انگشت نما

دل را به سر  کوی تو  دیوانه نکردیم که کردیم
انگشت نمای خود و  بیگانه نکردیم که کردیم
از شوق تو در باغ غزل قافیه گفتیم
هر قافیه   را همدم پیمانه  نکردیم  که  کردیم
هر جام که از دست تو گردونه به ما داد
آنرا به رهت گوهر  یکدانه   نکردیم  که  کردیم
در حسرت خال لب و آن چاه زنخدان
هر روز سفر تا  در   میخانه  نکردیم که کردیم
گفتند که کس جان نبرد از سر کویش
چان را به کف خویش نمایانه نکردیم که کردیم
امواج طلب بر  سر کوی تو روان است
زلفت به نهانخانه ی دل شانه نکردیم که کردیم
از بخت بد ماست که تیرم به خطار رفت
ورنه به کمین گاه وفا لانه   نکردیم که   کردیم
ای ساده ز اوضاع جهان شکوه نباید
راهش طلب از عاقل و فرزانه  نکردیم که کردیم

لحظه ها

لحظه ها تنگ بلوری خالی

 خالی از رنگ و لعاب

 خالی از حادثه اند

لحظه ها بی حسند

لحظه ها بی نامند

به زبانی خامند

ما بر او  شال و کله می پوشیم

ما در او نفرت و غم می نوشیم

ما در او شرم و حیا می بینیم

حس خود یا که خدا می بینیم

ما در او عشق و صفا می کاریم

دانه ی صلح و  جفا می پاشیم

لحظه ها پا ک ترینند به زبانی همه عمر

لحظه ها ناب ترینند به بیانی همه روز

یادمان باشد نشماریم دندان زمان

قلمی برداریم

رنگ شادی بزنیم

رنگ یاری بزنیم

حس نشکفته ی یک غنچه بر او عرضه کنیم

حس نامیدن یک بچه بر او عرضه کنیم

نگذاریم که خالی شود او

خام ماند و خیالی شود او

پر کنیم از هیجان، از لذت

خالی از کینه و تحقیر و خطا

یادتان باشد

بر سر کوچه نیاویزیدش

در دل خواب نیندازیدش

عبرت مردم همسایه نگردانیدش

حس تکرار از او برگیرید

لحظه ها  پاک ترین خلق خدا می باشند

اتهام بد و بدشانسی و بد یمنی از او بستانید

تا که عریان شود و بهر وفا اماده

لحظه ها زیبایند

مشکل ار هست به چشمان شماست

مشکل ار هست به اتم های به دام افتاده ست

لحظه ها دریایند

غرق او باید گشت بهر مرواریدی

بهر رقصیدن با ماهی ها

یا که پرسیدن احساس خدا

بهر یک لحظه ی نورانی از امواج رها

لحظه ها خام ترینند ولی

شیب شان سوی امید

رویشان سوی خداست

سمت و سویی دارند که پر از توحید است

امتدادی دارند که در طول زمان ،عرض زمین جاری است

حس پژمردن و تنها ماندن

حس آلودن و خود جاماندن

نه عبایی ست که بر قامت او موزون است

حس معصومیتی نورانی

حس دستان پر از ازادی

حس بوسیدن یک جرعه ی ماه

حس بوییدن یک قطره ی اشک

حس تابیدن یک شعله ی عشق

حس رقصیدن یک شبنم صبح

همه در فطرت پاکش جاریست

لحظه ها را مسپارید به غیر

عمرشان کوتاه است

دلشان می تنگد ، تنگ شان می شکند

لحظه ها معصومند

نگذارید که آلوده شوند با خیالات محال

نگذارید به دریوزگی افتند به راه

نگذارید که در اخر خط

تشنه ی یک آنم یک لحظه شوید

لحظه ها قافیه دارند ،نگویید که نه

قافیه های که به دنیای زمان ،وزن بشر می جویند

مدح خدا می گویند

جهاربیتی و رباعیی ،غزل می گویند

معرفت نیست غزل بستانید و بر او مرثیه ها بسراید

لحظه ها قطره ی آبند به دستان شما

لاجرم خواهند ریخت

تا که فرصت باقیست

عطش خویش فروبنشانید

نفس برگ گلی تازه کنید

تشنه ای  را برهانید ز مرگ

هدفی را برسانید به اوج

قلمی را برسانید به شوق

هنری را به جهان عرضه کنید

غمی از دوش بشر بردارید

گاهگاهی بنشینید لب حوض

به صدای سفر ماهی ها

به سکوت خفته بر سایه ی سنگین درخت

و به فواره ی باریک زمان خیره شوید

و هنوز آنی از یک لحظه اگر باقی بود

فرصت عشق به گلبرگ دهید

که شناور شده است و ندارد عمری

هیچ مترسید

 بجز آب زلال

بجز از پاکی احساس و خیال

هیچکس شاهد نیست

گر کسی هست نامحرم و ناراضی نیست

لحظه ها را بنویسد به سنگ یک کوه

به برگ یک دشت

به نور یک ماه

به رسم الخطی که شما می دانید و خدا

نگذارید که این پاکترین خلق خدا 

ثبت نگردد و بمیرد در ناکجا آبادی 

نگذارید که اگر روزی به جهان برگردد

بگریزید ز چشمان بلورین و پر از لیزر وی

"محمود مسعودی(ساده)"

