بزن این آخرین فریاد

بزن بر باد و بر باران

بزن بر خاک و بر طوفان

بزن بر حس افسردن

بزن بر شمع در زندان


بزن بر طبل تو خالی

بزن بر رسم بی عاری

به سیر و صبر و نیلوفر

بزن بر هر چه می دانی


بزن تا وارهی از شب

بزن تا بگذری از تب

بزن تا روشنی زاید

بزن بر تیره گون مطلب


بزن بر شام بی پایان

بر این عریان تر از عریان

بزن بر غفلت پنهان

بر این نامردی انسان


بزن بر دف و داییره       

بزن بر غم که شبگیره  

که عبرت هم نمی گیره

بزن که فصل زنجیره   

  

بزن بر من و ما می شو

بزن از خود رها می شو

بزن بر هر چه می خواهی

بزن و از شب جدا می شو


بزن بر برگ حسرت زا

بزن بر شوری دریا

بمان با درد کوهستان

بزن بر درد وحشت زا


بزن بر تیر و بر تارش

بزن بر شاخ و بر سارش

بزن بر مانده ی برجا

بزن بر حرف بودارش


بزن که هر چه باداباد     

بزن که می شوی آزاد   

به پای سرو آزادی        

بزن این آخرین فریاد      


غیر خود وامدارم مکن

ببین با تمام قوا مانده ام پای تو ،بمان بامن و داغدارم مکن

تمام خدم و حشم منتظر، بخوان این دو خط بی قرارم مکن

خدا را اگر غیر حق یافتی ، به رقص لغات و به احساس من

چو شمشیر بران بسوزان مرا ، ولی غیر خود وامدارم مکن


چون کنم باور

آسمان بغضم دو چندان می کنی 

تا که ماه خویش پنهان می کنی 

چون کنم باور که یارم می شوی  

تو که ماه خود به زندان می کنی

شب آرزو هم گذشت

شب آرزو هم  گذشت  و  ندیدم تو را

ز شاخ حقیقت به غفلت بریدم  تو را

مجازی  بدند  همه ی آرزوی های من

تو در دست من بودی اما نچیدم تو را



راهی زده ام

راهی زده ام به خود که جستجوی تو کنم

هر  درزه ی  جان  خویشتن  رفوی  تو کنم

گر  گرم   کنی   حقیقتم  و   یارم   باشی

شاید  بتوانم  که چروک  دل  اطوی تو کنم

باز کن پنجره را

باز کن پنجره را

بوی خدا می آید

بوی نورانی خورشید

بوی تسبیح و دعا می آید

پرده ی شب ز گذرگاه زمان می گذرد

بوی احساس قرابت

بوی توحید و ثنا می آید

شاید این نزدیکی

یک نفر بیدار است

دست در دست خدا

روی سجاده ی نور

پی تجدید قوا می آید

یا که از پنجره ای

پی شمعدانی صبح

صوت بلبل ز سما می آید

باز کن پنجره را

تا نسیمی گذری

تازه سازد رخ خوابیده شب

یا خروس سحری

باز گوید ز گذرگاه دل انگیز طرب

باز کن پنجره

تا ببارد خورشید

تا بجوشد چشمه

تا بخواند گندم

تا برقصد ساقه

تا همان عابر هر روزه صبح

به سلامی دل ما تازه کند

به سلامی که از انفاس خدا می آید


هر وقت خواستم

هر وقت در زندگی خواستم مشکلاتم را بر گردن دیگران و قضا و قدر بیندازم دیدم پای خودم در میان است .

هر وقت در زندگی خواستم از مشکلات و سختی هایم گلایه کنم دیدم فقط از خودم باید گلایه کنم.

هر وقت در زندگی خواستم دیگران را به خاطر رفتار نامناسب شان سرزنش کنم دیدم من هم بخشی از روندی بوده ام که وی را به این نقطه رسانده است.

هر وقت خواستم در موضوعی خودم را تبرئه کنم دیدم در بهترین حالت هم من بخشی از این اشتباه هستم که برای آرامش خود و دیگران  آنرا منکر می شوم.

هر وقت در زندگی خواستم به دیگران نصیحتی بکنم تازه متوجه می شدم چقدر احتیاج داشتم خودم را نصیحت کنم.

آدم و حوا از یک زاویه متفاوت

گاهی که زیادی به داستان و آدم و حوا فکر می کنم با خودم می گویم آخه خداجان این چه کاری بود آدم کرد همه رو آواره  زمین خاکی کرد.

با خودم می گویم آیا واقعا خدا به فکر آدم بود که شیطان رو فرستاد سرشو از راه ببره بعدم از بهشت اخراجش کنه. بالاخره این شیطان یا با اطلاع خدا رفته  یا بی خبر . اگه خدا بگه خبر داشتم خوب پس همه چی زیر سر خودشه . اگه خدا بخواد بگه می خواستم امتحانش کنم ، ولی اونکه آدم خوب می شناخته و می دونسته از چه آب و گلی درستش کرده و بنابراین می دونسته در مقابل این جور چیزا مقاومت نداره

از اونطرف اگه خدا بگه نمی دونستم که عذر بدتر از گناه می شه.

