انتظاری یخ زده

چشمه ساری غم زده از نوبهارم مانده است

خاک کویی نم زده  از  کشتزارم  مانده است

ای دریغ  از  فصل های  نانجیب  روزگار

انتظاری  یخ زده  از عشق نابم  مانده است

"محمود مسعودی(ساده)"

تمام عمر یک سکه است

دلم اندازه ی یک شهر ،یک دنیا برایم تنگ می گردد

سکوت خسته ای بر لحظه هایم رنگ می گردد

ز دلتنگی هوای سینه ام گویی که مسموم است

و شاید در نگاهم قصه هایم گاه معلوم است

زمین و آسمان این است

غیر از این چه می خواهی؟

گهی سرمست و شادابی

گهی طامات می بافی

گهی اسب مرادی زیر پا داری

گهی هم نامرادی در نوا داری

تمام عمر یک سکه است

دو روی سکه ناپیدا

میان آسمان چرخان

گهی اینیم ، گاهی آن

گهی غمگین ،گهی شادان

زمین دارد دهانی باز چون قلک

که بلعد سکه ی عمرم

و دیگر هیچ

ولی بازم گذر خواهم نمود از ناشکیبایی

دوباره باز خواهم گشت

دوباره سکه را تا آسمان پرواز خواهم داد

"محمود مسعودی(ساده)"

ببار ای برف

ببار ای برف

به کوهستان به دشتستان

به هر تکه قله ی تنها به این صحرای بی پهنا

زمین تشنه دلتنگ است میان بوته ها جنگ است

ببار ای برف

بر خاک زمین و دردهای خفته در بستر

به آدم های مسکوت مانده در دل های بی باور

ببار ای برف

ببین مردم چه دلتنگ اند

گرفتارند و تنهایند و بی رنگ اند

ببار ای برف

تو پیوندی میان آدمی با اسمان ها باش

و یا پیوند یک بوته به خاکستان بی جان باش

 "محمود مسعودی(ساده)"



تعویض قطب های مثبت و منفی آدمی

بچه ها در آرزوی بزرگ شدنند و بزرگان در جستجوی کودکی

بی پول ها در آرزوی پولداریند و پولدارها در جستجوی سلامت

گمنامان به دنبال شهرتند و مشهوران دنبال آرامش

روستاییان در  ارزوی شهرند، شهرنشینان دنبال سکوت و سلامت روستا

انگار همه ناراضیند

از دست کی یعنی از دست خدا، از دست خود ، از دست طبیعت، از دست ... پس چی

نکند مثبت منفی اشتباه شده، شایدم مثبت منفی را اشتباه می گیریم

به نظر می رسد آدمی هم قطب های مثبت و منفیش در مقیاس های زمانی کوتاه مدت ،میان مدت و بلند مدت عوض می شود.

خوش به حال آنها که حداقل از فاصله ی بین این تعویض قطب ها حداکثر لذت را می برند،

"محمود مسعودی(ساده)"

چقدر حقوق می گیری؟

حتما دقت کردید ما ایرانی ها تا با هم آشنا می شویم از اولین سوال های مان این است که چقدر حقوق می گیری ؟

ما ادم ها از قدیم الایام عادت داریم بجای لذت بردن از داشته هایمان هی خودمان را بادیگران مقایسه کنیم

بچه که بودیم مادر ادب مان را بابچه همسایه، نمره هامان را با بچه ی عمو ، فعالیت ما را به بچه خاله  و .... مقایسه می کرد و تا فرصت گیر می آورد به سرمان می کوفت که فلانی اینچنین است و تو چنین ،

شاید از همین جا بود که ما ایرانی ها بر خلاف خیلی از ملل دنیا دائما دنبال اینیم که بگوییم فلانی پولدار است و من بی پول ، فلانی بیشتر از حقش دارد و من کمتر از حقم ، فلانی خوش شانس است و من بد شانس، فلانی ...

از تمام این مقایسات چه گیرمان می آید گاهی پله ای می شود برای جستجو و تلاش بهتر و بیشتر ولی اغلب فقط برای دق دادن خویش و شاید عذاب وجدان طرف مقابل  است . بجای لذت بردن از داشته هایمان نداشته هایمان را شب و روز یادآوری می کنیم و خودمان را عذاب می دهیم. البته گاهی که این به پیش دیگران ابراز می شود یا طرف جبهه می گیرد و جواب های نه چندان جالب می دهد که حس منفی گوینده را افزایش می دهد یا اگر هیچ نگوید خوشی و داشته هایش زهر مارش می شود.

کاش ما هم یاد می گرفتیم

حقوق و درآمد یک شخص مسائل خصوصی است و لزومی ندارد اولین سوال ما باشد چقدر حقوق می گیری؟

مقایسه ها تلاشی برای جستجوی راههای بهتر باشد نه برای مظلوم نشان دادن خودمان و زهر مار کردن دیگران


من و باران و شب و بند دره

من و باران و شب و بند دره

خاطراتی داریم که فقط :

