کوتاه بینی

عمر کوتاه است یا کوتاهی از افکار ماست

راه ناپیداست یا بی راهی از رفتار  ماست

دلخوشی گم گشته ای از ادمیزاد است یا

یا که شهر ناخوشی زاییده ی پندار ماست

زندگی دام است یا آدم به دام افتاده است

چشم نابیناست یا ناگفته ای در کار ماست

شربت شیرین ز فرهاد زمان جامانده  است

یا که خسرو استخوانی در دل غمدار ماست

آسمان  لطفش به نوع   آدمیت  کم  شده

یا که دست  ناکسی در آستین یار  ماست

باد و طوفان  بیش از  اعصار  تاریخست  یا

صبر ما کاهیده و مشکل  خود بیمار ماست

زندگی زیباست  کوته بین خرابش می کند

کوتهی عذری  برای غفلت  از پرگار  ماست

ساده زیبا بین شو  از  کوتاهی  دنیا  مگو

گر که کوته هم بود  زیباترین بسیار  ماست

"محمود مسعودی"

سر کوه و کمـر

سر کوه و کمـر ای داد و بیداد

تو آهو می شدی مو مرد صیاد

تو با ناز و ادا در پشت بــــــوته

مو می کردم تو را فـریاد فــریاد

"محمود مسعودی"

فرصت نقاشی

زندگی فرصت نقاشی است

وقت محدود ولی کافی است

چشم هایت 

دست هایت

گوش ها و لب و دندان هایت

فکر هایت 

حرف هایت

قدم و پای و همه اعضایت

همه رنگین قلم نقاشند

بوم نقاشی

اندازه ی یک عمر درازا دارد

تک تک نقطه ی آن مقصد و معنا دارد

نوع و موضوع و هدف ازاد است

راستی

داشت یادم می رفت

پاک کن نیست در این نقاشی

قلمت تا که به کاغذ برسد 

نقش آن می ماند

بهترین نقاشی

نقش مهر است بر اندام زمان

نقش عشق است برجام جهان

"محمود مسعودی"

این جماعت

کوه هم باشی میان دشت چالت می کنند
گر الف باشی میان جمـــــع دالت می کنند
پیش رو از مهر می گویند و از مـــــــردانگی
پشت ســـر تقلید اعمال و مقالت می کنند
گاه با تیر جفا گنجشـــــک دل را می کشند
گر نمیــــــــــری تیغ تیزی زیر بالت می کنند
گر که شاخت میوه ای رنگین و دل انگیز داد
با هـــــــزاران زیر و بم یکباره کالت می کنند
گر تحمل کـــــرده و جان در بری از طعنه ها
وصـــــــــله ای ناجورتر آورده لالت می کنند
در حیاتت بارها زنده به گــــــــورت می کنند
وقت مــــــردن یادشان افتاده زالت می کنند
ای دریـــــــغ و درد از همسایگان روز و شب
بر سر آتش نهاده چــــــــون بلالت می کنند
گــــــــوش را دروازه کن زیپ دهانت را بکش
کین جماعت عاقبت مــــرغ حلالت می کنند
"محمود مسعودی"

همین کافی است

عابر جاده ز من می پرسید

 آخر این راه کجا خواهد بود

من به وی می گفتم 

دو طرف سبز و هوا  ابری است

 آسمان آبی و آفتابی است

ابر چون هست امید شب بارانی است

گر زمن می پرسی همین کافی است

"محمود مسعودی"

فتنه بر پا می کنی

با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی

گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی 

تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد

می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی

بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه

هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی

می نویسم قصه را وقتی به زلفت می رسم

با طناب گیــــــــــــــسوان  فکر بلندا می کنی

تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم

هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی

اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما

دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی

بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص

پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی

ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن

تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی

"محمود مسعودی"

شاعر نمی میرد

شاعر نمی میرد

با کلمه ی مرگ

تنها

خون از رگ هایش به شعرهایش

منتقل می شود

و شعر مرگ نمی شناسد

پس شاعر می ماند

"محمود مسعودی"


بیاد "جمهور سمیعی" که پرکشید


کله قندی بساب

صبح هنگام

وقتی که مهر چشمک زد

وقتی احساس به غلیان آمد

وقتی خیال بالغ شد

کنار پنجره ی عمر

رو به سبزی دشت

استواری کوه

بی کرانگی دریا

و حتی بی تابی شهر

امید را صدا بزن

آرزو را هم

دستشان را در دست هم بگذار

برایشان کله قندی بساب

و بگو تا آخر عمر با هم باشند

و تو را تنها نگذارند

"محمود مسعودی"

غم نان

غم نان را نه تو می فهمی نه من


غم نان را پدری بر سر راه و گذری

مادری خسته بدون پدری

دختری وقت عروسی به پیرانه سری

پسری وقت شکستن به پیش دگری


غم نان را

یک کاسه روی،

بی حضور حتی عدسی

نان خیسده به هرم نفسی 

خس خس سینه به امید کسی

کودکی وقت غروب هوسی

می فهمد


غم نان را:

اشک های بی رنگ،

گریه های بی نام

سینه های دلتنگ

بغض های در دام

دیده های بی نور

نورهای بی گام

صبرهای بی صبر

سر های بی شام


غم نان

را دندان می فهمد

وقتی به جنگ نان می رود

زبان می فهمد

وقتی فقط سکوت می کند

گوش می فهمد

وقتی حتی پنبه هم ندارد

صورت می فهمد

وقتی با سیلی سرخ می شود

 

