چه می خواهی

گاه گاهی بپرس، از زندگی چه می خواهی

به کجا می روی،از دوندگی چه می خواهی

به کوه سخت بلندی و یا به دشت شیرینی

ز صلح و آشتی خود،جملگی چه می خواهی

چرا به باغ حقیقت سکونت آسان نیست

مگر دمادم از این باغ بندگی چه می خواهی

چرا همیشه دلت بی گدار در آب است

از این تحمل بیجا و دلخستگی چه می خواهی

طلوع عالم مستی به یک نگاه تو بندست

کنون بگو تو از این هرزگی چه می خواهی

وصال یار خوش اندام خود طلب ،خوش باش

بجز وصال مه خویش از زندگی چه می خواهی

نگو که محال است چشمه های وصال امشب

که غیر لطف وی از تشنگی چه می خواهی

"محمود مسعودی(ساده)"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد