عمر کوتاه است یا کوتاهی از افکار ماست
راه ناپیداست یا بی راهی از رفتار ماست
دلخوشی گم گشته ای از ادمیزاد است یا
یا که شهر ناخوشی زاییده ی پندار ماست
زندگی دام است یا آدم به دام افتاده است
چشم نابیناست یا ناگفته ای در کار ماست
شربت شیرین ز فرهاد زمان جامانده است
یا که خسرو استخوانی در دل غمدار ماست
آسمان لطفش به نوع آدمیت کم شده
یا که دست ناکسی در آستین یار ماست
باد و طوفان بیش از اعصار تاریخست یا
صبر ما کاهیده و مشکل خود بیمار ماست
زندگی زیباست کوته بین خرابش می کند
کوتهی عذری برای غفلت از پرگار ماست
ساده زیبا بین شو از کوتاهی دنیا مگو
گر که کوته هم بود زیباترین بسیار ماست
"محمود مسعودی"
سر کوه و کمـر ای داد و بیداد
تو آهو می شدی مو مرد صیاد
تو با ناز و ادا در پشت بــــــوته
مو می کردم تو را فـریاد فــریاد
"محمود مسعودی"
زندگی فرصت نقاشی است
وقت محدود ولی کافی است
چشم هایت
دست هایت
گوش ها و لب و دندان هایت
فکر هایت
حرف هایت
قدم و پای و همه اعضایت
همه رنگین قلم نقاشند
بوم نقاشی
اندازه ی یک عمر درازا دارد
تک تک نقطه ی آن مقصد و معنا دارد
نوع و موضوع و هدف ازاد است
راستی
داشت یادم می رفت
پاک کن نیست در این نقاشی
قلمت تا که به کاغذ برسد
نقش آن می ماند
بهترین نقاشی
نقش مهر است بر اندام زمان
نقش عشق است برجام جهان
"محمود مسعودی"
عابر جاده ز من می پرسید
آخر این راه کجا خواهد بود
من به وی می گفتم
دو طرف سبز و هوا ابری است
آسمان آبی و آفتابی است
ابر چون هست امید شب بارانی است
گر زمن می پرسی همین کافی است
"محمود مسعودی"
با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی
گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی
تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد
می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی
بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه
هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی
با طناب گیــــــــــــــسوان فکر بلندا می کنی
تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم
هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی
اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما
دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی
بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص
پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی
ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن
تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی
شاعر نمی میرد
با کلمه ی مرگ
تنها
خون از رگ هایش به شعرهایش
منتقل می شود
و شعر مرگ نمی شناسد
پس شاعر می ماند
"محمود مسعودی"
بیاد "جمهور سمیعی" که پرکشید
صبح هنگام
وقتی که مهر چشمک زد
وقتی احساس به غلیان آمد
وقتی خیال بالغ شد
کنار پنجره ی عمر
رو به سبزی دشت
استواری کوه
بی کرانگی دریا
و حتی بی تابی شهر
امید را صدا بزن
آرزو را هم
دستشان را در دست هم بگذار
برایشان کله قندی بساب
و بگو تا آخر عمر با هم باشند
و تو را تنها نگذارند
"محمود مسعودی"
غم نان را نه تو می فهمی نه من
غم نان را پدری بر سر راه و گذری
مادری خسته بدون پدری
دختری وقت عروسی به پیرانه سری
پسری وقت شکستن به پیش دگری
غم نان را
یک کاسه روی،