غم نان را شاعر هم نمی فهمد

رئیس و وزیر و مشاور هم نمی فهمد

امار و ارقام  متناطر هم نمی فهمد

روشنفکر معاصر هم نمی فهمد


غم نان

را فقط بی نان می فهمد



عده ای گوشت ،عده ای استخوان می خورند

عده ای همچو زالو از این و از آن می خورند

عده ای نیمه شب ها زبان می خورند

عده ای خون دل را گران می خورند

عده ای دسترنج پیر و جوان می خورند

عده ای غصه ی دیگران می خورند


عده ای از غم نان نان می خورند

گاه پنهان،گاهی عیان می خورند


لعنت به شیطان

ای وای تو  و چشـــــم تو و حال عجیبت

کافر شده ایمان من از شرم نجیبت


با ناز چو شیطانی و بی ناز چو شیطان

ابلیس فــــــــرومانده از این رسم غریبت


این شهـــــر پر از فتنه که دربند تو باشد

ای وای جـــــوانی که شود یار و حبیبت


من قصه مــرغی که فتادست به طوفان

از آن بتر آن کو که خورد گــــــول و فریبت


برگیر ز سر روســــــــــــری نصفه و نیمه

کامل شود این آتش ســـــوزان و لهیبت


لعنت به پدر مادر شیطان هــــــوس باز

شیطان شده ام تا که برم گاز ز سیبت

"محمود مسعودی"

بی غلط نیست

یار می آمد و در دل هیجـــــــــان می افزود

قلب تنگیـــــــده ی من را ضربان می افزود
گه به چشمان من از مهر نگاهی می کرد
نگهـــــــــــش تاب و تبم را نگران می افزود
من که مشتــاق ترین بوته ی باغش بودم
حس مشتاق مــــــــــرا ناز عیان می افزود
روزه ی بوســـه که از کنج لبش می گفتم
وقت عید امده بود و رمضــــــــان می افزود
دل افتاده به دریــــــــــــــــــای خیالاتش را
موج و طوفــــان بد هر دم جریان می افزود
هر نگه کز سر احساس رقیبــــــم می کرد
خون جوش آمـــــــده ام را غلیان می افزود
گفتم اخر که به وصلت نرسیدیم و گذشت
او فقط ناز چــــــو شیرین دهنان می افزود
بی غلط نیست درین معرکه عاشق بودن
عشق هــر لحظه مرا حرف نهان می افزود
"محمود مسعودی"

بهــــاری تازه

زمستان هر چه باشد با بهــــاری تازه می‌آید

ز سختی ها همیشه برگ و باری تازه می‌آید

همین کافیــــــــست از افتادن آن برگ پاییزی

که  فردا عـــــــــــاشقانه با اناری تازه می‌آید

"محمود مسعودی"


این روزها

مثل مرغی کز مسیر خــویش پس افتاده است 
بال و پر می کــــوبد از نای و نفس افتاده است
مثل شاعـــــــــــــــــــر با ردیف واژه های منتظر
آن همه حس غــــــزل هایش عبث افتاده است
مثل یک دیــــــــــــــــــوانه که از فرط داروی زیاد
بانـگ عاقل گشتنش در صد جرس افتاده است
مثل یک عاشق به پشت شیشه ی مات حیاط
دل درون سینه اش فکــــــر هوس افتاده است
مثل شـــــاهی که اسیر خیل دشمن گشته و
زان بتر در دست جــــــلاد عسس افتاده است
اری این است روزگــــــــــــار خسته ام اینروزها
بلبل باغــــــــــی که در کنج قفس افتاده است
"محمود مسعودی"

عشق یکسویه

گل اگر بی باغبـــان گردد ز بستان می‌رود
کاروان بی سـاربان تا مرز طـــوفان می‌رود
آب اگر راهی نیابد ســــوی باغ و سبزه زار
رو به صحرا می نهد تا دق بی جان می‌رود
طفل اگر دامان مـــــــادر را نبیند گرم و نرم
عاقبت روزی بسوی ظلم و عصیان می‌رود
ابر اگر باران نــــــزاید بر گل و دشت و چمن
از نگاه ادمی بی جسم و بی جان می‌رود
غم اگر زانـــــوی گرمی یافت سر را می‌نهد
ورنه تا اعماق احســــاسات انسان می‌رود
فارغ از پستی بلنــــــــــدی های راه زندگی
عشق و ایمان گر نباشد دل ز میدان می‌رود
گر بشر تنها بماند بی دل و صبــــــــــر و قرار
دین و دنیا می نهد تا حـــــــد کفران می‌رود
عشق یکسویه اگر گرمــت کند جند روزه ای
عـــاقبت یخ می زند تا قطــب فقدان می‌رود
"محمود مسعودی"

بس کنید

بس کنید ای نارفیقان  طعنه را

ترک باید  کرد  روزی  صحنه  را

هر کسی را باغ و ناری داده اند

نو کنید این رنگ  و روی کهنه را

سکه را  از روی  دیگر رو   کنید

آب شیرین باید این لب تشنه را

تا که ابلیس از شما بیرون شود

جستجو بنموده  راه و  رخنه را

طفل جان باید بزرگی ها کند

بس بفهمید راه و رسم ختنه را

گر مغیلان   خار  عالم  رو  کند

بشکنید این  خار تلخ   فتنه را

کوس رسوایی  دنیا   می زند

دیده اید آیا به دستش دشنه را?

