فکر نو کن فکر ناب و تازه ای

گل آمد و سبزه بر دمیده

برف از سرکوه ها رمیده

شبنمی مهمان برگ تازه ای

گشته عاشق بر حضور سبزه ای

قمری آواز خوشی سرداده است

جوجه هایش را به دشت پرداده است

بلبل باغ تمنا شاد شاد

بال و پر رنگین نموده سوی باد

سبزه ها شادند از شور زمین

هم زمین سرمستِ احساسی بهین

گلرخان راهی به دشتند و مهان راهی به کوه

خوش بود راهی ز خاک جسم تا اقصای روح

شاعران همنای آبند و شهان همپای حور

بار بر بندید که فردا می رسد گرمای هور

آب جاری گشته بر رودی دراز

رود راهی گشته بر دریای راز

شعر می خواند بیاد آبشار

تا رسد دریا ، کند جانش نثار

آدمی سرمست شادی های دشت

دلبران دلشاد گرمی های دست

لاله آمد تا که گوید راز خود

باز گوید قصه اعجاز خود

همه ی ذرات پر از جوش و خروش

عشق بینی که چه دارد جنب و جوش

کل عالم ، سبزِ احساس بهار

گویی عاشق دیده صبح انتظار

مخلص حرفم ، کلام ساده ای

فکر نو کن فکر ناب و تازه ای

تا شود صبح زمستانت بهار

دست خود بینی به دست و زلف یار


تک گلی هستم

تک گلی  هستم میان سنگ و لاخ روزگار 

همسفر  با  باد  و  همپای  نسیم  نوبهار 

گرچه که همصحبت گرد و غباری گشته ام 

مانده ام یک عمر در پایت به دشت  انتظار

همه بهاری شده اند



دلا این روزا بهاری شده اند.

انشالا از کینه عاری شده اند.

سبزه و گلا عالی شده اند.

برفا هم به آه و زاری شده اند.

آبا از برفا چه جاری شده اند.

مردم از شهرا فراری شده اند.

با موتور با با سواری شده اند.

شهرا انگاری که خالی شده اند .

کل دشتا گل اناری شده اند.

بی دلی ها متواری شده اند.

دلداری ها متوالی شده اند.

قلک غما چه خالی شده اند.

غما خودشون هم کناری شده اند.

انگار رفتن تو یه غاری شده اند.

میدونا هم سبزه کاری شده اند.

سبزه ها سوار گاری شده اند.

گاریا به دشت راهی شده اند.

پولدارا به شهر بالی شده اند .

متوسطا به ساری شده اند.

بی پولا تا این حوالی شده اند.

همه تقویما جلالی شده اند.

جلالا به فکر ماری شده اند.

بلبلا انگار قناری شده اند

لیلی هر گل قالی شده اند.

بعضیا قر قر خالی شده اند

درختا حالی به حالی شده اند .

شبنما به برگا جاری شده اند .

مردما به فکر یاری شده اند .

 نامزدا به فکر کاری شده اند

پسرا فکر نگاری شده اند .

دخترا چه لپ اناری شده اند.

شادیا انگار که ساری شده اند .