بی حضور حتی عدسی
نان خیسده به هرم نفسی
خس خس سینه به امید کسی
کودکی وقت غروب هوسی
می فهمد
غم نان را:
اشک های بی رنگ،
گریه های بی نام
سینه های دلتنگ
بغض های در دام
دیده های بی نور
نورهای بی گام
صبرهای بی صبر
سر های بی شام
غم نان
را دندان می فهمد
وقتی به جنگ نان می رود
زبان می فهمد
وقتی فقط سکوت می کند
گوش می فهمد
وقتی حتی پنبه هم ندارد
صورت می فهمد
وقتی با سیلی سرخ می شود
غم نان را شاعر هم نمی فهمد
رئیس و وزیر و مشاور هم نمی فهمد
امار و ارقام متناطر هم نمی فهمد
روشنفکر معاصر هم نمی فهمد
غم نان
را فقط بی نان می فهمد
عده ای گوشت ،عده ای استخوان می خورند
عده ای همچو زالو از این و از آن می خورند
عده ای نیمه شب ها زبان می خورند
عده ای خون دل را گران می خورند
عده ای دسترنج پیر و جوان می خورند
عده ای غصه ی دیگران می خورند
عده ای از غم نان نان می خورند
گاه پنهان،گاهی عیان می خورند
ای وای تو و چشـــــم تو و حال عجیبت
کافر شده ایمان من از شرم نجیبت
با ناز چو شیطانی و بی ناز چو شیطان
ابلیس فــــــــرومانده از این رسم غریبت
این شهـــــر پر از فتنه که دربند تو باشد
ای وای جـــــوانی که شود یار و حبیبت
من قصه مــرغی که فتادست به طوفان
از آن بتر آن کو که خورد گــــــول و فریبت
برگیر ز سر روســــــــــــری نصفه و نیمه
کامل شود این آتش ســـــوزان و لهیبت
لعنت به پدر مادر شیطان هــــــوس باز
شیطان شده ام تا که برم گاز ز سیبت
"محمود مسعودی"
یار می آمد و در دل هیجـــــــــان می افزود
زمستان هر چه باشد با بهــــاری تازه میآید
ز سختی ها همیشه برگ و باری تازه میآید
همین کافیــــــــست از افتادن آن برگ پاییزی
که فردا عـــــــــــاشقانه با اناری تازه میآید
"محمود مسعودی"
بس کنید ای نارفیقان طعنه را
ترک باید کرد روزی صحنه را
هر کسی را باغ و ناری داده اند
نو کنید این رنگ و روی کهنه را
سکه را از روی دیگر رو کنید
آب شیرین باید این لب تشنه را
تا که ابلیس از شما بیرون شود
جستجو بنموده راه و رخنه را
طفل جان باید بزرگی ها کند
بس بفهمید راه و رسم ختنه را
گر مغیلان خار عالم رو کند
بشکنید این خار تلخ فتنه را
کوس رسوایی دنیا می زند
دیده اید آیا به دستش دشنه را?
ساده روزی دستها رو می شود
کم کنید جولان دشت و پهنه را
بسترید شک را ز عمق جانتان
باد گردید ابر ظلم و محنه را
تـــــــردید مکن که عاقبت خواهی مرد
از ملـــــــک جهان فقط کفن خواهی برد
خـــــوش باش،جهان به شادمانی گذران
مندیش چه خورده ای چها خواهی خورد
زندگی مدرسه ایست
بهار
تابستان
پاییز
زمستان
بهار
تابستان
.
.
.
صبح
ظهر
شب
صبح
ظهر
.
.
.
و روزی
ناگهان
کات ، تمام شد
ورقا بالا
به همین راحتی
از نگاهت شعــله ای در ما گرفت
کار عشـــــــق و عاشقی بالا گرفت
قصـــــــــــــــه لیلی ز نـــــو آغاز شد
پای مجنــــــون راه در صحـــرا گرفت
گوییا فرهاد در کوهـــــــــــــــی دگر
تیشــــــه ای بر کوه غم ها پا گرفت
چشم وامــــــــق قصه گویی کرد باز
عین عذرا عشــــــــق را معنا گرفت
با حسودان کار مشکـل می نمود
شکــــر حق ترس از خدایا ها گرفتتا کــــــه از دریــــــای دوری بگذرم
جمله دریا ها به چشمــم جا گرفت
خواب نامــد در دو چشـــــــم منتظر
تا کــــــــــه در رویا تو را همپا گرفت
طعــــــــــــــم لبهایت مرا پنهان نبود