ساده روزی دستها رو می شود

کم کنید جولان دشت و پهنه  را

بسترید شک را ز عمق جانتان

باد گردید   ابر  ظلم و  محنه  را


جهان به شادمانی گذران

تـــــــردید مکن  که  عاقبت خواهی مرد

از ملـــــــک جهان فقط کفن خواهی برد

خـــــوش باش،جهان به شادمانی گذران

مندیش چه خورده ای چها خواهی خورد 


صبح را سنگکی اغاز نما

صبح است و خورشید و سنگک
لقمه ای داغ ،خیابان خلوت
نگهی بر چپ و گاهی بر راست
بی خیال مدل و حرف و کلاس
نان سنگک بشکن 
دل خود را خوش کن
عابری را به سلامی بنواز
نان گرمیست نفس تازه کنید 
رفتگر، خسته ی شادابی توست
با بفرمای خودت گرمش کن
با تشکر لب وی را خندان
هر دل شاد تو را خواهد خواند
خنده را تا لب تو خواهد راند
بر دل دختر همسایه امیدی بفرست
چشمهایش به در است
آخر امروز بعد صد سال دراز
نوبت نامه ی مرد سفر است
مهربان باش با کودک احساس درون
غل و زنجیر مبند بر پر وی،
حس پرواز ده ، آزادی ده
صبح را سنگکی اغاز نما
گرم و تفتیده ،دو رو خشخاشی
ناز و دل برده ، نگه احساسی
"محمود مسعودی"

این چه خونیست

این چه خونیست که عمریست به جوش آمده است
وز خروشش همه عالم به خـــــــــــــروش آمده است
بی سبب نیست که هر ســـــــــــوی زمین می گرید 
چشم کوه است که باچشمه به هـــوش امده است

زندگی مدرسه ایست

زندگی مدرسه ایست 

ما همه درس آموز
مشکلاتش درسند
و کلاسش همه ی عالم خاک
درس ها مشکل و آسان دارد
چه بخواهی چه نخواهی همه اش می گذرد
آنچه می آموزی فقط آن می ماند
که شبی روشنی راه شود
هر که عاشق شود از درس نخواهد ترسید
مشق ها خاطره هایی شیرین بر لبش خواهد بود
وای انروز که نیاموزی از درس و کلاس
مشق ها خاطره هایی پر از حسرت و آه
، همه احساس تباهی و گنه خواهد بود
مشق ها را بنویس مشکلات را حل کن
خاطراتی خوش و خرم بنگار
زندگی فرصت تحلیل جهان گذراست
خط کش و پرگار و قلم را بردار
و کمی احساسات
نقشه ی خویش بکش
نقشی از خویش بکش
نقشه با نقش تو به دیوار زمان خواهد ماند
فرصت از دست مده
خویش را خوشکل و زیبا بنویس
خوش خط و ساده و خوانا بنویس
"محمود مسعودی(ساده)"

همه دارن میگن بارون

نگا کن بوته و شبنم همه دارن میگن بارون 
نه یک دم هر دم و بی دم همه دارن میگن بارون
ببین ابرا پریشونن مث دیوونه می مونن
اگه شرشر نشد نم نم، همه دارن میگن بارون 
نگا کن دشت خشکیده ،زمین از مرگ ترسیده
نه زخمی مونده نه مرهم،همه دارن میگن بارون
دلای ادما تنگه ،کی میگه که دل ازسنگه
حتی سنگای بی غم هم، همه دارن میگن بارون
 رودا دارن کجا میرن چقد بی سر صدا میرن
اگه واضح اگه مبهم ،همه دارن میگن بارون
نگو تقصیر ادم نیست نگو ابروها تو هم نیست
 همه شون کلهم سرهم ،همه دارن میگن بارون
دیگه صبر و تحمل نه ،به روی شاخه بلبل نه
درخت و جنگل درهم ،همه دارن میگن بارون
همه دستا دعا دارن، توکل بر خدا دارن
بقولی،عالم و ادم ،همه دارن میگن بارون

به همین راحتی

بهار

تابستان

پاییز

زمستان

بهار

تابستان

.

.

.

صبح

ظهر

شب

صبح

ظهر

.

.

.

و روزی

ناگهان

کات ، تمام شد

ورقا بالا

به همین راحتی

عاقبت

 از نگاهت شعــله ای در ما گرفت

کار عشـــــــق و عاشقی بالا گرفت

قصـــــــــــــــه لیلی ز نـــــو آغاز شد

پای مجنــــــون راه در صحـــرا گرفت

گوییا فرهاد در کوهـــــــــــــــی دگر

تیشــــــه ای بر کوه غم ها پا گرفت

چشم وامــــــــق قصه گویی کرد باز

عین عذرا عشــــــــق را معنا گرفت

با حسودان کار  مشکـل می نمود

شکــــر حق ترس از خدایا ها گرفت

تا کــــــه از دریــــــای دوری بگذرم

جمله دریا ها به چشمــم جا گرفت

خواب نامــد در دو چشـــــــم منتظر

تا کــــــــــه در رویا تو را همپا گرفت

طعــــــــــــــم لبهایت مرا پنهان نبود

بس که شب ها خواب را از ما گرفت

آتش هرمـــــــــــــــت مرا دیوانه دید

شعله ای زد جملـه ی اعضــا گرفت

گفته بودند سیب سرخ ممنوع شد

گوش من کی از کجــــــــا آنرا گرفت

گفت اگر خوردی جهنــم می شوی

گفتم آدم خورد دنیــــــــــــا را گرفت

خوردم و خوردیم و خواهند خورد هم

در تقاصی که بهشــــت از ما گرفت

ساده بس کن تا که حوا زنده است

سیب ســـرخش جنت الماوی گرفت

آدم و آدم شدن در کـار آدم ها نبود

کز بهشت بگذشت و این دنیا گرفت

این همه گفتم گه گـــــــویم عاقبت

عاقبت عشــــــــقت دل ما را گرفت

"محمود مسعودی(ساده)"