 هرکدوم به فکر کاری شده اند تا بگن همه بهاری شده اند

مهمانم

به غربت آمدم جانا کرم بنما و حالم پرس

نگاهی بر رخ زردم ، غرور و اعتبارم پرس

مرا آدم گرفتار سراب و سحر دنیا کرد

در این پاییز مهمانم بیا و از بهارم پرس


وقت نوروز است

کم کم از هر شاخه ی خشکی تبسم می چکد

هم  شکوفه،هم  غزل،حتی  ز هیزم  می چکد

کم کم  از جریان  ناب  زندگی در رهگذار جویبار

سبز    می گردد  جهان ، وز  نو  ترنم  می چکد

کوه    با    شادی    لباسی   پر  زگل بر تن کند

شعر   شادی   از  قد  و  بالای  مردم   می چکد

هر   کجا   بلبل   غزل   گوید   به   شاخ  زندگی

از   نوک   قمری   نمک  از  نوع سدیم می چکد

گو     نگاهی   تازه کن   تا   تازه گردد  باغ  جان

وقت  نوروز است  و نور  از عرش هفتم می چکد

چشم   واکن  فصل  سرد  زندگی خواهد گذشت

چون بهار آید صفا و لطف از افعال مردم می چکد

خوشه های    سبز    گندم  هر کجا دردست باد

رقص   شادی   از   قد   رعنای  گندم   می چکد

ساده   بر خوان   بهاران   بی وضو  وارد    مشو

لطف   حق هر سو   در این   باغ  تنعم می چکد


وقت دار

جمله ی عالم  فدای پیچشی از موی تو

زلف  عریان کرده  و  خم در خم ابروی تو 

ای معمای دلم  در  زلف پرخم حل شده

وقت آن باشد که بر دارم زند گیسوی تو

ماه و خورشید

ماه از روی حسادت چشم خورشید را گرفت

تا نداند  غیر ماه آسمان ماه دگر دارد زمین



چون که خورشید رخت پنهان کند ماه جهان

گو که با نور رخت در آسمان ها چون کند



خورشیدم و عالمی ز شعله هایم روشن

هر چند رخ ماه تو حسودست هنوز


ماه گرفتگی بیرجند


گاهگاهی مهرخان اندیشه خورشید در سر داشتند

غیر یکدم روسیاهی بهر مهرویان چه باشد حاصلی



گردش خورشید و ماه و آسمان ها را نگر

مه که از خورشید نورانیست رخش پنهان کند



به مهرویان در این دنیا نباشد اعتمادی

که ماه آسمان خورشید عالم را نهان سازد


بهار هم

بهار هم در گردش تقویم گیر افتاده است           ورنه یک سال انتظار در طاقت گلزار نیست

چون نسیم صبحگاهی

چون نسیم صبحگاهی باش ، فرح افزا ، ولی کوته نشین

زین سبب باد بهار صبحگاهی شاهکار عالم است

شاد باشیم امروز

من و  این جنگل و برف و جاده

من و این آب که از برف به راه افتاده

همه راهی  دریای عدم می باشیم

خوش بود چون برف پی آب کردن غم ها باشیم

پی شستن روزگار سخت زمستان باشیم

مثل درخت زیر سنگینی برف همه در فکر بهاران باشیم

گرگ را معجزه دانیم در این برف سفید

جاده را قطع کن فاصله دانیم در صبح سپید

دل سپاریم به اندیشه ابر گذری که در اندیشه رویاندن گل می باشد

دل سپاریم به فردای درخت شاد باشیم امروز


همچو ساعت

همچو ساعت، گرد خود چرخاند من را روزگار      بعد عمری جست و خیز در تکیه گاه اولم

-----------------------------------------------------------------------



عمریست که عیب دگران همی شماری           همچو ساعت در نقطه اولی هنوزم


-----------------------------------------------------------------------


گر هزار بار از هم بگذریم چون عقربه ها         باز چون روز اول پشت در پشت همیم

صبح شیرین عسل

بهتر از هر کس ز زنبور عسل باید شنید      کام جستن از بهار و صبح شیرین عسل

نترس از افت و خیز روزگار

هر چه  بالا  می روی احساس  قدرت  می کنی

یکّه  می گردی  اگر  چه حس  سرعت می کنی

گر که بالاسر خدا داری نترس از افت و خیز روزگار

ترس  کن  زاندم  که  بی او  حس لذت می کنی

من منتظر بارانم

من منتظر بارانم

که خیس کند شب رویایی احساس مرا

و تو با چتری در دست از میان دود و شبنم سکوت خواب مرا آشفته کنی

و مرا که خیس احساس پر از بارانم افسون حضورت سازی

تا برای لحظه ای در مرز واقعیت و رویا طیران آغاز کنم

و دوباره شناور شوم در دریایی که بارش حضور تو در عمیق ترین نقطه تلاقیت بر دلم می سازد