تک درخت لب بند

چشمه ی پای به بند

وان کمینگاه قشنگ

زیر شرونه ی بند

گل زیبای سپید

شاخه ی سرخ امید

دل تنهایی بید

 و خدا می داند


وقتی در کویر باشی که نه دریایست و نه دریاچه ای، نه رودیست و نه رودخانه ای ، چشمه ها و قنات ها چشمشان به آسمان است تا جوی تشنه ای را سیراب کنند، بندی در میان دره ای  نام پر ابهت بند دره به خود می گیرد دریایت می شود که باید تمام دلتنگی ها و شادمانی هایت را با او تقسیم کنی.چه پرآب باشد چه بی آب ، چه تابستان باشد چه زمستان ، چه عاشق باشی و چه عاقل، چه زائر باشی و چه مجاور،چه میزبان باشی چه مهمان ،چه دلتنگ باشی و چه سرمست ، چه بیکار باشی و چه سرکار، چه غنی باشی چه فقیر، اری اینگونه یک  بند که کل آب هایش اندازه یک ساعت آب رودخانه ای هم نمی شود دریایت می شود ، امیدت می شود، مامنت می شود،  در حالیکه هیچ امکاناتی ندارد و چه بهتر که ندارد ، اگر چه بر هرگوشه اش زخمی زده اند ولی هیچ جایش را ترمیم نکرده اند.

خدا  بند   دره  دریایه   مایه

امید    عشقبازی های  مایه

همو  نرموک اوی   دره میرک

چو رودی در دل صحرای مایه

"محمود مسعودی(ساده)"


دلبران فصل یخ بسته

سلام ای برف های تازه ی امید

سلام ای دلبران فصل یخ بسته

به اوج قله هامان شادمان باشید

که دشت دوردست هم شادمان گردد

که چوپانی برای گوسفندش فکر نان گردد

لباسی از عروسی بر تن رنجور شهر افکن

امید زایشی بر جسم و جان ساقه ها انداز

به پارو گو که یک امشب تامل کن

مرا بر پشت بام آدمیت ها تحمل کن 

درخت را گو که باید سر فرود آورد    

اگر خواهد که روزی گل به بار آرد

بشین در زیر پای تک درخت کوچه باغ امشب

بگو آماده ی فصل بهاران شو

بگو تا دختر کوچه بدون چتر  باز آید

بفهمد برف عاشق را 

بسازد آدمی از برف و گوید راز خود با او

بگو در شیب های شرق احساسی

دوباره کودکان بر برف بنشینند

دوباره قیل و قالی تازه را تا بی کران گویند

بگو با چشمه ها که چشم شان روشن

خبرهای خوشی از کوه می آید

"محمود مسعودی(ساده)"

امان از عشق

امان از تیشه  و  از کوه   فریاد

امان از عشق و از فرمان  بیداد

که خسرو در کنار  ناز   شیرین

زند تیشه به سر در کوه فرهاد

"محمود مسعودی(ساده)"

آب گردد انتظار

آب گردد  انتظار  از شرم رخسار شما

خواب گردد نوبهار از چشم بیدار شما

زان تبسم کز لبان روزگارت می چکد

ناب گردد حال زار از زلف خمدار  شما

"محمود مسعودی(ساده)"

اما نیستی

در خیالم  خاطراتی   هست   اما   نیستی

فرصت شرح و مجالی هست اما   نیستی

گفته بودی می رسی قبل از سکوت روزگار

صحبت از حرف محالی هست  اما نیستی

"محمود مسعودی(ساده)"

شیرین تر از آنی...

شیرین تر از آنی که فرهاد نگاهم در بیستون  سنگ پیدایت نماید

لیلی تر از آنی که مجنونی صدایم در انعکاس کوه   فریادت نماید

دریا تر از آنی که غواص خیالم در سرسرای لحظه ها جایت نماید

زیبا تر  از  آنی که افکار  محالم با   مستی  میخانه زیبایت  نماید

"محمود مسعودی(ساده)"

روزی تو هم

روزی تو هم از شعر من پرواز خواهی  کرد

سازجدایی    از  دلم  آغاز   خواهی   کرد 

روزی     تمام    یادگاری های   عمرت   را

بر آتشی   از  حسرت  دل باز خواهی کرد

روزی برای درد هایم   غصه خواهی خورد

هر قصه را با غصه ای دمساز خواهی کرد

روزی کنار سنگ سنگ کوچه های  شهر

با هر  دو بیتی  آه دل را ساز خواهی کرد

روزی      بیاد   روزگار          دل تپیدن ها

اشکی شده با  دفتر  دل  راز خواهی کرد

روزی     کنار    حوض های   سنگی خانه

رازت به ماهی های حوض ابراز خواهی کرد

روز ی   بدون   ترس   از    معراج   تنهایی

فکری به حال این همه اعچاز خواهی کرد

روزی  تو  هم   با پشت پا  بر فرصت  عالم

من را  رها در  چنگ  باز  باز  خواهی  کرد

با ساده ماندن کار  هر نا آشنایی   نیست

روزی تو هم بر عشق پاکم ناز  خواهی کرد

"محمود مسعودی(ساده)"

بغل بغل

ای گل که تو را بغل بغل می جویم

با دست دعا   تعل تعل  می گویم

یک روز قدم رنجه به شعرم فرما

بنگر که تو را   غزل غزل می بویم

"محمود مسعودی(ساده)"