خداجان حالا آدم اومد زمین خیلی آدم شد آدم که نتونست سیب حوا رو تو بهشت که اون همه حوری و پریه نخوره می تونه این دنیا که علاوه بر حوا هزار تا سوسن و سنبل هم هست مقاومت کنه تازه اینجا علاوه بر سیب، هلو و گلابی و خیلی چیزای دیگه هم هست.

آخه خداجون این چه کاری بود کردی بعضی وقتا می گم نکنه دنبال بهونه بودی . شیطونو فرستادی سر آدمو شیره مالید تبعیدش کردی زمین ، بعدشم گفتی بچه خوبی باش دوباره ببرمت بهشت. تازه شیطون رو هم برا اغفال و جاسوس باهاش فرستادی . یک نگا بکن اونجا آدم نمی دونم گندم خورد سیب خورد چی بود اون بلا رو سرش آوردی، اینجا اومده همه چی می خوره از نون حروم گرفته تا مال مردم کاریش نداری می گه بیا اونجا باهم حساب می کنیم .هر جور حساب کتاب می کنم می بینم با این اوضاع بهشت خالی می مونه.

آخه خداجان این چه کاری بود کردی همه تو بهشت دور هم بودیم خوش می گذشت.

هیچکس منتظر باران نیست

هیچکس منتظر باران نیست

چون نگیرد دل من

من که در هر نفسم ابر بهاری دارم

همه سرگرم زمین گشته و از گردش ایام غافل


هیچکس منتظر یاران نیست

چون نباشم غمگین

من که در هر قدمم اشک تو جاری دارم

همه سرگرم شعارند و از شعر و شعورش غافل


هیچکس منتظر انسان نیست

چون نگویم هذیان

من که در هر سخنی یاد نگاری دارم

همه سرگرم شعائر هستند و از فهم حقایق غافل


هیچکس منتظران شیران نیست

چون نمانم تنها

من که در هر لب خود شعر عیانی دارم

همه سرگرم روباه شده و از مکر نهانی غافل


هیچکس منتظر پیران نیست

چون نگویم ای داد

من که در هر نفسم پند و جوابی خواهم

همه سرگرم ظواهر شده از بطن حقیقت غافل


هیچکس منتظر باران نیست

چون نبارد دل من

من که آغاز بهارم با اوست

همه سرگرم مرداب و از مستی باران غافل

ریشه


کلاه زندگی بر سر نهم باز ،اگر صد بار برّند برگ و بارم
که اصل و ریشه دارم یادگاری ز خاک پاک جویم روزگارم

مرهم جانی باید

دل بی تاب  مرا  مرهم  جانی باید

فارغ از رنگ و ریا، روح و روانی  باید

تار دل را که به زلفان شما پیچیده

حرکت تازه ای و سود و زیانی باید


طـواف کعبه ی سنگی

طـواف کعبه هم کردم  مـرادم را نشد حاصل

دعای قرب هم خواندم طلسمم را نکرد باطل

صـفا تا مروه را رفتم گهی تنـد و گـه آهسته

تلاش و سعی هم کردم ولی تنها بدم حامل

کنار غـار هم رفتم حرا با صـد زبان  خـاموش

بسی تنها بدم آنجا یکی  جاهل تر از  جاهل

به گوش خویش بشنیدم جدال عمر و مولا را

خجـالت آب می کـردم نمی گردم چـرا شامل

به آب زمـزمش  شـستم  تمام ظـاهر و باطن

ولی کبرم فزون کرد و کشــیدم پرده ای بر دل

به احـرام اقتدا کردم  کـمر بستـم حـریمش را

به ظاهـر محـرمم اما ،کجا محـرم  شود کاهل

نظر بر خانه می کردم خدای کعبه می جستم

ز هـر روزن نـدا آمد که ای   سـاده تـویی حائل

صـفا تا مروه با سعی و طـواف کعبه ی سنگی

تهی از معرفت  باشد  کجا  می سازدت  قابل

سکوت و سرود دو روی یک سکه اند

سرود بره و سکوت سبزه هیچکدام ناشی از رضایت نیست

هر دو محکومند یکی به سکوت یکی به سرود

نه طعم سبزه آنقدر دل انگیز است که بره زبان به سرود بگشاید

نه بره آنقدر ترسناک است که زبان سبزه را بخشکاند

سکوت و سرود دو روی یک سکه اند

سکه ای بنام زندگی که بر ریل زمان حرکت می کند

سه پنج روزه

سه پنج روزه که را گم کرده یم مو
نه نون جو نه گندم خورده یم مو
چنو خود روزگارم کرده دلبر
که روز خَو دیده شو تَو کرده یم مو

