شب یلدا شب دلتنگی های منه

شب یلدا شب دلتنگی های منه  

شب یلدا همه دور هم جمع می شوند گل می گویند و گل می شنوند و من برعکس تک و تنها هستم .

شب چله به یاد یار باشم       به یاد آن مه ده چار باشم

        اگر یار عزیز مو نیایه           تموم شب مو در افکار باشم 

  

شب یلدا شد و یارم نیومد      دلم و دلدار و غمخوارم نیومد

خدایا با که گویم شو درازه    سحر شد مونس و یارم نیومد

نیومد

دو چشمونم به در موند و نیومد کسی که دل برد یا دل ستاند  

 

در دروازه شهرو ببستند نیامد آنکه دل را  از گل و مل وارهاند

در آئینه

ما در آئینه بجز از رخ یار هیچ نبینیم         

                                                 چون یار ببینیم دگر اغیار نبینیم  

زیکسو من ز یک سو تو

من و تنهایی و سرمای پر سوز زمستان   تو و تنهایی و شبهای دیجور خراسان 

زیکسو من ز یک سو تو ز تنهایی پریشان  الهی دور گرده روز ها تند و یا خرامان 

 

من اندر سرزمین دور و دوری     به دور از سرزمین خوب و خوبی 

خدایا دور و دوری را علاجی      نباشد جز تحمل جز صبوری 

 

دلم دریا ولی بی تو غمینه   چو اقیانوس ولی بی تو حزینه 

دل و دریا و اقیانوس و دلبر    همه صحراست اگر غیر تو بینه 

 

هوا دلگیر و دل دلگیر و دل گیر    خدا بارون بیاد صحرا بشه سیر 

خدا بارون بیاد دل وا شه ازغم    زمین سبز گرده و غم ها سرازیر 

 

وقتی هوا میگره دل منم میگیره

دیدین وقتی هوا دلش تنگ میشه و بغض می کنه ابرهای سیاه میان جلوی خورشید رو می گیرن هوا تیره و تار می شه . نه میباره که دلش باز بشه نه ابرا دست بردار می شن و از جلوی خورشید کنار میرن. امروز اینجوزیه هوا حسابی دلگیر . نمی دونم آخرش چکا می کنه امیدوارم بباره تا دلش حسابی باز بشه و تروتازه بشه

دوباره دوری و عشق و صبوری

دوباره دوری و عشق و صبوری   دوباره روز و شب های صبوری 

 دوباره دارم میرم ماموریت  این ماموریت ها دیگه خیلی داره برام سخت می شه 15 روز دوری از خانواده و زندگی . انگار تو یه جزیره دیگه زندگی می کنی که دنیاشون خیلی با دنیای اولی فرق داره. 

دوباره کار و بار و زندگانی              دوباره روز و شب های جوانی  

دوباره روز ها را می شمارم           دوباره عمر خود را می سپارم 

غروب جمعه دلگیره

غروب جمعه دلگیره نمی دونم شما هم اینجوری هستید یا نه ولی من همیشه غروب جمعه دلم می گیره فرقی نمی کنه تنها باشم یا با کسی فقط وقتی تنها هستم بیشتر.  کافیه بفهمم که غروب جمعه هستش گاهی هم از بس دلم می گیره شاید بغضش بترکه و اشکش در بیاد.  

 

هنوزم جمعه دلگیــــــــــــــره       غروباش خیلی حالگیـــــــــــــره 

   

  غروب جمعه دلگیره

کاش هفته اصلا جمعه نداشت 

                       یا اگه داشت غروب نداشت      

                                                  یا غروباش دلگیر نبود  

                                                               یا که دل من گیر نبود        

                                                  یا دلگیریش پاگیر نبود       

                           یا پای من توش گیر نبود     

یا که تو این هیرو و بیر نبود.  

روزی می آید

 از پشت کوه ها و دره ها و درخت ها روزی می آید 

از عمق آب ها و ذره ها و  حصارها روزی می آید. 

   

گرچه کنون کسی در کنار دل غمگین همنشین نشد 

دانم ز اوج کوه ها و غمزه ها و منارها روزی می آید 

  

از حساب عمر تنها مانده روزی در پی روز و شبی  

گر همین یک روز مانده باز می دانم که روزی می آید 

 

ابر غفلت تار کرده آسمان زندگی های دراز عاشقی 

باز می دانم که از پشت ابر تیره و تار روزی می آید  

دلهره باغ

هیچکس با دلم از دلهره باغ نگفت هیچکس اصلا دلهره باغ را جدی نگرفته بود باغ در تب و تاب می سوخت. دیروز پچ پچی بود بین درختان که یکی می آید ولی هیچکس نمی دانست چرا . آنها که خوشبین بودند می گفتند می آید که آبی برساند به لب تشنه ما . دیگری می گفت شاید آمده تا فراری بدهد امراض را  ولی اغلب نگران اره بودند یکی می گفت اره دارد اره یکی که از همه بلند تر بود می گفت من به چشم خودم دیدم اره ی برقی را.  یکی هم صدای خرخری را شنیده بود که شبیه صدای اره است. دلهره باغ هنوز پابرجاست و کسی در راه است. 