تقدیم ساکنان شهر محبت

صبحی پر از ترانه و  روزی   پر از امید

رمزی   ز بی کرانه و رازی    پر از نوید

تقدیم ساکنان شهر محبت نموده ایم

بهتر ز عشق چه توان زین کرانه  چید

"محمود مسعودی(ساده)"

با سین سلام

یک جرعه ز جام صبح در کامم ریز

با سین سلام ،ستاره بر بامم ریز

در پیچش رزوگار از لام به کام

کامی  برسان  ترانه در  جامم ریز


سرگردان

تو هم آخر ز دستم می روی ای ماه تابنده

تو هم آخر به پایان می رسی  ای راه آینده

شرابی ده و جامی نوش و خوش می باش

منم آخر به زندان  می رسم ای دام  پاینده

سرودی گوی و می می جوی و شادی کن

تو هم آخر خیالی می شوی در چرخ زاینده

تو در شهر و میان سینه ها افسانه می گردی

منم آخر  غباری  می شوم  از پای  افکنده

حساب چرخ گردون دائما یکسان نمی ماند

همه خورشید بر بامیم،اگر صد سال بالنده

دلم را در میان بوسه ات پنهان نخواهم کرد

که می دانم بخاری می شوم  تنها و بازنده 

همه دنیا ز دست آدمی یک روز خواهد رفت

خوشا آنان  که  می دانند  قدر  این نوازنده

به خورشید رخت  ماه دلم  هر روز می نازد

که جان می گیرم هر روز از  فرود تیر  بارنده

من ساده میان ماه  و  خورشیدی سرگردان

نه خورشیدم رضایت می دهد نی ماه تابنده

"محمود مسعودی(ساده)"

یاقوتی بنفش

یاقوتی یِ  بنفش  من ای زیبا  کهن  دیار

دل در تو می سپارم و  جسمم به  روزگار

همچون پرنده ی غریب مهاجر ز شهر خویش

دنبال آب و دانه می روم  و همواره  بیقرار

هر چند در دیار کسان  آب و  دانه  هست

بی ریشه ای در این دیارم و افسوس پایدار

یاد آرم از سکوت خفته به ساباط های تنگ

آنجا که دل به تلاطم رسد از دست گلعذار

هر چند دره های باغران تو بسیار تشنه اند

دور از تو تشنه تر شده ام حتی به لاله زار

لبخند من بدون زعفران تو بی مایه ای فطیر

خونم بدون قصه ی عناب ، هر روز پر فشار

ما را  کویر ساده ی  عشقت  نشانه است

هر دم دعا کنم  که شوی  شاد و  ماندگار

"محمود مسعودی(ساده)"

با یاد جوانی ها

شبی باز آ  که خوش  باشیم با یاد  جوانی ها

چو  نی  گوییم  از هجران و شرح بی زبانی ها 

چو  گرگان  طمع  بر  روزگار   عشق  می تازند

شبان عشق خود گردیم و گوییم از شبانی ها

کنار   برگ  برگ   زندگی  با  دست  بنویسیم

که  عاشق  زنده  می ماند  میان جاودانی ها

طلوع  صبح  صادق  تازه می سازد  حقیقت را

اگر  چه   عمر سرشار است از  دل ناگرانی ها

خدا را  مصلحت  بگذار  و  امشب  را  تامل کن

نترس  از  رازهای  خفته  در  رنگین کمانی ها

فرود آ  بر  دلم  بنشین ، زلیخای   جوانم  شو

که  لطف دیگری دارد  به  پیری ها  جوانی ها

به  وقت   مشق  کردن   با قلم   خوش  باش

که  او در دل  نهان  دارد  کتابی  از  نهانی ها

زبان را در دهان بگذار و چشمت را خماری کن

که یاد ارم ز  چشمت  لرزه های   ناگهانی ها

الا ای شربت شیرین به کوی بیستون  می رو

که فرهادت به سنگ افتاده از  ناخسروانی ها

اگر با   ما  پریشانی  ،  کجا  آرام    می گردی

که  غیرت  می کشد  ما  را به روز  ناتوانی ها

هنوز آن ساده ام در  مکتب  حسن تو زندانی

بیا بستان  زمن  جان  را  تماما    رایگانی ها

"محمود مسعودی(ساده)"

سهم من

سهم من از زلف تو یک تار نیست
تار  و   پودت را  بجز  انکار  نیست
سهم من از کوی   تو سیلاب شد
بخت من  در کوی  تو بیدار نیست
سهم من از چشم تو افتادن است
نردبان    در کوی    تو انگار نیست
سهم من از موی  تو  پیچدگیست
فرصت   وصل    تو  در پندار نیست
سهم من از  روی گل حسرت شده
گل چو  تو در باغ و در گلزار نیست
سهم من  از شهر  تو  دیوانگیست
جمله مستند و کسی هشیار نیست
سهم من از خال لب هایت  چه شد
هیچ  عضوی چون لبت تبدار  نیست
سهم من   از ناز   تو   عمری  نیاز
غیر سوز  عشق در این  نار نیست
سهم  من   زین   عمر   کوتاه   دراز
غیر  آه از  خسته ای  بیمار  نیست
سهم من از حسن رویت شاعریست
فهم این ساده  چنان  دشوار  نیست
سهم  من  از   کلهم   فی  العالمین