من منتظر بارانم

که خیس کند راه رسیدن از من به تو را 

و بهانه ای شود برای دستان گرم تو

تا دست در دست تو لحظات مانده را زنده کنم

جان بگیرم از تپش ثانیه ها با هرم نفس های بارانی تو 

من منتظر بارانم

که صدایم بزنی و من از پنجره رو به باران دلم

گل سرخ احساس به تو پرتاب کنم

و بگویم عاشق بارانم که تو در هسته هر قطره ی آن پنهانی

ببار بر لحظه های تکراری جامانده من

تا در عرض زمان، طول زمین رویش آغاز کنم

و گرمای نفس های تو خورشید حضورم باشد


تیغ زبان

عمر اندازه آب خوردنی بود و گذشت

هشدار که لیوان هوا را به قیامت نبری

------------------------------------------

تیغ زبان به زیر سنگ صبر و تحمل

نهفته دار که این تیغ خود دو سر دارد

-----------------------------------

لازم نبود که زبانم زبان شما بیاموزد

فقط نگاه تو کافیست که عالمی بیاموزد

--------------------------------------------

همچو شبنم زیر برگ زندگی آرام می میرم ولی

با حضور حسرت بسیار بر لب حرف ناحق کی زنم

------------------------------------------------------

سفید برف عریان می کند روز سیاه من

تو هم موی سفید روزگارت در کمین باشد

----------------------------------------------

آرزوی عمر خضر از روی عقل و داد نیست

ما که در عمر دو روزه از جهان آزرده ایم

-------------------------------------------

گاه خاموشان ، لبان بسته را وا می کنند

غنچه ها، آواز بلبل را هویدا می کنند

----------------------------------------------

از دو روز عمر در این روزگار چه می پرسی

که بی خبر آمده در باغ و بی خبر طی شد


این دلنوشته ها با کمک تک بیت های صائب نوشته شده است


کاش می شد

کاش  می شد هیچی  نگم  ولی دلم  خالی  بشه

کاش می شد هیج جا  نرم  ولی حالم عالی   بشه

کاش می شد غم تو دلای هیچکدوم از آدما پا  نذاره

کاش می شد فقط  برا غم سال خشکسالی   بشه

کاش می شدهمه رنگا از خجالت یهو بی رنگ بشن

کاش می شد  ساز   دورنگی  طبل  تو خالی    بشه

کاش می شد دروغ بخشکه  توی قلبا  و زبون   آدما

کاش می شد  پوز  دروغ  تو کوچه خاک مالی   بشه

کاش می شد حرف حساب همیشه با حساب باشه

جای حرف ناحساب فقط تو سطل زرد  آشغالی بشه

کاش می شد  زبون  فقط به  اختیار  فکر  و  عقل  بود

هر چه که توی سراست برا زبون کمی نمد مالی بشه

کاش  می شد  ما  آدما  یه  کم  به   فکر  هم  بودیم

کاش می شد باغ صفای  آدما مثل کهن سالی بشه

کاش می شد سنگ نشکنه شیشه دل شکسته ها

داستانای  سنگ  و شیشه از نو  خشت مالی بشه

کاش می شد که ساده ها تو  سادگی شون  بمونن

سادگی  فت  و  فراوون  هر  کجا  مثل گل قالی بشه

مدیون 32 حرف

گاهی همه حروف به صف می ایستند تا تو کلماتت را از آنها بیرون بکشی ولی یا قدرت انتخاب از تو سلب می گردد و یا اگر هم انتخاب کنی اصلا به هم نمی چسبند.

گاهی وقتی حروف از به صف ایستادن خسته می شوند از جلویت رژه می روند و عشوه می کنند تا بهتر آنها را ببینی ولی هیچکدام حاضر نیستند از همسایگانشان جدا شوند و به دیگران بچسبند تا کلمه جدیدی بیرون آید.

