیْ

برای   کشتن  هر    غصه  و غم

مثال    شیر    نر  قچّاق   بَاشِِیْ

غم  و  غصه  ز  احوال  شما  دور

لبو  خنده ، دماغو   چاق  بَاشِِیْ

هزار  تا  دلبر  خورد   و  کلو  هچ

گرفتار   همو  چش  زاغ   بَاشِِیْ

در  ای  سال  جدید و موسم گل

به هر جا بِی دَ  توی باغ  بَاشِِیْ

به وقت قل قل گرما چو خاکشیر

به وقت سردی غم ،داغ  بَاشِِیْ

نَشِی تنها ، همیشه دور و بر پُر

کنار هم،خود م سنجاق  بَاشِِیْ

به   هنگام  نیاز  مهر  و   شادی

جرقه هی زنی  چخماغ  بَاشِِیْ

اگر چو خورد مشو اعصاب  گاهه

تحمل کرده، خوش اخلاق بَاشِِیْ

همی سالم بخا رفت مثل هر سال

چه بتر خود خوشی الساق بَاشِِیْ

جوونا    نم نموک   بیشتر    تقلا

نبینم   آخر  سال    تاق   بَاشِِیْ

ز کینه  بی نصیب و  بی دلی پَر

ولی در عشق در اعماق  بَاشِِیْ

نگی  شعرون  ساده بی حسابا

فقط خواستم بگم قِبراق  بَاشِِیْ

 "محمود مسعودی(ساده)"

آرومی نداره

دلی  دارم   که  آرومی نداره

به دشت زندگی بومی نداره

میون   بارش بارون  و   افتو

به غیر عشق پیغومی نداره

 "محمود مسعودی(ساده)"

یار شیدا

دلت میخانه کردی یار شیدا

لبت پیمانه کردی یار  شیدا

ندادی چون می از کنج لبانت

مرا   ویرانه  کردی  یار شیدا

"محمود مسعودی(ساده)"

تفکرات پوپولیستی بلای جان جامعه

اصطلاحاتی است که ادم وقتی معنی آنها را می فهمد می بیند چقدر گویا هستند

یکی از این ها اصطلاح پوپولیستی یا عوام گرایی هست که در دیکشنری به معنای(روشی سیاسی است در طرفداری کردن یا طرفداری نشان دادن از حقوق و علایق مردم عامه در برابر گروه نخبه). در کشورهایی مانند ما این جور داستان ها با خون و پوست شان عجین شده است. چه از رئیس جمهور قبلی ما که هشت سال با همین کارها از مردم رای گرفت و علیرغم تمام شعارهایش مردم پسندش با آن تورم لجام گسیخته و اقتصاد در به داغان حکومت را به خلفش سپرد و رفت و چه این رئیس جمهورمان که علیرغم تمام تلاش های متفاوتش سعی می کند گوشه ی چشمی به این موضوع داشته باشد و سبدی پرکند تا سبدش بی کالا نباشد.

در سوی دیگر  کسانی که خود را اسطوره های اخلاق و ورزش می دانند چنان در پیش چشم مردم تیشه به ریشه ی هم می زنند که انگار قصد کندن علف هرز هزار ساله را دارند. مرد مدعی اخلاق لباس رفتگران می پوشد تا نگاه جامعه را جلب کند و حداکثر استفاده را از گاف کرده یا نکرده ی حریف ببرد.  و آن دیگری عکسی را همچون مردان سیاست بهانه کرده و بر دیگری می تازد و او نیز با توسل به محیط مثلا ضد آمریکای کشور گرین کارت را نشانه فلان می داند و ....

هر وقت لازم می شود سرمایه داری به میان آورده می شود و عامل کلی از اشتباهت معرفی می گردد . گو اینکه یکباره از زمین روییده و اصلا هیچکس تا حالا از وی خبر نداشته است .

در بسیاری از کشورها افرادی در دنیای سیاست و اقتصاد از این راه ها نان می خورند و حکومت می کنند و ما گاهی با هورا و گاهی با هوی  بی را  تشویقشان می کنیم .

ای وای ما مردمان که جوگیر شده، بادشان کرده و بزرگشان می کنیم و ای وای این بزرگ شدگان که نه تنها  رسم بزرگی نمی دانند که دوباره بر دوشمان می نشینند و سواری می گیرند تا ایستگاه بعدی.