خواب  و رویا بود  و او هم یار  نیست

"محمود مسعودی(ساده)"

طعنه به یاقوت

لعل لبش  ببین که  طعنه به یاقوت می زند 

مژگان نگر  که  تیر طعنه به باروت می زند

شهریست پر  ز  فتنه  حذر چون  توان نمود

زان حُسن روی که طعنه به لاهوت می زند

زل

بر  دره ی  بی دلی  بیا  پل   بزنیم

بر  سردر  خوشدلی  بیا گل  بزنیم

گر گفت کسی زمانه بی مهر شده

برخیز و  بیا به چشم هم زل  بزنیم 

"محمود مسعودی(ساده)"

یاد تو

دیوانه  دلی که  بی تو دیوانه نباشد 

بیگانه  دلی که  جز تو بیگانه نباشد 

شهریست  پر  آشوب و  غم انگیز 

گر کهنه دلی  همدم  میخانه نباشد 

جنت بود  هر جا که نسیم تو برآید 

گر غیر تو در حسرت  دلخانه  نباشد 

در دامگه حادثه ها یاد تو جاریست 

زانست  که مرغم ز پی دانه  نباشد  

برخیز و بزن تار وفا در قدم یار 

جز  تار   وفا  ساز  در  انبانه  نباشد  

دیوانه و بیگانه ام و راهی بی راه 

روزی که دلم  در غم  پیمانه  نباشد 

ای بولهوسان درد مرا چاره مجویید 

این چاره به جز در کف جانانه نباشد 

طوفان بلا گر همه سو دام گذارد 

شادیم که جز در  کنفت لانه  نباشد  

ای ساده میندیش ز فردای دل ریش 

در نقد صفایست که در چانه  نباشد

"محمود مسعودی(ساده)"

بمان دوباره مرو

حالا که آمدی بمان، ز کنارم دگر مرو

مچاله کن بهانه های پر از انتظار را

یک عمر رفته بوده ای و یک لحظه آمدی

یک لحظه هم بمان ، یک عمر هم مرو

حالا که آمدی بمان به غربت بی خانمانیم

بنشین کنار خالی حوضم به رسم دیرینه

نگو که کهنه شد آواز های دیروزی

بیاد ماهی تنها در آبی زیبا 

بیاد خیس شدن های گاه و بیگاهم

بگذار کاشی های رنگ و رو رفته دلشان تازه شود

آخر آنها هم بعد از تو روز خوش ندیده اند

آب خشکیده، ماهیان جوانمرگ شده اند

هیچ گنجشکی کنار حوض نمی آید،

حتی پشه هم پر نمی زند

بعد از تو بوی یاس ز حافظه ی دیوار رفته است

بعد از تو اعتبار از کوچه و محله ی بی یار رفته است

دیگر مرو  بمان که چه شب ها بدون دیداری

چه صبح ها بدون نوازشی و بوسه ی یاری

کنار بستر تنهاییم سراب می جستم

طناب وصل تو را من زخواب می جستم

دوباره وعده ی فردا مده که می میرم

امید ناامید به دل جا مده که می میرم

نگو  که فرصتم نیست، وقت ها تنگ است

 نگو که بارها مانده بجا،کار ناهماهنگ است

حالا که آمدی به وقت نیمه شبان انتظار من بشکن

کنار کرسی جامانده از روزگار دلداری ،از روزگار دلگرمی

کتاب حافظ شیراز را ز سر بگشا

به سوره حمدی روان او بنواز

بگیر فال نخوابیده ام به بیداری

مفسری شو و بنواز مرا به هشیاری

بخوان که غم برود یوسف از سفر آمد

بمان که زنده شود خاطرات نیمه شب هامان

بیا ستاره ها را دوباره بشماریم

 هلال ها را به بدر بسپاریم

بیا سکوت شبان را چو شربتی شیرین

کنار بستر ماه و ستاره بگذاریم

نرو ز کنارم ز تاق می ترسم

چو می روی از سکوت خالی از اشتیاق می ترسم

بمان کنار من ای مه، بمان دوباره مرو

"محمود مسعودی(ساده)"

مزن زخم زبان

نیازی نیست تا

از من بگیری دردهایم را

و یا مرهم گذاری زخم هایم را

و حتی بشنوی شب قصه هایم

و یا از من بپرسی غصه هایم را

فقط خود را تحمل کن

مزن تیر ملامت بر در و دیوار زندانم

مزن زخم زبان بر جسم بی جانم

فقط تفهیم کن خود را

نصیحت ها ی بی موقع چو اختاپوس می باشد.