چرا ناشاد ؟

مرا روزی به روی دست ها از شهر خواهند برد

به زیر خاک سرد،در تنهایی مطلق دلم را چال خواهند کرد

برایم آیه ی قرآن، حدیث و روضه خواهند خواند

برای اولین بار نام من را هم به روی سنگ سختی حک خواهند کرد

گلی یا بلبلی یا عکس تنهایم به روی سنگ خواهند کرد

برایم نذر خواهند داد برایم شعر خواهند گفت

برایم مرد مندیلی  به روی منبری از چوب یا آهن نوای مرگ خواهد خواند

یکی غمگین یکی گریان برایم ضجه خواهند کرد

ز باغ خاطراتم چند روزی دانه خواهند چید

ز خوبی یا بدی در ذهن مردم قصه خواهم شد

و روزی عاقبت از ذهن مردم پاک خواهم گشت

فقط سنگی کنار سنگ های بی نهایت خانه خواهد کرد

که آنهم روزگاری خانه ای، باغی ، زمینی تشنه خواهد شد

چرا پس خاک بی تابی بسر سازم چو روزی خاک خواهم شد

چرا ناشاد بنشینم، چرا با غم نستیزم 

چرا در گوشه ی عزلت دلم را دربدر سازم

چو روزی در میان  این همه آدم تک و تنها نصیبم سنگ خواهم شد

چرا باید نبخشم خویش را امروز

چرا بایدنبخشم عشق را هر روز

چو روزی عاقبت افسانه ای بی رنگ خواهم شد

"محمود مسعودی(ساده)"

کاش شاعر می شدم

کاش شاعر می شدم تا با حضور قافیه

زائر  کوی  تو می گشتم  به  نور  قافیه

گر که زلفانت کمندی بر گلویم می نهاد

باز  می کردم  به شعری یا به زور قافیه


کاش شاعر می شدم تا در ردیف قافیه

می شدم  غواص  دریای  ظریف  قافیه

یا  که  در  پرواز  زیبای   خیالات   محال

چرخ می خوردم به دنیای عفیف  قافیه

"محمود مسعودی(ساده)"


کوه بیش از کوه

از کوه پیمایی این هفته آموختم:

کوه را باید که  بیش  از کوه  دید

در میان جسم سختش روح دید

قله را باید  که  بیش از قله دید

پله هایی سوی آن بی پله دید

برف را باید که بیش از برف دید

از میان  دانه هایش  حرف چید

سنگ را باید که بیش از سنگ دید

با نگاهی تازه صد ها رنگ دید

بوته را باید که بیش از بوته دید

عمق وی را با سکوت غوطه دید

سبزه را باید که بیش از سبزه دید

شاخ و برگش را  نشان  غمزه دید

آب جو را بیش از یک جوی دید

رهسپاری بر سر آن کوی  دید

خاک را باید که بیش از خاک دید

خاکیان را سوی هفت افلاک دید

در درخت یکه باید شور دید

شور را در شاخه ها مستور دید

خویش را در قله باید نور دید

ذره ای نزدیک آن منظور دید

"محمود مسعودی(ساده)"

کهکشانی از غزل

با کهکشانی  از غزل در چشم هایت

شیرین تر از  شهد عسل ناز نگاهت

یک لحظه  طوفانی نما  دریای دل را

با حس گرم یک بغل وان غمزه هایت

"محمود مسعودی(ساده)"

غمباد

تو شادی بی من  و من بی تو ناشاد

تو عاشق بی من  و من بی تو بر باد

الهی بشکنه پشت زمونه

تور رفتی بی من و من بی تو  غمباد

"محمود مسعودی(ساده)"

لوت و کلوت و گندم بریانم آرزوست


لوت  و  کلوت  و  گندم  بریانم   آرزوست

نبکا   و رود  و قصه ی  برخانم   آرزوست

آن دره های تنگ و  آن  کوه های خشک

یاردانگ و سیف و سنگ گریزانم آرزوست

از بس ملول شهر  و  خیابان و   دوده ام

رقصی   میان   کوه  و  بیابانم  آرزوست.

شب های بی ستاره ی بیتاب گشته را

ماه  و  ستاره  در شب عریانم  آرزوست

دل های  سنگی   شهری  گرفته  است

سنگ  عقیق  و  ماهک  تابانم  آرزوست

غلتی میان ماسه و شعـری میان دشت

حرفی   ز  نوع  آتش   سوزانم  آرزوست

زین  همرهان  سر  به  گریبان دلم گرفت

زلفی  به  دوش  حضرت یارانم  آرزوست

آب ها تهی ز ملح و  لبها  تهی ز  عشق

آن رود شور  و  آن  لب  خندانم  آرزوست 

دانی که ساده دل به امید  تو داده است

در جستجوی  خاک تو  طوفانم  آرزوست

"محمود مسعودی(ساده)"

گاهی به دلم سر زن

ای عشق   دلتنگ  توام  مرا   باور کن

گاهی  به دلم سر زن و با ما   سرکن

چون بی تو توان که زندگانی سر کرد؟

من  بی تو   چو  مرده ام لبم را تر کن


-------------

ای  عشق   تمام  زندگانی  از  توست

در عمق دل احساس جوانی از توست

چون  بی تو   توان    زندگانی    کردن؟

اکسیژن  و  نور  و  شادمانی از توست

"محمود مسعودی(ساده)"

به شرح یک غزل

دیشب به شرح یک غزل بیدار بودم

در هر  ردیف و قافیه هشیار  بودم

اما تو وقتی  با  کنایه می گذشتی

تضمین چشمت در دل خمار بودم


دیشب ز سوز یک غزل فریاد بودم

تلمیح شیرین در شب فرهاد بودم

با هر مثل تشبیه می کردم دلم را

تمثیل  مرغی  در  کف  صیاد بودم

"محمود مسعودی(ساده)"