من دلم می خواهد

من دلم می خواهد

صبح که می رسد

نسیم به همه ی خانه ها سر بزند

و تذکر بدهد که هیچ دلتنگی مجاز نیست

چون که حلال هیچ مشکلی نیست

با یا بی دلتنگی شب خواهد آمد

و یک روز و 12 ساعت نور تمام خواهد شد

من دلم می خواهد صبح که می شود

فرشته ای سوار بر بال های نورانی

به خانه ها سر بزند

گیسوان خفته را نوازش کرده

بقچه ای از امید را زیر بالش ها بگذارد

و تا شب همان اطراف نگهبانی دهد

من دلم می خواهد صبح که می رسد

نم نم باران شیشه ها را خیس کند

تا برای دیدن بیرون مجبور به باز کردن پنجره باشیم 

تا اکسیژن تازه به مغزمان برسد و

و بفهمیم که شاید فردا باران نبارد

من دلم می خواهد

صبح هنگام حرکت اجباری یا اختیاری در پیاده رو

شاخه ها را دقیق تر و عمیق تر نگاه کنیم

و جوانه هایی را که خبر از رویش بهار دارند بفهمیم

من دلم می خواهد اگر بلبلی آن دور و بر نبود

جیک جیک نامنظم گنجشک ها را لابه لای شاخه ها به فال نیک بگیریم

و بدانیم که ...


من دلم می خواهد بهتر:

ببینیم

ببویم

بشنویم

و زندگی کنیم

چون نسیم و خورشید هر روز هست

و شبنم و نم نم هم خیلی وقت ها هستند

آنچه دلمان می خواهد هست

ولی از کنارشان ساده می گذریم

من دلم می خواهد به آنها احترام بگذاریم

برای دیدار ما آمده اند

آنها قاصدانی بی زبانی هستند

که نه  از بی محلی ما سر بر می گردانند و نه خسته می شوند

ولی انصاف نیست

نبینیم ، نبوییم ، نشنویم 

نگوییم ، نجوییم و تکثیر نکنیم

انصاف نیست

"محمود مسعودی(ساده)"

غنیمت دان

بهاران   می رسد  آواز  بلبل را غنیمت دان

کنار  سبزه ها  زیبایی گل  را   غنیمت دان

نه دایم    در چمن  گل   هست و بلبل هم

کنار  گل نشین و ناز سنبل را  غنیمت دان

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق را باور کن

http://s5.picofile.com/file/8115304742/%D8%B9%D8%B4%D9%82_%D8%B1%D8%A7_%D8%A8%D8%A7%D9%88%D8%B1_%DA%A9%D9%86.jpg

عشق را باور کن

تا که بال و پر پرواز شود

تا که در وقت سحرگاه و نسیم

عطر گل  از دلت آغاز شود

تا که ابری شود آن سقف بلند

تو به باران امید و هیجان تکیه کنی

و دقایق همه زیبا گردند

تا به بوی کاهگل

نفس پیر  قدیم

از لب سرد زمان تازه شود

و بگوید حرفی که دلت یک چمدان خاطره را زنده کند

قدرت عشق به سرانگشت حقایق جاریست

وقتی از کوچه ی او می گذری

بعد یک عمر دراز

رنگ هایش همه زیبا هستند

سنگفرش کوچه ،خبر از دسته گلی می آرد

و صدای در چوبین ز جا در رفته

خبر از چرخش نورانی سر

که تصادف کند احساس تو و بوی یک عطر قدیم

عشق را باور کن

تا ببینی که هنوزم جاریست

نور در چشم وزغ های به گل چسبیده

یا به تسبیح پر از تخم به آب افتاده

که به زودی قفسی ترکانده

و شناور به مسیر هیجان خواهد گشت.

عشق را باور کن

تا ببینی که ز اعماق زمستان به برف آلوده

گل زیبای بهاری چقدر گویا است

وقت تقدیم ترنم به لبی، چقدر رعنا است

عشق را باور کن

تا ببینی

خبر دانه ز خاک

خبر برگ ز تاک

خبر یک تَرَک ساده به یک گنبد سخت

خبر جوشش یک قطره ز اعماق زمین

خبر رقص یکی ذره ، ز نورانی یک روزن بام

خبر رستن یک اسکنبیل، به کویری تنها

همگی تجربه هایی زیبا

ز طلوعی رنگین در شبستان طبیعت هستند

عشق را باور کن

تا به اندام زمان

تا به پهنای زمین

تا به آنسوی سکوت

تا فراسوی شب دریاها

کهکشان ها همه معنا گردد

راه شیری پر از  چندپر  رویا گردد

عشق را باور کن

تا بفهمی که یک سوت ممتد ،ز قطاری دودی

یا که عوعوی سگی،در خلوت یک کلبه ی دور افتاده

یا که آواز کلاغی که نترسیده ز رنگ مشکی

یا که یک مور که صد دانه ز رویش به مکانی دارد

نقطه ای تازه به سر خط زمان خواهد داد

که خود آغاز رهی از دل و جان خواهد بود

عشق را باور کن

تا که جاری گردی

تا که دریا کنی این دشت نمور

و شناور سازی همه ی آدم ها

و شناور گردی تا به افسانه نور

تا که با دست سخاوتگر و بخشنده ی عشق

دل خود را و همه اهل زمین تازه کنی

"محمود مسعودی(ساده)"