که با هر جمله بر اعماق جانم چنگ اندازد

و در هر لحظه افکار مرا آماده باش جنگ می سازد

بدان این را که در سرتاسر عالم، همه عمر :

هر سخن جایی و هر نکته زمانی دارد

حرف اگر تازه و اندازه بود راه به جایی دارد

"محمود مسعودی(ساده)"

قاصدک

قاصدک گوشه نگیر ، غصه نخور

انتظار تو سحرگاه به سر خواهد شد

کوچه از ولوله ی باد خبر خواهد شد

وقت پرواز تو هم نزدیک است

وقتی از اوج به دنیای زمین می نگری

یاد من باش که بی بال و پرم

بذر خود را به زمینی آرام

در دل خفته ی یک باغ امانت بسپار

تا بهاری دیگر

وقتی آواز قناری و صدای بلبل

همه ی خاک زمین مست کند

تو هم از خاک دگر باره به آغاز درآ

به تنور احساس و به عشق پرواز

دل مردم همه جا شاد نما

مهربان باش با کودک احساس درون

که محال است بزرگی گردد

بگذار گاهگاهی دست او لمس کند بال و پرت

زنده کن کودک پرواز خیالات مرا

و بمان تا آخر و بدان تا آخر

وقت دل کندن از خاطره ها هرگز از راه نخواهد آمد

قاصدک

خوش به حال تو ،سفیدی و رها

می روی تا سر کوی همه یاران وفا

کودکان اسم تو را می گویند

گاهی از مهر ،تو را می بویند

تو عروسی هوس رقص به میدان داری

چرخشی در وسط سبز گلستان داری

ولی هرگاه که فرصت دست داد یا که بادی آمد

تا بلندا خبر شهر برو

تا بدانسوی دل و دهر برو

شاد باش و شاد کن که همین می ماند

فرصت ار هست که هست خنده بنشان به لبی

چونکه قانون طبیعت این است

که اگر شاد کنی شاد شوی

"محمود مسعودی(ساده)"

غنیمت

حیف است غنیمتی که در دست تو  است

عالم شده معشوق،جهان مست تو است

قدر  ار  که  ندانی  شب باران  و  دم صبح

خوناب  روان  ببین که از  شصت  تو  است

مسکن مهر تو

در   مسکن  مهر تو  شب  و  روز  مقیمیم

در   مکتب لطف   تو شب  و  روز   مریدیم

کس نیست که فهمی کند این دور زمان را

در مسلخ  عشق  تو شب  و  روز  دویدیم

"محمود مسعودی(ساده)"

خدایی ای عشق

در  چشم و دلم چه با صفایی ای عشق  

بازیگر   جمله   لجظه هایی  ای   عشق

گر از دل من جدا شوی خواهم مرد 

بگذار  بگویمت تو خود خدایی ای  عشق 

 "محمود مسعودی(ساده)"

 

بر  درد   دلم  چنان  شفایی ای عشق  

در سینه سرود  لحظه هایی ای عشق

در مجلس ما اگر صفایی باشد 

از لطف تو است که باوفایی  ای عشق

"محمود مسعودی(ساده)"

قدمت با طراوت

تک درخت کهنه و باران نو

حس قدمت با طراوت می دهد

یا ابهت با صلایت با نشاط

باز بر اندیشه فرصت می دهد

احترام پیر و احساس جوان

بر مسیر زندگی خط می دهد

"محمود مسعودی(ساده)"

شبانگه

شبانگه بود  و آن مه بود  و مه  بود

دو چشمانش ز خواهش کارگه  بود

چو آنشب عالمی در دست من بود

دلم  تا  صبح  آن   شب پادشه بود

"محمود مسعودی(ساده)"

به کجایید؟

دلخوش  به گل و باغ  و  بهاران   به کجایید؟

سرشاد  می و  وصل و  نگاران  به  کجایید؟

غافل  منشینید  که بادی  به   کمین  است

مدهوش شب  و شهد و  هزاران به کجایید؟

"محمود مسعودی(ساده)"

بد نباید گفت

پراکنده گویی


بد نباید گفت با خورشید و ماه

دل  نباید  بست  بر  ابر  سیاه


عشق را باید به هر ویرانه دید 

هر  نگه را  شاعر  پیمانه  دید


سینه را باید سپر کرد و گذشت

کینه  را از دل بدر کرد و گذشت


نور   خورشید  از  برای بودن است

نی برای خویشتن فرسودن است


قطره شو تا عاقبت باران شوی

ذره شو  تا  راهی  جانان شوی


زندگی  قبل از من و ما بوده  است

سبزه و  گل سبز و زیبا بوده است

آنکه پندارد که کشفی کرده است

گو که  خود را یاب, دنیا بوده است


زندگی  هر  روز   یک  افسانه  است

کس  نمی داند  چه در پیمانه  است

چون نمی دانی  که  فردا چون شود

نوش جان کن زآنچه در میخانه است


گاه  اگر  دلتنگ  باران  می شوی

با حضور اشک شادان می شوی


غیر خویش خویش همراهی مجو

دل به خود می بند از کاهی مجو

این نیز بگذرد

شاد و  حزین  گذشت و این  نیز  بگذرد

فرش گلین   گذشت  و  این  نیز  بگذرد

گاهی سوار  اسب مرادی گهی به زیر

آن اسب و زین گذشت و این نیز  بگذرد

"محمود مسعودی(ساده)"