بس که شب ها خواب را از ما گرفت
آتش هرمـــــــــــــــت مرا دیوانه دیدشعله ای زد جملـه ی اعضــا گرفت
گفته بودند سیب سرخ ممنوع شد
گوش من کی از کجــــــــا آنرا گرفت
گفت اگر خوردی جهنــم می شوی
گفتم آدم خورد دنیــــــــــــا را گرفت
خوردم و خوردیم و خواهند خورد هم
در تقاصی که بهشــــت از ما گرفت
ساده بس کن تا که حوا زنده است
سیب ســـرخش جنت الماوی گرفت
آدم و آدم شدن در کـار آدم ها نبود
کز بهشت بگذشت و این دنیا گرفت
این همه گفتم گه گـــــــویم عاقبت
عاقبت عشــــــــقت دل ما را گرفت
آسمانی نقره دوز و ابرهایی نقره فام
شاخه هایی مخملین و ساکنانی خوش مرام
نور هایی آمده از اوج بام
بر زمین کوبیده میخ خود مدام
تک درختانی به اوج آسمان
ابرها در زیر پاشان بی زبان
شعر می بارید از برگ درخت
قطره می شد نوش جان خاک سخت
میوه های جنگلی چشمک زنان
دعوتت می کرد بی نام و نشان
شر شر آبی در آن دوردست ها
همچو آواز خوشی مست و رها
آب از دریا به جنگل می رسید
بار دیگر سوی اصلش می دوید
ابرها وقتی که لایق می شدند
بی تامل جمله عاشق می شدند
همچنان عذرا و وامق می شدند
ناگهان در کوی او دق می شدند
باز فردا بار دیگر بی امان
بوسه می زد بر لب جنگل عیان
کار جنگل دلربایی بود و هست
زین سبب در زیر پای وی نشست
با قبایی دلنشین از سبز و زرد
هر کجا دل هست در دامش فتد
ابر هم گردید پابند درخت
سال ها با شاخ و برگ وی نشست
کوه و دریا ،جنگل و ابر آفرید
عشق آمد جنگل ابر آفرید
گر تو هم داری از او نام و نشان
کول کن خود را به کوی او رسان
غیر زیبایی در این زیبا نبود
هر نفس زیباترین را می سرود
لبخنــد تو بر دیده ی ما جا دارد
صبــــح دل ما همیشه زیبا دارد
پاییز و بهار و هرچه خواهد آمد
با گوشه ی چشم یار معنا دارد
لبخنـد بزن که عشق معنا گردد
در کنج لبت شکوفه ای وا گردد
از آب حیات در سبـــــــویم ریزد
بر مرده من دمی مسیحا گردد
لبخنــــد تو بهترین شراب دنیاست
مستانه ترین سکوت فرد اعلاست
آن لحظه که لبهـات جدا می گردد
زیباتر از آن است که گویم زیباست
تو را چون جنگل سبزی میان کــــوه می خواهم
نه یک دانه،نه صد دانه، تو را انبـوه می خواهم
بگذار که اوضاع من آشفته بماند
این راز،نهان کرده و ناگفته بماند
حالا که خود م با دل درویش چنینم
بگذار تو هم شیر ژیان خفته بماند
ز چشمت می روم اما به دل سوگند می ماند
دلم در کوچه و ساباط ها دربنـــد می ماند
تمام لحظه هایی را که با او همسفر بودم
میان آب هایی در دل یک بنــــد می ماند
امانم می رباید اشک های خفته در ذهنم
که عناب لبت دور از من و فرزنـد می ماند
بیاد صبح های زعفرانی شعر خواهم گفت
خوشم با حس شیرینی که درلبخند می ماند
بیاد باغرانت قله ها را فتح خواهم کرد
ولی نام تو در اندیشه ام چون قند می ماند
اگر چه ساقه و برگم هوای تازه می جوبد
ولیکن ریشه ام در عمق این برکند می ماند
چنین گردید تقدیرم که با یاد تو خوش باشم
که یادت چون گلی بر سینه ی دلبند می ماند
مرا از مردمت مهر و ز کاجت حس سرسبزی
به سان خون درون هر رگ و آوند می ماند
ز بیرجند می روم اما دلم بیرجند می ماند
به بیرجند دلم* صد دانه صد پیوند می ماند
اخرین روز در بیرجند
*ترکیب "بیرجند دلم "را در یکی از اشعار زیبای شاعر محترم آقای حسینی مود دیده بودم
به بیرجند دلم در شب رحیم آباد.........
