راز شبنم

شبنمی بعد شبی تار و بلند

وقت دیدار نسیم سحری

ذره هایش همه یکجا می کرد

تا که با قدرت و زیبایی عشق

به لب برگ گلی بنشیند


بوسه گاه شبنم در کمینگاه سحر

بر لب سرخ ترین برگ امید

پر از سبز ترین حس بهار

در فرودی آرام

ساکت و سر به گریبان و تفکر کرده

در پی ساختن یک خاطره بود


ساکت اما شفاف

ساده اما حراف

در شبستان خیال

رو به دالانی باغ

پی پرداختن یک خاطره بود


برگ شادان شده از لطف بهار

قطره را در دل خود جا می کرد

قطره با بوسه ی رنگین امید

چشم بر سینه تفتیده ی صحرا می کرد


شبنم اما دل چندان خوشی از قاصد خورشید نداشت

اولین شعله ی تیر بر گلوگاه بلور

حکم پرواز وی امضا می کرد

یک طرف شوق سفر

یک طرف پای وفا

همه را می فهمید

باز با اینهمه او

در پی ساختن خاطره بود


آری این صبح و فرود

با طلایی نفس خورشیدی

وقت معراج به بالا می رفت

و ندایی می گفت باز هم می آیم

تا که صبح است و نسیم و امید

نسل من پابرجاست

باز هم می آیم

که دل تنگ شما تازه کنم


من و خاکستری و حس بهار

به تفکر ساکت

که خداوند نسیم و شبنم

در دل هر ذره

رازی از جنس امید

نوری از جنس خدا

بهر ادراک و تقلای بشر

به امانت داده

که اگر دیده بر آن جویا شد

راز شبنم هویدا گردد.

"محمود مسعودی(ساده)"

هجران

همجون لب یار ما دلم خونین است

چون زلف کجش ترانه ام مشکین است

خونین دلی و ترانه هایم به کناری

هجران وی از برای ما سنگین است

"محمود مسعودی(ساده)"

وقتی که تو نیستی

وقتی که تو نیستی بر سرم آواریست

افسانه ی   زندگی   فقط   زندانیست

گر  فکر  و  خیال هم  به دادم   نرسد

انگار   همین   شبم   شب پایانیست

"محمود مسعودی(ساده)"

من که می دانم

من که می دانم در آخر خاک بادم می کنی

می زنی تیر خلاصم، کی تو یادم می کنی

من که می دانم ترحم نیست در چشمان تو

سنگ سخت کوه بی جان را نمادم می کنی

من که می دانم که عمری مشق عشق

می ستانی بی دلیل و بی سوادم می کنی 

من که می دانم شرابت را ندادی رایگان

صد ز من بستانی و قیری به کامم می کنی

من که می دانم سرابی بود رویای بهشت

باغ رویا را ز من بگرفته و ناگه خرابم می کنی

با توام دنیا که دایم تلخ و شیرین می دهی

عاقبت هم شعر سنگی بر مزارم می کنی

"محمود مسعودی(ساده)"

پاییز خوش نگار

در چشم من

تو زیبا

زیباتر از بهاری

شاعرتر از نگاری

عاشق تر از هزاری

رعنای رازداری

راهی به نو بهاری

آری هماره گویم

پاییز خوش نگاری

"محمود مسعودی(ساده)"

مگرنه

این راه پر از سنگ و سفال است مگرنه

پرآبی رود از کرم و لطف جبال است مگرنه

خورشید همه لطف خدا است بر عاشق

بی نور رخش حرف و سوال است مگر نه

جنگل که شده مامن و ماوای دل سبز

بی لطف رخش حرف محال است مگر نه

هر چند کویر تشنه و تفتیده ی آب است

جز او چی کسی فکر وصال است مگر نه

تقوا همه اندیشه و احساس خداییست

آدم همه جا محو گل روی جمال است مگر نه

برگرد به دریای خود ای قطره ی ناکام

جز دامن دلدار همه فکر و خیال است مگر نه

گوهر که ز دریای طلب در صدف توست

گر دیر بجنبی قدمش سوی ملال است مگر نه

ای ساده چه دانی که کمینگاه زمانه

فرصت ندهدتا که ببینی مجال است مگر نه

"محمود مسعودی(ساده)"

تنهایی ، زیبایی

تنهایی آدمی اگر یک دریاست

                                        لیوان محبتی کفایتش می باشد

زیبایی آدمی اگر یک دنیاست

                                       یک لحظه تبی کفایتش می باشد



"محمود مسعودی(ساده)"

شهر کاجستان

شهر من با کاج هایی سربلند

می کشاند دل به دام و می نماید در کمند

شهر من با کاج ها بیدار و قلبش می تپد

تازه می سازد نفس با هر تقلای درخت

شهر من معتاد این اکسیژن است

در نبود ابر و باران،

در حضور خاک و طوفان

کاج ها منبع احساس سلامت شده اند

تا بگیرند شکاف دل بی تاب کوبر

سوزنی برگ  رفوگر شده اند


خمره هاشان پر از خاطره باد

روزگار بازی

گوکی از کاج خدا

لنگ لنگان وسط میدان بود

تا که در رهگذر خاطره ها

بگذارد اثری و بماند در ذهن

روزگار کوزه

که نگهبانی آب خنکش می کردند

تا عبور خاشاک یا سقوطی بی تاب

آرامش آب را پریشان نکند


شهر من

سبزترین حس کویرست به فریاد بلند

قد برافراخته بر بام زمان،

در بلندای بلند باغران

کوه هایی که ز اعماق زمین

 پی اصرار زمان آمده اند

و درختانی به دیدار کویر ،

که پابسته و دلبسته مقیمش شده اند


کاج های شهر من

شاعرانی هستند

ساکت و احساسی

قدبلند و مغرور

که پر از حس شکوفایی دل ها هستند


هر که قدر کاج را می داند

هدیه می گیرد از او مصراعی

و من اکنون به زبانی ساده

به شما می گویم

سبزی او شعر گلخند من است

سوزن او سوز لبخند من است

قد بلند  باغ  در بند   من است

شهر کاجستان بیرجند من است

"محمود مسعودی(ساده)"