با دسته گل غزل

با دسته گل غزل تو را می جویم

چارانه به لب ،لب تو را می بویم

هر چند تمام شعر ها بی تابند

در مثنوی عشق تو را می گویم

"محمود مسعودی(ساده)"

گندم از گندم بروید جو ز جو

کوهی ز فریادم .دشتی ز سکوت

روزگاریست هوای سخنم یخ زده است

برف در قله ولی بی احساس

ابرها ساکت، زمین تشنه سرگردان

چشمه ها سرگرم تحصیلند

جویباران منتظر تا برف آب آید

مهر در پسکوچه های سینه مفقود است

روزگاریست که همسایه غفلت شده ایم

ساکن شهرک منت شده ایم

دشمن ذکر محبت شده ایم

وه که این روز چقدر طولانیست

لشکر واژه کجا زندانیست؟

گاه یک ثانیه هم عمر درازی دارد

گاه یک قافیه خود راز و نیازی دارد

گاه تابوت زمان سنگین است

صبر هم واژه نامانوسیست

انتظار سخت ترین خاطره را می سازد

یخ فریاد اگر وا نشود

بر دل دشت چو دریا نشود

بغض طوفان به شبم خواهد تاخت

لشکر عمر دلم خواهد باخت

به گمانم

برف را باید دوباره مدح کرد

قله را باید دوباره فتح کرد

چاله چوله های دل همسطح کرد

می روم تا بشکنم فریاد را

شور شیرینی دهم فرهاد را

دشت ها را بذر گل کارم ز نو

گندم از گندم بروید جو ز جو

"محمود مسعودی(ساده)"

کاش می شد همنشین قله شد

قله می خواند مرا از عمق خواب

قله می فهمد مرا با برف و آب

قله می جوید مرا با بوته ها

 قله می فهمد مرا با دره ها

قله بی تاب است و من بی تاب تر

جرعه ای ناب است در این شور و شر

راهیم تا برف های کوی او

تا ببوسم در میان ابروی او

راهیم تا بوته ها تا دانه ها

تا تمام کوهساران خدا

ناگهان تنها درخت سرخ پوش

چشمهایم دعوت خود می کند

ناگهان تک بوته های منتظر

گردشان خالی ز برف مقتدر

با حضور نور ها بر برف ها

روح را دعوت به لبخند می کنند

جسم را محکوم و پابند می کنند

ناگهان شهرم چه کوچک می شود

قیل و قالش ، فکر و حالش، ذکر و نامش

صبح و شامش، دود و دامش ، محو بی شک می شوند

ناگهان هر سوی کوهست و سفید

هر طرف خورشید و نور است و امید

نا گهان در اوج تنها می شوم

ذره ای در عمق دنیا می شوم

کاش می شد همنشین قله شد

اوج را فهمید و بهرش پله شد

کاش می شد شاعر  کوهی شدن

در میان سنگ ها روحی شدن

کاش می شد کوه را فهمید و رفت

دل به اوجش داد از پستش گذشت

"محمود مسعودی(ساده)"

برای دیدن روی سپیدت

گل رویت  گلستان  می نویسم

دلم را ابر و  طوفان  می نویسم

برای  دیدن  روی  سپیدت

به جان تشنه باران  می نویسم

"محمود مسعودی(ساده)"

شوق کوهستان

فردا صبح راهی برای اولین بار با یک گروه کوهنوردی راهی قله قوچ  بر فراز کوه های باقرانمهستم

شوق کوهستان به جانم آتشی انداخته

هر طرف هر سو برایم قصه ای پرداخته

صبح با بانگ خروس خوش خبر ،

راهیم تا کوه ،نزدیک سحر

می روم تا قله های بی خبر ،

از من و این لحظه ای بی ثمر

می روم شاید که در پهنای کوه ،

غرق در دریای کوهستان شوم

می روم تا با حضور آب و برف،

همنشین صبر  سنگستان شوم

می روم تا صبح را معنا می کنم،

نور عشق تازه ای پیدا کنم

می روم شاید به عمق دره ای

یا به اوج قله ای چون ذره ای

قطره ای غافل ز دنیایی شوم

جرعه ای غافل ز دریایی شوم

می روم تا کوه همراهم شود،

همدل و همراه دنیایم شود

می روم تا تک درخت قله را ،

با سلامی تازه همراهی کنم

می روم شاید که روحی تازه را ،

در ضمیر جسم و جان جاری کنم

"محمود مسعودی(ساده)"

آزادم

از هر چه  ردیف  و  قافیه ست آزادم

از هر چه حساب و زاویه ست  آزادم

جز عشق نمانده در دلم خورشیدی

از هر چه به کوه و بادیه ست  آزادم

"محمود مسعودی(ساده)"

دلم برای کویر می سوزد

به کویر می روند تاآرامش از دست رفته را بجویند.

به کویر می روند تا با دیدن مناظر بکر دلشان تازه شود.

به کویر می روند تا از کویر نشینان انرژی بگیرند .

کسی که به کویر می رود خود می داند چه خطراتی پیش رو دارد.

کویر بادها دارد ولی علی رغم سوزشان نامهربان نیستند.

خاک دارد ولی می آید و می نشینند و زندگیشان را می کنند شاید هم به عنوان هدیه عناصر کمیاب به غذایت بیفزایند.

کویر تشنگی دارد ولی تشنه ات نمی گذارد.