دام زمونه

دلی    دارم   در دام   زمونه

گرفتار    می  و  جام  زمونه

خدا را همرهان راهی نمایید

که  تکراریست  ایام   زمونه

"محمود مسعودی(ساده)"

گاهی

گاهی قلم گم  می شود در   دست هایم

گاهی خودم گم می شوم در لحظه هایم

گاهی   حقیقت    می رود   از    زندگانی

گاهی   مجازی می شوی  حتی به  آنی

آری همین است زندگی،گه  این و گه  آن

یک سو سرآغاز است و یک سو خط پایان

باید   که  چید  از  لحظه ها   حرف نهانی

ورنه   به   سطحیات   خود    باید  بمانی

 "محمود مسعودی(ساده)"

نسیم فرودین

نسیم   فرودین   گوید  که  برخیز

بلند بانگ   زمین  گوید که برخیز

نمان در کوچه تنگی های دلتنگ

عرق ها بر جبین گوید  که  برخیز

به کوه و دره و دشت و دمن شو

طبیعت هم همین گوید که برخیز

به دشت لاله های زرد و سرخش

چو شیرین انگبین گوید که برخیز

به   جاری  گشته  آب  جویباران

نوایی  دلنشین  گوید که  بر خیز

طواف  کعبه  واجب گشته  امروز

خدای شرع و دین گوید که برخیز

شکوفا گشته صحرا ، گل  دمیده

زبان  گل  ببین  گوید  که  برخیز

کنار    گلستان   بلبل    غزل گو

به  آوایی بهین  گوید  که  برخیز

بنوش   آرامش  صحرایی  دشت

که هر سوی زمین گویدکه برخیز

فقط  امروز  حر ف  ساده بشنو

که  حکم  فرودین گوید که برخیز

 "محمود مسعودی(ساده)"

بخوان مرا

بخوان مرا که خسته ام

راه فرار بسته ام

بس که سکوت کرده ام

از لب خود گسسته ام

ز باغ بین فراریم ،گلی نچیده شاکیم

درون خود تنیده ها به دلخوری نشسته ام

نه کوه دعوتی گرفت نه راه همتی نمود

بس که به گود رفته ام درون گل نشسته ام

بخوان مرا که خسته ام

ولی بسان هسته ای، به فکر رستنم هنوز

پوست از آن شکسته ام

 "محمود مسعودی(ساده)"

در گوش سحر

نسیمی دوش در گوش سحر گفت:

به کوهستان گل و

صحرا گل و

باغ است پر گل

به دشتستان گل و

دریا گل  و

راغ  است پر گل

نشاید بستری غیر طبیعت

چو باغستان گل

دنیا گل و

تاق است پرگل

نشاید غیر گلزاری نشستن

چو در بستان گل و

اینجا گل و

آنجاست پرگل

 "محمود مسعودی(ساده)"

بیا

کیستی عریان پنهانم بیا

ای امید باد و بارانم بیا

طفل دل در سینه خواهان تو است

همچو گل در باغ و بستانم بیا

نه زمستانی ،نه پاییزی نه غیر

ای همه اصل بهارانم بیا

فاتح دروازه های لایزال

ای کلید نور تابانم بیا

تا قیامت راه رحمت باز هست

ای رحیمم نور رحمانم بیا

در دل تنگ ضمیر ناخوداگاهم نشین

آتشی افتاده بر جانم بیا

خاک و خاکستر ز یک پیمانه اند

غم مخور در شام پایانم بیا

بغض اگر باشد ز دل خواهد گذشت

ای عبور سبز یارانم بیا

بگذری از من عذابی در ره است

مگذر از این لحظه، جانانم بیا


شور فروردین


عطر  گل در  مخمل سبز  چمن پیچیده است

زلف باران خورده بر دوش سمن پیچیده است

ماه  بر  بام  بلند  آسمان  شاعر  شده

جامه ای  نو بر  تن حرفی کهن پیچیده است

لاله در رقص است و بلبل فکر  آواز بهار

دشت عاشق گشته و بوی ختن پیچیده است

نوعروسان در چمن در جستجوی یار خود

زلف  گل بر شانه های یاسمن پیچیده است

تازه است خاک زمین از لطف پاک  آسمان

بوی بارانست  در دشت و دمن پیچیده است

دی گذشت و بهمن و اسفند هم دنباله رو

شور  فروردین  میان   انجمن  پیچیده است

گلرخان تقدیس گلها می کنند وقت بهار

شعشعی از تازگی در هر کهن پیچیده است

دامن گلزار رنگین است و مست روزگار

زان شکوفه بر درختان ،بی ثمن پیچیده است

بانگ می آید زمستان رفت و می روید بهار

حس  رویش  در  ضمیر ما و من پیچیده است

ساده بیرون شو ز خود دامان صحرا را ببین

بین بهاران گوش برف بی وطن پیچیده است

 "محمود مسعودی(ساده)"