گاهی گویی همه کلمات را در دیگی ریخته اند و تو هر چه تلاش می کنی کلمات مناسبی را بیرون بیاوری تا جمله شوند نمی شود و اگر بشوند جملاتی خشک و بی روحند که هیچ غمی از دل بر نمی دارند. گویی در دیگ خوب نپخته اند و  خامی آنها تو را رسوا می کند.

گاهی جملات به تنهایی قشنگند ولی وقتی به دنبال هم قرار می گیرند عقیم هستند و کسی حرفت را نمی فهمد. این همان وقت هایی است که حروف را فقط دنبال هم گذاشتی تا کلمه شوند و کلمات را با هزار ترفند به صف کردی تا جمله شوند ولی از اینجا به بعد نمی توان ردیفشان کرد چون باید حرفی برای گفتن داشته باشند.

با این حروف، کلمات و جملات گاهی از خویش درمانده می شوی و از همه آنها بدت می آید.

حالا خوب می فهمی که حروف ، کلمات وجملات به تنهایی بی روحند، این احساس برآمده از درون ماست که بدان ها جان می دهد و آنها را قابل فهم می کند و ناخودآگاه احساس و تفکری که درون آنها ریخته ایم را به شنونده منتقل می کنند و گاهی با احساس و تفکر شنونده در هم می آمیزند و بازخوردی متفاوت می دهند.

فکر کرده اید که چقدر مدیون این 32 حرف هستید.


تنها یک لبخند

آیا می دانی؟


تنها یک لبخند مرا در کنار تو به قاب زندگی چسباند

من کنار لبخند تو بر دیوار زندگی ماندم

ولی تو لبخندهایت تکرار شد

نه برای من که برای دیگران

و من هنوز اسیر پاره خطی هستم که هرگز خط نشد

چون تو نقطه سر خط گذاشتی

همان نقطه ای که از من دزدیدی تا بی هیچ نقطه ای ما شویم

و هرگز ما نشدیم و من هنوز اسیر همان یک لبخندم


گر که خواهی

تا که خوشبو چون  گلاب  از  گل  شوی

باید اندر دیگ هستی تا قیامت  قل  شوی

ور که خواهی همره گل گردی وهمزاد او

باید  اندر  عاشقی   همپای  با  بلبل شوی

چه حاصل

یارب ز می و مکتب و میخانه چه حاصل

عمری زده ام لاف از این باده چه حاصل

چون بهر کسان صوم و صلاتی بنمودم

شب تا سحرم روی به سجاده چه حاصل

با دست دعا چشم به افسانه سپردیم

 یک دست دعا دیگری افسانه چه حاصل

من آیینه سیرت خویشم به که گویم

صورت اگرم هست به دلداده چه حاصل

افتاده به دام خودم از غیر چه نالم

لب ها به دعا دست به پیمانه چه حاصل

محکوم کند زلف تو چشم دگران را

از خویش گذر کرده چنین ساده چه حاصل


سوال تلخ می پرسی

سوال  تلخ  می پرسی  جواب  نرم  می خواهی؟

زبان لبریز از سردی  سرودی گرم     می خواهی؟

گذر  از  خویش    نتوانی  مرا   محکوم   می داری

تو خود عریان کنی عالم مرا در شرم می خواهی؟

اشک کباب


زغال دودی به سر دارد که از اشک کباب آید  ز اشک چشم ایتام است که ظالم دردسر دارد

شب های مهرآباد

چند روز قبل از پایان ماموریت اقماریم مطلع شدم که روز شنبه ساعت 10 صبج در تهرا جلسه است و تاکید بود که جتما در جلسه حضور یابم مجبور شدم برنامه برگشتم را از جمعه به شنبه بیاندازم تا در جلسه حضور یابم بدین منظوربلیط راعوض کرده 7 صبج شنبه گرفتم که  به موقع به جلسه برسم