کویر تنهایی دارد ،دوری دارد ،گم شدن دارد، هزار داستان کوچک و بزرگ دارد.

ولی اصالتی در خود دارد که گویی مردمان را به اصل خویش باز می گرداند و گرفتارانش را رها نمی کند.

کویر علی رغم نامی که بر آن نهاده اند گاهی گل دارد .

ولی ناگهان ... و دیگر هیچ

راستی چه کسی باور می کند کویر مین دارد

و من دلم برای کسانی می سوزد که شاید برای همیشه از زیبایی هایی که خالق در دست طبیعت نهاده  است محروم خواهند شد .

دلم برای مسئله هایی می سوزد که هرگز حل نخواهند شد چون صورت مسئله پاک خواهد شد.

دلم برای کویر می سوزد که اَنگ پر پر کردن گل را به وی خواهند داد.

دلم برای تاریخی می سوزد که خواهند نوشت که حتی کویر را هم مین کاشتند.

 دلم برای خودم می سوزد که تنگ رتیل را نخواهم دید چون هیچگاه پاک نخواهد شد.

دلم برای رفتگران محیط زیست می سوزد که حالا باید آموزش مین روبی هم ببینند.

دلم برای مینهایی می سوزد که در غربت کویر گم شده اند و خواهند شد وتنها راه یافتن شان جان زنده ای خواهد بود.

دلم می سوزد برای مجوز های که همانند گذشته صادر نخواهند شد تا آرمش مین ها بهم نخورد.

دلم برای راز های پنهان شده ی کویر می سوزد که سر به مهر خواهند ماند.

دلم برای دره هایی می سوزد که پر از رمز و راز های زمین شناسی و زیبایی شناسی است ولی در تنهایی دیواره های آنها فروخواهد ریخت و دلتنگ تر و تنها تر از همیشه به هم خواهند نگریست.

دلم برای نگهبانی می سوزد که باید مواظب مین ها باشد تا از جایشان تکان نخورند و خدای نکرده روی مین های دیگر نروند.

دلم برای قاچاقچی ها هم می سوزد که بجای یک کار آبرومند و نان حلالی که باید بر سر سفره بگذارند مجبورند با مین ها بجنگند و نان مین آلود به خورد زن و فرزندشان بدهند. 

دلم برای خودم می سوزد که مجبورم حرف هایم را فروبخورم که به کسی برنخورد و گرنه دلم خیلی بیشتر می سوزد.

به گفته ی استاد حقگو تو رو خدا (( در کویر مین نکارید گل نمی دهد گل پر پر می کند))

"محمود مسعودی(ساده)"

شهر دلتنگی

شراب شهر دلتنگی چو نوشی

تمام  عمر   با خود در خروشی

اگر  مقصود و  معبودت   نیابی

چو آبی بر سر آتش   بجوشی


به دلتنگی کسی چون مو نباشه

که کس بر  درد  مو  درمو  نباشه

اگر صد سال هم دور از تو  باشم

تو چون  رامم  شوی اَرمو نباشه

"محمود مسعودی(ساده)"

بوی پونه

به بوی پونه مستم کن به جویی

بیاور می  و مستم کن به  کویی

نه  پیمانه  به کار آید نه ام  جام

بگو  می  آورند  چندین  سبویی

"محمود مسعودی(ساده)"

حتی خیالت را

به دار آویخته ام حتی خیالت را

ز تو  دل کندم  و  ایل و تبارت را

ندارم طاقت شب زنده داری را

فراری داده ام  صبر  و قرارت را

"محمود مسعودی(ساده)"

زیبای شرقی در کویر

با خودم می اندیشم بیرجند نه جنگل های شمال را دارد نه هوای عطرافشان شیراز را نه زاینده رود اصفهان را  ، نه ابهت تهران را نه تقدس مشهد را نه .. شهریست که در کویر زاده، دل بر باد و طوفان نهاده ،با بی آبیش باغ ساخته با دلتنگیش فراقی سروده با کوه هایش احساس غرور کرده و با دلبرانش از چای زعفرانی گفته. 

 گرچه گاهی  در مقام مقایسه دل از نبودهای طبیعی و دست تنگی های بشری  می گیرد ولی حس مانده از ستاره هایی که در پشت بام ها شمرده ای رهایت نمی کند و همیشه دل در خاکش داری ،اگر چه فرسنگ ها حتی به اندازه ی یک دور کامل کره ی زمین از وی دور باشی . نمی دانم شاید این گرمای اعماق کویر است که همیشه گرم نگهت می دارد ، همان گرمایی که آب را به جوش آورده تا قلیان کند همان گرمای اصیلی که کویر را زاده و اصالت را بر قلب مردمانش نهاده . آری عشق و مهر این شهر کویری در عمق وجود تمام مردمانش چه در دوردست و چه نزدیک نهاده است.  