قطار روزگار

دورگردون  غیرگردش  با  قطاری بیش  نیست

عمر  انسان  چار  فصل روزگاری بیش نیست

کوه و دشت و دره و دریا ز پشت   شیشه ها

خواب و رویایی درون بیشه زاری بیش نیست

هر  مسافر  چند روزی  میهمان کوپه هاست

کاخ دنیا هم سرانجامش مزاری بیش نیست

نه  به  میل  خود  مسافر یا پیاده  می شوی

راهروها، کوپه ها غیراز حصاری بیش  نیست

بی سبب  خود  را به دیوار و در و بستر  مزن

نیک تر  بنگر که بینی جز فراری بیش نیست

لاجرم  چون  ایستگاه  آخرت   خواهد  رسید

جنبشی باید که دنیا جز قراری بیش  نیست

چون  بلیط  روزهای   زندگی   یکدانه   است

گر سفر بسیار باشد چند هزاری بیش نیست

کسی  نمی پرسد  که چون است  حال  تو

چشم بر هم می زنی غیر غباری بیش نیست

در  قطار  زندگی  با  همسفرها  ساده  باش

زود خواهی دید خزانی در بهاری بیش نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران

حس بارانی که وقت نیمه شب

سقف آهن خانه ام را می زند

نرم نرمک باز احیا می کند

 شعر باران بوی خاک آلوده  را

کم کمک در سینه ام جا می کند

قطره ی باران  خواب آلوده را

میهمان خاطراتم می شود

می نویسد خاطراتی تازه را

ناگهان در ذهن سرد آسمان

با جرقه روز روشن می شود

با صدای غرش  شبناک رعد

در تنم احساس جوشن می شود

نم نم باران به دادم می رسد

جام احساست به کامم می رسد

 

چتر افکار، ز بن می بندم

می روم زیر سرود باران

سوی تنهایی یک بوته ی شاد

سوی آبراهه ی بیدار شده

همنفس با نیمه شب های سکوت

می روم با جویباران تا قنوت

چشم باران خورده و گرمای تب

می برد من را به بی پهنای شب

در مسیر لحظه هایی ماندنی

خیس از افسانه های بی نصیب

چشم در چشمان رویا

گوش بر حرف نسیم

می روم  تا دم بارانی صبح

می نویسم ز شبی رویایی

یا ز دیوار سفید و شبح نورانی

که پر از خاطره های گذراست

چه دل انگیز شبی بود آنشب

من و احساس و تو و مطلق شب

تو و احساس و من و هق هق تب

بهترین بود هنوز

بهترین هست هنوز

حس باران که به سقف سحرم می کوبید

کوبه ی عشق به احساس ترم می کوبید


"محمود مسعودی(ساده)"

بهتر از شیطان

گفت شیطان: دیده ام در آدمی

بهتر از شیطان رفیق و همدمی

حرص و آز و شهوت و جاه و مقام

درس می گویند  برایم  هر دمی

"محمود مسعودی(ساده)"

بی انصافی


دل  بریدن ز  سر کوی  تو  بی انصافیست

گر چه صدها گله از زلف کمندت باقیست

ساحل  ار  عاشق  موجست  تحمل  باید

زانکه این سرزنش موج ز لطف ساقیست

من  و  ببریدن مهرت  چه  حکایت    باشد

حاش لله  که  مرا  بهر  تو صد بی تابیست

دوری   ساحل   و   دریا  ، روایت چه کنی

ساحل ار دور شود فایده اش بی نامیست

طعنه  بر  موج  مزن  سرزنشش کمتر کن

گر  نکو  بنگری  این  موج  ز  ناهمواریست

هر  کرا   دور  زمان  در  کنف  مهر  تو  زاد

تا ابد در   صدف  مهر   و   وفا   زندانیست

هی نگو ساده که پیچیده کنی مشکل من

مشکلم  دوری  از چشمه  این  بیداریست

طلب  بوسه  ز ساحل گنهی هست بزرگ

زآنکه هر بوسه ی ساحل ز پیش ویرانیست


"محمود مسعودی(ساده)"

تشنگی در راه است


تشنگی در راه است حفاظت محیط زیست

ابر بی جان شده است

دشت عریان شده است

عوض بارش برف ، بارش خاک فراوان شده است

ده بالا دستی ،خالی از جنبش انسان شده است

ده پایین دستی: ... آه ، ویران شده است


چشمه ها بی تابند

شایدم در خوابند

رودها فرسوده

جوی ها سرگردان

سبزه ها پژمرده

ساز ها نامیزان

قطره ها گم شده اند

ذره ها در میدان

باد جای باران از خاک خبرها دارد

خاک از سرعت سیلاب خبر می آرد


ده و دریاچه و تالاب همه منتظرند

بس که خشکیده ی تالاب به سر کوفته است

بس که ترسیده ی مرداب به خود سوخته است

همه ذرات رس و خاک شدند وارونه

وقت جان کندن آنها شده است

گل و گلزار که هیچ

نی و نیزار به خود می لرزد

شب بیدار که هیچ

روز دیدار  به خود می لرزد

دل و دلدار که هیچ

خصم غدار به خود می لرزد


فوج بی تاب مهاجر ز سفر افتاده

موج بی آبی باران به جگر افتاده

ترس تاریکی جنگل ز نظر افتاده

جان آدم،

جان حیوان و گیاه،

جان هر بوته و جنبنده ی خاکی به خطر افتاده

 