جنگل ابر

آسمانی نقره دوز و ابرهایی نقره فام

شاخه هایی مخملین و  ساکنانی خوش مرام

نور هایی آمده از اوج بام

بر زمین کوبیده میخ خود مدام

تک درختانی به اوج آسمان

ابرها در زیر پاشان بی زبان

شعر می بارید از برگ درخت

قطره می شد نوش جان خاک سخت

میوه های جنگلی چشمک زنان

دعوتت می کرد بی نام و نشان

شر شر آبی در آن دوردست ها

همچو آواز خوشی مست و رها

آب از دریا به جنگل می رسید

بار دیگر سوی اصلش می دوید

ابرها وقتی که لایق می شدند

بی تامل جمله عاشق می شدند

همچنان عذرا و وامق می شدند

ناگهان در کوی او دق می شدند

باز فردا بار دیگر بی امان

بوسه می زد بر لب جنگل عیان

کار جنگل دلربایی بود و هست

زین سبب در زیر پای وی نشست

با قبایی دلنشین از سبز و زرد

هر کجا دل هست در دامش فتد

ابر هم گردید پابند درخت

سال ها با شاخ و برگ وی نشست

کوه و دریا ،جنگل و ابر آفرید

عشق آمد جنگل ابر آفرید

گر تو هم داری از او نام و نشان

کول کن خود را به کوی او رسان

غیر زیبایی در این زیبا نبود

هر نفس زیباترین را می سرود

"محمود مسعودی(ساده)"

لبخند تو

لبخنــد تو بر دیده ی ما جا دارد

صبــــح دل ما همیشه زیبا دارد

پاییز و بهار و هرچه  خواهد آمد

با گوشه ی چشم یار معنا دارد



لبخنـد بزن که عشق معنا گردد

در کنج لبت شکوفه ای وا گردد

از آب حیات در سبـــــــویم ریزد

بر مرده من دمی مسیحا گردد



لبخنــــد تو بهترین شراب دنیاست

مستانه ترین سکوت فرد اعلاست

آن لحظه که لبهـات جدا می گردد

زیباتر از آن است که گویم زیباست

"محمود مسعودی(ساده)"

تو را انبـوه می خواهم

تو را چون جنگل سبزی میان کــــوه می خواهم

 نه یک دانه،نه صد دانه، تو را انبـوه می خواهم

مثال آبشاری که فــــــــــــراری گشته از کوهی
برای وصل دریایت تو را، نستــــــــوه می خواهم
تو باشی و مـــــــن و احساس باران های پاییزی
حضورت واجب است،حتی اگر مکروه می خواهم
ز خود رفتم زبس با عقــــــــل بی تدبیر جنگیدم
درآ در جســــم بیجانم ببین من روح می خواهم
به حکم معرفت چون سایه شــو بر خاک تفتیده
تو را چون سایه ساری بر غم و اندوه می خواهم
خنک باشد زمین و گرم باشد شاعــــــری هایت
تو را چون مرهمی بر سینه ی مجروح می خواهم
وصیت کرده ام بر سنگ قبـــــــرم لاله ای باشد
که رنگ سرخ عشقت تا ابد مفتوح  می خواهم

یک بوسه ی ناز از من

گاهی به دلم سر زن ، ناز از تــــو نیاز از من
یک گوشه ی چشم از تو یک دامن باز از من
وصل ار که نشد ممکن ، در فرصت جامـانده
از غنچه ی لب هایت یک بوسه ی ناز از من

آن هم رفت

مرا از یار تنها یادگاری بود ک ان هم رفت
به چشمش وعده ی فصل بهاری بود کان هم رفت
میان سنگفرش کوچه تنگی های دلتنگی
امیدم چشم درچشم نگاری بود ک ان هم رفت
ز چشمم رفت و از چشمانش افتادم
 مرا در پیشش اندک اعتباری بود ک ان هم رفت
شرر می ریخت بر جانم سکوت خفته اش اما
برایم از نگاهش انتظاری بود کان هم رفت
نه تنها سبزه زار وصل را خشکیده می بینم
ز خاک کوی او تنها غباری بود کان هم رفت
به عطر میخک مویش وجودم زنده می گردید
که در آن خاطرات جوکناری بود ک ان هم رفت
نه بهر شکوه می گویم که رسم روزگارست این
ز بعد رفتنت شعر خماری بود کان هم رفت
 مرا که با گلاب و عطر کویش زندگی کردم
ز لب هایش شراب خوشگواری بود کان هم رفت
نمی دانم به نفرین حسود افتاد تقدیریم
که در تقویم من صبر و قراری بود کان هم رفت
چنان خاکسترم کردی که یادم رفت باران را
ببین کز آتش عشقت شراری بود کان هم رفت

بگذار آشفته بماند

بگذار که اوضاع من آشفته بماند

این راز،نهان کرده و ناگفته بماند

حالا که خود م با دل درویش چنینم

بگذار تو هم شیر ژیان خفته بماند

"محمود مسعودی(ساده)"