از آنحا که از کمپ ما تا فرودگاه 3 ساعت راه بود و اگر می خواستم صبح بروم باید 3 صبح راه می افتادم و این از لحاظ ایمنی مشکل داشت ساعت 5 بعداز ظهرجمعه از محل کارم راه افتادم شب را در اتاقکی از پیمانکار در اهواز گذراندم و 6 صبح برای حرکت در فرودگاه اهواز بودم خوشبختانه بر خلاف دفعات قبل تاخیرچندانی نداشت  ساعت 8:30 دقیقه تهران بودم در فرودگاه مدیر محترم اداره را دیدم و از آنجا که با خوش شانسی تمام چند روز قبل از ناحیه ما بازدید کرده بودند مرا شناختند و خوشبختی بیشتر اینکه مردی خاکی و خوش مشرب بودند و اجازه دادند در خودروی ایشان تا اداره همسفرشان باشد خوشحال بودم که امروز چه روز خوبی خواهد بود .

بعد از جلسه  متوجه شدم دوستم که برای همین جلسه شب قبل به تهران رسیده بود و مثلادرخواست مهمانسرا را هم داده بود بعد از حضور در محل مهمانسرا گفته بودند محل برای مسئولین بالاتر رزرو شده و جانداریم ایشان هم با رئیس مان تماس می گیرد و رئیس محترم می فرمایند صله ارحام بجا آورید و به خانه اقوام بروید (از آنجا که بارها با این داستان روبرو شده ام می توانم حال و روزش را در این موقع تصور کنم)بگذریم که در آن حالت خسته و کوفته چگونه خود را ساعت 11 شب به کرج می رساند و بعد از صله ارحام 5 صبح خارج می شود تا در جلسه حضور یابد بعد از اطلاع از این موضوع به همراه ایشان به مسئول مربوطه مراجعه می کنیم و ایشان می فرمایند بله مهمانسرا رزرو است و ما هم بودجه نداریم برای شما جایی رزرو کنیم اعصاب هر دو نفرمان حسابی خرد می شود می گوییم بریم نهار بخوریم تا حداقل قاروقور شکم بخوابد به رستوران اداره که می رسیم می گویند تمام شد آقا تمام شد  دوستان شروع می کنند به تعارف ولی خودشان هم می دانند غذایشان برای خودشان هم کافی نیست لاجرم به رستورانی در خارج اداره می رویم هنوز ناهار را نیاورده اند که گوشی دوستم زنگ می زند و به دوستم می گویند بلیط شما لغو شده و ناهار را زهر مارش می کنند(دوباره حال و روزش را خوب می فهمم که از این داستان ها زیاد داشته ام ولی سعی می کنم به گونه ای دلداریش دهم) بعد از ناهار وی بدنبال گرفتن بلیط می رود و من بدنبال گرفتن بعضی از وسایل سالانه که به ما تحویل می دهند وسایل را که تحویل می دهند لباس اصلی را که لباس مناسبی هم هست به من نمی دهند می گوید رئیس اسمت را خط زده است همزمان رئیس هم از راه می رسد می پرسم چرا می گویند چون شما گقته اید نمی دانم لباس را گرفته اید یا نه و لباس ها هم کم بوده به شما نداده ایم (البته واقعا من نمی دانستم چون مربوط به دوسال پیش بود و نخواستم دروغ بگویم) در حالی که حسابی از موضوع درست نشدن مهمانسرا اعصابم خرد است می گویم این بی انصافی است و بعدا می فهمم رئیس حسابی از این حرف من دلخور است. حالا چکنم من به خاطر جلسه مجبور شده ام بلیطم را عقب بیندازم اداره هم مهمانسرا نمی دهد دوستانی تعارفم می کنند که به خانه آنها بروم ولی من که از مزاحمت متنفرم  تصمیم می گیرم به خانه یکی از همولایتی ها بروم  ساعت 4 از اداره بیرون می زنم خوشبختانه یکی از دوستان دیگر مرا می بیند و همسفرش می شوم و تا جایی که ممکن است مرا می رساند بعد از پیاده شدن در تماسی متوجه می شوم که همولایتی یی که می خواستم به خانه ایشان بروم هم در تهران نیست فشار عصبیم دوچندان می شود. با اندکی تمرکز  بر خود مسلط می شوم 150 تا 200هزار تومان پول هتل را ندارم لاجرم به هتلی که بارها در آن خوابیده ام و روسایم هرگز ندانسته اند می روم.