زیبای شرقی در کویر

شهر من کوه غرورت باغران

شهر من زیبا بنفش زعفران 

شهر من ای یادگاران قدیم 

ای تو یاقوتی زرشک خوش ندیم 

شهر من ای خشت خشتت پایدار 

در دلم فرهنگ و عشقت برقرار 

شهر من ای در میان کوه و دشت 

خفته ای ارام  در طوفان مست 

شهر من عشقت به جان آمیخته 

درد و رنجت را به دیوار زمان آویخته  

شهر من ساباط هایت منتظر 

در مسیر  خاطراتی مستتر 

شهر من زیبای بر پای کویر 

شهر پیرم شهر پیرم شهر پیر 

یادگاری از قهستان مانده ای 

همچنان شمعی به بستان مانده ای 

شهر من در باغ های باغران 

سبزی و سرخی به دست باغبان 

شهر من ای در میان جسم و جان 

گاه ظاهر بوده ای گاهی نهان 

دست اهریمن ز بامت دور باد 

مهر تو در سینه ها محصورباد 

گرچه بی آبی امانت برده است 

کاج سبزت رنگ و رو آورده است 

همچنان دریای ژرفی در کویر 

بهر من زیبای شرقی در کویر   

همچنان عناب سرخی بر درخت  

بر دلم درمان دردی روز سخت 

گر  نداری جنگل و دریا و رود 

یا که داری خاک و سرما و نبود 

 دوست می دارم تو را زیبای من 

من چو مجنونم تو هم لیلای من

"محمود مسعودی(ساده)"

شرع و دین با من

 

جواب شرع و دین با من

مرا یک بوسه  مهمان کن جواب  شرع و  دین  با  من  

به عشق خویش  اذعان کن حرام شرع و دین  با من 

اگر    داروغه ای    آمد   ز    شرعیات    می پرسید 

به حکم عقل کتمان  کن گناه  شرع  و  دین  با  من  


مرا یک  بوسه مهمان کن  جواب شرع و  دین با من 

به عشق خویش اذعان کن طناب شرع و دین با من 

اگر    داروغه ای   آمد   ز    شرعیات   می پرسید 

به  حکم عقل  کتمان کن  نقاب  شرع و دین با من


"محمود مسعودی(ساده)"

یکروز

کنارت  می نشینم  باز  در  طرف  چمن  یکروز 

به  پوی  پونه  عادت  می کنم در انجمن یکروز 

نترس از این پریشانی باغ و فصل سرماها 

دوباره با تو خواهم گفت از دشت و دمن یکروز   

 


  

کنارت می نشینم  باز  بی حرف و سخن  یکروز 

به سیل بوسه می بندم لب یاس و سمن یکروز 

نترس از این پریشانی باغ و فصل سرماها 

دوباره با تو خواهم  گفت زان  عشق کهن یکروز 

 "محمود مسعودی(ساده)"

 

فقط خاطره

زندگی سرشار از بود و نبود آدماست 

رفت و آمد در مسیری آشناست 

گاه شادیم ز روییدن یک بوته ی سبز 

گاه افسرده ز پژمردن گل  

گاه سبزیم که روییده گلی در دمنی 

گاه زردیم ز افسردن مرغ چمنی 

گاه همپای نسیمم در کوه بلند 

گاه افتاده به پاییم چو مرغان به بند 

زندگی چرخه ی تکرار زمان است به اندیشه ی خاک 

زندگی شرح رهی پر هیجان است ز افسانه ی عمر 

زندگی فرصت روییدن و پژمردن یک باغ قشنگ 

زندگی فرصت بوسیدن یک ماه به چنگ  

زندگی فرصت یک تجربه است  

ادمی اخر این راه فقط خاطره است

"محمود مسعودی(ساده)"

هوا سرد است اما :

 

پله های برفی عشق

رها باید نمودن لانه های گرم  تکراری  

 هوا سرد است اما :

 برف ها سرشار از اکسیژن عشقند  

نفس باید کشید و راز باید گفت 

نفس هایی عمیق از عمق یک احساس باید گفت 

درختان را به زیر برف باید دید 

به گنجشکان بی خانه سلامی تازه باید داد 

و یا هم دانه باید داد 

تمام پله ها را همسفر با برف باید رفت  

سکوت مست باران خورده را فهمید  

به دور از چشم نامحرم  میان لحظه ها رقصید 

هوا سرد است اما دست اسمان باز است 

که در دست زمین هر دم امیدی تازه بگذارد 

سرودی تازه را گوید 

نترس از گم شدن در مه  

نترس زین خیس باران خورده ی در مه فرورفته 

همه یاریگر فرزند حوا اند و ادم هم 

هواسرد است اما گرم احساس است 

نیاز دست های ادمی فکر گل یاس است 

و یاسی روی دیواری دمادم فکر ایجاز است 

نمان در خانه های گرم تکراری  

زمان در انتهای سرعتش در فکر پرواز است 

زمین هرگز نمی ماند که چرخش دائما باز است 

هوا سرد است اما دست های دائما گرمی 

تقاضای محبت از تو می جویند 

محبت را به روی سینی احساس می بویند  

هوا سرد است ولی شال و کلاهی هست 

 هنوزم فرصتی، راهی و چاهی هست 

کلاغ خوش خبر فکر بهار آورده پس خوش باش 

بسوزان هیزم سرما  

بنوشان شربت گرما 

برون آ از لحاف گرم سرمازا

"محمود مسعودی(ساده)"

اولین برف زمستانی

برف های بامتان تکرار خورشید است 

خورشید در خورشید سرشار امید است

با بوسه های بی امان برف 

هر گوشه از شهرم

زیباتر از هر روز 

 بی هیچ تردید است

شاخه های خم شده   

خشت و خاک نم شده 

دست و پای جم شده  

گویای تعظیمند 

 به پیش پای اولین برف زمستانی

"محمود مسعودی(ساده)"

در خیالم

من به رقصیدن میان درد  عادت  کرده ام

در نبود کس خودم خود را عیادت کرده ام

بهر تسکین دل بی همزبان خویشتن

در  خیالم  بوسه هایت را زیارت کرده ام

"محمود مسعودی(ساده)"

مسافر غرق در برف


برف می بارد و من

می شمارم همه ی دانه های پروازی

می نویسم همه ی سفیدی را

آسمان دلتنگ نیست دل وی وا شده

چترهای دلتنگ شادمانند امروز

اسمان مجنون است و زمین لیلی زیبای سفید

و درختان همه در جشن شراکت دارند

مسافر غرق در برف است


"محمود مسعودی(ساده)"

فرودگاه شیراز - پرواز لغو و من ....