تشنگی در راه است

سد بی آبی کوه، پر بی تابی است

رود بی آبی دشت، تا خدا جاری است

دشت سرگشته جان،ز وفا عاری است

دل آدم:

چه بگویم

که کجا شور و پر و بالی هست

شاید از شدت بی عاری است


تشنگی در راه است

ای فلان ابن فلان ابن فلان

قبل از اسمع خاک

قبل از افهم آب

تو بفهم

جان این آدم خاکی به خطر افتاده

"محمود مسعودی(ساده)"

کوه دلتنگی نصیب ماست


میان کوه ها هم کوه دلتنگی نصیب ماست

میان قله ها تک قله ی سنگی نصیب ماست

میان دره ها تنها ،عمیق و بی نصیب و سرد

ز بس با باد تنهاییم بدآهنگی نصیب ماست

میان دشت های سبز و خندان دانه می کاریم

ولی وقت درو احساس اردنگی نصیب ماست

میان باغ ها بر طرف جو ،شاد و غزل خوانیم

ولی هنگام چیدن درد کوررنگی نصیب ماست


"محمود مسعودی(ساده)"

نی

نی چو  خالی شد نوایش آسمانی می شود

چونکه  پر باشد کجا ساز  جدایی  می شود

گر درون  خویش  با صد  من شکر  پر کرده ای

بس که سنگینی کجا ذکرت خدایی می شود

"محمود مسعودی(ساده)"

عطش

گفتم  به  بوسه ای عطشم را  فرونشان

زان  لب  به باغ  عافیتم  دانه ای   نشان

گفتا که آتش است و دوچندان کند عطش

گفتم  که  آب  تویی آتش من را فرونشان

"محمود مسعودی(ساده)"

انعکاس عشق

انعکاس خویش را در ساحل سنگی به راهت ریختم

چشم مستی گشتم و تک قطره هایم را به پایت ریختم

با صدف ماندم کنار ساحلت با ماسه هم نجوا شدم

گاهگاهی کشتم این دلتنگی و گاهی به جامت ریختم

موج می آمد به گوش صخره می گفت می گذشت

من ولی ماندم به پایت،لحظه هایم را به کامت ریختم

ماسه ها با رنگ شادی زیر نور ماه و مهر آسمان

زانعکاس عشق می گفتند همانی که به نامت ریختم

قطره ای دریا اگر بر روزگار محو رویا می رسید

قطره اشکی می نمودم قسط شادی را ز وامت ریختم

کودکان ساحلی مشق شنا کردن به من آموختند

هر چه آوردم به کف دُر یا گهر ،در غمزه هایت ریختم

در شمیم انتظارت صبح ساحل را سراسر هم زدم

هر چه گفتم با زبان آن شب به کام روزگارت ریختم

گفت صیادی مرا چون است شرح زندگی با زلف تو

گفتم آن ماهی که از دوری دریا جان به جامت ریختم

غنچه ی سرخ شقایق ها کنار ساحل اما بی ریا

شاید اشک عاشقی باشد که من آنرا به خاکت ریختم

"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران

حس بارانی که بر صحرای سوزان خواهمت

گل به دامان ببنمت همچون گلستان خواهمت

در مسیر ساقی سیمن چنان پروانه ای

گرد  ماه  روی ساقی در  میستان خواهمت

شمع بزم مهربانان ، محفل شعر و غزل

با غزل همخانه و مست و غزلخوان خواهمت

با پرستوی مهاجر در مسیر بادهای روزگار

راهی عشق خدا  بی ترس طوفان خواهمت

بیشه ای هستم که در بی ابری فصل بهار

قتلگاه قطره ام ، چون گل به دامان خواهمت

تشنگی جویم ز دست ابرهای روزگار

تا بفهمی من تو را چون آب حیوان خواهمت

گر چه ذوالقرنین نمی یابد اکسیر حیات

همسفر با خضر و الیاس و هزاران خواهمت

"محمود مسعودی(ساده)"

از کوی تو تا شهر دلم

از کوی تو تا شهر دلم فاصله ای نیست

اما ز تو در شهر دلم غلغله ای نیست

از این همه لطفی که ز کوی تو روان است

ای یار چرا بر دل تنگم صله ای نیست

ما تشنه ی عرشیم و تو راهی به زمینی

بر روی گسل هست دل و زلزله ای نیست

شاید که بد اندیش در اندیشه ما هست

کز زلف کمند تو مرا سلسله ای نیست

رود ار که به دریا نرسد مرگ به راه است

مرداب اگر هست ،در او سنبله ای نیست

کوهیم که در پیش غمت دشت خرابیم

زیرا که در این دشت دگر قافله ای نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

کیست بگرفته گلوگاه بشر؟

بوته در خاک زمین

تیشه در دست بشر

سبزه در دشت وسیع

غافل از دام بشر

شاخه در دامن گهواره ی باد

ارّه در فکر زمین خوار  بشر

قوچ در صخره ی مغرور بلند

تیر در ذهن کماندار بشر

آب در راه رسیدن به وصال

سد و بیراهه به افکار بشر

یک طرف باغ و طبیعت و درخت

یک طرف تیشه و اصرار بشر

نفس شهر به تنگ آمده است

کیست بگرفته گلوگاه بشر ؟


"محمود مسعودی(ساده)"

خویش کلک

عمریست که از چرخ و فلک می نالیم

حتّی ز فرشته و ملَک می نالیم

چون نیک نظر کنیم در اندیشه ی خود

دانیم که از خویش کلَک می نالیم

پرگار روزگار

پرگار روزگار بر گرد ما دایره ها می کشد

          ولی

غافل از اینکه مرکز پرگار عالمیم


"محمود مسعودی(ساده)"