صندلی های آهنی و خشک ترمینال 2 فرودگاه مهرآباد، از همه چیز غافل می شوم و در افکار خودم شناور شروع می کنم به زمزمه و دلنوشته هایم را بر کاغذ و کیبورد می نویسم  در همین افکارم که ناگهان مدیر محترم اداره را در جلوی چشمان می بینم یادم می آید که ایشان قرار بود امروز بعد از ظهر دنبال پسرشان بیاید و ایشان می پرسد اینجا چه می کنی پروازت کی هست وقتی می گویم 6 صبح می پرسند پس چرا اینجایی حتما مهمانسرا را به موقع رزرو نکرده ای و من شرح ماوقع می دهم که مهمانسرا توسط بزرگان رزرو است و هتل هم که اداره برایمان نمی گیرد چون ما کمترین ها هستیم و ارزش هتل نداریم و علیرغم اینکه فقط به خاطر جلسه اداره آمده ایم ولی حالا سرگردانیم ایشان با معاونت اداره تماس می گیرند ولی تلاش ایشان هم به نتیجه ای نمی رسد و من تنها دلخوشی من این است که حداقل دو خوش شانسی اوردم اول اینکه صبح سرگردان نشدم و با ماشیم مدیر محترم به راحتی به اداره رسیدم ودوم اینکه حداقل مدیر محترم دید که من امشب مهمان هتل صندلی دار ترمینال 2 مهر آباد هستم. مدیر که آدم خاکی و دوست داشتنی است  چند سوال دیگر هم می کند و با فرزندش می رود و من دوباره به غلیان افکار خودم فرو می روم تا یکی دیگر از شب های مهرآباد را بگذرانمبه نظر شما غیر از لغزاندن قلم بر کاغذ یا فشردن دکمه های کیبورد به جای فشردن دندان ها چه می توان کرد ، وقتی همه می دانند ولی تو فقط باید بر صفجه کیبورد دلنوشته بنویسی و تازه رئیسم ناراحت است که من گفته ام بی انصافی است.

ننوشتم که گله کنم چون به شب های مهرآباد و مشکلات و سرگردانی های اینگونه سفرها که هیچکس جز خودم از آنها خبر ندارد عادت کرده ام و از طرفی هم خودم این شرایط را برگزیده ام فقط نوشتم که برای خودم یاد آوری کنم که هیچم.