ای عشق

دلتنگ تو می شوم کجایی ای عشق

افتاده به جانم خوره هایی ای عشق

شاید  که  از اقصای  دلم   دور شدی

باور   نکنم  تو  بی وفایی  ای عشق


دلتنگ تو می شوم  کجایی ای عشق

با    درد دلم   تو  آشنایی  ای  عشق

باور نکن   از تو  بی خبر   خواهم  ماند

وقتی که به عمق ذره هایی ای عشق


دلتنگ تو می شوم کجایی ای عشق

بر شاه دلم تو خود خدایی ای  عشق

شاه ار چه هزار پادشاهی دارد

چون مور  فتاده ام  به  چاهی عشق


دلتنگ تو می شوم کجایی ای عشق

هر سو نگرم  نشانه هایی  ای عشق

از عمق وجود خود تو را می جویم

در دهکده ام  تو کدخدایی  ای عشق

"محمود مسعودی(ساده)"

ساده در پیچیدگی ها

بیش از یک ساده در پیچیدگی ها نیستم

غیر  یک  بی تاب  در  تابیدگی ها نیستم

کو خدای عشق تا حسرت به دل نگذاردم

لایق  خورشید و  آن تفتیدگی ها  نیستم

"محمود مسعودی(ساده)"

طراوت خورشید

هر صبح پر از طراوت خورشید است

در شبنم قطره ها هزاران عید است

برخیز  به نور  عشق  افکار  بشوی

حلال   تمام  مشکلات  امید است

"محمود مسعودی(ساده)"

هچ

همه استاد حرفیم و عمل هچ

سرامون زیر برفیم و علل  هچ

به ظاهر بهترین اندیشه داریم

ولی در واقعیت چون کچل هچ

به زیر هر گلویی شهر   غبغب

ولی در پا بغیر از یک مچل هچ

ز وزوز گوش مردم   جملگی کر

ولی وقت عمل اصلا عسل هچ

نماز  و روزه  و  حج  و  جهادیم

ولی آخر بجز جفت  جمل  هچ

به لب الله گویان  با دو تسبیح

به زیر لب بغیر از یک جدل هچ

درون ذهن  آدم پر ز  ربّ است

ولی گوییم بغیر از آن  ازل  هچ

به بازار از خدا  گوییم و  عدلش

ولی  اندر  عمل  فکر اجل  هچ

تماما   عاشق   اشعار   نابیم

دمادم مرثیه ،  قول و غزل  هچ

"محمود مسعودی(ساده)"

محو نگاهت

گاه  غرق  چشم هایت  می شوم

ناگهان مست  صفایت   می شوم

تا نفهمد  کس که من  مست توام

محو  در  عمق  نگاهت  می شوم

"محمود مسعودی(ساده)"

حس باران آمد

باران باران

آمد آمد

حس چتری مشکی

مست و عریان آمد

حس یک پنجره ی شسته شده

نور شمعی بی خواب

حس زیبای شب خاطره ها

دست گرمی به گلستان آمد

حس چک چک سقفی چوبی

و یکی کاسه ی پر آب شده

در میان خانه ی مامان آمد

حس صبحی که مه آلود شده

در عبور از شب بستان آمد

حس عاشق شدن چلچله ها

در کمینگاه شبستان آمد

حس یک چکمه ی سوراخ شده

در میان راه دبستان آمد

حس یک کودک باران خورده

خیس تر از مه تابان آمد

باز باران آمد

به خیالم چه خوشستان آمد

حس افتادن یک کاسه ی روی

روی سنگفرش شبستان آمد

حس فریاد محبت ز لب مادرها

بر سر طفل پر عصیان آمد

حس یک تایر بی خواب شده

سوی آرام ترین قله ی بی جان آمد

حس گنجشک تماما خیسی

زیر تنهایی یک بوته فراوان آمد

باران باران

باز باران آمد

حس یک کاهگل زنده شده

زیر ساباطی یک حس غریب

بهر آرامش انسان آمد

حس یک دانه ی بیدار شده

در دل شهر زمستان آمد

حس امید که پربارشده

بوی سبزینه شنیدست هوشیار شده

حس پر حس بهار

در شب سرد زمستان آمد

حس باران آمد

"محمود مسعودی(ساده)"

دلتنگ بوسه

دلتنگ بوسه ام  که پریشان  کند مرا

راهی شهر  حضرت  جانان  کند  مرا

زین   هدیه های  زمینی   دلم گرفت

کو  عشق او  که  به زندان  کند  مرا

این لب

تموم قصه ی  دنیاست این  لب

شرابی مزه ی زیباست این لب

نمی گویم که بهتر هست یانه

سخنگوی لب دنیاست این لب

"محمود مسعودی(ساده)"