چای زعفرانی

به چای زعفرانی دعوتم کن

حریم خویشتن را خلوتم کن

همیشه  زائر کوی تو  بودم

تو هم دریای دل را ثروتم کن


بریز آن  چای  سرخ  زعفرانی

بیاد  روز و شب های  جوانی

به قند لب چو شیرینم نمودی

جوانم کن به عشقی جاودانی

دل می زنم به دریا

دل می زنم به دریا

تا غرق آب گردد

راز نهفته در وی

شاید مجاب گردد

شاید ستاره ماهی

آرد ز سینه آهی

یا در صدف نشیند

یکباره ناب گردد

شاید ز بعد قرنی

در پای تخته سنگی

گردد عتیقه، یا هم

سنگ ثواب گردد

شاید به  ساحل شن

یا از عبور یک جن

بر سینه ای نشیند

بی تاب تاب گردد

شاید که لنج دریا

ناجی شود برایش

با دست جاشوانی

پا در رکاب گردد

شاید جزیره ای دور

یابد امیدی از نور

و آنگاه به عشق یک حور

یاد شباب گردد

دل می زنم به دریا

غافل ز سهم دنیا

می جویمت دوباره

تا غم حباب گردد

"محمود مسعودی(ساده)"

بهار عشق

نسیم از هر طرف دل می گشاید

گره   از  پای  در گل  می گشاید

بگو   ساز و دهل   آرند و  مطرب

بهار عشق  مشکل  می گشاید

"محمود مسعودی(ساده)"

نسیم دلنواز

نسیمی    دلنواز   آید  ز هر  سو

نوازش می کند  هر زلف و  گیسو

معطر  گشته  صبح   باغ و بستان

چه خوش باشد بهار و یار همسو

"محمود مسعودی(ساده)"

--------------------------------------


گل سرخ  از  سحر لب   می گشاید

معطر    می کند ،  دل     می رباید

خبر    می آورد   از خیزش    دشت

خودش را چون  عروسی می نماید

"محمود مسعودی(ساده)"

--------------------------------------


به نور صبح و احساس بهاری

نسیم صبح می گوید که آری

بهاران   نوعروس  باغ  گشته

چقدر    زیباست   آواز  قناری 

"محمود مسعودی(ساده)"


از آن روز می ترسم

تصور کنید:

وقتی از آدم کوه و کویر ،طبیعت را بگیرند و در میان خیابان های شهری دود آلود رهایش کنند.

وقتی از قلمدار و قافیه پرداز، نوشتن و شعر را بگیرند و در میان آپارتمانی رو به آپارتمان رهایش کنند.

وقتی از  عکاس، دوربین و عکس را بگیرند و در میان راهروهای اداره ای رهایش کنند.

وقتی از زمین شناس زمین را بگیرند و او را در سیاهچال های صفر و یک رهایش کنند

چه خواهد شد ؟

حالا تصور کنید :

از شخصی همه ی اینها را بگیرند ، به عبارتی از احساس  حس را بگیرند آس یا همان آس و پاس خواهد ماند.

چه خواهد شد؟

همچون پرنده ای بی پر از آسمان به زمین خواهد چسبید

همچون سربازی بی تفنگ در میدان جنگ رها خواهد شد

همچون عاشقی بازنده در تخیلات خویش گم خواهد شد

همچون ذره ای سرگردان در فضایی بی نهایت شناور خواهد شد

من از آن روز می ترسم.


برگرد

اندازه ی   یک  دشت  دلم  غم دارد

اندازه ی  یک   کوه   تو  را  کم  دارد

برگرد به جوی  زندگی، جاری  باش

تا بذر به خاک است و زمین نم دارد

"محمود مسعودی(ساده)"

مسابقه ثانیه ها با دقیقه ها

گاهی حس می کنی زمان خیلی بی رحمه

وقتی می بینی

ثانیه ها با دقیقه ها

دقیقه ها با ساعت ها

ساعت ها با روزها

روزها با ماه ها

و ماه ها با سال ها

مسابقه گذاشتند و تو رو هم هیچ حساب نمی کنند.

