فتنه بر پا می کنی

با نگاهـــــــت در دلم هی فتنه بر پا می کنی

گه گــــــره می بندی و گاهی گره وامی کنی 

تیر مـــــــــژگانت رهــا گردیده ، تا بر دل رسد

می نشینی گوشه ای تیرت تماشا می کنی

بهر یک بــوسه که خواهی داد روزی یا که نه

هی مــــــــرا در کوه غم پایین و بالا می کنی

می نویسم قصه را وقتی به زلفت می رسم

با طناب گیــــــــــــــسوان  فکر بلندا می کنی

تا که ماه ابروانت سایه دارد بر ســـــــــــــرم

هی لبت را از لبانم از چه حاشـــــا می کنی

اینقدر گفتم ولـــی در جنگ عقل و عشق ما

دانم آخـــــــــر عاشق بیچاره رسوا می کنی

بی مـــــــروت تو که آخر میزنی تیر خلاص

پس چــــــــــرا افتاده را امروز و فردا می کنی

ترس بدنامی ندارم حـــــــــــــــرف آخر را بزن

تا همه عـــالم بدانند آنچه چه با ما می کنی

"محمود مسعودی"
نظرات 2 + ارسال نظر
فرا 1393/10/25 ساعت 02:29 ق.ظ

سلام
غزلی با تشبیه های خوش ،مضمون خوش ،و لحن خوش ....
بعضی بیتها در اوجند و می درخشند ...

می نویسم قصه را وقتی به زلفت میرسم ....
و تا اخر این قصه صادقانه ادامه دارد

سپاس جناب مسعودی

سپاس از نظر لطف شما

پروانه 1393/11/04 ساعت 04:19 ب.ظ

سلام
این شعر رو چندین و چند بار خوندم از اون غزلهایی هست ک از خودندش سیر نمیشی

طبع شعرتان مانا

تشکر از نظر مثبت شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد