بخاطر داشته باش

البرز با شکست هایش 
زاگرس با چین هایش 
دماوند با گدازه هایش
تفتان با بخارش
سبلان با دریاچه اش
زرد کوه با زنده رودش نام گرفت

البرز بارها شکست،از شکست ها پله ساخت تا بزرگ و برافراشته شد.
زاگرس بارها خمید، چین خورد، چین ها را غنی کرد تا امید مردم شد.
دماوند خون دل خورد، آتش گرفت ، حرف درونش را فوران کرد تا به اوج رسید.
تفتان از درون سوخت، گوگرد جانش را آتش زد ، ذره ذره بخار شد تا نام گرفت
سبلان دهان بست،دریاچه زایید، در اوج زلال شد تا دلش دریایی گشت.
زرد کوه جاری شد، زندگی بخشید تا نماد زندگی و بخشش گردید
پس بخاطر داشته باش:
شکست ها پله های بزرگی اند
چین ها نشان تجربه و قدمت
گداختن لازمه ی به اوج رسیدن   
جاری شدن لازمه ی زنده ماندن
،محمود مسعودی،

شعر اگر از درد آید

شعر اگر از درد آید گل کند
نسترن نیلوفر و سنبل کند
ورنه چون موج آید پنهان شود
چند روزی را فقط غلغل کند
محمود مسعودی

تو هم ای کوه چو من تنهایی

تو هم ای کوه چو من تنهایی
چو من دلتنگی
تو هم انگار خراشیده رخت
همه ی یال و کوپالت ریخته
گونه ات آبله گون
پای تو سنگریزه
دامنت بس که پر از خط و شیارات شده
گل پیراهن تو پیدا نیست
تک درختی که چنان خال به لب های نگاری می بود
رفته از چهره ی تنهایی تو، اثری آنجا نیست
صخره سنگی که تو را هیبت و همت می داد
به زمین افتاده، غیر یک چاله ی بی فردا نیست
پای از ریشه و دل از پدرانش کنده
شاید از گردش ایام و زمان آکنده
هیچ در دیده ی وی زیبا نیست.
بوته هایت هستند
نه به گرد هم و انبوه چو ایام قدیم
سر فرو برده به اندوه شب تنهایی
هر یکی گوشه ی تنهایی خویش
می خراشد رخ خاک
می تراشد سر سنگ
می نویسد دل درد
بلکه پنهان کند از ما رخ زرد
قله فریادگر تنهایست
درد و رنج است که از چهره ی او می بارد
رود کز شیره ی جان تو دمادم می خورد
چشمه کز آب روان تو حمایت می برد
همه انگار که یکباره فراری شده اند
آبشاری کز سر قله به پایت می ریخت
حس زیبای خدا را به نگاهت می ریخت
غیر دیوار بلندی پر از خاطره نیست
نه عقابی که بسازد لانه
نه شغالی که بجوید خرگوش
نه علف تا که براید از خاک
نه یکی قطره که سنگی رخ از او تازه کند
پس چه ماندست زتو
بجز از اسکلتی سنگ به دست
خاک به چشم
چشم در حسرت باریدن ابر
ابر چون رهگذری بی حاصل
پس چه ماندست زتو 
غیر چند دره که جز باد در ان جاری نیست
غیر یک غار که خفاش از آن می ترسد
غیر یک بیراهه پر از سنگ و سکوت
که نشان از گذر ایامست
تو هم ای کوه چو من تنهایی
غیر از خاطره از دامن تو جاری نیست
محمود مسعودی
بعد از شنیدن شعر تو هم ای دیوار از ..  با صدای استاد کسایی

در عین ابهت

در عین ابهت همه دلتنگی و غم است
این شهر عروسیست که در حجله  بم است
بلوار و بزرگراه و خیابان همه سو هست
آرامش و امنیت و شادی همه کم است 
سرخ است لب و گونه ی این دختر زیبا
پیچیده درون خودش انگار کلم است
آزادی آن برج شده تا که بدانی
سهم تو ازین شهر فقط دوده و سم است
 میلاد پر از جشن و سرور است و لیکن
از اوج به پایین نگری جمله دژم است
وقتی که طبیعت پلی از آهن سرد است
خام است خیالی که بر این خوان کرم است
هی گفتم و نشنید کسی حرف دلم را
بیچاره دل من که ز اصحاب قلم است
محمود مسعودی