از روی آدما رد میشن مثل بولدوزر صافشون می کنن و می رن

جالبه که همشون برنده اند و ما آدما بازنده . البته شاید  تعداد کمی باشند که بازنده نباشند ولی من که احساس می کنم منو به سخره گرفتند، هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد. چه بخام چه نخام مجبورم دنبالشون و همپاشون برم . اونا که هرگز توقف ندارن پس یا باید همپا باشم یا له بشم.

بعض ادما از زمان جلو می زنن، بعضی ها پا به پای زمان میرن،وای به حال اونایی که جا می مونن

"محمود مسعودی(ساده)"

اگر محرم شوی

طواف  قبله ی  چشمت   ثوابی  بیکران  دارد

چو  زمزم آب از لعلت توانا  جسم و جان  دارد

جلای دیده از سعی و  صفای  سینه  می آید

اگر محرم شوی دانی که لطفی بی امان دارد

"محمود مسعودی(ساده)"

بنازم

بنازم    چشم های   مهربونت

دو ناز مونده در کنج   چشونت

اگر دانم امید بوسه ای هست

به سر آیم   به  دیدار   لبونت

"محمود مسعودی(ساده)"

حیف است

حیف  است  خنده  از  لبان  قشنگت  به در  شود

حیف  است  تیرهای  چشم   تفنگت  هدر   شود

بنشین   کنار    بوسه های   کمین    کرده بر لبم

حیف است شب بدون بوسه ی تنگت  سحر شود

"محمود مسعودی(ساده)"

تقدیمت

قولم ،غزلم ،   قصیده ام  تقدیمت

حرفم،سخنم ،شنیده ام  تقدیمت

در باغ گلی که عشق حاکم باشد

حسم، بغلم ، عقیده ام  تقدیمت

"محمود مسعودی(ساده)"

دل قافیه پرداز

در سینه هوای عاشقی  برگشته

دل قافیه پرداز   و منم   سرگشته

در  باغ  غزل  حس  دو بیتی  آمد

گلزار  دلم چه خوش معطر گشته

"محمود مسعودی(ساده)"

فریاد دودی ماشین

هر طرف دود است و شهری شب شده

آرزوهایی که از تب رد شده

شعله های آتشی در جسم و جان

گاه پنهان می شود گاهی نهان

هر طرف فریاد ماشین است بس:

آی ...من خدای شهر آدم گشته ام

ای رعیت های خوب سر به زیر

ای گرفتاران تبریزی پنیر

دود باید کرد دود

قبر باید کند قبر

ای رعیت های بی چون و چرا

من ندیدم چون شما تسلیم مرگ

من ندیدم چون شما جویای درد

عقده هایم را رعایت می کنید

بر قبول درد عادت می کنید

شایدم معتاد سرب و دوده اید

کین چنین در  خوابتان آسوده اید

خود به دستم چون تبر را داده اید

لاجرم در پای من افتاده اید

اشک و خشم و التماس و اعتماد

قصه و احساس و شعر و اعتقاد

هیچیک سودی ندارد بر شما

چونکه غرق زرق و برقش گشته اید

تا گلوی خویش غرقش گشته اید

گاز و دود و جیغ و حس بوق را

سرکشیده وامدارش گشته اید

بندها را بگسلید از ذهن ها

یا قبای تازه ای از عین ها

عین عشق عین عرق عین عقل

می گشاید در به روی ذهن ها

"محمود مسعودی(ساده)"

ز عشق

هر دم که دلت به عشق دادی هستی

بر   حضرتش  ار  دلت   نهادی هستی

بی عشق تمام زندگی بی جان است

گر مرده شدی ،ز عشق  زادی هستی

"محمود مسعودی(ساده)"

دل نشاید بست بر این روزگار

کوه  هم آخر به دشتی   می رسد

قله   هم آخر به پستی   می رسد

دل نشاید بست بر  این روزگار

زانکه پایانش به جستی می رسد

"محمود مسعودی(ساده)"

مگشای

گفتم   بنویس  عهد  ننوشته ی  ما

یاد آر  دوباره   عهد   نابسته ی   ما

خندید و گذشت و در غباری گم شد

یعنی مگشای عهد  سربسته ی ما

"محمود مسعودی(ساده)"

کنار موج های صبح ساحل

دلم   آخر  به  رویا   می سپارم

لبم  را  بر  لبت  جا  می گذارم

کنار   موج های   صبح  ساحل

به   دریای    دلت  پا می گذارم

"محمود مسعودی(ساده)"

غرقاب

به دریا می زنم دل را که گویم راز مشکل را

ولی غرقاب می گردم چو جاری می شوی بر لب

"محمود مسعودی(ساده)"