جام زندگی

این جام که در دســت تو بینم یکتاست

از حیث نژاد و جنس خود بی همتاست

قــــــدر ار که ندانی و به سنگی بخورد

فریاد  به آسمان رســــــد ناپیداست


این جام  که  زندگی  نهادند   نامش

شیرین چو عسل بود جمال و کامش

هشدار که نشکنی،  نگونش  نکنی

چون ســوزن و تیر می شود اندامش


"محمود مسعودی"

جاده و پیچ و خمش می گذرد

همسفر گفت که این راه چقدر طولانیست
چقدر پیچ ، چقدر خم دارد
گفتم آری ولی
هر سبزه ی این پیچ تو را کم دارد
برگ و گل های چمن بهر تو آراسته اند
چشم تو را منتظرند
سنگ ها منتظر حضرتعالی هستند
تا که بر تخت ترین نقطه یشان بنشینی
و بنوشی اکسیژن ناب
مه هنوزم باقیست
تا تو را محو تخیل سازد
راستی آن مورچه را می بینی
که به دندان دارد قوت زمستانی خود
یا که خرگوش که با سرعت برق
 خبر آمدنت را به صحاری می برد
یا همین نیلوفر
که پیش چشمان تو بر شاخه ی خشک می پیچد
همه همچون تو مسافر هستند
برف ها بر سر کوه
اب در دره ی دور
 سوی دریای غرور
تشنه ی شور نگاهت هستند
خم هر جاده سبویست پر از نور امید
پی آن باش که سیراب شوی
جاده و پیچ و خمش می گذرد
محمود مسعودی