خواهد گذشت

زندگی با بیش و کم خواهد گذشت
خوش نشینی یا دژم خواهد گذشت
سفره گر خالی و گرسرشار نان
بر سر و قلب و شکم خواهد گذشت
شاعری ،صنعتگری یا محتسب
اهل عشقی یا درم خواهد گذشت
گر سحرخیزی و گر خمر مدام
خرسواری یا بلم خواهد گذشت
مفلسی یا پادشاه شرق و غرب
اهل خست یا کرم خواهد گذشت
ناگهان گویند فردایی نماند
لا بگویی یا نعم خواهد گذشت
خوشدلی تنها شراب زندگیست
عمر آدم لاجرم خواهد گذشت

سیب سرخ و سبز جنگل یار ماست 
نور خورشید تو در گفتار ماست
شاعری تنها نمودی ساده است
عشق هر سو بنگری در کار ماست
28 شهریور 93 کوهسار تهران

زندگی سفری همیشگی

زندگی سفری همیشگی است
از حالی به حالی
از شهری به شهری
از خانه ای به خانه ای
از شغلی به شغلی
از حسی به حسی
همیشه ،همه جا و در همه حال
 مسافر بودن را بخاطر داشته باش
و عاشقی را فراموش نکن
که این دو رمز زیبایی و پویایی حیاتند
با اولی دم را غنیمت می دانی 
و با دومی بارورش میکنی

به بیرجند دلم

ز چشمت می روم اما به دل سوگند می ماند

دلم در کوچه و ساباط ها دربنـــد می ماند

تمام لحظه هایی را که با او همسفر بودم

میان آب هایی در دل یک بنــــد می ماند

امانم می رباید اشک های خفته در ذهنم

که عناب لبت دور از من و فرزنـد می ماند

بیاد صبح های زعفرانی شعر خواهم گفت

خوشم با حس شیرینی که درلبخند می ماند

بیاد باغرانت قله ها را فتح خواهم کرد

ولی نام تو در اندیشه ام چون قند می ماند

اگر چه ساقه و برگم هوای تازه می جوبد 

ولیکن ریشه ام در عمق این برکند می ماند

چنین گردید تقدیرم که با یاد تو خوش باشم

که یادت چون گلی بر سینه ی دلبند می ماند

مرا از مردمت مهر و ز کاجت حس سرسبزی

به سان خون درون هر رگ و آوند می ماند

ز بیرجند می روم اما دلم بیرجند می ماند

به بیرجند دلم* صد دانه صد  پیوند می ماند

"محمود مسعودی(ساده)"

اخرین روز در بیرجند


*ترکیب "بیرجند دلم "را در یکی از اشعار زیبای شاعر محترم آقای حسینی مود دیده بودم

به بیرجند دلم در شب رحیم آباد.........


دربدر قافیه ها

اشک در چشم من و شعله ز چشمان تو بود
سوز در شعر من و فتنه ز پیکـــــــــــان تو بود
هر چه کردم نشد از دیده ی پر خـــــــــون بروی
شعر در فکر من و چشمـــــه به مژگان تو بود
شبی از دست تو رازم به خـــــــــــدا می گفتم 
شور در ساز من و نطفه به دامـــــــان تو بود
بس که در آتش حرمــــــان تو می سوخت دلم
دل ز یاران من و کشتــــــه به میدان تو بود
قالب مردم چشمم به تو حیــــــــــران شده بود
صبر در کار من و خدعـــــــــه به پیمان تو بود
شمع می کشت مرا کاتش پروانـــــه ی عشق
روی در روی من و عشـــــوه به مهمان تو بود
رفت این عمر گـــــران در طلب یـــــــــــــار جوان   
دود هیزم ز من و حجلـــــه به سامان تو بود
آنکه عمری به رهـــــــــــــت دربدر قافیه هاست
سخت در کار خود و ســـــــاده به زندان تو بود

طعم بوسه

الا دختر که کاسه ماس داری
بدستت غنچه های یاس داری
ز ماس و یاس تو خیری ندیدم
بده بوسه که حق الناس داری


الا دختر که پاچینت بلنده
دهان تنگ تو دایم مخنده
بده چند بوسه از کنج لبونت
که طعم بوسه هایت طعم قنده
"محمود مسعودی(ساده)"

به خودت بد کردی

من نگویم تو به من بد کردی

جوی احساس مرا سد کردی

ولی ای دوست نگفتی که چرا

دست یاری مرا رد کردی

شهد همچون عسل باغ مرا

تلخ دیدی و مرا حد کردی 

من از این گردنه هم می گذرم

گرچه یک چند مردد کردی

سنگ صبر ارچه به خاک آلودست

یکه بودم تو مرا صد کردی

فرصتی نیست بنالم ز جهان

هر چه کردی به خودت بد کردی

"محمود مسعودی(ساده)"

شب وصال

ای شمع ها بسوزید
احساس نو بپوشید
پروانه ها بچرخید
امواج برخروشید
ای بلبلان بخوانید
گلپونه ها برویید
ای چشم ها نخوابید
ای چشمه ها بجوشید
ای عشق ها بجنبید
تا صبح گل بگویید
امشب ترانه ها را
از بر ز نو بخونید
با تار و طبل و شادی
مستانه ره بپویید
دانی که چیست امشب
با دشمنان نگویید
امشب شب وصال است
جز عطر او نبویید
شهد وصال او را
از عمق جان بنوشید
با ساغر حقیقت
تا حد جان بکوشید
سرمست و شادمانه 
تا عرش برخروشید
القصه بار دیگر
فخر عیان فروشید

