گفتی که نشد

چشم در چشم من انداخته گفتی که نشد

غبغبت پر ز هوا ساخته گفتی که نشد

غافل از آنهمه عمری که به بادست ز تو

دست ها را به کمر ساخته گفتی که نشد

زده بر زیر همه قول و قرار من و خود

نرد خود با دگران باخته گفتی که نشد

همدمم اشک نمودی و رخم خیس شراب

جام می بهر خسان ساخته گفتی که نشد

گفته بودم که مرا عشق و امیدست به تو

همه افلاک به هم بافته گفتی که نشد

شمع را تا به سحر آتش من روشن داشت

شمع کشته بدر انداخته گفتی که نشد

چشم میگون تو آن کرد که دشمن نکند

طالع نحس برون از جگر انداخته گفتی که نشد

برو که مهر و وفایت همه نقشی است به آب

موج در آب و تلاطم به دل انداخته گفتی که نشد

ساده بر گرد که دنیای تو از غیر جداست

گو عیان است که لبهات گل انداخته گفتی که نشد


آبرو نگهدارید

ای اشک های خفته من آبرو نگهدارید

تو را خدا حریم و حرمت آن آرزو نگهدارید

فقط شما خبر از راز های نگفته ام دارید

به عمر کوته من جستجو نگهدارید

زمانه اگر بر شما سخت می گیرد

به سرافرازی فردا، چشم از او نگهدارید

مگیر بهانه که اشک غماز است

که هر چه هست شما گفتگو نگهدارید


بقچه بر بند

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

بگذر از سردی دود و ماشین

راهی شام کویرم که مهتاب رخ است

راهی شب و سحر ها که پر از استاره ست

راهی صبح کویرم که بی تاب من است

بقچه بربند سفر در پیش است

ماسه های بادی، بادهای خاکی

تپه های پر چین ، چینه های رنگین

همه افسانه لوتند و من افسون ویم

می روم تا که به آرامش صحرا برسم

ماسه در دست بگیرم غم دل شسته ز دنیا ببرم

پی سبزینه به اعماق کویرم چه کسی می داند

پی تک سلولی یا یکی پشه ی تنها ز اعماق زمان

من پی خورشیدم و گرمای زمین

می روم تا که بجویم وی را

تا شبی همدم یک لحظه سکوتش باشم

پشت بر خاک نهم ، چشم بر ماه و هزار استاره

جستجوی استاره بختم بکنم

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند

ماسه و خاک و گیاه و همان استاره

باد و هر بوته که از شهر جدا افتاده

 و در این دشت پر از باد به پا استاده

می روم تا که بجویم ره بیراهه شهداد ز خرمای خبیص

ساربانی شاید رفته پی بی تابی تنها شترش

و نمکزار امانش برده و مهمان نمکزار شده

می روم تا که بپرسم حال تک بوته تاغ

که آیا نفسی هست هنوز

می روم همنفس باد بیابان باشم

که همیشه تنهاست سوتکی در دستش

کوه می سازد از این تنهایی

و ما انسانها غافلیم از شب بی تاب کویر 

که چسان نورانیست

می روم تا نبکا می روم تا برخان

می روم تا که بپرسم حالی از شوری رود 

یا که از قصه گندم بریان

و حال شترانی که مهمان کویرند هنوز

بقچه بر بند ماسه ها منتظرند 

گندمزار عشق


 به گندمزار عشقت لانه دارم به زیر پای گندم خانه دارم
مرا که گندم چشم تو کافیست که گوید حسرت میخانه دارم

به جوی باغ گندمزار کویت بیاد خوشه های زلف و مویت                                     

همیشه غرق دریایم و لیکن کجا ترس از شب خمخانه دارم

بسی گندم بدیدم زرد و شادان بیاد چرخش زلف تو حیران

چسان سازم تحمل خویشتن را که غیر تاب زلفت لانه دارم

بگو کی می رسد فصل درو را که داس لب مرا هم تیز باشد

دروگر را کجا  دارم  تحمل چو داس خویش در   دالانه   دارم

به لای ساقه های زلف گندم بیاد شانه در زلفت چو کژدم 

  بکش آن کژدم زلفت به مویم کجا ترسی ز نیش و شانه دارم

اگر چون باغبان آیی به کویم که پرسی حال و احوال نکویم  

بگویم باغ و تاق من تو هستی کجا جز حرف تودر چانه دارم

مرا در پای زلفانت نشاندی به شادی باغ زلفت می چراندی

حسودی می کنم بر نورتابان چو گهگاهش به عمق دانه دارم

بیا ساقی که وقت عشق بگذشت دوباره روز بی تابیم برگشت 

بیفشان باده می در سبویم  که فکر خون در این افسانه دارم

به خود از سادگی گویم حذر کن خودت گندم نمای جوخر کن

ولی تا گندم زلف تو باقیست خوشم که خرمنی پردانه دارم

کافی بود

من آن نیم که دست کنم پیش کس دراز

یا پرچم تسلیم غیرخدا در حال اهتزاز

آتش به خرمن بود و نبود می زنم

کافی بود که عشق خدا هست بر فراز

قصاص است نگو نه

من بوسه ز لب های تو خواهم تو نگو نه

صد غمزه ز چشمان تو خواهم تو نگو نه

گر کار من تو به ره محتسب افتاد

قاضی چو بگوید که قصاص است نگو نه


یه جورایی

یه جورایی دلم تنگه که باور کردنش سخته

نفس در سینه محبوس و گلو بگرفته ی بغضه

نه می شه گفت حرفا رو و نه می شه بی خیالش شد

نه می شه راه رو بستن نه می شه بی حسابش شد

فقط یک راه می مونه که بارون خدا از آسمون عشق جاری شه

تموم درد دل ها رو بشوره تا دوباره رود خوشحالی به توی دشت سینه جاری شه



از چشمان تو خواندم

من از چشمان تو خواندم :