در دام زندگانی

سخت است   بگذرانی  بی پول  زندگانی

و آن  طرفه تر  که  باشد هنگامه ی جوانی

اما بدان  که  مکنت ، آید  به دست   روزی

اما  کسی  ندیده است  این عمر جاودانی

شادان نشین و خرم ،   حتی میان گلخن

در جوی    دائم   عمر   نبود  به جز  روانی

این بگذرد و آن هم ،بر پیر و  بر جوان  هم

خوش باش و دل قوی دار،حتی شده زبانی

کشتی گرت شکسته،صد راه گر که بسته

کوشش کن و توکل ،منشین به بی زبانی

طوفان به راه و دریا ،یا  در  مسیر و  صحرا

غرقاب کن  غمت را ،  با  موج   شادمانی

گویم که شادمانی ، اکسیر  زندگانیست

آخر  رسی  به ساحل ز آن   موج آنچنانی

این ابر ناامیدی ، بادیش در کمین   است

بسیار ها گذشت و  این  هم  رود به آنی

ساده ز شیر برگیر ، این طفل بی زبان را

دیوانه باش و  عاشق  در  دام   زندگانی

 "محمود مسعودی(ساده)"

به وقت عید

به وقت   عید  و  هنگام   جوانی

غنیمت دان   دو    روز   زندگانی

نه فرصت بهر فردا گفتنت هست

به شادی  بگذران  تا  می توانی



به وقت عید کوهستان قشنگ است

هزاران   تیر   وی   را در تفنگ  است

اگر   یک دم   روی   تا  کوی   جانان

نسیم  کوی  بینی  رنگ رنگ است



قِبراق باشی

الهی  خوشدل  و  قِبراق  بَاشِِیْ

دلو    زنده   ، کمر  تایاق  بَاشِِیْ

برای   کشتن  هر    غصه  و غم

مثال    شیر    نر  قچّاق   بَاشِِیْ

غم  و  غصه  ز  احوال  شما  دور

لبو  خنده ، دماغو   چاق  بَاشِِیْ

هزار  تا  دلبر  خورد   و  کلو  هچ

گرفتار   همو  چش  زاغ   بَاشِِیْ

در  ای  سال  جدید و موسم گل

به هر جا بِی دَ  توی باغ  بَاشِِیْ

به وقت قل قل گرما چو خاکشیر

به وقت سردی غم ،داغ  بَاشِِیْ

نَشِی تنها ، همیشه دور و بر پُر

کنار هم،خود م سنجاق  بَاشِِیْ

به   هنگام  نیاز  مهر  و   شادی

جرقه هی زنی  چخماغ  بَاشِِیْ

اگر چو خورد مشو اعصاب  گاهه

تحمل کرده، خوش اخلاق بَاشِِیْ

همی سالم بخا رفت مثل هر سال

چه بتر خود خوشی الساق بَاشِِیْ

جوونا    نم نموک   بیشتر    تقلا

نبینم   آخر  سال    تاق   بَاشِِیْ

ز کینه  بی نصیب و  بی دلی پَر

ولی در عشق در اعماق  بَاشِِیْ

نگی  شعرون  ساده بی حسابا

فقط خواستم بگم قِبراق  بَاشِِیْ

 "محمود مسعودی(ساده)"

یار شیدا

دلت میخانه کردی یار شیدا

لبت پیمانه کردی یار  شیدا

ندادی چون می از کنج لبانت

مرا   ویرانه  کردی  یار شیدا

"محمود مسعودی(ساده)"

من دلم می خواهد

من دلم می خواهد

صبح که می رسد

نسیم به همه ی خانه ها سر بزند

و تذکر بدهد که هیچ دلتنگی مجاز نیست

چون که حلال هیچ مشکلی نیست

با یا بی دلتنگی شب خواهد آمد

و یک روز و 12 ساعت نور تمام خواهد شد

من دلم می خواهد صبح که می شود

فرشته ای سوار بر بال های نورانی

به خانه ها سر بزند

گیسوان خفته را نوازش کرده

بقچه ای از امید را زیر بالش ها بگذارد

و تا شب همان اطراف نگهبانی دهد

من دلم می خواهد صبح که می رسد

نم نم باران شیشه ها را خیس کند

تا برای دیدن بیرون مجبور به باز کردن پنجره باشیم 

تا اکسیژن تازه به مغزمان برسد و

و بفهمیم که شاید فردا باران نبارد

من دلم می خواهد

صبح هنگام حرکت اجباری یا اختیاری در پیاده رو

شاخه ها را دقیق تر و عمیق تر نگاه کنیم

و جوانه هایی را که خبر از رویش بهار دارند بفهمیم

من دلم می خواهد اگر بلبلی آن دور و بر نبود

جیک جیک نامنظم گنجشک ها را لابه لای شاخه ها به فال نیک بگیریم

و بدانیم که ...


