راز شبنم

شبنمی بعد شبی تار و بلند

وقت دیدار نسیم سحری

ذره هایش همه یکجا می کرد

تا که با قدرت و زیبایی عشق

به لب برگ گلی بنشیند


بوسه گاه شبنم در کمینگاه سحر

بر لب سرخ ترین برگ امید

پر از سبز ترین حس بهار

در فرودی آرام

ساکت و سر به گریبان و تفکر کرده

در پی ساختن یک خاطره بود


ساکت اما شفاف

ساده اما حراف

در شبستان خیال

رو به دالانی باغ

پی پرداختن یک خاطره بود


برگ شادان شده از لطف بهار

قطره را در دل خود جا می کرد

قطره با بوسه ی رنگین امید

چشم بر سینه تفتیده ی صحرا می کرد


شبنم اما دل چندان خوشی از قاصد خورشید نداشت

اولین شعله ی تیر بر گلوگاه بلور

حکم پرواز وی امضا می کرد

یک طرف شوق سفر

یک طرف پای وفا

همه را می فهمید

باز با اینهمه او

در پی ساختن خاطره بود


آری این صبح و فرود

با طلایی نفس خورشیدی

وقت معراج به بالا می رفت

و ندایی می گفت باز هم می آیم

تا که صبح است و نسیم و امید

نسل من پابرجاست

باز هم می آیم

که دل تنگ شما تازه کنم


من و خاکستری و حس بهار

به تفکر ساکت

که خداوند نسیم و شبنم

در دل هر ذره

رازی از جنس امید

نوری از جنس خدا

بهر ادراک و تقلای بشر

به امانت داده

که اگر دیده بر آن جویا شد

راز شبنم هویدا گردد.

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 1 + ارسال نظر
فرا 1392/09/03 ساعت 01:17 ق.ظ

توصیفی زیبا وخیال انگیز ازآغاز عاشقانه ی یک قطره شبنم با برگ گل ، که فرودی به دنبال دارد وبا وجود دل مشغولی کوتاهش وتشنگی لبهایش می رود تابا قاصد خورشید همراه شود و پیوند ببندد با اوج آسمان، به شوق همجواری با دو لکه ی ابری که از پی هم میروند تا در کوهپایه ای ببارد بر دو درخت جنگلی در کنار هم.....
و این همان رازی است از جنس امید که تازگی وطراوت می بخشد به عشق دیرینه شبنم وبرگ وبا یک کشمکش عاشقانه میسازد خاطره را...

ممنون توصیفی گویاتر از آنچه خود نگاشته ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد