ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
شاد باید بود و گرنه روزگار،
در میان هاون خود زرد و زارت می کند
می کشد هر لحظه سلولی ،
در آخر هم نصیب مور و مارت می کند
شاد باید بود و گرنه هجر یار،
همنشین کوی بی تاب و قرارت می کند
ور نبخشی خویش را در زندگی،
سنگ سخت کوه دنیا بر مزارت می کند
شاد باید بود و گرنه طعنه زار،
دور از اندیشه ی فصل بهارت می کند
گر که هم پیمانه با عاشق شوی،
دیگری دشمن شده صد طعنه بارت می کند
شاد باید بود و گرنه شیب عمر،
در سرازیری کمین بر گلعذارت می کند
بس که هم بالا و پایین می رود،
عاقبت در اوج سردی داغدارت می کند
شاد باید بود و گرنه زلف شب،
کینه را جای محبت وامدارت می کند
گر که نستانی ز دستش جام می،
جام زهری می دهد زار و نزارت می کند
"محمود مسعودی(ساده)"