بهار از دل ما رفت

سبز  همچو بهاریم و بهار از  دل ما رفت

شهر پر ز نگار است و نگار از دل ما رفت

انبوه    سپاهیم    که   فرمانده   نداریم

چون  جنگ توانیم  که قرار از دل ما رفت

اسرائیل در کنار مسلمانان در جنگ با مسلمانان

امروز اسرائیل به دمشق حمله کرد . مدت هاست مسلمانان وهابی به حکومت سوریه می جنگند. گروه های فلسطینی با حکومت سوریه(که یکی از حامیان اصلی آنها بود) مخالفت می کنند. عربستان ، ترکیه،، قطر، اردن ، مصر و خیلی کشور های دیگر هم به آنها کمک می کنند. کشور های غربی هم که همه گونه کمک می کنند. روزگار و بدبختی ما مسلمانان را ببینید که مسلمانان با غربی ها و اسرائیل در یک سو قرار گرفته اند تا حکومتی را که روزی خط مقدم جنگ با اسرائیل بود را ساقط کنند. سیاست چه می کند از کجا تا به کجا ، مسلمانان چگونه بازیچه دشمنان می شوند که در کنار دشمن شماره یکشان قرار می گیرند. واسفا

وقتی ثانیه ها بدون اندکی ترحم و تامل سر همدیگر را بیخ تا بیخ می برند دیگر چه انتظاری از آنها می توان داشت.

آتش غفلت

شبانگهی که آتش غفلت به جان باغ افتاد 

به یک نفس میان گل و بوته ها فراق  افتاد 

خلاف حزن غم انگیز شاخه های خط خورده 

چه زود شادی هیزم به خانه ی اجاق افتاد 

درخت  اگر چه  تحمل  کند و خم ندارد سر 

تمام  عمر و خاطره هایش  ز  انطباق  افتاد 

به خاک  خسته  بیندیش که زیر پای درخت 

چه شد که در شب هجران ز  اشتیاق افتاد

صبا از دل خونین باغبان سوال و پرسش کن 

اگر  چه غفلت او  بود که  این   سیاق افتاد 

تلنگری  زده بودم  که  شعله  در  راه  است 

ببین  هنوز نیامده  شعله ، چنین نفاق افتاد 

کسی به دل نگاری ساده  نمی نهد  وقعی  

مگر دمی که بانگ برآید، جمع تاق تاق افتاد

حوض نقاشی

نردبان  را  هم  ز دیوار خیالم کنده ام

تا که نامحرم نفهمد با خیالت  زنده ام

پاک گشته رنگ آب از حوض نقاشی ولی

من هنوزم  با خیال رنگ آبی زنده ام


آینه شو

آینه شو  آینه شو  بهر تماشای خود 

بهر  خدا  بار دگر بین قد و بالای خود

حرف  نهان کرده چه  بسیار  هست

یکدم دگر نگهی کن به سویدای خود

زلف راهزن

راه  در  پیش  است  و  من  درویش  و  زلفت راهزن

راه  پر پیچ  است  و من  در  خویش  و زلفانت رسن

راه  را  عشق  است  و  من همراه  و زلفانت چو بند

در کدامین پیچ می آیی کمند زلف می پیچی به من

غروب است

غروب است طلوعی که من دیده ام که جز حس هجرت درونش نبود

نباید به هیج لحظه ای دل سپرد که جز حس رفتن سرودش نبود

حسرت خلوت

جقدر سخت است خلوت با خدا حتی برای ساعتی اما

همیشه حسرت خلوت به دل داریم گران ساعات دنیا را


همیشه در صف اول برای کسب مادیات بی پایان دنیایم

ولی از بهر کسب معرفت در آخرین صف هم نمی پاییم

به آبم محتاج

هر چند که ماهی و به آبم محتاج

تو ماهی و من به اشتیاقم محتاج

گر دل از همه بر کنم به دریا بزنم

کس نیست بپرسدم چرایم محتاج

انتهای رود

روزی تمام می شوم

می رسدم به انتها

شمع و کتاب و رازقی

نور و حساب و زندگی

خورشید ادامه می دهد

غروب و سایه و سحر

ماه نهفته می شود

ماه به ماه و در به در

نه طبل خسته می شود

نه پرده بسته می شود

نه داد من رسد به کس

نه کس رسد به داد من

نه سبزه پسته می دهد

نه پسته بسته می شود

هر که به انتها رسد

قصه ادامه می دهد

من به کرانه می روم

عشق به خانه می رسد

وقت غروب  قلب من

وصل دوباره می شود

فلک وفا نمی کند

چوب ز خانه می رود

به لای چرخ زندگی

چرخ ادامه می دهد

هر که به جستجوی خود

به آه و ناله می شود

کوزه به خاک می رسد

دسته شکسته می شود

آب به داد می رسد

کوزه دوباره می شود

این سفر مدام را

دست به چانه می شود

غروب از پی طلوع

نقش وجود می زند

نقش طلوع عمر را

دوباره بود می زند

رود در انتهای خود

به جاوادنه می رسد

بعد ره دراز خود

به دُّر و دانه می رسد


شب قربانی

خم ابروی تو در حسرت ویرانی ماست

کوله باری مژه در فکر پریشانی ماست

چونکه تیر مژه صیاد دل تنگ من است

گو بزن تیر که امشب شب قربانی ماست