چه می شد

چه می شد گر که دلتنگی نمی بود

حنای بی دلی رنگی نمی بود

چه می شد تنگ دلی آواره می شد

به هیچ جا شهرک سنگی نمی بود

"محمود مسعودی(ساده)"

فقط برای دلم

می گوید خوب برو دو تا کتاب در مورد فن شعر بخون یاد بگیری توی این دلنوشته هاست روزی سه بار گند نزنی که حتی داد شاعر بزرگی مثل استاد هم در بیاد .میگه بخدا اگه تو بری وزن و ردیف و قافیه یاد بگیری می تونی شاعر بشی می تونی ... می تونی

میگم من شعر نمی نویسم

می گوید بالاخره این به گفته ی خودت دلنوشته هات رو مثل شعر پشت سر هم ردیف می کنی یانه؟گاهی ردیف و قافیه توشون پیدا می شه یا نه؟ گاهی از دستت در میره یه حرفای توش پیدا می شه یا نه؟

می گویم ولم کن بابا حرفی کجا بود شعری کجا بود من فقط می نویسم دلم خالی بشه نترکه . نگاه کن ببین این نوشته های من رو میشه در کدوم قالب گنجوند با قافیه شروع میشه بی قافیه تموم میشه. کلاسیک شروع می شه آزاد تموم می شه، بی وزن شروع می شه یه دفعه اوج می گیره موزن میشه بعد میره تو خلا بی وزن بی وزن میشه،  از این شاخه به اون شاخه می پره.  آخه اینا که شعر نیست . شعر حساب و کتابی داره تو رو خدا شعر و شاعرا رو بدنام نکن .

میگه اصلا می تونی یه سبک جدید ابداع کنی .

می گم اخه نقطه چین حسابی من میگم نمی خوام شاعر بشم تو می گی سبک ابداع کن.آخه شاعر که بشی مسئولیت داری ، حرفت باید دردو بگه، شاعر شدن ظرفیت می خواد، شاعر شدن به ردیف کردن دو تا قافیه و ردیف نیست . 

می گه من برا خودت می گم ها روش فک کن.

اون یکی دیگه ورداشته می گه عکسای قشنگ می گیری ها ، یه کلاس عکاسی برو یا حداقل دو تا کتاب عکاسی بگیر بخون ، اصلا حوصله نداری الان همه چی تو نت هست یه فیلم دانلود کن الفبا رو یاد بگیر تو می تونی عکاس بشی.

می گم ببین من نه عکاسی می دونم و نه می خوام بدونم من می خوام با عکس و عکاسی حال کنم همین .

اون یکی دیگه تازه رسیده میگه تو حیفی نمی ری دکترا دکتراتو بگیر هم حقوقت می ره بالا هم کلاست هم لباست هم پرستیژت هم شخصیتت هم ...

میگم ببین اسم دکترا هیچی بهت اضافه نمی کنه الان بری میدون انقلاب بهت پایان نامه دکترا می دن . اگه از اوناش نباشی براش زحمت بکشی هم باید بعدا کلی زور بزنی ثابت کنی از اون دکترا نیستی.

میگه بالا خره دکتر بشی برای خونوادت بچت برا آیندت خوبه. 

می گم ببین من توی این دنیای خدا سه چیزو دوست دارم زمین،عکس و نوشتن،اینم دو تا پا می خواد یه دوربین یه دفتر و قلم  بقیه دنیا رو ولش ، تو هم فک کن ببین چی دوست داری باهاش حال کن با منم کل کل نکن از کوره در میرم می زنم تو ملاجت از زمین و زمان محروم میشم .

می گه  من برا....

می گم  اُسکت-- stop اینم به دو زبون دیگه.

می گم تو رو خدا دست از سرم بردار من می خوام خودم باشم با تموم دلمشغولیاتم.  ولا

"محمود مسعودی(ساده)"


طنز انتقال پایتخت (مِِشو یا نِمشو)

فقط برا تنوع وزن و قافیه را مثل همیشه نادیده بگیرید و با لهجه ی بیرجندی درستش کنید

پایتخت    مَا    بِره      از    شَر     مِشو یا نِمشو

بس    که   دودی  شده ای شَر     مِشو یا نِمشو

چه به سمنان، چه طبس یا که به  هر جای  دِگه

آخری ای کار در ای شَر در اندشت  مِشو یا نِمشو

سالها  فکر  من این  است و  همه  شب سخنم

خود چنی  وضع پریشون دَ تو شر  مِشو یا نِمشو

خود همی  وضع  مدیریت  و  اوضاع  دُلار و سکه

رفتن   جمله   رئیسو   از  ای شر  مِشو یا نِمشو

زلزله   روی گسل   جم   شده   صد   سال  سیا

نِمِدُونم   که غم    زلزله     وَسَر  ، مِشو یا نِمشو

ما   که بُر   راه شمال   ای  همه   سال  منتظرِم

دل مو مایه که بگن یه غم بیشتر،  مِشو یا نِمشو

مرد   مسئول  و   وزیر  گفته    نِخَاشد  که   بشو

مو   بموندم   قیمتو یه   کم  کمتر  مِشو یا نِمشو

القرض  قصه ی    ای  غُصه   به   دل مونده  هنوز

که  نِوَاسِی  مو  مِخَا گف شَر  وَدَر مِشو یا  نِمشو

"محمود مسعودی(ساده)"