از دست لاین و وایبر

الهــــــــــی لاین و وایبر کله پا شو     

رَگُن دســــــت تانگو جا به چا شو

اینستا بــــــی رفیق و بی نوا شو    

مثل وی چت گــــــــــــرفتار بلا شو

بمیـــــــره فیس و اینترنت هوا شو

که واتساپ تا قیامت بی صدا شو

ز بس ور هـــــــــــم زدن آرامش مُر

مِتـــــــــرسُم یار مُو از مُو جدا شو

"محمود مسعودی(ساده)"

چرا رفتی؟

چرا رفتی چــــــــرا من بی قرارم*

چـــــــــرا سیمین و نیما را ندارم

در این دنیا ی غـــم آلود بی درد

ســـــرم را بر چه آغوشی گذارم

ندیدی فصل مــرداد است و میوه

که دل در پیچ ابـــــــــروی تو دارم

غزل هایت که عمری ماه من بود

ببین حالا چـــــــو آه از دل بر آرم

دل دیوانه هم دیـــــــوانه تر شد

ولیـــــــکن روز و شب دیگر ندارم

نمی بینم شــرابی تازه امشب     

که امـیدی بود، ابـــــــــــــر بهارم

چو شمع مهر خـاموشی گزیدی

ولی من طــــــــاقت دوری ندارم

تو را بر لطـف یزدان می سپارم

برایت تا قیامـــــــــــــت داغدارم

"محمود مسعودی(ساده)"