من دلم می خواهد بهتر:

ببینیم

ببویم

بشنویم

و زندگی کنیم

چون نسیم و خورشید هر روز هست

و شبنم و نم نم هم خیلی وقت ها هستند

آنچه دلمان می خواهد هست

ولی از کنارشان ساده می گذریم

من دلم می خواهد به آنها احترام بگذاریم

برای دیدار ما آمده اند

آنها قاصدانی بی زبانی هستند

که نه  از بی محلی ما سر بر می گردانند و نه خسته می شوند

ولی انصاف نیست

نبینیم ، نبوییم ، نشنویم 

نگوییم ، نجوییم و تکثیر نکنیم

انصاف نیست

"محمود مسعودی(ساده)"

غنیمت دان

بهاران   می رسد  آواز  بلبل را غنیمت دان

کنار  سبزه ها  زیبایی گل  را   غنیمت دان

نه دایم    در چمن  گل   هست و بلبل هم

کنار  گل نشین و ناز سنبل را  غنیمت دان

"محمود مسعودی(ساده)"

عشق را باور کن

http://s5.picofile.com/file/8115304742/%D8%B9%D8%B4%D9%82_%D8%B1%D8%A7_%D8%A8%D8%A7%D9%88%D8%B1_%DA%A9%D9%86.jpg

عشق را باور کن

تا که بال و پر پرواز شود

تا که در وقت سحرگاه و نسیم

عطر گل  از دلت آغاز شود

تا که ابری شود آن سقف بلند

تو به باران امید و هیجان تکیه کنی

و دقایق همه زیبا گردند

تا به بوی کاهگل

نفس پیر  قدیم

از لب سرد زمان تازه شود

و بگوید حرفی که دلت یک چمدان خاطره را زنده کند

قدرت عشق به سرانگشت حقایق جاریست

وقتی از کوچه ی او می گذری

بعد یک عمر دراز

رنگ هایش همه زیبا هستند

سنگفرش کوچه ،خبر از دسته گلی می آرد

و صدای در چوبین ز جا در رفته

خبر از چرخش نورانی سر

که تصادف کند احساس تو و بوی یک عطر قدیم

عشق را باور کن

تا ببینی که هنوزم جاریست

نور در چشم وزغ های به گل چسبیده

یا به تسبیح پر از تخم به آب افتاده

که به زودی قفسی ترکانده

و شناور به مسیر هیجان خواهد گشت.

عشق را باور کن

تا ببینی که ز اعماق زمستان به برف آلوده

گل زیبای بهاری چقدر گویا است

وقت تقدیم ترنم به لبی، چقدر رعنا است

عشق را باور کن

تا ببینی

خبر دانه ز خاک

خبر برگ ز تاک

خبر یک تَرَک ساده به یک گنبد سخت

خبر جوشش یک قطره ز اعماق زمین

خبر رقص یکی ذره ، ز نورانی یک روزن بام

خبر رستن یک اسکنبیل، به کویری تنها

همگی تجربه هایی زیبا

ز طلوعی رنگین در شبستان طبیعت هستند

عشق را باور کن

تا به اندام زمان

تا به پهنای زمین

تا به آنسوی سکوت

تا فراسوی شب دریاها

کهکشان ها همه معنا گردد

راه شیری پر از  چندپر  رویا گردد

عشق را باور کن

تا بفهمی که یک سوت ممتد ،ز قطاری دودی

یا که عوعوی سگی،در خلوت یک کلبه ی دور افتاده

یا که آواز کلاغی که نترسیده ز رنگ مشکی

یا که یک مور که صد دانه ز رویش به مکانی دارد

نقطه ای تازه به سر خط زمان خواهد داد

که خود آغاز رهی از دل و جان خواهد بود

عشق را باور کن

تا که جاری گردی

تا که دریا کنی این دشت نمور

و شناور سازی همه ی آدم ها

و شناور گردی تا به افسانه نور

تا که با دست سخاوتگر و بخشنده ی عشق

دل خود را و همه اهل زمین تازه کنی

"محمود مسعودی(ساده)"

چای زعفرانی

به چای زعفرانی دعوتم کن

حریم خویشتن را خلوتم کن

همیشه  زائر کوی تو  بودم

تو هم دریای دل را ثروتم کن


بریز آن  چای  سرخ  زعفرانی

بیاد  روز و شب های  جوانی

به قند لب چو شیرینم نمودی

جوانم کن به عشقی جاودانی

دل می زنم به دریا

دل می زنم به دریا

تا غرق آب گردد

راز نهفته در وی

شاید مجاب گردد

شاید ستاره ماهی

آرد ز سینه آهی

یا در صدف نشیند

یکباره ناب گردد

شاید ز بعد قرنی

در پای تخته سنگی

گردد عتیقه، یا هم

سنگ ثواب گردد

شاید به  ساحل شن

یا از عبور یک جن

بر سینه ای نشیند

بی تاب تاب گردد

شاید که لنج دریا

ناجی شود برایش

با دست جاشوانی

پا در رکاب گردد

شاید جزیره ای دور

یابد امیدی از نور

و آنگاه به عشق یک حور

یاد شباب گردد

دل می زنم به دریا

غافل ز سهم دنیا

می جویمت دوباره

تا غم حباب گردد

"محمود مسعودی(ساده)"

بهار عشق

نسیم از هر طرف دل می گشاید

گره   از  پای  در گل  می گشاید

بگو   ساز و دهل   آرند و  مطرب

بهار عشق  مشکل  می گشاید

"محمود مسعودی(ساده)"

نسیم دلنواز

نسیمی    دلنواز   آید  ز هر  سو

نوازش می کند  هر زلف و  گیسو

معطر  گشته  صبح   باغ و بستان

چه خوش باشد بهار و یار همسو

"محمود مسعودی(ساده)"