من هیچم و تو هیچی بر خویش چه می پیچی

گر  شاهی  و  گر  بنده  در  خاک کفن پیچی

ای  عاقل  دور اندیش  جز  لطف خدا مندیش

بنگر   که از  اول  هم  هیچی  بُده  در هیچی

خسته ام

خسته ام از اینهمه آفتابه ها خرج لحیم      خسته ام از اینهمه شیطان ناگشته رجیم

عمر را افسانه می پنداشتم  اما گذشت     خسته ام  از آمدن  با ترس  از  رفتن ز بیم

داد از این بیداد

دلم تنگ تو می گردد صدایم همصدای باد

رخم زرد تو می گرد سکوتم مملو از فریاد

شبم بی خوابی و روزم پر از حسرت

تمام لحظه ها گویم خدایا داد از این بیداد

دعوت خورشید

دلم   را  دعوت  خورشید خواهم کرد     تمام غصه ها را از دلم تبعید خواهم کرد

دوباره در درون باغ رویاهای هر روزم       نشای دیگری از سبزه و امید خواهم کرد


من دعوت خورشیدم  هر روز به  انحایی

یک  روز  خدا  خواهد  یک   روز   تمنایی

هر روز به رنگی شد این صحنه سرگردان

من  عاشق  روی  تو  ای  قاصد   رویایی

ندانم

تلاطم  در  دل اندازی  ندانم

سکوتم بر  لب اندازی ندانم

تمام شب به یاد صبحگاهان

ز چشمم خواب اندازی ندانم



کیست بیدار نیمه شب که خدا جستجو کند

عاشق شود بر این سکوت و خدا آرزو کند

یا بگذرد ز آنچه بر دل و بر لب عالم نهاده اند

تنها به سوزنی درزهای مانده به دل را رفو کند



سکوت نیمه شب هایم ز چشمم قصه های خواب می گیرد

هواخواه تو می گردم که خواب از چشم و از دل تاب می گیرد

بیا تنها همین امشب مرا در خلوتی درویش مهمان کن

که گر خوابم رباید،در تمام عمر از من حسرت مهتاب می گیرد


مقصد عمر

رنگ رخساره  خبر  داده  خبر  بسیار  است

ماهی افتاده ز آب و  نفسش  دشوار  است

راهی  قصه  و  رویا  شده ام   ره  ز کجاست

از  که  پرسیده  توانم  که   زمان  غدّار  است

سنگ  و  لاخ  است  اگر  در گذر سخت وصال

خوش  بود  چون  به  هوای  رخ  آن عیّار است

قصه  و غصه ی  دیدار  رخ  یار  ز شبنم پرسید

کو  همان شاهد تنهاست که شب بیدار است

گر بماند  اثر  پای  تو بر  خاک  به  اصرار  زمان

خواهمش  جست  که   امید دل  بیمار  است

لحظه ها بگذرد و عمر تو یاری نکند وصل رخش

کن  دعایی  که  خدا  در  همه دم  غفّار است

یارب  از  سادگی  ما گذر و  حسرت دیدار بگیر

گرچه  ره  سخت  نمودست و زمان بر دار است

مقصد  عمر  همان  یک  نفس  لعل لب   است

ورنه  باقی  همه  حسرت  به  دل  خمّار  است

چرا دل را مکدر داشتی

جام می در دست و زلف  یار در کف داشتی

تاج شادی  بر سر و صحت  سراسر  داشتی

مال  و  مکنت  بیش  از  افراد دیگر  داشتی

عاقبت هم من ندانستم چرا دل را مکدر داشتی

از من گذشته ای

قلبت روانه کرده و از من گذشته ای

عشقت زبانه کرده و از من گذشته ای

شمعم به پای تو سوزم تمام عمر

سوزم نشانه کرده و از من گذشته ای

پروانه گشته ام بیاد شمع رخت روزگار بین

عیشی شبانه کرده و از من گذشته ای

گفتم به جستجوی زلف تو از خویش بگذرم

زلفت فسانه کرده و از من گذشته ای

هر شب بیاد چشم تو از خویش رسته ام

تیرت کمانه کرده و از من گذشته ای

فرهاد گونه در نبود تو فریاد می زنم

خسرو بهانه کرده و از من گذشته ای

گفتم ز بی وفایی این روزگار پست

شکوه از این زمانه کرده و از من گذشته ای

تکفیر کرده ام همه ی مطربان شهر

دینداریت جوانه کرده و از من گذشته ای

من ساده ام که با خیال تو هر شب نشسته ام

گویی خیال را اعانه کرده و از من گذشته ای

یک لحظه غفلتم همه عمرم به باد داد

آن لحظه را بهانه کرده و از من گذشته ای

مگذاریم

مگذاریم که غربت به اندیشه ی ما رخنه کند

در ببندیم به  لحظه هایی که اندیشه غم می زایند 

مگذاریم که بی تابی تیک تاک زمان به کلبه شادی ما ره جوید

ره ببندیم ز دروازه به افکار غریبی که اندیشه غم می زایند