*بیاد نیمای غزل و سیمین ادب 

بزن باران بزن باران


شعر بزن باران بزن باران


بزن باران بزن باران


بزن باران که دلتنگم

بزن بر لحظه های نامراد و ناهماهنگم

بزن آهنگ نو در ساز بی آهنگ هف رنگم

بزن باران بزن باران

که سقف خانه ام آهنگ می خواهد

نوایی تازه از افسانه ای همرنگ می خواهد

چو بلبل باغ و بستانی ز صدها رنگ می خواهد

بزن باران  بزن باران

که شعرم خیس و تر گردد

صدای خفته در قلبم به عشقت بارور گردد

سکوت خفته در لب ها به یادت پر شرر گردد

بزن باران بزن باران

که گرمایم بخشکانی

ضمیر تشنه ی جان را به طوفانی بحنبانی

شراب عشق و ایمان را به اندامم بنوشانی

بزن باران بزن باران

که چترم کهنه گردیده

زبس دلتنگ باران است فقیر و مرده گردیده

درون خویشتن امشب بسی افسرده گردیده

بزن باران بزن باران

که چترم نور می خواهد

به وقت بارش ابرت دو دست حور می خواهد

برای شاعری هایم دلی معمور می خواهد


بزن باران بزان باران

که دلها ناشکیبایند

رفیقان خواب و یاران بی نصیب از عشق دریایند

تماشای صدف ها را به ساحل ها نمی خواهند

بزن باران بزن باران

که جوی آب خشکیده

لبان همدلی با هر ترک صد بار رنجیده

برای مردم بیدل زمین خواب دگر دیده

بزن باران  بزن باران

که زلفانم رها گردد

نصیبم عشق های خفته در تک قطره ها گردد

دو چشمم ذره ذره با حقیقت آشنا گردد

بزن باران بزن باران

نخشکد چشمه ی خسته

نخسبد  حس سربسته ،نماند پسته دربسته

نگردد باد دل خسته ،نجنبد خاک از هسته

بزن باران بزن باران

گرفتارم ،گرفتار دلی زارم

کنار بستر خوابم دو صد پیمانه می کارم

به سوی ابرهای آسمان دست دعا دارم

بزن باران بزن باران

که سازم کوک نو باید

نیازم آب و جو باید، دلم هم های و هو باید

زمستان است است  و گندم سیر او  باید


بزن باران بزن باران

صفا خشکیده بر لب ها

که بحر عشق مان افتاده و شوریده در تب ها

سرود شادمانی رفته و رنجیده از شب ها 

بزن باران بزن باران

پرستو راه می جوید

قناری آه می گوید ،کبوتر ماه می بوید

و گنجشک دلم هِل هل کنان اکراه می شوید

بزن باران بزن باران

بترکان پیله هایم را

بلرزان شاخه هایم را، بیفشان دانه هایم را

به سوی شمع افسرده ،بخوان پروانه هایم را

بزن باران بزن باران

که مجنون باز دلتنگست

نصیبش کوه و دشتی خالی از لیلای خوشرنگ است

و  فرهادی ز دست خسروی با کوه در جنک است

بزن باران بزن باران

که راه آسمان ها خط خطی گردد

و شاید قامتی در زیر باران بهر بوسه منحنی گردد

و شاید اخر قصه دل از دلبر به الطافش غنی گردد

بزن باران بزن باران

بکوب امشب بکوب امشب

به کوهستان به دشتسان به گل ها و به باغستان

به احساسات ناب عاشقان مانده در بی تابی بستان


بزن باران بزن باران

که عزلت می کشد ما را

که تیر و ظلم و نیرنگ می برد ما را

که ترس  دوری گل می خورد ما 

بزن باران بزن باران

که نیلوفر به روی اب گل زاید

شناور گردد و در قصه ی احساس پل زاید

به شهر عشق و عرفان فاز و نل زاید

بزن باران بزن باران 

دوباره زنده کن دل را

ز مجنونی ز لیلایی پر و آکنده کن دل را

ز شیرینان  خوش و سرزنده کن دل را

بزن باران بزن باران

که تو از آسمان هایی

برای ما زمینی ها نماد لطف الاهی

برای عاشقان زیباترین احساس دنیایی

بزن باران بزن باران

که یاس روی دیوارم جوان گردد

گل و گلبوته های عشق بر لب ها عیان گردد

و شاید بوسه ای در گوشه ای دنبال آن گردد

بزن باران بزن باران

که ماهی ها به آب برکه برگردند

و طوطی های دلخسته به شرح قصه برگردند

و آدم شاید از یک راه نافرمان نافرموده برگردد

بزن باران بزن باران

مرا بازم هوایی کن

دچار عشق های زیر باران خدایی کن

برای بوسه ای تا کوی یارم رهنمایی کن

بزن باران بزن باران

هنوز از دست تو دلتنگ دلتنگم

همین امشب به دادم رس که با احساس می جنگم

به عقل خویش شک دارم مزن دیگر تو هم انگم

بزن باران بزن باران

که خواب دشت سنگین است

و رودی در سکوت انگار از خود رفته غمگین است

و کوهی بی حضور رود،کافر کیش و بی دین است

بزن باران بزن باران

که نامت سربلند آسمان باشد

که عشقت تا ابد چون قله ی آتشفشان باشد

و احساست نماد شعر و شور عاشقان باشد

بزن باران بزن باران

بزن باران رهایم کن

به لبخند قشنگ قطره هایت آشنایم کن

به لفظی شاعرانه راهی عرش خدایم کن

"محمود مسعودی(ساده)"

دم وصل

بهار هر بار می آید خــــــزانی در پی اش دارد 

دم بودن غنیمت دان که رفتن در نی اش دارد

"محمود مسعودی(ساده)"

بی وفایی

تو آنشب بی وفـــــایی کردی و رفتی

به زعم خود خـــــدایی کردی و رفتی 

بدون گفتن حتـــــی خداحـــــــــــافظ

ز ذاتت رونمـــــایی کـــــــردی و رفتی

من آنشب ماندم و دلــواپسـی هایم

گمانم دلــــــــــــــربایی کردی و رفتی

نگو باغ هــــــــــــوس پر کرده دامانت 

مبارک ،بی ریایی کــــــــردی و رفتی

گـــــریزی نیست ازافسانه های چرخ

مسلّم جـــانمایی کــــــــردی و رفتی

تو را امشب به وجــــدان می سپارم

که از او هـم جـــــدایی کردی و رفتی

"محمود مسعودی(ساده)"

از رفاقت چیده ام

یک سبد شادی برایــت از محبت چیده ام

غنچه ی لطف و صفا از باغ همت چیده ام

مرحمت فرموده بر درگــــــاه احساسم بیا

تا که گویم من چها از این رفاقت چیده ام

"محمود مسعودی(ساده)"

تَرَک احساس

وای آن روز که احساس تــرک بر دارد 

زخم جان گردد و از خاک نمک بردارد

محرم دل که تو را مهر بیان می فرمود

دل به دریا زاده از چهــره کلک بردارد

طوطی جان که شکر همسفر راهش بود

شکر بگزارد و چند دانـــه کپک بردارد

دل دریایی یت اندازه یـــــک بغض شود

لطف بگذاشته از قهـــــــــر کتک بردارد

صبرت از کف برود راه گلـو تنگ شود

سینه از تنگـــــــــــی دل آه خنک بردارد

سبزه ای خار شود خـــوار نگاهت گردد

عشــــــق پنهان شود و لفظ درک بردارد

آنکه یک عمـــر برای رخ او پر زده ای

بال و پر بشکنـــــــد و فکر  الک بردارد

آری آن روز هوا ابـــری بی باران است

گر چه احساس تو را مـاه و ملک بردارد

وای آن روز کـــــه بر ساده دل محفل ما

دل به تنــــگ آمده از دوش برک بردارد


"محمود مسعودی(ساده)"

چه آتش ها

چه آتش ها کز  آن خرمــــن نخیزد

چه عصیان ها کز آن دامـــن نخیزد

به یاری دل بر او بستیـــــــــــم اما

چه طوفان ها کز آن دشمن نخیزد

"محمود مسعودی(ساده)"

در کهکشان شیری

قند و شکر میریزد از لحــــــــــن کلامت
مهر و گهر میپاشد از کــــــــــوه مرامت
درکهکشان شیری شب های حسنت
بوی هنر می اید از چشـــــــــم بر آبت
گلدان پنهان دلــــــــــــت گل داده امروز
ابراز هر نوعی وفـــــــــــــا کرده نگاهت
هر قافیه رمز دگر می گــویی از عشق
شعر و غــــزل خیزد ز احساسات نابت 
سیب و گلابی بر لبـــــــــانت دانه داده
بس میوه خواهم چید از  کنــــج لبانت
تفتیش دامان تو می ســــــازد مبرهن
آتش زدی من را به افســــــــون زبانت
در باغ کنعان زمـــــــــــــان یعقوب دورم
یوسف شدی بر من بیا با جامــه دانت
شیر و عسل میخواهم از دست تو امشب
روشن چراغ کلبه از نــــــــــــــور وصالت
گویند ساده عاشقی افســــانه گشته
خواهم به برگیرم شبی وصـــل مدامت