--------------------------------------


گل سرخ  از  سحر لب   می گشاید

معطر    می کند ،  دل     می رباید

خبر    می آورد   از خیزش    دشت

خودش را چون  عروسی می نماید

"محمود مسعودی(ساده)"

--------------------------------------


به نور صبح و احساس بهاری

نسیم صبح می گوید که آری

بهاران   نوعروس  باغ  گشته

چقدر    زیباست   آواز  قناری 

"محمود مسعودی(ساده)"


برگرد

اندازه ی   یک  دشت  دلم  غم دارد

اندازه ی  یک   کوه   تو  را  کم  دارد

برگرد به جوی  زندگی، جاری  باش

تا بذر به خاک است و زمین نم دارد

"محمود مسعودی(ساده)"

مسابقه ثانیه ها با دقیقه ها

گاهی حس می کنی زمان خیلی بی رحمه

وقتی می بینی

ثانیه ها با دقیقه ها

دقیقه ها با ساعت ها

ساعت ها با روزها

روزها با ماه ها

و ماه ها با سال ها

مسابقه گذاشتند و تو رو هم هیچ حساب نمی کنند.

از روی آدما رد میشن مثل بولدوزر صافشون می کنن و می رن

جالبه که همشون برنده اند و ما آدما بازنده . البته شاید  تعداد کمی باشند که بازنده نباشند ولی من که احساس می کنم منو به سخره گرفتند، هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد. چه بخام چه نخام مجبورم دنبالشون و همپاشون برم . اونا که هرگز توقف ندارن پس یا باید همپا باشم یا له بشم.

بعض ادما از زمان جلو می زنن، بعضی ها پا به پای زمان میرن،وای به حال اونایی که جا می مونن

"محمود مسعودی(ساده)"

اگر محرم شوی

طواف  قبله ی  چشمت   ثوابی  بیکران  دارد

چو  زمزم آب از لعلت توانا  جسم و جان  دارد

جلای دیده از سعی و  صفای  سینه  می آید

اگر محرم شوی دانی که لطفی بی امان دارد

"محمود مسعودی(ساده)"

تقدیمت

قولم ،غزلم ،   قصیده ام  تقدیمت

حرفم،سخنم ،شنیده ام  تقدیمت

در باغ گلی که عشق حاکم باشد

حسم، بغلم ، عقیده ام  تقدیمت

"محمود مسعودی(ساده)"

دل قافیه پرداز

در سینه هوای عاشقی  برگشته

دل قافیه پرداز   و منم   سرگشته

در  باغ  غزل  حس  دو بیتی  آمد

گلزار  دلم چه خوش معطر گشته

"محمود مسعودی(ساده)"

فریاد دودی ماشین

هر طرف دود است و شهری شب شده

آرزوهایی که از تب رد شده

شعله های آتشی در جسم و جان

گاه پنهان می شود گاهی نهان

هر طرف فریاد ماشین است بس:

آی ...من خدای شهر آدم گشته ام

ای رعیت های خوب سر به زیر

ای گرفتاران تبریزی پنیر

دود باید کرد دود

قبر باید کند قبر

ای رعیت های بی چون و چرا

من ندیدم چون شما تسلیم مرگ

من ندیدم چون شما جویای درد

عقده هایم را رعایت می کنید

بر قبول درد عادت می کنید

شایدم معتاد سرب و دوده اید

کین چنین در  خوابتان آسوده اید

خود به دستم چون تبر را داده اید

لاجرم در پای من افتاده اید

اشک و خشم و التماس و اعتماد

قصه و احساس و شعر و اعتقاد

هیچیک سودی ندارد بر شما

چونکه غرق زرق و برقش گشته اید

تا گلوی خویش غرقش گشته اید

گاز و دود و جیغ و حس بوق را

سرکشیده وامدارش گشته اید

بندها را بگسلید از ذهن ها

یا قبای تازه ای از عین ها

عین عشق عین عرق عین عقل

می گشاید در به روی ذهن ها

"محمود مسعودی(ساده)"

ز عشق

هر دم که دلت به عشق دادی هستی

بر   حضرتش  ار  دلت   نهادی هستی

بی عشق تمام زندگی بی جان است

گر مرده شدی ،ز عشق  زادی هستی

"محمود مسعودی(ساده)"

دل نشاید بست بر این روزگار

کوه  هم آخر به دشتی   می رسد

قله   هم آخر به پستی   می رسد

دل نشاید بست بر  این روزگار

زانکه پایانش به جستی می رسد

"محمود مسعودی(ساده)"

مگشای

گفتم   بنویس  عهد  ننوشته ی  ما

یاد آر  دوباره   عهد   نابسته ی   ما

خندید و گذشت و در غباری گم شد

یعنی مگشای عهد  سربسته ی ما

"محمود مسعودی(ساده)"

کنار موج های صبح ساحل

دلم   آخر  به  رویا   می سپارم

لبم  را  بر  لبت  جا  می گذارم

کنار   موج های   صبح  ساحل

به   دریای    دلت  پا می گذارم

"محمود مسعودی(ساده)"