تو که در پاغ حوران می چریدی

تو که همپای مستان می پریدی 

تو که در پاغ حوران می چریدی 

چه شد کارت که افتادی بدین روز

که در سوراخ موشی می خزیدی  

 

تو که دل را به دریا داده بودی  

تو که با عشق او همخانه بودی 

چسان در برکه ای غرقابه گشتی 

تو که در عمق دریا زاده بودی 

 

تو که بر اوج می بودی شب و روز  

تو که بر عقل و دین خندیدی آنروز 

چرا سر در گریبان  دست بر سر  

به گرد خویش می چرخیدی امروز

 

کاش چشم من به راه آدم و حوا نبود

کاش تنهایی نبود  

کاش  دلتنگی  نبود 

کاش پیدا بود و ناپیدا نبود 

کاش هیچ غم در دل دنیا نبود 

کاش قصه ی دلتنگی شب ها نبود  

کاش چشم من به راه آدم و حوا نبود 

کاش این غربت بجز از امشب و فردا نبود  

کاش بودن  یا  نبودن  قصه دیروز و  پس فردا نبود 

کاش  من بودم و یار و  هیچکس  در بین  این  غوغا  نبود 

کاش زلف وی به دستم بود و نگاهم جز به روی ماه آن سیما نبود 

کاش هر گز در غروبی که دلم می گیرد بجز از اندیشه امواج آن دریا نبود 

کاش بودی در درون دیده ام هر روز و شب و اندرین اندیشه از غیر تو را معنا نبود 

 

رهایم کن برو

دل بریدن کار من نیست رهایم کن برو 

گل نچیدن کار من نیست نگاهم کن برو  

هر دمی بر روی عشقت پرچمی افراشتی 

اندکی باش مهربان تر صدایم کن برو

 

ز گفتار تو پیداست دلت با ما نیست 

ز چشمان تو پیداست دلت دریا نیست   

 حرف من با سر زلف تو چه بسیار شده

از سر زلف تو پیداست گله ام بیجا نیست 

قسم بر موی تو عاشق ترینم

قسم بر موی تو عاشق ترینم  

میون عاشقات من اولینم  

قسم بر زلف و گیسوی کمندت 

گره بگشا کمندت کرده پیرم 

 

مراد از بی مرادی جسته ام من 

دخیل بر زلف تارت بسته ام من 

مراد و زلف و تار گیسوانت 

بگیر از من که از خود رسته ام من 

 

مرا از من رها کن ای سیه روی  

مرا در من رها کن ای شکر خوی 

رهایی آرزوی بس دراز است 

مرا با من رها کن  بر لب جوی  

 

زمانی قصه ای بود

زمانی قصه ای بود قصه گویی 

دلی و دلبری و طرف جویی 

رخ سیمین بری و تار مویی  

نوای دلکشی و های هویی 

شب تاری و ناز خوب رویی 

غم یاری و احساس نکویی 

ز می جامی بدست ماه رویی 

به دست دیگری از می سبویی  

دلم رفت قصه ام رفت دلبرم رفت 

کنون من مانده ام بر طرف جویی 

 

دوری ز خویش خویش از آن دلتنگ می شوی .

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود 

بر گرد خودم ساعتها می گردم ولی دلتنگی ناجور رخنه کرده در وجودم .  

گاهی دلم برای خودم تنگ می شوم  

احساس می کنم گم گشته ام  در این بی کرانه عالم فانی  

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود  

می خواهم که پاره کنم تار و پود خویش  از پیله خود تنیده برون آیم  

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود  

از بس که بیراهه رفته ام گم کرده ام خودم درون ناگفته های خویش 

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود  

دلتنگی کشنده که جان می فرساید و دل می ترکاند و زهره پاره می کند 

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود  

با هرچه هست و نیست سر جنگ می شود  

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود  

اگر چه خسته از رنگست ولی با قصه شبانه خویش همرنگ می شود 

گم گشته ام کسی هست پیدایم کند یا حداقل صدایم کند کسی هست.   

پیری از راه رسید به سوالم پاسخی در خور داد:

دوری ز خویش خویش از آن دلتنگ می شوی .