محرم دل

 گله از کس نتوان کرد که فریــــــاد شکست

حس شیرین تو بر سینــــــه ی ما بازنگشت

انکه خود مـــــــــــرغ دلــم را به هوایی آورد    

به هوای دگــــــــری کرد دلــــم بازنشست

خواستم تا بنویسم هنــر خویش به سنـــگ

دیدم از پایه و پاکار نمـــــــــودست نشست

آتشی را که فــــــــراق تو به جان می فرمود

روز وصل تو چو دودی شد از خــــــاک نرست

مدعی خواست بگوید که منم مقصــــــد راه

کردمش راه طلب صـــــــاف بماند سرمست

طبل رســــــــوایی آنشب که تو می کوبیدی

عاقبت کرد صـــــــــدایی چو دل باده پرست

مـــــــــــــرغ دل را که امید شب دیدار تو بود  

در خودش ماند، چـــرا طرفی از آن یار نبست

می روم با دل بشکسته و مـــــــی مانی تو

حیف و صد حیف که این حلقه دیدار گسست

ساده بودم  که کسی محـــرم دل می دیدم

محـــــــــرم عشق نباشد به جز از یار الست


"محمود مسعودی(ساده)"

از تو چه پنهان تو مشو

من که عاشق شده ام از تو چه پنهان تو مشو

چون   شقایق شده ام از تو چه پنهان تو مشو

آتش افتاده به جانم نکند دیر شود

زود بالغ شده ام  از تو چه پنهــــــــــــان تو مشو

تا سر کوچه به اندازه یک عمر ره است

پر هق هق  شـده ام از تو  چه  پنهان  تو مشو

بال و پر کرده ام و در هیجان پرواز

مثل وامق  شده ام   از تو  چه  پنهان  تو مشو

شاعری حرفه ی هر روز و شبم گردیده

شعــــر ناطق   شده ام از تو چه پنهان تو مشو

صبر را داده ام از کف ، به دریاچه و موج

مثل قایق شـــده ام  از تو  چه  پنهان  تو مشو

قدر آرامش احوال  دل  خویش بدان

بخدا  دق  شــده ام از تو  چه  پنهان  تو  مشو

گفتمش تا که بدانی و نیقتی در دام

اهل نق نق  شده ام از تو چه پنهـــان تو مشو

"محمود مسعودی(ساده)"

بس کنید

من به اندازه ی یک کوه دلــم می گیرد

که به اندازه صد بغض  نفس  می گیرد

که به اندازه صد اشک شعف می گیرد

که به اندازی یک عمر هـــدف می گیرد


من به اندازه یک دشت پر از تنهـایی

و به اندازه ی یک موج ز بی فــردایی

و به اندازه ی یک حس خـــــداآگاهی

تار و پود دل نازک شده ام می گیرد

 

اشک و خون است که  همخانه شده

همسراینده و همزاده و همپاله شده

کودکی را که به فرمان خدا زاده شده

دست کجدار بشر پس چرا  می گیرد


اه ای کودک من:

بسترت را پر قو می خواستم

نفست را نفس حضرت هــو می خواستم

قدمت را به گل و باغ و سبو می خواستم

حیف کین مـرگ بشر خوانده مرا می گیرد


آه ای مردم ده

ای مردم شهر

ای مردم هفتاد دو ملت که احساس تمدن داریـد

گوشه ای از خانه و  یا  کوچه و شهری  چو شما

نفس کودک من تنـــــگ شده

بمب و خمپاره هدف می گیرد


جنگ خون است و هواپیماها

جنگ پیداست و ناپیـــــــداها

جنگ  برجایی و نابرجــــا ها

همگی دامن دلبند مرا می گیرد


اری اری بخدا با نفسش شهر دلـــم می گیرد

خون:

نه در چشم

نه  در    دل

نه در    رگ

که در تک تک سلول و اتم های تنم می میرد

بـــــــــــــس کنید نفسم با نفسش می گیرد


کدام چشم است که مصیبت امروز کودکان را زیر شمشیر قساوت و گلوله و بمب عداوت  ببیند و نگرید و نفسش نگیرد

توافق

توافق کرده چشـمت با دل من

سپــــر سازد برای مشـکل من

و لیکن از کمـــــــــــــان ابروانت

کجا کی زنده می ماند دل من

"محمود مسعودی(ساده)"

بســرا شعــر و غــزل

بســرا شعــر  و  غــزل تابســــراید دل من      

بنما عهــــد و وفا ساده شود  مشکل من  

بنشین بر سر زانـــــــــوی محبت  به ادب         

به دو صد صلح و صفا تا به دم آید هل من

بدرا با گل احساس که شــــــــــادم بکنی    

به دو لبخند که برآید ز لب خوشــــگل من    

مشکن شبنم پنــــــــــدار به تنگ امده را        

به تکــــانی که دهی در صدف ساحل من     

به تمنــــــــا برســـــــان صحبت ما را بخدا             

سخــــن لطف و صفایی نفس محفل من      

بچشـــــــان قطره ی آبی به دم آخـــــر ما            

منما ظلم مضاعف به غمین بسمــل من     

نه بیفکن ز رخـــــــت برقع و نه آخـــــر کار         

به شــــــط انداز سراپرده ی ناقـــــابل من          

تب و تابنــــــدگی مهـــــر تو در باغ سخن         

به سر ارد شب تاریک و پر از حنظـــل من

 دل دیوانه همان به نشود عاقل و  خوش

 که نباشد به از این قصه به آب و گل من
غم عالم همه بر سینه ی من مـی کوبد
تو نبین شعر فقط  در صنم و  کاکــــل من
در دلم حضرت ایوب به تنگ آمـــده است
همه از دست تو و این دل بی حاصـل من

نتوان پرده بر انداخت ز اســــــــــــرار نهان            

برسان جـــــام وصـــالی به سرامنـزل من
"محمود مسعودی(ساده)"


با تشکر فراوان از استاد فقیه و استاد دلجویی که در محفل شعر مجازی شان استفاده ها بردم و تشکر از همه ی دوستان همراه