که باید کوله بر بندم

دگر جای من اینجا نیست

در این تفتیده ی بی باد و بی باران

در این حرمت شکن و این لحظه های تا ابد بی جان

من از لب های تو خواندم

که مانم تا ابد تشنه

چو بوتیمار سر گردان تمام عمر با غصّه

چو اُشتر در میان دشت افتاده

نه آب و نه علف نی ساربان عاشقی تا حال من پرسد

من از ابروی تو خواندم

که گیر افتاده ام در پیچش این عشق نافرجام

در این سودای فرتوت پر از ایهام

در این غربت نشینی های بی انجام

در این گمگشته های سرد بی اقدام

من از گیسوی تو خواندم

که اینجا جز سیاهی هیچ راهی نیست

و هیچ آبی از این چاه زنخدان تو جاری نیست

و تنها لحظه های مانده را امید و آهی نیست

در این میخانه دیگر اشتیاقی نیست

بباید کوله را بردارم و بار سفر بندم

کویر است عمق چشمانت

فقیر است قلب عریانت

نمی بینم سرودی از دو چشمانت

خداحافظ ، نگیر دیگر نشانم را

غباری می شوم دور از غروب زرد پیمانت

درون خویش می پیچم

به عمق سینه درویش می میرم

ولی یاد از تو و چشمان بی روحت نمی گیرم

درون کوله بارم را پر از مهر و وفا دیدی همه یکباره دزدیدی

کنون بگذار خالی باشد این پندار

و من در این همه عریانی شب های بی پایان

کنار ماسه های گرم صحرا

می روم تا از خودم غافل شوم

و ندر خیالات محالم بار دیگر با دلم حایل شوم

تمام عمر این کوله به روی دوش می ماند

دگر هرگز به گوش هیچکس حتی زمین

افسانه هایت را نمی گویم

کبوتر های من

کبوتر های من دل تنگ تنگم

خمار لحظه های رنگ وارنگم

کبوتر های من دوری چه سخته

نشستن بی شما هفت روز هفته

کبوتر های من سبزی صحرا

کویرند بی شما تنهای تنها

کبوتر های من کافی است قصّه

نمی خواهم بگویم غم و غصّه


بجنبید زمان کوتاه است

چرخش عقربه ها

گذر ثانیه ها 

تاپ تاپ دل ما

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

برگ های پاییز

سینه های لبریز

مردن هر پالیز

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

خویش در آیینه ها

رفتن سفینه ها

جستن دفینه ها

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

عمر کوتاه بهار

بی وفایی نگار

دوری از اهل دیار

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است

اشک های شادی

عشق های بادی

قبرهای خالی

همه گویند بجنبید زمان کوتاه است



یک بوسه ز روی ماه

یک بوسه  ز روی ماه امید  من   است

رخ در رخ خورشید شب عید من است

خوش بگذرد ایام چو ماه  و   خورشید

یکجا شده   غارتگر  تردید  من  است


---------------------------------------

یک بوسه  ز روی ماه ما را کافی

یک جرعه از آن نگاه ما  را  کافی

کافیست که گل نموده گلزار لبت

بوییدن  آن  گلاب ناب ما را کافی

------------------------------------

شبنم شده ام به برگ  رخسار  شما

ماهی شده ام به جام چشمان شما

بنگر که چسان مست نگاهت گشتم

بیگانه زخویشم و فتاده در دام  شما

گل نشین هامون

بنگر که دیده های من از فرقت تو پرخون است

چرخ های  زندگیم  گل نشین   هامون  است

حتی  صدای  جغد  در  این  آشیان  نمی آید

گویی تمام  زندگیم  قصه گوی مجنون  است


واکن لبان غنچه را

واکن لبان غنچه را که جوان می کنی مرا        

بشکن سکوت روزه را نگران می کنی مرا

ما را به قول و وعده فریبی ولی تو را خدا        

وفا بکن که روان سوی خزان می کنی مرا

عمری میان زلف تو گم بوده ام ولی اکنون       

هنوز وعده به تیر و  سنان  می کنی  مرا

بگشا دو چشم خفته به این روزگار آشفته

بنگر مرا که دست بر آسمان می کنی مرا

تایید  چشم  و تکذیب لبت جان من فسرد

انگشت نمای  هر دو  جهان می کنی مرا

مگذار  ساده ی  تنها   در  این   پریشانی

بازآ که با سکوت خود فوران  می کنی مرا


از قافله ی عمر عقب مانده مباش

از   قافلـه ی  عمر   عقب مـانده   مباش

حسرت خور  لحظه های  جامانده مباش

این لحظه  که در دست تو است قدر بدان

یاریگر این ساعت بی ترمز  پر دنده مباش

شب چلّه ست


شب  چلّه ست  و  هندونه صفا داره

لبون سرخ یار از مو تقاضای وفا  داره


بنازم ای شب پر طول و پر پهنا

دراز تر شو که یار از ما تمنایی جدا داره