من نگویم تو به من بد کردی
جوی احساس مرا سد کردی
ولی ای دوست نگفتی که چرا
دست یاری مرا رد کردی
شهد همچون عسل باغ مرا
تلخ دیدی و مرا حد کردی
من از این گردنه هم می گذرم
گرچه یک چند مردد کردی
سنگ صبر ارچه به خاک آلودست
یکه بودم تو مرا صد کردی
فرصتی نیست بنالم ز جهان
هر چه کردی به خودت بد کردی
الهــــــــــی لاین و وایبر کله پا شو
رَگُن دســــــت تانگو جا به چا شو
اینستا بــــــی رفیق و بی نوا شو
مثل وی چت گــــــــــــرفتار بلا شو
بمیـــــــره فیس و اینترنت هوا شو
که واتساپ تا قیامت بی صدا شو
چرا رفتی چــــــــرا من بی قرارم*
چـــــــــرا سیمین و نیما را ندارم
در این دنیا ی غـــم آلود بی درد
ســـــرم را بر چه آغوشی گذارم
ندیدی فصل مــرداد است و میوه
که دل در پیچ ابـــــــــروی تو دارم
غزل هایت که عمری ماه من بود
ببین حالا چـــــــو آه از دل بر آرم
دل دیوانه هم دیـــــــوانه تر شد
ولیـــــــکن روز و شب دیگر ندارم
نمی بینم شــرابی تازه امشب
که امـیدی بود، ابـــــــــــــر بهارم
چو شمع مهر خـاموشی گزیدی
ولی من طــــــــاقت دوری ندارم
تو را بر لطـف یزدان می سپارم
برایت تا قیامـــــــــــــت داغدارم
*بیاد نیمای غزل و سیمین ادب
بزن باران بزن باران
برای شاعری هایم دلی معمور می خواهد
بهار هر بار می آید خــــــزانی در پی اش دارد
دم بودن غنیمت دان که رفتن در نی اش دارد
"محمود مسعودی(ساده)"
به زعم خود خـــــدایی کردی و رفتی
بدون گفتن حتـــــی خداحـــــــــــافظ
ز ذاتت رونمـــــایی کـــــــردی و رفتی
من آنشب ماندم و دلــواپسـی هایم
گمانم دلــــــــــــــربایی کردی و رفتی
نگو باغ هــــــــــــوس پر کرده دامانت
مبارک ،بی ریایی کــــــــردی و رفتی
گـــــریزی نیست ازافسانه های چرخ
مسلّم جـــانمایی کــــــــردی و رفتی
تو را امشب به وجــــدان می سپارم
که از او هـم جـــــدایی کردی و رفتی
یک سبد شادی برایــت از محبت چیده ام
غنچه ی لطف و صفا از باغ همت چیده ام
مرحمت فرموده بر درگــــــاه احساسم بیا
تا که گویم من چها از این رفاقت چیده ام
زخم جان گردد و از خاک نمک بردارد
محرم دل که تو را مهر بیان می فرمود
دل به دریا زاده از چهــره کلک بردارد
طوطی جان که شکر همسفر راهش بود
شکر بگزارد و چند دانـــه کپک بردارد
دل دریایی یت اندازه یـــــک بغض شود
لطف بگذاشته از قهـــــــــر کتک برداردصبرت از کف برود راه گلـو تنگ شود
سینه از تنگـــــــــــی دل آه خنک بردارد
سبزه ای خار شود خـــوار نگاهت گردد
عشــــــق پنهان شود و لفظ درک بردارد
آنکه یک عمـــر برای رخ او پر زده ای
بال و پر بشکنـــــــد و فکر الک بردارد
آری آن روز هوا ابـــری بی باران است
گر چه احساس تو را مـاه و ملک بردارد
وای آن روز کـــــه بر ساده دل محفل ما
دل به تنــــگ آمده از دوش برک بردارد
چه آتش ها کز آن خرمــــن نخیزد
چه عصیان ها کز آن دامـــن نخیزد
به یاری دل بر او بستیـــــــــــم اما
چه طوفان ها کز آن دشمن نخیزد
گله از کس نتوان کرد که فریــــــاد شکست
حس شیرین تو بر سینــــــه ی ما بازنگشت
انکه خود مـــــــــــرغ دلــم را به هوایی آورد
به هوای دگــــــــری کرد دلــــم بازنشست
خواستم تا بنویسم هنــر خویش به سنـــگ
دیدم از پایه و پاکار نمـــــــــودست نشست
آتشی را که فــــــــراق تو به جان می فرمود
روز وصل تو چو دودی شد از خــــــاک نرست