قدر باید دانست

تا نفس هست قدم باید زد

بین خورشید و شب و ثانیه ها

پی صبح و سحر و قافیه ها

شب به عطر شب بو

صبح به عشق شبنم

روز بهر دیدار گل بابونه

عصر،تماشای غروب پاییز

شب نباید بد گفت به تاریکی رازآلوده

که پلی بهر تماشای خداست

صبج باید فهمید:

نسیمی که ز دیدار خدا آمده است

بعد آب پاشی پیرزن همسایه

تا که دل های همه تازه شود

روز دیدار همین امروز است

کار امروز به فردا مسپارید دگر

کوچه باغ پاییز ،

خش خش بیداری

آخرین ذره ی نور،

عصر یک روز پر از حادثه ها

همه تصویرگر عشق زمین با بشر است

قدر باید دانست

لب رود و سفر ماهی ها

آب حوض و چشمک شادی ها

تابش آمده از لای درختان بلند

سبزه ی روییده بر کاهگل دیواری

برگ رنگی شده در باغچه ی پاییزی

یا همین لحظه ی احساسی صبح

بعد پایان شب تار و سیاه

بازگشت خورشید از سر کوه بلند

رفتن ماه که دل تازه کند

قدر باید دانست

غنچه ی واشده در ساحل صبح

صدف آمده از رویا را

دانه های رنگی

به نمایندگی از موج و مه و دریا را

یا همین ولوله ی آدم ها

پی یک لقمه ی نان

پی یک لحظه سفر

پی یک عمر سکوت

پی یک قافیه از شعر خدا

قدر باید دانست

طاقت گل فقط چند روز است

طاقت شبنم او چند ساعت

رخنه ای باید کرد به زیبایی گل

به بلور شبنم

بهر ساختن خاطره ای تصویری

از دلی آینه گون

که به دیوار زمان آویزد

و بماند تا آخرین لحظه ی شب بیداری

قدر باید داست

همه ی گل ها را

همه ی دنیا را

"محمود مسعودی(ساده)"

سینه را بهر خدا دریا کن

دیده را بهر تو جویا کردم

سینه را بهر  خدا  دریا کن

خویش را بهر تو رسوا کردم

غیر خویشتن همه را رسوا کن

جام را بهر تو پر کردم و خالی کردم

می نابی ده و این گمشده را پیدا کن

در صدف ، غیر تو کی درّ و گهر می یابم

صدف تن به گهر های خدایی خودت معنا کن

گر که صد بار شکستیم و تو صد بار نمودی وصله

آبم از سر نگذشته،به سر انگشت هنر درزه دل پیدا کن

زندگی راه درازیست که بی لطف نگاری به شرابی ابدی

غیر دلتنگی  و  هجران خبری نیست،ز کرم زندگیم  زیبا کن

"محمود مسعودی(ساده)"

چه می خواهی

گاه گاهی بپرس، از زندگی چه می خواهی

به کجا می روی،از دوندگی چه می خواهی

به کوه سخت بلندی و یا به دشت شیرینی

ز صلح و آشتی خود،جملگی چه می خواهی

چرا به باغ حقیقت سکونت آسان نیست

مگر دمادم از این باغ بندگی چه می خواهی

چرا همیشه دلت بی گدار در آب است

از این تحمل بیجا و دلخستگی چه می خواهی

طلوع عالم مستی به یک نگاه تو بندست

کنون بگو تو از این هرزگی چه می خواهی

وصال یار خوش اندام خود طلب ،خوش باش

بجز وصال مه خویش از زندگی چه می خواهی

نگو که محال است چشمه های وصال امشب

که غیر لطف وی از تشنگی چه می خواهی

"محمود مسعودی(ساده)"

عید قربان است قربانی کنید

عید قربان است قربانی کنید

هر چه غیر اوست زندانی کنید

تا نباشد حز رخ او در میان

گلرخان شهر قربانی کنید


"محمود مسعودی(ساده)"

عشق های کوچه باغی

رد پایی تازه می بینم:

به عمق شاخه ها

در میان دانه ها

از تقلای شب پروانه ها

عشق های کوچه باغی

عمرشان کوتاه است

زود میوه را می چینند

و زرد باید گردی

که جایی بهر سبزی

بهر شادابی نیست

آری بهار نزدیک است 

و تو

هوس تازه تری در دل و در سر داری

نیست راهی بجز از پژمردن

زردی از دست تو و آزردن

می روم تا تو به دنیای خودت تازه شوی

رسم دنیا این است

عمر این عشق از سبز بهار تا زرد خزان

فقط چند روز است

و تو با سر به زمین خواهی خورد

و زیر پای پاییز

چند روزی همه درگیر تو و رنگ رخت خواهند بود

لاجرم:

عبرت بی عبرت یک مزرعه یا باغ و درخت خواهی شد

و برگی تازه جای تو را خواهد گرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

گفتگوی بوته و صحرا

شنیدم گوشه ی صحرای خشکی

 برآمد بوته ای با بوی مشکی

اگر چه بود دور از کوه و دریا

دل و رویش تماما خوب و زیبا

ولی تنها بُد جز زوزه ی باد

نبودی همدم و یاری به فریاد

به هر روزی دل او تنگ تر شد

چنان که حال او هر دم بتر شد

شبی بادی خبر آورد ز کوهی

که یارانت همه بر طرف جویی

تو اینجا یکه ، تنها می نشینی

به غیر از خاک و سنگریزه نبینی

ولی در کوه و جنگل های دورتر

همه یاران به هم یارند و یاور

تو را صحرا چنین بی همسفر کرد

قبای وصل تو از تن به در کرد

تو را اصل و نسب از کوه باشد

نشان از جنگل انبوه باشد

شکایت کن شبی،روزی به صحرا

که شاید باز جویی اصل خود را

بسی گفت و بجانش رخنه ای کرد

ز عمق جسم و جانش تخته ای کند

همیشه در پی یک فرصتی بود

که در عمق وجودش همتی بود

به هنگام سحرگاهی دل انگیز

بگفت صحرای من ای یار شب خیز

گله دارم من از تو بیش و بیشتر

چرا دادی مرا اینگونه بستر

به عمق این بیابان خشک وبی آب

چرا زادی مرا در حسرت آب

همه یاران به کوه و دشت باشند

به فکر شادی و سرمست باشند

ببین این ظلم از حدش برون است

به فردای قیامت کار چون است

شکایت می کنم از ظلم هایت

از این تنهایی و سنگریزه هایت

خلاصه بوته گفت و یار بشنید

هزاران طعنه از اغیار بشنید

بگفت ای همدم ای یار عزیزم

تو ای تنهاترین ، خوبم ،تمیزم

فقط با همدگر  بودن هنر نیست

ز دسترنج کسان خوردن ثمر نیست

اول با لطف حق اینجایی اکنون

نکردم من تو را اینجا به زندون

همین بادی که حرفت می نماید

به تحریکت  قدم  رنجه نماید

به روزی دور بنمودت ز کوه ها

بیاوردت به پیشم تک و تنها

بگفتا خسته ام زین بار سنگین

بگیر این دانه ی بی جان غمگین

بیاندازش به یک گوشه بمیرد

بهانه ی کوه و جنگل را نگیرد

ولی من زیر خاکم جا نمودم

به سرما و به گرما یار بودم

تمام شیره ی جان جمع کردم

خودم را تا قیامت شمع کردم

زمان بگذشت و حالت خوبتر شد

غریزه در درونت بارور شد

به گفتی من توانم گل بسازم

بدین عریان بیابان گل نمایم

بگفتم نازکی طاقت نداری

به این سختی شما عادت نداری

نه تنها یار نیست اینجا که بادست

نه تنها آب نیست گرما زیاد است

بدیدم که شما بر خود مصری

نه اهل مستی و نی قر و فری

تو را گفتم که گر خویشتن چنینی

مرا همپای خود هر جا ببینی

به ریشه گفتمت تا عمق جان رو

تمام قطره های جان من جو

هر آنچه جمع کردم بعد سال ها

همه یکجا بدادم بر تو آنها

تو راه زندگی پیدا نمودی

مرا با عشق خود دریا نمودی

کنون تنها ولی تو سرفرازی

بدور از کوه و جنگل هم بسازی

میان آب و خاک  وکوه و جنگل

هزارن گل به گردت هست تنبل

همه اجناس رویش هست فراهم

هنر نیست باغ گل کردن  سرهم

به روی پای خود ماندن هنرهست

به بی آبی گلی زادن هنر هست

تو داری دشمنی از باد و از خاک

ولی ایستاده ای بر پای چون تاک

تو تنها عشق این اهل و دیاری

هزاران عاشق دلسوخته داری

اگر دلخون تو خواهی مردمان را

من از خود بگذرم وین شیره جان را

بگویم با همان که او رها کرد

تو را با عمق صحرا آشنا کرد

برد تا کوه و جنگل های خودخواه

روی آنجا و عمرت را کشی آه

بگفتا بوته من یار تو مانم

که تو یاری مرا اکنون بدانم

دگر هرگز ندارم قصد رفتن

به هر دانه بیاموزم شکفتن

بمانم تا بسازم من گلستان

از این تنهایی و گرمای سوزان

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق تقدیم شما

من نمی دانم :

به کجا نفسم می گیرد

آتش و سوز در این بوالهوسم می میرد

یا که معبود کجا و چگونه

به دلم جرات دل کندن و رفتن،

به سرم فکر شکفتن خواهد داد

یا باغ سبزی که نشانم دادند

کی بود فصل بهارش

کی بود گل به کنارش

کی زمان حکم توقف به تنم خواهد داد

کی جهان مهر سکوت بر لبم خواهد زد

ولی می دانم

که به هر لحظه و هر تکراری

رمزی آکنده ز عشق است نهان

کار من تقدیم است

به هر عابر باغ ابدی

که چو من هیچ نمی داند از این راه دراز

کار من تقدیم است

هر چه باشد نامش

مهربانی و محبت

یا که احساس قشنگ شادی

یا که لبخند سفید دم صبح

یا که یه گوشه ی چشمی به نسیم

یا که یک بوسه به هر گونه ی اشک آلوده

یا که گرم کردن دستی تشنه

یا که همدردی یک ثانیه بی برگی

کار من تقدیم است

به درخت و عابر به نسیم و باران

و به هر کس که در این نزدیکیست

عشق تقدیم شما

"محمود مسعودی(ساده)"

می روم

می کنم دل ز تو و ثانیه ها

می روم تا سحر قافیه ها

می روم تا که بگویم سخنی

خوشتر از حسرت این قافله ها

می روم تا به خیالا ت خودم

پل زنم سوی پر چلچله ها

می روم تا که نمانم تنها

در سیاهی شب سلسله ها

می روم تا که بگویم با ابر

تا ببارد به شب فاصله ها

می روم تا که بگویم باران

تازه سازد دل بی حوصله ها

می روم تا به امیدی تازه

با لب خویش کنم زمزمه ها

"محمود مسعودی(ساده)"

یادمان باشد

یادمان باشد باید از خاک زمین دل بکنیم

سمت پرواز بسویی دگر است


یادمان باشد آخر خط

بیشترین بُعد بشر

به اندازه ی یک عمر زمین خواری است


یادمان باشد

سفر از چوب به خاک

سفر آخر این عالم تکراری است

"محمود مسعودی(ساده)"



یادمان باشد

ایستگاه آخر

آخرین ریل سفر

آخرین بالش این راه دراز

آخرین زمزمه های آواز

همه یکسان به بشر جاری است


یادمان باشد بی بهانه،با بهانه

بپریم از لب جوی

نبریم آب ز روی

خوش نشینیم و نگویم ناخوش

کین همان رسم جوانمردی است

با ژئوفیزیک

زمین و این همه باور

به عمق و سطح و در بستر

شمال و غرب و در خاور

ز نفت و معدن و گوهر


تو را از دور می خواند 

بسوی نور می خواند


که از فیزیک از شیمی

ز ثقل و موج و مغناطیس

ز برق و باد و از طوفان

بجو آرامش انسان

ز لطف جاری یزدان


گهی با لرزه تاقدیسی

گهی با ثقل گنبد را

گهی آهن ز مغناطیس

گهی با برق آبی را


خلاصه با  ژئوفیزیک

ز می پر کن جامی را

"محمود مسعودی(ساده)"

نیست

رفیقی  همنفس  می بایدم نیست

انیسی همقفس می بایدم نیست

سطوری تازه در شرح سکوتم

دلی بی پیش و پس می بایدم نیست


شرابی تلخ و بس می بایدم نیست

سکوتی پر  جرس می بایدم نیست

حروفی تازه از بهر سرودن

سماعی دادرس   می بایدم نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

گواه کن

زیبا شبی مرا به کنج دلت جایگاه کن

استاره های  بخت  مرا هم   گواه  کن

یا  دست  من  بگیر  و به میخانه ام ببر

یا  هم  مرا  ز  لعل  لبت سر به راه کن

"محمود مسعودی(ساده)"

-----------------------------------------------------------------------------

دوب بیت فوق بعد از شعر شاعر بزرگوار سرکار خانم متولی به ذهنم رسید

امشب مرا به گوشۀ چشمی نگاه کن / جامـــــی بده دوباره مرا روبراه کن 
یا قلب خسته را بنواز از ســــــــر کرم / یا شانه را برای سرم تکیه گاه کن

به کجا شوم کبوتر

به کجا شوم کبوتر که تو را در آن سرایم

که مقیم این خرابم که تو کرده ای سرایم

به کدام گل بگویم که تویی هزار باغم

که ز رشک خویشتن را،نکشد به پیش پایم

دل و دین و ادعا را همه در خزانه بگذار

تو بگو کجا نشینم که شود دلت سرایم

به سراب ادعایم که رساند این دعایم؟

بنما رخ ای حبیبم که گدای بی قبایم

چو نکرده یاد من گل ،ز کجا بود تحمل

به حریم خلوت امشب ،بنمای رهنمایم

همه بی قرار گشتم که چرا ز یار گشتم

به گذرگهم  به نیل آ بنما شبی عصایم

به غروب می نویسم به شبم ستاره بارد

که تو یار بی مروت ندهی ستاره هایم

فقط امشبم به دنیا،مه من ز شب برون آ

رخ اگر به من نمایی بشود ستاره جایم

به مسیر ساده بنشین و بجو دوباره دل را

بگشا حریم خود را که ز ره به سر درآیم

"محمود مسعودی(ساده)"

قسمت ما

غم تو قسمت  ما  گشت  و لبت با  دگران

اشک تو قسمت ما  گشت و دلت با دگران

با که گویم که از این بخت بلند من و دل

شعر تو قسمت ما گشت و شبت با دگران

"محمود مسعودی(ساده)"

رسم ادب

جاده ها منتظر بوسه ز یک ابر بهار

چشم ها تشنه دیدار رخ سبز نگار

کی بهاری شود این دشت بگو

همگان منتظر لطف تو ای حضرت یار


سبزه خشکیده و چشمش به در است

حوصله منتظر سبزی یک باغ و بر است

دل به اندازه یک دشت، غم انگیز شده

با توام یار  گلم ل طف شما کارگر است

"محمود مسعودی(ساده)"

توپ های همه عالم کف میدان شما

متهم خیمه زده  در کف  دیوان  شما

یک اشارت به دو چشمی کافیست

تا که ساقی برساند می عرفان شما


شبنمی تشنه ی صبح است که پرواز کند

نور حق بیند و پرواز دل انگیز خود آغاز کند

برگ سبز ار چه هواخواهی شبنم دارد

جز  به  حکم  تو کجا  قفل خودش باز کند


تشنگان  گر چه  که  دریای  طلب  می باشند

زین همه  تشنگی خود به  عجب  می باشند

حاش لله که زند دم کسی از غیر نگار

منتظر بر در ارباب خود از رسم ادب می باشند


فاصله ای نیست

صد سال گرفتار تو باشم گله ای نیست

هر چند که در جام دلم حوصله ای نیست

فرموده بدی پای در این میکده مگذار

فرمان تو بر چشم،ولی فاصله ای نیست

غم نیست مرا پای به یک گوشه گذارم

با سر چو روم ،ترس من از آبله ای نیست

بشکن به سر زلف خودت عهد مرا هم

عهدت به چه آید چو مرا زلزله ای نیست

رودیم که دایم سوی دریای تو هستیم

جز مهر تو در دیده ی ما قافله ای نیست

زرد است بهاری که بدون تو برآید

ما مست خزانیم و تو را غلغله ای نیست

می خورده ام این راه مرا ساده نماید

جغد ار چه که بسیارو دگر چلچله ای نیست

در عمر مرا فرصت تکرار غمت نیست

دیر ار که بجنبیم دگر قابله ای نیست


"محمود مسعودی(ساده)"

شب افسانه و افسوس

شبی چو شعله ی فانوس به دیدار تو خواهم آمد

                                                            با حسرتی اندازه ی فردوس به دیدار تو خواهم آمد

ترسم که شب سرخ هوس های تو را سبز نبینم

                                                         شاید شب افسانه و  افسوس به دیدار تو خواهم آمد

"محمود مسعودی(ساده)"

