دستی که نباشد به تو دستان به چه آید
قلبی که ندارد به تو ایمان به چه آید
من جنگلی ام چشم رضاخان تو تیری
جنگی که نباشد به تو میدان به چه آید
مشروط نخواهیم لبت را که بدانی
مشروطه ز شاهنشه ایران به چه آید
تبریز دلم منتظر شمس نگاهت
آتش که نیفتد به نیستان به چه آید
چنگیز مغول فتح کند شهر نشابور
عطار نباشد به خراسان به چه آید
در قلعه قیامت شده برخیز خدا را
بعد از تو دگر ملک قهستان به چه آید
گر یار نداند که دلم منتظر اوست
بی چشم غزالش تو بگو جان به چه آید
از قصه ی فرهاد برون آمده کوهی
شیرین نشود کام من از آن به چه آید
محمود مسعودی