مدعی خواست بگوید که منم مقصــــــد راه
کردمش راه طلب صـــــــاف بماند سرمست
طبل رســــــــوایی آنشب که تو می کوبیدی
عاقبت کرد صـــــــــدایی چو دل باده پرست
مـــــــــــــرغ دل را که امید شب دیدار تو بود
در خودش ماند، چـــرا طرفی از آن یار نبست
می روم با دل بشکسته و مـــــــی مانی تو
حیف و صد حیف که این حلقه دیدار گسست
ساده بودم که کسی محـــرم دل می دیدم
محـــــــــرم عشق نباشد به جز از یار الست
من که عاشق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
چون شقایق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
آتش افتاده به جانم نکند دیر شود
زود بالغ شده ام از تو چه پنهــــــــــــان تو مشو
تا سر کوچه به اندازه یک عمر ره است
پر هق هق شـده ام از تو چه پنهان تو مشو
بال و پر کرده ام و در هیجان پرواز
مثل وامق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
شاعری حرفه ی هر روز و شبم گردیده
شعــــر ناطق شده ام از تو چه پنهان تو مشو
صبر را داده ام از کف ، به دریاچه و موج
مثل قایق شـــده ام از تو چه پنهان تو مشو
قدر آرامش احوال دل خویش بدان
بخدا دق شــده ام از تو چه پنهان تو مشو
گفتمش تا که بدانی و نیقتی در دام
اهل نق نق شده ام از تو چه پنهـــان تو مشو
من به اندازه ی یک کوه دلــم می گیرد
که به اندازه صد بغض نفس می گیرد
که به اندازه صد اشک شعف می گیرد
که به اندازی یک عمر هـــدف می گیرد
من به اندازه یک دشت پر از تنهـایی
و به اندازه ی یک موج ز بی فــردایی
و به اندازه ی یک حس خـــــداآگاهی
تار و پود دل نازک شده ام می گیرد
اشک و خون است که همخانه شده
همسراینده و همزاده و همپاله شده
کودکی را که به فرمان خدا زاده شده
دست کجدار بشر پس چرا می گیرد
اه ای کودک من:
بسترت را پر قو می خواستم
نفست را نفس حضرت هــو می خواستم
قدمت را به گل و باغ و سبو می خواستم
حیف کین مـرگ بشر خوانده مرا می گیرد
آه ای مردم ده
ای مردم شهر
ای مردم هفتاد دو ملت که احساس تمدن داریـد
گوشه ای از خانه و یا کوچه و شهری چو شما
نفس کودک من تنـــــگ شده
بمب و خمپاره هدف می گیرد
جنگ خون است و هواپیماها
جنگ پیداست و ناپیـــــــداها
جنگ برجایی و نابرجــــا ها
همگی دامن دلبند مرا می گیرد
اری اری بخدا با نفسش شهر دلـــم می گیرد
خون:
نه در چشم
نه در دل
نه در رگ
که در تک تک سلول و اتم های تنم می میرد
بـــــــــــــس کنید نفسم با نفسش می گیرد
توافق کرده چشـمت با دل من
سپــــر سازد برای مشـکل من
و لیکن از کمـــــــــــــان ابروانت
کجا کی زنده می ماند دل من
بنما عهــــد و وفا ساده شود مشکل من
بنشین بر سر زانـــــــــوی محبت به ادب
به دو صد صلح و صفا تا به دم آید هل من
بدرا با گل احساس که شــــــــــادم بکنی
به دو لبخند که برآید ز لب خوشــــگل من
مشکن شبنم پنــــــــــدار به تنگ امده را
به تکــــانی که دهی در صدف ساحل من
به تمنــــــــا برســـــــان صحبت ما را بخدا
سخــــن لطف و صفایی نفس محفل من
بچشـــــــان قطره ی آبی به دم آخـــــر مامنما ظلم مضاعف به غمین بسمــل من
نه بیفکن ز رخـــــــت برقع و نه آخـــــر کار
به شــــــط انداز سراپرده ی ناقـــــابل من
تب و تابنــــــدگی مهـــــر تو در باغ سخن
به سر ارد شب تاریک و پر از حنظـــل من
دل دیوانه همان به نشود عاقل و خوش
نتوان پرده بر انداخت ز اســــــــــــرار نهان
برسان جـــــام وصـــالی به سرامنـزل من