دیگه دلتنگیام تو هیچ شعری جا نمی گیره

دیگه دلتنگیام تو هیچ شعری جا نمی گیره

شراب تلخ باران خورده هم حتی سراغ از ما نمی گیره

به اوج قله ی کوه نمک با پای زخم آلود

سر سوزن عنایت هم درون لحظه هایم جا نمی گیره

پرستو یاد از همسایه های دل نمی سازه

شقایق با دل خونین مسیر عاشقی از سر نمی گیره

مهاجر ها مجاور گشته اند در کلبه های دور

مسافر اشک در چشم است و یاد از شبنم باور نمی گیره


"محمود مسعودی(ساده)"

برگ پاییزم ولی

برگ پاییزم ولی با نوبهاران گشته ام


دست در دست امید روزگاران گشته ام

همدم سبزینه در باغ جوانی بوده ام

با نسیم زندگی در جوکناران گشته ام

زرد گردیدم ز دست روزگار اما چه باک

من که عمری را کنار باغ و بستان گشته ام

رنگ من از پختگی باشد نه از دلمردگی

بسکه در دیگ زمان با باد و باران گشته ام

"محمود مسعودی(ساده)"

شاد باید بود

شاد باید بود و گرنه روزگار،

                                 در میان هاون خود زرد و زارت می کند

می کشد هر لحظه سلولی ،

                                  در آخر هم نصیب مور و مارت می کند

شاد باید بود و گرنه هجر یار،

                                همنشین کوی بی تاب و قرارت می کند

ور نبخشی خویش را در زندگی،

                                 سنگ سخت کوه دنیا بر مزارت می کند

شاد باید بود و گرنه طعنه زار،

                                    دور از اندیشه ی فصل بهارت می کند

گر که هم پیمانه با عاشق شوی،

                            دیگری دشمن شده صد طعنه بارت می کند

شاد باید بود و گرنه شیب عمر،

                                    در سرازیری کمین بر گلعذارت می کند

بس که هم بالا و پایین می رود،

                                    عاقبت در اوج سردی داغدارت می کند

شاد باید بود و گرنه زلف شب،

                                       کینه را جای محبت وامدارت می کند

گر که نستانی ز دستش جام می،

                                   جام زهری می دهد زار و نزارت می کند

"محمود مسعودی(ساده)"

برگ پاییزی و عابر

برگی از شاخه فتاد

زرد و بی جان و خمیر

آخرین روز سفر

آخرین سطر امید

عابری غوطه ور ثانیه ها

دل تنگش به نیستان می برد

برگ بی حوصله تر از هر روز

با قلم موی خدایی ابدی

در اتاق پرو پاییزی 

جامه اش رنگ حقیقت می زد

باد غافل ز دل عابر و برگ

نقشه ی حمله فراهم می کرد

آب در حسرت آغوش

به سوی ابدیت می رفت

شاخه تنها شده بود

نه بهاری و نه تابستانی

که دهد سایه سردی به گلی

که همه بال و پرش ریخته بود

مادری همچو درخت

غافل از باد خزان

نوگلش راهی هجران می کرد

زینت سبزه ی بستان می کرد

آسمان تنها بود

چشم بر خاک زمین که چه زیبا شده بود

نور، آن قاصد خورشید خدا

بهر ابراز وفا آمده بود

پنجره وا که بگوید حرفی

که کند همدردی

که بفهمد غم سنگین درخت

و بجوید دل همسایه خویش

قطره ای منتظر قایق رنگینش بود

شبنمی منتظر همسفر دیرینش

عابر خسته به نعلین فشاری آورد

جیغ زد برگ و به قربانگه تاریخ نشست

آخرین لحظه ی مرگ

با صدایی خش دار

برگ با عابر گفت

دیر یا زود تو هم می افتی

باد آرام گذشت

آب بی تاب نگشت

پنجره بسته  و عابر راهی

آسمان ابری شد چشم خورشید ببست

عمر چند روزه ی یک برگ گذشت

زیر پای پاییز تا ابد مدفون شد

"محمود مسعودی(ساده)"

لحظه ی دیدار

ای گل تو ندانی که چه دلتنگ شما می گردم

هر ثانیه ، هر لحظه که از شما جدا می گردم

عمری به تکاپو که تو را دوباره دیدار کنم

چون لحظه ی دیدار رسد ز خود رها می گردم

"محمود مسعودی(ساده)"

کلید روحانی قفل زنگ زده ی تابوی آمریکایی را شکست

از همان روز های اول معلوم بود که کلید روحانی کلیدی قدرتمند است که در گشایش قفل های که در طول سال ها بویژه هشت سال گذشته زده شده است توانا عمل خواهد کرد. این روز ها آرامشی که بر بازارها حاکم شده بر بسیار موارد از جمله طلا و دلار تاثیر گذشته است. موج امید همچنان در ذهن مردم سرحال و سرزنده به پیش می رود. گفتمان ایران با دنیا و دنیا با ایران عوض شده است. و این آخری که امروز بود کلید روحانی در تابوی آمریکا در حال گشودن قفلی 34 ساله است. اگر چه اولین قدم بود ولی شاید تا چند وقت پیش گفتن از مکالمه تلفنی ریس جمهور ایران و امریکا باور نکردنی می نمود ولی حالا انجام شده است. روحانی با حفظ احترام ، عزت و اقتدار  ایران راه جدیدی را گشوده است.

آنقدر که ما در این سی و چند سال از نداشتن رابطه با آمریکا و آتش زدن پرچم ضرر کرده ایم بعید است از داشتن رابطه ی سیاسی و اقتصادی و احترام به نماد یک ملت ضرر کنیم. در نبود را بطه ی مستقیم بسیاری آتش بیار معرکه بودند. امریکا یک ابرقدرت است با تمام ویژگی های یک زورمدار باید با این کشور با درایت برخورد کرد نه با دشمنی و تحریک. آمریکا هم در طول این سال ها یاد گرفته است که ایران کشوری منحصر به فرد است و باید برخورد با وی منحصر به فرد باشد چونکه از روش های معمول مانند تهدید و تطمیع و تحریم به نتیجه ی مطلوب نخواهد رسید.به عبارتی هر دو کشور به نقطه ای رسیده اند که نیاز به گفتگوی مستقیم را به جای شاخ و شانه کشیدن احساس کرده اند . این مذاکرات می تواند به گونه ای پیش رود که هم اهداف ملی حفظ شود و هم به نقطه ی مطلوبی برسیم . با اطمینان می توان گفت روسیه انگلیس چین و فرانسه چیزی متفاوت با آمرکا نیستند جز اینکه مقیاس آنها کوچکتر است .پس بهتر است دنبال منافع ملی از راه ارتباط و گفتگو باشیم تا دشمنی و دشمن تراشی.

چه خوب شد که شروع این ارتباط بجای مصافحه با مکالمه شروع شد تا بتوان با گفتن و شنیدن راهی جدید گشود. امریکایی ها در این چند روز سعی کرده اند حسن نیت شان را حداقل در این مرحله نشان دهند . از سخنان اوباما در سازمان ملل تا  بازگرداندن یک شیئ عتیقه قدیمی ایرانی  و تماس تلفنی با دکتر روحانی در ترافیک نیویورک و دقایقی قبل از خروجی دکتر از خاک آمریکا. باید خوش بین بود نیمه پر لیوان را دید و بادرایت نیمه ی خالی را مدیریت کرد که خالی نماند.

امیدوارم با گشودن قفل هسته ای و قفل رابطه با آمریکا بهانه از دست بدخواهان گرفته شود تا کشور بیشتر درگیر ساختن اقتصاد و پایه ریزی رفاه مردم گردد که حق مردم  صبور ایران بیش از این است.


دکتر روحانی بعد از مکالمه در هواپیما برای بازگشت به ایران



اوباما بعد از مذاکره در حال اعلام مذاکره تلفنی در کنفرانس خبری

پاییز دلتنگی

پاییز دلتنگی:

چرا بال و پر و برگت نمی ریزد

چرا عاشق نمی گردی

چرا شور و شر و شعرت نمی خیزد

زمستان می کشد ما را

چرا از مهر چشمانت فتوت بر نمی خیزد

چرا ابر سحرگاهی نمی آید

چرا جادوی دستانت به غیرت بر نمی خیزد

بهاری گر که در راه است

چرا باران امید از شب ذهنت نمی ریزد


"محمود مسعودی(ساده)"


فصل رنگ آمیزی

فصل رنگ آمیزی


       فصل برگ ریزان است


                     فصل آغاز سفر ،

                            فصل پاییزان است

                                 گذر از بهار،از تابستان

                                            سفر از سبز به زرد

                                                         فصل عریانی باغ

                                                                  فصل پاییزان است

                                                                         فصل مهر است و کتاب

                                                                                     خاطرات خوش و ناب

                                                                                               فصل آغاز نسیم

                                                                                  فصل پاییزان است

                                                                      برگ های رنگی

                                                          بر زمین خواهش

                                               سفر برگ بر آب

                                     فصل پاییزان است

                             فصل رقاصی برگ

                  فصل غمازی رنگ

          فصل طنازی زرد

فصل پاییزان است

"محمود مسعودی(ساده)"

مرگ دریا مرگ ماست، دیر یا زود

برای دریاچه ارومیه

آی آدم ها که پُست خوبی دارید

و بر خر مراد سوارید

وزیرید و وکیلد و گاهی گل می کارید

گاهی روبان پاره می کنید

گاهی سد می بندید و گاهی پل می زنید

در همین نزدیکی یک دریاچه می میرد

آسمان ساکت ، نمی غرد

زمین ساکن نمی جوشد

رود تنها و دلتنگ ،باغ ها شادند

آی آدم ها که غصب کردید سهم دریا را

مرگ دریا مرگ ماست، دیر یا زود

"محمود مسعودی(ساده)"

پاییز ،مهر ، مدرسه

پاییز

مهر

مدرسه

هلهله های مهربان

شادی ناب کودکان

دوباره شور زندگی

دوباره مشق خط خطی

دوباره پای تخته ها

گچ سفید، تخته سیاه

دوباره با شروع مهر

شوق پرنده می شود

دوباره بعد چند سکوت

سرود زنده می شود

"محمود مسعودی(ساده)"

یاد باد

یاد باد آنکه به کنج دل من مسکن و ماوای تو بود

دل پر از شوق،مقیم شب دریای تماشای تو بود

هر زمانی که نسیمی ز سر شوق و صفا می آمد

سفر عشق به پای من و از جوشش صهبای تو بود

بلبل باغ به جز شوق وصال تو نمی گفت سخن

صحبت شوق وصالم به سر و گوشه ی لبهای تو بود

جام می در کف ساقی به من و یار اشارت می کرد

جرعه در جرعه می، در صدف وصل و تمنای تو بود

شام هجران همه امید تو را تا به سحر حل می کرد

صبح وصل تو به کف بود و به پهنای دلم جای تو بود

بی سبب قمری بختم به هواخواهی تو می فرمود

شوق وصل تو بسی خیس تر از شبنم رویای تو بود

شرح این قصه نگوییم، همان به که بماند به نهان

کین همان طرفه خیالیست که در قصه ی رویای تو بود

طلب حور نمودن نه ز انصاف بود در ره تو ای مه من

تو همان حور برینی که به هر ذره ی من جای تو بود

طلب عشق ز بیگانه ی لطف ازلی هست خطا

این همان حد نهایست که در انگشت سر پای تو بود

شکوه کم کن که حدیث سر کوی و طلب وصل نگار

ساده حرفیست که مشکل ره دنیای معمای تو بود

"محمود مسعودی(ساده)"